ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان خروس بی محل



بلدرچین
5th March 2012, 09:35 PM
زوجی جوان بودند. سیامک و سارا. سیامک ، 24 ساله بود و سارا ، 20 ساله.به تازگی ازدواج کرده بودیم. خوشحال و خندان بودیم. من مهندس ساختمان سازی بودم که به کارم بسیاراهمیت می دادم و کارم را دوست داشتم اما به دلیل اینکه تازه کاربودم، نمی توانستم ساختمان های عظیم و آن چه دوست داشتم بسازم. باید کمی تجربه کسب می کردم و ورزیده می شدم تا بعد، به من اجازه ی ساخت و سازمی دادند.ازکودکی به ساختمان سازی و ساختن ، علاقه ی وافری داشتم. همیشه مقابلم ، آجرهای پلاستیکی بود و من همیشه مشغول ساختن!وقتی به سن انتخاب رشته رسیدم ، نه دلهره ای داشتم نه اضطرابی! ازکودکی انتخاب کرده بودم که وقتی به این سن رسیدم ، چه کاری کنم. ازکودکی ، آینده ام روشن بود. دیگرهمه فهمیده بودند که من به ساختمان سازی علاقه دارم ، کمترکسی بود که ازاین قضیه خبرنداشت...سارا، دخترعمه ام بود. دختری فهمیده و با کمالات بود. اندازه ی قدش ، تا نزدیکی های شانه ی من بود. دختری دوست داشتنی و بامزه بود و درکودکی هم، هم بازی ام بود. دختری زیبا بود. چشمانم به صورتش عادت کرده بود ، چندین سال قبل ، اگرنمی دیدمش ، سردرد گریبانم را می گرفت و مریض ، گوشه ی خانه می افتادم...سارا ، آرایشگاه زیبایی داشت ، چندتا شاگردهم داشت. این آرایشگاه برای مادرسارا بود. مادرش ، چندین سال ، درآن جا کارکرده بود و سارا هم ازمادرش یاد گرفته بود و درآخرهم سارا آن جا را ازمادرش اجاره کرده بود و حالا ، مستقل شده بود...هردومون دنبال یه جای خوب برای زندگی بودیم. آپارتمانی که برای هردومون ، آسایش رو فراهم کنه و دید خوبی هم داشته بشه. مدام به این سو و آن سو می رفتیم و آپارتمان هایی رو می دیدیم ، ولی هردفعه ، یک نفرمون یک ایراد و اشکالی ازاون آپارتمان می گرفتیم...یک بار برای رفتن یک آپارتمان رفتیم ، هم قیمتش خوب بود و هم نمای ساختمان ، اما یک دفعه سارا گفت :« این آپارتمان ، فضای خوبی نداره ، کوچیکه ، تمام وسایل و خرت و پرتامون توش جا نمیشه... ! »به همین دلیل ، مدام به این جا و آن جا می رفتیم، اما هردفعه یکیمون ایراد می گرفت. بالاخره پس ازجست و جوی زیاد، یک آپارتمان ازهمه لحاظ خوب پیدا کردیم و این دفعه، هیچ کدوممون نتونستیم ایرادی ازآپارتمان بگیریم. آپارتمان ، دارای شیشه های لوزی شکل قرمزرنگ بود و سرو شکلی عجیب داشت وآدم رو به سمت خودش جذب می کرد. هم شبیه خانه بود و هم شبیه قلعه ، با آن طراحی زیبایش ، منو عاشق خودش کرد ، اون هم توی یک چشم برهم زدن...دلم می خواست یک خانه، به همین سر و شکل ، بسازم و ازساختن اون لذت ببرم ، اون روزمی آمد...اون خانه رو قول نامه کردیم و خریداری کردیم. بعد ازامضای سند ، احساس خوشحالی کردم ، دیگرکابوس بی خانه ای ، تمام شده بود و رویای خانه دارشدن جایش را گرفته بود ، اصلا باورم نمی شد... خانه ای زیبا با طراحی باورنکردنی...!!چند ماهی گذشت. با همسایه های محترم ساختمان ، آشنا شده بودیم و رفت و آمد داشتیم. همگی همسایه های خوب و خوش اخلاقی بودند و ما ازخرید این خانه راضی!آپارتمانی بود که آسایش لازم را فراهم می کرد و چیزی نمی توانست آسایش همسایگان رو خراب کنه ، این رویه همین طورادامه داشت تا زمانی که آقای اصغری ، همسایه طبقه ی اول ، که شغل مرغداری داشت ، چندین مرغ و جوجه اش را به ساختمان آورد و آن ها را درون قفسی قرار داد و آن قفس را گوشه ی پارکینگ گذاشت. هیچ کس نمی دانست درون آن قفس چیست؟!روی قفس ، چادری سیاه رنگ کشیده شده بود که نمی گذاشت درون قفس ، پیدا شود. هیچ کس هم حرفی دراین رابطه نمی زد که درون آن قفس چه چیزی پنهان شده است ؟ چه کسی این کار را کرده است و این قفس به این بزرگی را درون پارکینگ گذاشته است؟!صبح ها با جیک جیک جوجه ها ازخواب لند می شدیم ، شب ها نیز، با سروصدایشان بی خوابی و کسلی می زد به سرمان!صبح به درب یکی ازدوستانم درون ساختمان رفتم. حوصله نداشتم. دوست نداشتم دیگراین وضع ادامه پیدا کند ، ما دراین ساختمان حق و حقوقی داشتیم ، آسایش می خواستیم ، ولی با این وضع و اوضاع مگرآسایشی وجود داشت...!دوستم گفت :« آقای اصغری ، مرغداری داره ، چند روزه که دارن یه کارایی می کنن توی مرغداری ، یه تعداد مرغ رو بردن یه جایی و چند تاشون رو هم آورده توی پارکینگ ، ممکنه مرغداری رو داره سم پاشی می کنه که مجبوربه این کارشده... ! »متعجب مونده بودم. آخه این چه وضعیه !؟هیچ کس نمی تونه شکایتی کنه ، من می تونم. مدام داشتم به خودم امید می دادم ، به درب خانه ی آقای اصغری رفتم.« آقای اصغری ، این چه وضعیه که درست کردین...!!؟شما آسایش همه رو گرفتین. شب و صبح ، نمی تونیم چشم رو چشم بزاریم. همش صدای جیک جیک میاد ، خودتون عادت دارین ، ما نداریم. دوست هم نداریم که این وضع ادامه پیدا کنه... !! »آقای اصغری گفت :« سخنرانیتون تموم شد آقا سیامک...!؟ نصفه پارکینگ رو خریداری کردم ، هرچی که دلم بخواد نگه داری میکنم به فضول هاشم هیچ ربطی نداره ، فهمیدی...! »آقای اصغری ا این کاری که کرده بود، تمام آسایش ساختمام و اهالی رو گرفته بود. هیچ کس جرأت نداشت، آقای اصغری مدیرساختمان بود، همه ازش می ترسیدن و کسی جرأت نداشت حرفی بزنه و شکایتی کنه...!!هیچ کدوم ازاهالی ساختمان حرف من رو جد نگرفت، چند ماهی گذشت آقای اصغری این دفعه، خروس آورده بود. خروسی که صبح و نصفه شب، قوقولی قوقو می کرد. آسایش همه برهم ریخته بود. شب ، درسکوت ساختمان و خاموشی، خروس سرو صدا می کرد، واقعا این خروس، خروس بی محل بود...

پایان« آخر داستان مشخص نیست باید توسط خواننده مشخص شود... »

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد