sahar19
25th July 2012, 02:45 PM
مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،صاعقه ای فرود آمد و همه را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است،و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدتی طول میکشدتا مرده ها به شرایط جدید خودشان پد ببرند.
پیاده روی درازی بود،تپه بلندی بود،آفتاب تندی بود،عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده ، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که میدانی با سنگفرش طلا باز می شد،و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلای از آن جاری بود.
رهگذر رو مرد دروازه بان کرد.
-"روز به خیر"
-دروازه بان پاسخ داد:"روز به خیر"
-"اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
-"اینجا بهشت است."
-"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می توانید وارد شوید و هرچقدر که دلتان می خواه آب بنوشید."
-"اسب و سگم هم تشنه اند."
نگهبان گفت:"واقعا متاسفم.ورود جانوران به این جا ممنون است."
مرد خیلی ناامید شد،چون خیلی تشنه بود،اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد،از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدتی از تپه ها بالا رفتند؛به مزرعه ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه ،دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو گرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود،احتمالا خوابیده بود.
مسافر گفت:"روز به خیر"
مرد با سرش جواب داد.
-"ما خیلی تشنه ایم،من،اسبم وسگم."
نرد به جایی اشاره کرد و گفت:"میان ان سنگ ها چشمه ای است.می توانید هرقدر که می خواهید بنوشید."
مرد،اسب،سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرونشاندند.
مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند.مرد گفت:"هر وقت دوست داشتید برگردید".
-"فقط می خواستم بدانم نام اینجا چیست؟"
-"بهشت."
-"بهشت؟اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!"
-"آن جا بهشت نیست،دوزخ است"
مسافر حیران ماند:"باید جلو دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند!این اطلاعات غلط می تواند باعث سردرگمی دیگران شود!"
-"کاملا برعکس؛در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند.چون تمام آنهایی که حاضراند بهترن دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند..."
منبع:کتاب"شیطان و دوشیزه پریم"اثر پایولوکوِيلیو
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،صاعقه ای فرود آمد و همه را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است،و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدتی طول میکشدتا مرده ها به شرایط جدید خودشان پد ببرند.
پیاده روی درازی بود،تپه بلندی بود،آفتاب تندی بود،عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده ، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که میدانی با سنگفرش طلا باز می شد،و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلای از آن جاری بود.
رهگذر رو مرد دروازه بان کرد.
-"روز به خیر"
-دروازه بان پاسخ داد:"روز به خیر"
-"اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
-"اینجا بهشت است."
-"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می توانید وارد شوید و هرچقدر که دلتان می خواه آب بنوشید."
-"اسب و سگم هم تشنه اند."
نگهبان گفت:"واقعا متاسفم.ورود جانوران به این جا ممنون است."
مرد خیلی ناامید شد،چون خیلی تشنه بود،اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد،از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدتی از تپه ها بالا رفتند؛به مزرعه ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه ،دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو گرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود،احتمالا خوابیده بود.
مسافر گفت:"روز به خیر"
مرد با سرش جواب داد.
-"ما خیلی تشنه ایم،من،اسبم وسگم."
نرد به جایی اشاره کرد و گفت:"میان ان سنگ ها چشمه ای است.می توانید هرقدر که می خواهید بنوشید."
مرد،اسب،سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرونشاندند.
مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند.مرد گفت:"هر وقت دوست داشتید برگردید".
-"فقط می خواستم بدانم نام اینجا چیست؟"
-"بهشت."
-"بهشت؟اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!"
-"آن جا بهشت نیست،دوزخ است"
مسافر حیران ماند:"باید جلو دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند!این اطلاعات غلط می تواند باعث سردرگمی دیگران شود!"
-"کاملا برعکس؛در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند.چون تمام آنهایی که حاضراند بهترن دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند..."
منبع:کتاب"شیطان و دوشیزه پریم"اثر پایولوکوِيلیو