PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر دیوان اشعار نیما یوشیج



*FATIMA*
24th February 2012, 12:45 PM
با سلامی گرم خدمت تمامی دوستان !
در این تاپیک قصد داریم دیوان اشعار نیما یوشیج رو به طور کامل قرار دهیم .
خوشحال میشیم شما هم ما رو یاری کنید فقط نام شعر هم بنویسید متشکر میشیم تا از نوشتن شعرای تکراری خودداری شود
ممنون[golrooz]

آتش جهنم
بر سر منبر خود واعظ ده
خلق را مسئله می آموخت
صحبت آمد ز جهنم به میان
که چه آتش ها خواهد افروخت
تن بدکار چه ها میبیند
آن که عقبی پی دنیا بفروخت
گوش داد این سخنان چوپانی
غصه ای خورد و هراسی اندوخت
دید با خود سگ خود را بدکار
چشم پر اشک بدان واعظ دوخت
گفت انجا که همه میسوزند
سگ من نیز چو من خواهد سوخت ؟
لاهیجان . 13 اردیبهشت 1309

*FATIMA*
24th February 2012, 12:51 PM
میرداماد
میرداماد ، شنیدستم من ،
که چو بگزید بن خاک وطن
بر سرش آمد و از وی پرسید
ملک قبر که : "من ربک من."
میر بگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
اسطقسی ست - بدو داد جواب -
اسطقسات دگر زو متقن
حیرت افزودش از این حرف ، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمن
که : "زبان دگر این بنده ی تو
می دهد پاسخ ما در مدفن . "
آفریننده بخندید و بگفت :
"تو به این بنده ی من حذف نرن .
او در ان عالم هم ، زنده که بود ،
حرف ها زد که نفهمیدم من ! "
لاهیجان . 16 اردیبهشت 1309

*FATIMA*
24th February 2012, 12:55 PM
پرنده ی منزوی
به ان پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ :
چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست ترا آشیان ، چو چشم چراغ ؟
بگفت : از غرض این را تو عیب میدانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ .
اگر که عیب من این است کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک های خویش سراغ
شهیر تر ز من آن مرغ تنبل خانه ،
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ !
لاهیجان . 10 فروردین 1309

*FATIMA*
24th February 2012, 01:00 PM
سال نو
سیصد و نه چنان که سیصد و هشت
خواهد از پیش ذهن ما بگذشت
دست ما بر جبین آن چه نوشت ؟
قلب ما با زمان رفته چه کرد ؟
گر تو صنعت گری بدی استاد
صنعت تو به ملت تو چه داد ؟
از چه بیچاره ای به خاک افتاد
زیر تیغ تو بودی ...
آی طفل فریب خورده ی خام !
مانده منکوب فکر خویش مدام !
تو یقین داری آنچه نیست چو دام
دام بر راه افتخار تو هست ؟
هان در این گیرودار لیل و نهار
می فریبد زمان ترا ، هشدار
که چه حاصل شدت در اخر کار
ز آن همه فکرها که کردی تو .
تو که در کار تازه بنیادی
خانه ی خویش را صفا دادی
شرم یادت به نام آبادی
خانه ی فکر را صفا ندهی .
لاهیجان . اول فروردین 1309

*FATIMA*
24th February 2012, 01:04 PM
بهار
بچه ها ، بهار !
گل ها واشدند .
برف ها پا شدند
از رو سبزه ها
از روی کوهسار
بچه ها ، بهار !
داره رو درخت
میخونه به گوش ؛
"پوستین رو بکن ،
قبا رو بپوش . "
بیدار شو ، بیدار
بچه ها ، بهار !
دارند می روند
دارند می پرند ، زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی کار ،
بچه ها ، بهار !
لاهیجان . اسفند 1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:06 PM
عقوبت
چو بی هنگام می خواند آن خروسک
گرفتش کدخدای ده ، شبانه ،
برون از خانه اش ، در لانه ای کرد
که وقتی داشت از لانه نشانه .
در آن ویرانه می خواند او که ناگاه
درآمد روبه و بردش ز لانه ...
چه بسیار از عقوبت های افزون
که گشتش لغزش خردی بهانه !
1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:11 PM
خروس و بوقلمون
از پی دانه بهم ، شدند از جا برون
خروس خواننده ای ، بوقلمون کری ،
روان شد این بر زمین ، پرید آن یک به بام
وز آن پریدن رسید ، به دانه ی بهتری .
خطاب کرد این که : "هان ، چه زحمت است ای رفیق !
که از پی دانه ای ز همرهان بگذری ؟ "
خروس بشنید و گفت : " شود خطای تو فاش
اگر بیایی بر این مکان یکی بنگری .
نصیحت تو به من ، همه از آن بابت است
که عاجزی ای حسود ، بلند چون من پری ! "
لاهیجان . 20 دی 1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:14 PM
کبک
از دهکده ، آن زمان که من بودم خرد ،
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برد .
چون از پی او دوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید در برم ناگاهان
بگرفتمش از دم ، به پدر بانگ زنان .
حیوانک بیچاره که مجروح رمید
تا آن که پدر بیاید از من بپرید .
این را پدرم بگفت شب با مردم :
"این بچه گرفت کبکی ، اما از دم ."
تا من باشم که هر چه را دارم دوست
او را بربایم از رهی کان ره اوست
رشت . 19 آذرماه 1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:21 PM
اَنگاسی
این شنیدستی که انگاستی پی فرزند خویش
زد گریبان چاک ، راه جنگل و صحرا پیش ؟
یافت او فرزند را بر راه ، لکن در چهی ،
خواست بیرونش کشد ، می کرد عقلش کوتهی
هر که چیزی گفت آن خودرأی از او باور نکرد
تا که تنها در بیابان ماند و شد در چاه فرد
بر گلویش ریسمانی بست و خود بر شد ز چاه
پس کشید آن ریسمان چندی به زحمت روی راه
بینوا طفلی که شد خصمش ز نادانی پدر -
"آه ! طفل من " به سر کوبید مشت ان خیره سر .
مدعی باور ندارد کان سیه کاری چه بود
بر مصیبت های آن بی فهم انگاسی فزود .
گرچه سعی و استقامت ، شرط می باشد به کار
بی بصیرت ، کی توان شد جز به ندرت ، کامکار ؟
لاهیجان . 25 دی 1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:24 PM
انگاسی
نکو نشناخت انگاسی پسر را
بپرسیدش نشانی پدر را .
کشیدش در بغل کای نور دیده
منت باشم پدر وز ره رسیده .
بگریید آن پسر ابله تر از او
که : گر تو گم شوی ای باب دلجو
کسی نشناسدم در بین مردم
بمانم بی نشان و تا ابد گم !
19 آذرماه 1308

*FATIMA*
24th February 2012, 01:40 PM
صدای چنگ
یارم در آینه به رخ آرایشی بداد
و آمد مرا به گوشه ی ایوان خویش جست
برداشت همره و سوی صحرا روانه شد
آن دم که آن شقایق وحشی ، ز کوه رست .
بنشست بی مهارت و مست از غرور خود ،
با من هر انچه زد ، همه زد لحن نادرست .
بیچاره را خبر ز نوایهای من نبود ،
هم نه خبر ز شیوه ی آن پنجه های سست .
آشفته شد که "این چه صدایی ست دلخراش !
تو کاینچنین نبودی ، ای چنگ من ، نخست !"
من گفتمش که " این نه صدای من است ، من
خواندم بر آن نواخته ات ، این صدای تست !"
اذرماه 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:05 PM
خریّت
بیچاره خرک ، دید در آن گوشه دشت
فیل آمد و آسان ز سر آب گذشت .
دانست چو در پی سبب جستن شد
سنگینی او باعث بگذشتن شد .
یک روز که بار او بسی بود وزین
افتاد در آب و بود غافل از این
اول بارش ربود آن سیل مدید
وانگه وی را فکند و در ورطه کشید .
گفت : ار بر هم ، بیایم از آب مفر
فیلی نکنم ، هم انچنان باشم خر .
از بار وزین کس نجویم سودی
سنگینی ذاتی است که دارد بودی
رشت . 4 آبان ماه 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:11 PM
عمو رجب
یک روز عمو رجب ، بزرگ انگاس ،
بر شد به امیدی ز درخت گیلاس .
چون از سر شاخه روی دیوار رسید
همسایه ی خود عمو سلیمان رو دید .
در خنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند فراز دیوار .
این گفت که : من بهترم . ان گفت : که من .
دادند در این مبحث خود داد سخن .
بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند .
قاشی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت :
پرسید : نخست کیست بتواند
یک دم دهنی کاّنه خر خواند ؟
هر دو به صدا درآمدند و عرعر
- غافل که چگونه کردشان قاضی خر -
"صدقت بها" ، گفت بدیشان قاضی ،
باشید رفیق و هر دو از هم راضی .
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید .
2 مرداد 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:14 PM
کَچَبی
کچبی دید عقاب خودسر
می برد جو جگکان را یکسر .
خواست این حادثه را چاره کند
ببرد راهش و آواره کند .
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت از بر خود آن تیشه .
رفت از ده پی آن شر زه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب .
راه دشمن همه نشناخته ایم .
تیشه بر راه خود انداخته ایم .
12 تیر 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:19 PM
اسب دوانی
هر سال صمد اسب دوان ، نایب دوم ،
خوش جایزه می برد به چالاکی و خردی .
امسال چنان شد که به ره اسب فرو ماند
از بس بر و پهلوش به مهمیز فشردی .
بر سرش بکوبید ز بس نائره ی خشم :
"ای بی هنر اسبی که در این بار فسردی !
پار از چه چنان خوب دویدی ، نه چو امسال ،
و امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟"
اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت :
"من خوب دویدم ، تو چرا جایزه بردی ؟"
باشد که تو را نیز چو ان اسب دوانند
ای کمتر از اسبی که در این رنج فسردی !
تیر 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:25 PM
کرم ابریشم
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی ؟
پرسید کرم را ، مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی ،
در بسته تا به کی ، در محبس تنی ؟
در فکر رستنم ، پاسخ بداد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی .
فرسوده جان من از بس به یک مدار
بر جای مانده ام چون فطرت دنی .
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس ، گشتند دیدنی .
یا سوخت جانشان دهقان به دیگران ،
جز من که زنده ام در حال جان کندنی .
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی .
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !
کوشش نمی کنی ، پری نمی زنی ؟
پابنده ی چه ای ؟ وابسته ی که ای ؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی ؟
18 فروردین 1308

*FATIMA*
1st March 2012, 09:28 PM
خروس ساده
خروس ساده خوش میخواند روزی
به فرسنگی ، ز ده ، می رفتش آواز .
به خاتون گفتم خادم ، از ره مهر ،
"چه میخواند ببین این مایه ی ناز !
خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی او را میکشی باز ؟"
به لبخندی جوابش داد خاتون :
بود مهمانی کر و چشمان او باز .
شکم تا سفره میخواهند مردم ،
بخواند یا نه با خون است دمساز .
زبان باطن است این خواندن او ،
جهان حرص با آن نیست همراز .
27 خرداد 1308

shabhayebarare
7th March 2012, 12:28 AM
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.




نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند

*FATIMA*
26th July 2012, 02:20 PM
ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز !
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن ،
یا پرده ز روی خود فروکش ،
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم .
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم ،
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم .
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ، نه تراست هیچ پایان .
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل میبری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت .
این قسه که میکنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ای نیست ،
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست .
یشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ، باری .
آنجا که ز شاخ گل فرو ریخت
آنجا که بکوفت باد بر در ،
و انجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین ،
بودست رخی ز غم مکدر ،
بودست بسی سر پر امید ،
یاری که گرفته یار در بر ؛
کو انهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا انکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم فرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی ؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا دشمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفت کاری ،
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش !
بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد ،
شو محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار به خواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه ،
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه .
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
1301

*FATIMA*
5th December 2012, 01:23 PM
منت دونان
زدن با مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راه بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
اسد1300

المیرا70
6th December 2012, 11:29 AM
عنوانشو نمیدونم

من ازین دونان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانی ام
کز بدی بخت در شهر شما روزگاری رفت و گشتم مبتلا
هر سری را عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از طفلی بدان
به به از انجایی که ماوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندرو نه زینتی نه شوکتی
نه تقید نه فریب وحیلتی
به به از ان آتش شب های تار
در کنار گوسفند وکوهسار

*FATIMA*
28th December 2012, 04:59 PM
چشمه کوچک
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیزپا ،
گه به دهان بر زده کف چون صدف ،
گاه چو تیری که رود بر هدف .
گفت : " درین معرکه یکتا منم ،
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من ،
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من .
قطره ای باران ، که در افتد به خاک ،
زو بدمد بس گهر تابناک ؛
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد .
ابر ، ز من حامل سرمایه شد
باغ ، ز من صاحب پیرایه شد .
گل ، به همه رنگ و برازندگی ،
می کند از پرتو من زندگی .
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟ "
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبداء چو کمی گشت دور ،
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای ،
نعره برآورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ، شده زهر در ،
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله .
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند .
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهده در خویش خروشنده اند.
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجد فزون تر ز پیش .
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند ،
درنگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود .
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید .
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان هم افسانه ی بی حاصل است .
تهران - اسد 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 06:33 PM
یادگار
در دامن این مخوف جنگل
و این قله که سر به چرخ سوده است
اینجاست که مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
اینجاست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : برخیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با بره ها هماغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازه ی زنگ گله در گوش
با ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جاست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شومیش آشیانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیره زنکی رفیق خانه
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسند بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گله ی گوسفند ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش و بره از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شده چو پیکر کوه
حلقه زده همچو موج دریا
از پیش رمه بلند میشد
دو گوش به بانگ نای چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان کوچک
و آن خوب خروسک محله
کز لانه برون همی پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
ناگاه شنیدمی صدایی
این نعره ی بچه های ده بود :
" های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در ."
من هیچ نخورده ، کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به بر سفید جامه
زنگوله به دست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت : بچه آرام !
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق ، قطره ها ریخت
ای عشق ، امید ، آرزوها !
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید ؟
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی سرآیی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درآیی
ایام گذشته ام کجایی ؟
باز آی که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته !
هر لحظه ز زلف تو است تاری .
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا با غم خود ترا سرشتم
باز آی چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
باز آ که غم است طالب غم !

