ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر گزیده اشعار اکبر بهداروند



صفحه ها : 1 [2]

*FATIMA*
4th December 2012, 04:45 PM
دیوار افق
تا شوم خیره به زیبایی سیمای سحر
می کشم باده نور از دل مینای سحر
می زند بوسه به دیوار افق همچو نسیم
مخمل نرم لب لعل شکرخای سحر
می شود زنده دل شب زدگان در دم صبح
از نسیم مفس پاک سحر شبنم مهر
گر تو با عشق نشینی به تماشای سحر
از سرچشمه ی تسلیم وضوگیر و به عشق
بنشین عاشق شیدا به مصلای سحر
ای صبا نکهت گیرای تو ما را بس باد
که شکوفاست گل از زمزمه نای سحر
ای شب تیره ز عمر تو نماده ست دمی
می زند خیمه به دنیا گل زیبای سحر
پشت پرچین دلم خیمه زده دختر صبح
خوابش آشفته مباد از اثر پای سحر
بادپای سفرم نیست مگر معجزه ای
تا روم از دل شب همره و همپای سحر

*FATIMA*
4th December 2012, 04:49 PM
گلوی جان
خوش نشسته ای در خیال من
خوش به حال من ، خوش به حال من
وای اگر دمی بی تو سر کنم
بی تو ای دریغ ماه و سال من
چون چکاوکی ، دست روزگار
سنگ کینه ها زد به بال من
با تو سرخوشم ، بی تو پر ملال
ای نشاط من ، ای ملال من
از گلوی جان ، خوان اذان نور
در شبی سیاه ، ای بلال من
ای اجل دمی ، مهلتم مده
جان از آن او ، اوست مال من
بی تو در زوال با تو در کمال
بی زوال من ، با کمال من
با براق نور می کنم سفر
این سفر چرا شد محال من
بی تو خسته ام ، ای امید دل
تا تو با منی ، خوش به حال من

*FATIMA*
4th December 2012, 04:53 PM
ساز جان
آمدی که سر کنم با تو ، با تو ، یک زمان
نغمه ای ز سوز دل ، ناله ای ز ساز جان
ای طلیعه سحر ، بسته ای ره نظر
کن به کوی من گذر ، نازنین مهربان
در دل شبانه ها ، دیده گریه می کند
غم زبانه می کشد گرچه بسته ام دهان
روح سبز بیشه ای ، نازکای شیشه ای
ای ترانه ساز من ! زان ترانه ها بخوان
آب پاک چشمه ای ، آبروی عاشقان
فارغی ز ما و من ، ای نشان بی نشان
خنده ظفر تویی ، شبنم گل وفا !
پر کشیده ای ز جان در جهان بیکران
باغ ارغوان تویی ، یار مهربان تویی
خنده سحر تویی ، بر لبان آسمان

*FATIMA*
4th December 2012, 04:59 PM
میراث
نگاه آینه هر لحظه از جا می برد ما را
به دریای جنون موج تمنا می برد ما را
به کوه قاف دل در خویش حیرانم چو آیینه
که سیمرغ خیالت تا ثریا می برد ما را
بیابان گردی ما گرچه میراثی ز مجنون است
به رقصی غمزه شمشیر لیلا می برد ما را
مگر ایل جنون زد خیمه در دشت غریب دل
که پای اشتیاقت تا به صحرا می برد ما را
چه سکر ساده ای سحر سبو در جان من دارد
که تا شط شهادت سیر بالا می برد ما را
سحر نقشی ز حیرتخانه چشم نگار ماست
کمال حسن یوسف چون زلیخا می برد ما را

*FATIMA*
4th December 2012, 05:03 PM
سیل غم
سیل غمت چو خانه دل را خراب کرد
اندوه بی کسی جگرم را کباب کرد
ساقی چو دید حال خراب مرا ، ز شوق
در ساغر شکسته جانم شراب کرد
نبض مرا گرفت طبیب و به گفت :
باید که در معالجه دل شتاب کرد
گفتم : طبیب درد دلم را علاج کن
زیرا که مرگ بودن ما را مجاب کرد
پیرار و پار من همه چون سال جاری ست
زیرا که عمر ، هستی ما را عذاب کرد
مژده دهید باغ زمستانی مرا
پیک بهار عطسه و پا در رکاب کرد
دوشیزه غزل به ملاحت ز راه مهر
لب بر لبم نهاد و مرا کامیاب کرد .

*FATIMA*
4th December 2012, 05:09 PM
مد آه
ز حال خویشت تا غافلم من
چو دشتی سوخته بی حاصلم من
ز دریای دلم غم می تراود
لبان گرم و خشک ساحلم من
تمام هستی ام ، غیر از عدم نیست
چراغ کشته ای در محفلم من
درون دیده ام خس می زند موج
چو مد آه سرد یک دلم من
به تن تا کسوت عریانی ام هست
به کوی دوست همچون سایلم من
به روی جبهه دل ، داغ الفت
به زیر تیغ عشقش بسملم من
فدای غمزه های او ناقابلم من
به تیغم کشت و آنگه گفت : با ناز
ندانستی که آخر قاتلم من
نه راه پیش و پس دارم عزیزم
که در کوی غمت پا در گلم من
مرید آستان حافظ و عشق
اگرچه ریزه خوار بیدلم من

*FATIMA*
4th December 2012, 05:12 PM
آبله زار
تا جنون کیفیت است اجزای من
داغ می روید ز دشت نای من
قاف تا قاف وجودم حیرت است
گرد خیزد از دل دریای من
آبله زار جنون شد نقش پا
آینه روییده زیر پای من
داغ دیروزم ، ز امروزم مپرس
تا چه پیش آید دگر فردای من
بس که می روید ز دشت دیده داغ
با شقایق زاده شد صحرای من
آفتاب شور و شیدایی و عشق
می دمد از مشرق مینای من
یک نفس شبنم پریشان می کند
تار و پود هستی اعضای من
چون غبار دشت استغنا ، غمت
می دود در کوچه های نای من
دل در آغوش کفن گل می کند
تا جنون کیفیت است اجزای من

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد