PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مراقب عشقتون باشید



golden3
26th May 2012, 10:08 AM
نمیدونم این متن رو خوندین یا نه.بهرحال بخونینش... ارزش 2-3 دقیقه از وقتت رو داره

-------
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست

احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می

داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک

سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را

یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و

تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
(منبع:انجمن1پارس)

ایده تا پدیده
26th May 2012, 11:46 AM
عالی بود خانوم وکیل (کاش.....)[golrooz]

golden3
26th May 2012, 12:12 PM
عالی بود خانوم وکیل (کاش.....)[golrooz]

کاش؟[tafakor]

ایده تا پدیده
26th May 2012, 12:45 PM
کاش (پسر ) ..... فادار بوذن بقول ای که دادن

golden3
26th May 2012, 12:56 PM
کاش (پسر ) ..... فادار بوذن بقول ای که دادن

قشنگیش به این بود که بهم نرسیدن

ایده تا پدیده
26th May 2012, 01:21 PM
نریسدن قشنگه؟[khabalood]

golden3
26th May 2012, 05:30 PM
نریسدن قشنگه؟[khabalood]

نرسیدن گاهی قشنگه بستگی به این داره که چطور بهش نگاه کنی گاهی اوقات حقایقی تو نرسیدن هست که شاید تو رسیدن متوجه نشی شایدتلخ باشه ولی ارزشمنده شاید اگه اون پسر بهش می رسید هیچ وقت ارزش اون دخترو متوجه نمی شد.[golrooz]

سمانه بیات
26th May 2012, 06:12 PM
خیلی قشنگ بود.

elinaaa
26th May 2012, 06:15 PM
به نظرم تو زندگی واقعی همه چیزو باید واقعی هم دید،اصلا خوب نیست آدم همه ی احساسشو صرف آدمایی بکنه که نسبت بهش بی تفاوتن،آدماییو میشناسم که از این موضوع آسیب دیدن،آدم گاهی برای نجات خودش باید دل کندنم بلدباشه....

golden3
26th May 2012, 06:26 PM
به نظرم تو زندگی واقعی همه چیزو باید واقعی هم دید،اصلا خوب نیست آدم همه ی احساسشو صرف آدمایی بکنه که نسبت بهش بی تفاوتن،آدماییو میشناسم که از این موضوع آسیب دیدن،آدم گاهی برای نجات خودش باید دل کندنم بلدباشه....

[tashvigh]

Majid_GC
26th May 2012, 10:06 PM
نرسیدن گاهی قشنگه بستگی به این داره که چطور بهش نگاه کنی گاهی اوقات حقایقی تو نرسیدن هست که شاید تو رسیدن متوجه نشی شایدتلخ باشه ولی ارزشمنده شاید اگه اون پسر بهش می رسید هیچ وقت ارزش اون دخترو متوجه نمی شد.[golrooz]

داستان جالبی بود و نکات زیاد داشت !

اما این هم یه داستان بود !

و دور از واقعیت !

شما هیچ وقت هیچ کسی رو نمی تونید تو واقعیت پیدا کنید که اینقدر وفادار باشـــــــــــه

حسین متقی
26th May 2012, 10:18 PM
نرسیدن گاهی قشنگه بستگی به این داره که چطور بهش نگاه کنی گاهی اوقات حقایقی تو نرسیدن هست که شاید تو رسیدن متوجه نشی شایدتلخ باشه ولی ارزشمنده شاید اگه اون پسر بهش می رسید هیچ وقت ارزش اون دخترو متوجه نمی شد.[golrooz]

نه اگه باهاش میبود دیگه از زنش جدا نمیشد
دیگه ورشکست نمیشد
دیگه................ و.............

BaAaroOoN
26th May 2012, 10:22 PM
قشنگیش به این بود که بهم نرسیدن
من تو این قضیه هیچ زیبایی نمیبینم که آدم عشقشو بذاره پای کسی که حتی انقد....که بفهمه دوسش دارم!!!!من که نخواستم اون منو دوست داشته باشه اما اینکه بدونه من دوسش دارم که دیگه خواسته ی زیادی نیس!هست؟همچین آدمی لیاقت عشق و نداره.....

حسین متقی
26th May 2012, 10:52 PM
من تو این قضیه هیچ زیبایی نمیبینم که آدم عشقشو بذاره پای کسی که حتی انقد....که بفهمه دوسش دارم!!!!من که نخواستم اون منو دوست داشته باشه اما اینکه بدونه من دوسش دارم که دیگه خواسته ی زیادی نیس!هست؟همچین آدمی لیاقت عشق و نداره.....
اخه اون دختره نخواسته اصلا پسره بفهمه یا نتونسته بفهمونه!!
تقصیر پسره نیست که
تازه بهتر که نفهمید چون اگه میفهمید ممکن بود............................................

mamadshumakher
26th May 2012, 10:56 PM
من تو این قضیه هیچ زیبایی نمیبینم که آدم عشقشو بذاره پای کسی که حتی انقد....که بفهمه دوسش دارم!!!!من که نخواستم اون منو دوست داشته باشه اما اینکه بدونه من دوسش دارم که دیگه خواسته ی زیادی نیس!هست؟همچین آدمی لیاقت عشق و نداره.....
دقیقا درسته.(البته نظر شخصی)

تو این زمونه که همه میگن هم دیگرو دوست دارن باز به جایی نمیرسن چه برسه به اینکه نگفت دوسش داره اخرشم چیشد؟فقط اقاهه فهمید واااای چه شخصی رو از دست داد.فهمید اون زن عاشقش بود.بووود.
البته من دارم به این قضیه مشکوک میشم نکنه راست باشه.اینکه:
من یکیو دوست دارم که اون یکی دیگه رو و یکی دیگه منو

BaAaroOoN
26th May 2012, 11:08 PM
کسی که این همه عشق و تو نگاه یا تو رفتار کسی نخونه که آدم کندذهنیه!هوش زیادی نمیخواد که!فقط دقت میخواد!دقت![labkhand]

سمانه بیات
26th May 2012, 11:36 PM
فکر می کنم که عشق با دوست داشتن و خواستن خیلی تفاوت داره-اگه یکی رو بخوای(که اکثرا همینگونه اند البته چیز بدی هم نیست)تلاش می کنی بهش برسی. ولی اگه عاشق کسی باشی دیگه خودتو نمیبینی که حتی بخوای بهش بفهمونی که درونت چی میگذره فقط در تلاش و تکاپوی این هستی که همیشه کمکش کنی و همیشه مراقبش باشی و حواست بهش باشه که لطمه ای نبینه و اگر لحظه ای فکر کنی که اون جای دیگه با کس دیگه ای خوشه اونوقته که خودتو می کشی کنار و به عنوان نفر سوم سعی می کنی فقط نظاره گر خوشیش باشی.

golden3
27th May 2012, 08:36 AM
داستان جالبی بود و نکات زیاد داشت !

اما این هم یه داستان بود !

و دور از واقعیت !

شما هیچ وقت هیچ کسی رو نمی تونید تو واقعیت پیدا کنید که اینقدر وفادار باشـــــــــــه

حقیقتشوبخواید من این مطلبو1جابیشترنخوندم دنبالش گشتم ببینم داستانه یاواقعیت چیزی پیدانکردم
به هرحال هرکسی نظرخودشو داره و قابل احترامه ولی به نظر من تو دنیا شایدکم پیدابشه که1انسان اینقدر بامحبت و وفادار باشه ولی نمیتونیم بگیم اصلا وجود نداره.

golden3
27th May 2012, 08:42 AM
نه اگه باهاش میبود دیگه از زنش جدا نمیشد
دیگه ورشکست نمیشد
دیگه................ و.............

این بستگی به قسمت آدما داره دلیل نمیشه چون توزندگیش شانس نیاورد با این خانوم خوشبخت می شد خیلی از مردا و زن ها هستن تا همسرشون کنارش هست قدرشو نمیدونن ولی وقتی می میرن میفهمن چه گوهری از دست دادن.

golden3
27th May 2012, 08:53 AM
من تو این قضیه هیچ زیبایی نمیبینم که آدم عشقشو بذاره پای کسی که حتی انقد....که بفهمه دوسش دارم!!!!من که نخواستم اون منو دوست داشته باشه اما اینکه بدونه من دوسش دارم که دیگه خواسته ی زیادی نیس!هست؟همچین آدمی لیاقت عشق و نداره.....

نظرشما متین
ولی ازکجا بدونیم که اون پسر از علاقه ش خبر نداشت شایداگه میدونست که از علاقه ش خبر داره وبی توجه به علاقه ش سراغ کسی دیگه رفته بیشتر آزار میدید.
خودت1دختری و اینو هرپسری هم میدونه که وقتی1دختر به1پسر نزدیک میشه اون آدم ازش فاصله میگیره حتی اگه نگیره اونو برای ازدواج انتخاب نمیکنه ولی وقتی 1رو دوس داری و ازش فاصله میگیری 1جوری بهت نزدیک میشه این موردو واقعا دیدم.


بی وفایی کن وفایت میکنند با وفا باشی خیانت میکنند مهربانی
گر چه آیینه ی خوشیست مهربان باشی رهایت میکنند . . .

حسین متقی
27th May 2012, 06:08 PM
این بستگی به قسمت آدما داره دلیل نمیشه چون توزندگیش شانس نیاورد با این خانوم خوشبخت می شد خیلی از مردا و زن ها هستن تا همسرشون کنارش هست قدرشو نمیدونن ولی وقتی می میرن میفهمن چه گوهری از دست دادن.
من کلا به شانس اعتقاد ندارم و همه ی اتفاقات رو وابسته به 1 علتی میدونم
دلیل نمیشه به هیچ عنوان هیچ اتفاق بدی براش نیوفته ولی دلیل میشه با کسی که دوسشداره بهتر و خوشبخت تر از حالتی که داستان گفته باشه

secret road
27th May 2012, 06:48 PM
نمیدونم این متن رو خوندین یا نه.بهرحال بخونینش... ارزش 2-3 دقیقه از وقتت رو داره

-------
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست

احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می

داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک

سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را

یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و

تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
(منبع:انجمن1پارس)



نمیدونم دقیقا چند وقت پیش بود که این متن رو خوندم دو یا سه سال پیش بود
به هر حال
اونقدر که الان منقلب شدم اون زمان نشدم[afsoorde][negaran][afsoorde]

زهرا قربانی
29th May 2012, 09:25 AM
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]خیلی قشنگ بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد