نارون1
11th July 2012, 09:35 AM
http://img.tebyan.net/Big%5C1388%5C08%5C85241145112613818076208611828135 2126823.jpg
همسر آینده ما باید مکملمان باشد یا مشابه ما؟ روان شناسان پاسخهای جالبی به این سوال دادهاند.
سعید بینیاز/کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
شاید همه چیز زیر سر داستان «قطعه گمشده» شل سیلور استاین باشد. داستانی که خیلی از ما در بچگی آن را خواندهایم یا انیمشینش را دیدهایم و آنقدر تحتتاثیرش قرار گرفتهایم که حتی معیارهای ازدواجمان را شکل داده باشد.
این که «ما باید مکمل خودمان را پیدا کنیم و با او ازدواج کنیم» افسانهای است که گاهی تاثیرهای جبرانناپذیری روی زندگی دو نفره آدمها میگذارد. روانشناسها بیشتر طرفدار نظریه مقابل هستند. یعنی این که مشابههای ما، آدمهای مناسبتری برای ازدواج هستند، اما این نظریه هم اما و اگرهایی دارد که جای بحثش همین چند صفحه آینده پیشروی شماست.
«من فکر میکنم این زن یا مرد من را کامل میکند.» راستش لب کلام آدمهایی که به نظریه مکمل بودن طرف مقابل اعتقاد دارند همینجاست. برای توجیه این حرفشان هم بدفهمی وحشتناکی که از نظریه یونگ دارند را بهانه میکنند. همان آنیما و آنیموس که ترجمهاش میکنند نیمهی زنانه و نیمهی مردانه.
اما مساله اینجاست که این نظریه در بهترین حالت دارد تفاوتهای جنسیتی زن و مرد را توصیف میکند و نه تفاوت شخصیتی دو آدم را. به زبان سادهتر هر مرد و زنی یک سری تفاوتهای جنسیتی دارند که باعث متفاوتشدن یا به قول «مکمل دوستها، تکمیلکردن» همدیگر میشود. اما وقتی که دو نفر با تفاوتهای عمیق شخصیتی(مثلا برونگرایی در مقابل درونگرایی)، با هم آشنا میشوند و برای توجیه رابطه عاطفیشان میگویند ما همدیگر را کامل میکنیم، این هیچ ربطی به نظریه یونگ ندارد.
روانشناسان میگویند تحقیقات ثابت کرده که دو نفر با مشابهتهای شخصیتی، فرهنگی و اقتصادی با احتمال بیشتری وارد یک رابطه زناشویی رضایتبخش و پایدار میشوند تا دو تا آدم که زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. در مورد شباهت فرهنگی و اقتصادی حرفهای بسیاری زده شده، اما آن چه این وسط مغفولمانده شباهیت شخصیتی است.
تحقیقات چه میگویند؟
تقریبا تمام پژوهشهایی که در نیمهی دوم قرن بیستم در مورد رابطه تشابه شخصیتی و دوستی انجام شده، به این نتیجه رسیدهاند که شباهت، دوستی عمیقتری میآورد. مثلا در یک تحقیق بیرحمانه در دههی شصت میلادی دانشجویان دانشگاه میشیگان بدون این که بدانند در دو گروه جداگانه به خوابگاه فرستاده شدند.
بعضی دانشجوها در کنار هماتاقیهای شبیهتر و بعضی در کنار هماتاقیهای بیشباهت. بعد از یکسال آنهایی که شباهت بیشتری در شخصیت داشتند، بیشتر با هم دوست بودند. بعضی از روانشناسان این قضیه را این جور تببیین میکنند که انسان ذاتا «خود دوست» است.
هر کسی برای دیدگاههای خودش ارزش قایل است و ترجیح میدهد با کسانی زندگی کنند، که به این دیدگاهها معتقد باشند، بنابراین او را تایید کنند و بنابراین اعتماد به نفسش بالا رود. شما خودتان ترجیح میدهید مرتب بروید یک جایی که با یک نفر باشید که نگاهش زمین تا آسمان با شما فرق کند و بنابراین دیدگاههای شما را قبول نداشته باشد و در نتیجه هی شخصیتتان را لگدمال کند؟ میگویید اینجوریها هم نیست؟ اما متاسفانه در زندگی طولانی مدت این اتفاق میافتد.
در یک تحقیق مشهور که در آن چند روانشناس در طول ده سال چندین زوج اعم از مشابه و غیرمشابه را تحت نظر داشتند معلوم شد که زوجهایی که بیشترین شباهت شخصیت را با هم دارند، تفریحات روزانه مشابهی هم دارند. مثلاً هر دو آنها موافقند به دیدار دوستان بروند، گاهی بیرون شام بخورند، و فعالیتهای اجتماعی یا فرهنگی مشخصی را دنبال کنند. بر خلاف فرضیه آنهایی که به مکمل بودن زوج معتقدند، زوجهای مشابه در مقایسه با آنها که شباهت کمتری به هم دارند(شما بخوانید مکمل)، با هم تعارض کمتری دارند، بیشتر با هم صمیمی و رفیقند و در نتیجه، از زندگی زناشوییشان رضایت بیشتری دارند.
http://mihanstar.com/wp-content/uploads/2012/01/00068281.jpg
مشابهت در شخصیت
برای این که بفهمیم طرف مقابلمان چه قدر شبیه ما است قبل از هر چیز باید موقعیتهایی برای آشنایی عمیقتر با او طراحی کنیم یا پیش بیاوریم. درواقع هر چه موقعیتهای آشنایی به خود زندگی شبیهتر باشد ما بیشتر میتوانیم ته وجود طرف مقابلمان را بیرون بیاوریم.
البته تستهایی که مشاوران پیش از ازواج اجرا میکنند یک راه میانبر برای دریافتن همین مشابهت است. اما وقتی که میگوییم یک نفر باید شبیه شما باشد یعنی که باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
اول پایداری هیجانی شبیه به شما دارد. یعنی اگر شما آدم دمدمی مزاجی هستید یعنی گاهی غمگین هستید و گاهی خوشحالید، یا کلاً آدمی هستید که دلشوره زیادی دارید نمیتوانید با یک آدم معمولا شاد یا یک آدم معمولا غمگین زیر یک سقف زندگی کنید. بیایید به خودتان نمره دهید اگر از 10 نمره پایداری هیجانی شما 4 است بهتر است با کسی ازدواج کنید که پایداری هیجانیاش که نمرهاش در طیف سه تا کمتر و بیشتر از 4 است. البته در نظر داشته باشید که کلاً خانمها بیشتر غمگینی و دلشوره را تجربه میکنند.
دوم برونگراییاش شبیه شما باشد. تصور کنید که شما توی دنیای خودتان سیر میکنید، با خودتان حال میکنید، تنها درس میخوانید، تنها سینما میروید و تنها مشکلتان را حل میکنید، حالا بخواهید با یک نفر ازدواج کنید که آن قدر برونگراست که میخواهد هر شب یا مهمانی باشد، یا مهمانی بدهد. وقتی در جمع مشکلش را مطرح کند بهتر حلش کند و حتی برای درسخواندن ترجیح بدهد برود کتابخانه عمومی و از بودن در جماعت لذت ببرد.
سوم توافقپذیریاش شبیه شما باشد. دیدهاید بعضیهـا با هر جمعی میتوانند کنار بیایند ولی بعضیها در هر گروهی باید ساز خودشان را بزنند؟ این ویژگی شخصیتی در ازدواج خیلی مهم است. به هر حال دو نفری که ازدواج میکنند یک خانواده یعنی یک گروه را تشکیل میدهند.
چیزی که اسمش در خانواده گذشت است تا حدودی از همین توافقپذیری سرچشمه گرفته است. در مقابل چیزی که اسمش لجاجت است از همان عدم توافقپذیری. قبول کنید که حتی اگر لجاجت همیشگی این یکی و گذشت همیشگی آن یکی باعث ادامه زندگی شود، این زندگی اسمش زندگی نیست. واقعاً بهتر نیست که لجاجت یا گذشت آدمها شبیه هم باشد؟ ضمن این که یادتان باشد بیشتر مردم در حد وسط این ویژگیها هستند یعنی چیزی در میانه گذشت و لجاجت.
چهارم اشتیاقش به تجربههای تازه به اندازه شما باشد. فکر کنید شما عاشق رفتن به گالری و خواندن تازهترین رمانهای بازار و سفر به شهرهای تازه و خلاصه مشتاق به تجربههای تازه باشید. حالا اگر طرف مقابل شما کسی باشد که از هنر کلاسیک یونان جلوتر را قبول ندارد، شهر، محله و خانه خودش را از همهجا بیشتر دوست داشته باشد، آیا او میتواند شما را خوشبخت کند؟
پنجم وظیفهشناسیاش مشابه شما باشد.پرونده یک مرد لاقید و یک زن مقید ( یا برعکس)، خیلی از پروندههای طلاق را همین دو نفر میسازند. مشابهت در میزان مسـئولیتپذیری و وظیفهشناسی آدمها واقعاً چیزی است که شوخیبردار نیست.
http://www.up.98ia.com/images/uq11dhknsgt5lu7rs2tl.jpg
مکملبودن کجا خوب است؟
البته در بعضی جاها هم بد نیست بین زن و مرد تفاوت وجود داشته باشد. البته بخشی از این تفاوتها جنسیتی است و اگر زن و مرد میزان زنانگی و مردانگیشان به اندازه باشد خود به خود این مکمل بودن تامین میشود. اما غیر از ویژگیهای جنسیتی چیزهای دیگری هم هست که میتوان در آن همدیگر را تکمیل کرد.
1. تفاوت در تحصیلات. بد نیست که رشته دانشگاهی زن و مرد کمی با هم متفاوت باشد تا هم بتوانند دانشی که دارند را با هم به اشتراک بگذارنند و هم خانه تبدیل به جنگ علمی دو نفر نشود و البته حوصلهی دو طرف هم سر نرود.
2. تفاوت در علاقهها. به شرطی که هر دو طرف مشتاق به تجربههای تازه باشند حالا بد نیست که یکی نقاشی را دوست داشته باشد و یکی دیگر مجسمهسازی را و بعد این تجربهها را با هم به اشتراک بگذارند.
3. تفاوت در داستان عاشقانه. طبق نظریه عشقشناس مشهور رابرت استرنبرگ، هر آدمی یک داستان عشق دارد. یعنی هر آدمی توی ذهنش داستانی از رابطه عاشقانه دارد که اگر در دنیای واقعی اتفاق بیفتد راضی و خوشحال است وگرنه احساس حسرت همه وجودش را میگیرد. بعضی از این داستانهای عشق، داستان مکمل هستند.
مثلاً زن دوست دارد در موقعیت یادگیرنده و مرد در موقعیت یاددهنده باشد (عشق شاگرد- معلمی) یا زن دوست دارد مراقبتکننده باشد و مرد مراقبتشونده و یا برعکس. اگر از این نمونه داستانها در سر شما باشد بد نیست که دنبال مکمل داستانتان بگردید.
ماهنامه روانشناسی سپید دانایی
همسر آینده ما باید مکملمان باشد یا مشابه ما؟ روان شناسان پاسخهای جالبی به این سوال دادهاند.
سعید بینیاز/کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
شاید همه چیز زیر سر داستان «قطعه گمشده» شل سیلور استاین باشد. داستانی که خیلی از ما در بچگی آن را خواندهایم یا انیمشینش را دیدهایم و آنقدر تحتتاثیرش قرار گرفتهایم که حتی معیارهای ازدواجمان را شکل داده باشد.
این که «ما باید مکمل خودمان را پیدا کنیم و با او ازدواج کنیم» افسانهای است که گاهی تاثیرهای جبرانناپذیری روی زندگی دو نفره آدمها میگذارد. روانشناسها بیشتر طرفدار نظریه مقابل هستند. یعنی این که مشابههای ما، آدمهای مناسبتری برای ازدواج هستند، اما این نظریه هم اما و اگرهایی دارد که جای بحثش همین چند صفحه آینده پیشروی شماست.
«من فکر میکنم این زن یا مرد من را کامل میکند.» راستش لب کلام آدمهایی که به نظریه مکمل بودن طرف مقابل اعتقاد دارند همینجاست. برای توجیه این حرفشان هم بدفهمی وحشتناکی که از نظریه یونگ دارند را بهانه میکنند. همان آنیما و آنیموس که ترجمهاش میکنند نیمهی زنانه و نیمهی مردانه.
اما مساله اینجاست که این نظریه در بهترین حالت دارد تفاوتهای جنسیتی زن و مرد را توصیف میکند و نه تفاوت شخصیتی دو آدم را. به زبان سادهتر هر مرد و زنی یک سری تفاوتهای جنسیتی دارند که باعث متفاوتشدن یا به قول «مکمل دوستها، تکمیلکردن» همدیگر میشود. اما وقتی که دو نفر با تفاوتهای عمیق شخصیتی(مثلا برونگرایی در مقابل درونگرایی)، با هم آشنا میشوند و برای توجیه رابطه عاطفیشان میگویند ما همدیگر را کامل میکنیم، این هیچ ربطی به نظریه یونگ ندارد.
روانشناسان میگویند تحقیقات ثابت کرده که دو نفر با مشابهتهای شخصیتی، فرهنگی و اقتصادی با احتمال بیشتری وارد یک رابطه زناشویی رضایتبخش و پایدار میشوند تا دو تا آدم که زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. در مورد شباهت فرهنگی و اقتصادی حرفهای بسیاری زده شده، اما آن چه این وسط مغفولمانده شباهیت شخصیتی است.
تحقیقات چه میگویند؟
تقریبا تمام پژوهشهایی که در نیمهی دوم قرن بیستم در مورد رابطه تشابه شخصیتی و دوستی انجام شده، به این نتیجه رسیدهاند که شباهت، دوستی عمیقتری میآورد. مثلا در یک تحقیق بیرحمانه در دههی شصت میلادی دانشجویان دانشگاه میشیگان بدون این که بدانند در دو گروه جداگانه به خوابگاه فرستاده شدند.
بعضی دانشجوها در کنار هماتاقیهای شبیهتر و بعضی در کنار هماتاقیهای بیشباهت. بعد از یکسال آنهایی که شباهت بیشتری در شخصیت داشتند، بیشتر با هم دوست بودند. بعضی از روانشناسان این قضیه را این جور تببیین میکنند که انسان ذاتا «خود دوست» است.
هر کسی برای دیدگاههای خودش ارزش قایل است و ترجیح میدهد با کسانی زندگی کنند، که به این دیدگاهها معتقد باشند، بنابراین او را تایید کنند و بنابراین اعتماد به نفسش بالا رود. شما خودتان ترجیح میدهید مرتب بروید یک جایی که با یک نفر باشید که نگاهش زمین تا آسمان با شما فرق کند و بنابراین دیدگاههای شما را قبول نداشته باشد و در نتیجه هی شخصیتتان را لگدمال کند؟ میگویید اینجوریها هم نیست؟ اما متاسفانه در زندگی طولانی مدت این اتفاق میافتد.
در یک تحقیق مشهور که در آن چند روانشناس در طول ده سال چندین زوج اعم از مشابه و غیرمشابه را تحت نظر داشتند معلوم شد که زوجهایی که بیشترین شباهت شخصیت را با هم دارند، تفریحات روزانه مشابهی هم دارند. مثلاً هر دو آنها موافقند به دیدار دوستان بروند، گاهی بیرون شام بخورند، و فعالیتهای اجتماعی یا فرهنگی مشخصی را دنبال کنند. بر خلاف فرضیه آنهایی که به مکمل بودن زوج معتقدند، زوجهای مشابه در مقایسه با آنها که شباهت کمتری به هم دارند(شما بخوانید مکمل)، با هم تعارض کمتری دارند، بیشتر با هم صمیمی و رفیقند و در نتیجه، از زندگی زناشوییشان رضایت بیشتری دارند.
http://mihanstar.com/wp-content/uploads/2012/01/00068281.jpg
مشابهت در شخصیت
برای این که بفهمیم طرف مقابلمان چه قدر شبیه ما است قبل از هر چیز باید موقعیتهایی برای آشنایی عمیقتر با او طراحی کنیم یا پیش بیاوریم. درواقع هر چه موقعیتهای آشنایی به خود زندگی شبیهتر باشد ما بیشتر میتوانیم ته وجود طرف مقابلمان را بیرون بیاوریم.
البته تستهایی که مشاوران پیش از ازواج اجرا میکنند یک راه میانبر برای دریافتن همین مشابهت است. اما وقتی که میگوییم یک نفر باید شبیه شما باشد یعنی که باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
اول پایداری هیجانی شبیه به شما دارد. یعنی اگر شما آدم دمدمی مزاجی هستید یعنی گاهی غمگین هستید و گاهی خوشحالید، یا کلاً آدمی هستید که دلشوره زیادی دارید نمیتوانید با یک آدم معمولا شاد یا یک آدم معمولا غمگین زیر یک سقف زندگی کنید. بیایید به خودتان نمره دهید اگر از 10 نمره پایداری هیجانی شما 4 است بهتر است با کسی ازدواج کنید که پایداری هیجانیاش که نمرهاش در طیف سه تا کمتر و بیشتر از 4 است. البته در نظر داشته باشید که کلاً خانمها بیشتر غمگینی و دلشوره را تجربه میکنند.
دوم برونگراییاش شبیه شما باشد. تصور کنید که شما توی دنیای خودتان سیر میکنید، با خودتان حال میکنید، تنها درس میخوانید، تنها سینما میروید و تنها مشکلتان را حل میکنید، حالا بخواهید با یک نفر ازدواج کنید که آن قدر برونگراست که میخواهد هر شب یا مهمانی باشد، یا مهمانی بدهد. وقتی در جمع مشکلش را مطرح کند بهتر حلش کند و حتی برای درسخواندن ترجیح بدهد برود کتابخانه عمومی و از بودن در جماعت لذت ببرد.
سوم توافقپذیریاش شبیه شما باشد. دیدهاید بعضیهـا با هر جمعی میتوانند کنار بیایند ولی بعضیها در هر گروهی باید ساز خودشان را بزنند؟ این ویژگی شخصیتی در ازدواج خیلی مهم است. به هر حال دو نفری که ازدواج میکنند یک خانواده یعنی یک گروه را تشکیل میدهند.
چیزی که اسمش در خانواده گذشت است تا حدودی از همین توافقپذیری سرچشمه گرفته است. در مقابل چیزی که اسمش لجاجت است از همان عدم توافقپذیری. قبول کنید که حتی اگر لجاجت همیشگی این یکی و گذشت همیشگی آن یکی باعث ادامه زندگی شود، این زندگی اسمش زندگی نیست. واقعاً بهتر نیست که لجاجت یا گذشت آدمها شبیه هم باشد؟ ضمن این که یادتان باشد بیشتر مردم در حد وسط این ویژگیها هستند یعنی چیزی در میانه گذشت و لجاجت.
چهارم اشتیاقش به تجربههای تازه به اندازه شما باشد. فکر کنید شما عاشق رفتن به گالری و خواندن تازهترین رمانهای بازار و سفر به شهرهای تازه و خلاصه مشتاق به تجربههای تازه باشید. حالا اگر طرف مقابل شما کسی باشد که از هنر کلاسیک یونان جلوتر را قبول ندارد، شهر، محله و خانه خودش را از همهجا بیشتر دوست داشته باشد، آیا او میتواند شما را خوشبخت کند؟
پنجم وظیفهشناسیاش مشابه شما باشد.پرونده یک مرد لاقید و یک زن مقید ( یا برعکس)، خیلی از پروندههای طلاق را همین دو نفر میسازند. مشابهت در میزان مسـئولیتپذیری و وظیفهشناسی آدمها واقعاً چیزی است که شوخیبردار نیست.
http://www.up.98ia.com/images/uq11dhknsgt5lu7rs2tl.jpg
مکملبودن کجا خوب است؟
البته در بعضی جاها هم بد نیست بین زن و مرد تفاوت وجود داشته باشد. البته بخشی از این تفاوتها جنسیتی است و اگر زن و مرد میزان زنانگی و مردانگیشان به اندازه باشد خود به خود این مکمل بودن تامین میشود. اما غیر از ویژگیهای جنسیتی چیزهای دیگری هم هست که میتوان در آن همدیگر را تکمیل کرد.
1. تفاوت در تحصیلات. بد نیست که رشته دانشگاهی زن و مرد کمی با هم متفاوت باشد تا هم بتوانند دانشی که دارند را با هم به اشتراک بگذارنند و هم خانه تبدیل به جنگ علمی دو نفر نشود و البته حوصلهی دو طرف هم سر نرود.
2. تفاوت در علاقهها. به شرطی که هر دو طرف مشتاق به تجربههای تازه باشند حالا بد نیست که یکی نقاشی را دوست داشته باشد و یکی دیگر مجسمهسازی را و بعد این تجربهها را با هم به اشتراک بگذارند.
3. تفاوت در داستان عاشقانه. طبق نظریه عشقشناس مشهور رابرت استرنبرگ، هر آدمی یک داستان عشق دارد. یعنی هر آدمی توی ذهنش داستانی از رابطه عاشقانه دارد که اگر در دنیای واقعی اتفاق بیفتد راضی و خوشحال است وگرنه احساس حسرت همه وجودش را میگیرد. بعضی از این داستانهای عشق، داستان مکمل هستند.
مثلاً زن دوست دارد در موقعیت یادگیرنده و مرد در موقعیت یاددهنده باشد (عشق شاگرد- معلمی) یا زن دوست دارد مراقبتکننده باشد و مرد مراقبتشونده و یا برعکس. اگر از این نمونه داستانها در سر شما باشد بد نیست که دنبال مکمل داستانتان بگردید.
ماهنامه روانشناسی سپید دانایی