حمل 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 06:38 PM
اَنگاسی
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست .
دید آئینه ای فتاده به خاک
گفت : " حقا که گوهری یکتاست ! "
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : " ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گهر ز شماست ! "
ما همان روستا زنیم درست ،
ساده بین ، ساده فهم بی کم و کاست
که در آئینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست .
18 جدی 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 06:48 PM
بز ملاحسن
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت ،
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت .
بز همسایه ، بز مردم ده ،
همه پر شیر و همه نافع و مفت .
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت :
" مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت ! "
روزی آمد ز قضا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد .
جست ملا ، کسل و سرگردان ،
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن ،
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ، به هر کوهستان ،
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهدکنان
گفت : " اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر استخوان . "
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را ز پی بوته چری .
رفت و بستش به رسن ، زد به عصا :
" بی مروت بز بی شرم و حیا !
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا :
" شیر صد روز بزان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها ؟ "
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست .
20 جدی 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 06:55 PM
گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود .
گفت دهقان سالخورده که : " حیف
که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود .
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود . "
- " نشود کم ز من " بدو گل گفت
" نه به بی موقع امدم پی جود .
کم شود از کسی خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود . "
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
حمل 1303
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
3rd January 2013, 11:43 PM
خار کن
پشتش از پشته ی خاری شده خم
روی از رنج کشیده درهم
خسته ، وامانده به ره خارکنی
شکوه ها داشت به هر پنج قدم :
" ای خدا بخت مرا پایان نیست
حرفه ی شوم مرا سامان نیست
پیرم و باز چه بخت دنی است
که نصیب چو منی منحنی است
کار من خاربری ، خارکنی
نیست این خارکنی ، جان کنی است
رشته ی جان من است اندر دست
نه رسن ، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگری
بخورد نان تا بی دردسری
سر من گرم شود از خورشید
من خورم خون دل از خون جگری
منم و سایه ی من ناله ی من
شومی کار نود ساله ی من
روز هر روز به هنگام سحر
شوم از خانه ویرانه به در
تا گه شام به زیر خورشید
دره ای خشک مرا گشته مقر
هی کنم ریشه ی خاری به کلنگ
هی کنم با کجی طالع جنگ
خرمی پاک ز من بگریزد
چکه چکه عرق از من ریزد
تا یکی پشته فراهم سازم
مرگ بر گردن من آویزد
با هزاران تعب پیچاپیچ
پشته ام چند خرند آخر ؟ هیچ
ای شود نیست ، بماند ویران
هر تنوری که از این پشته در آن
بی من آتش بفروزند و پزند
قرصه های شکرین و الوان
نیست نان ، پاره ای از قلب من است
زهرتان باد ، چو اندر دهن است
نظم این است و ره دادگری
که مرا کار بود خون جگری
دیگری کم دود و کم جنبد
سودها یابد بی دردسری
لیک در معرکه ی کوشش و زیست
سود من گر برسد ، نظم آن نیست ؟ "
1303
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
3rd January 2013, 11:54 PM
روباه و خروس
می گذشت از ره قبرستانی
روبه زیرک پر دستانی
پیش رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخ درختی بالا
جوجکی فربه و دشمن نشناس
ساده ای بی خبر از کید و ریا
دل روباه پی وصلت وی
سخت لرزید ، ولی وصل کجا ؟
چنگل کوته و مقصود بلند
شکم خالی و مرزوق جدا !
حیله را تند بچسبید و گشاد
لب ز عجز و ز تضرع به دعا
جوجکش گقت : " که ای ؟ " گفتا : " من
مؤمنم ، مؤمن درگاه خدا .
مردگان را طلبم غفرانی
زندگانی را بدهم درمانی "
گفت : " از راه خدا ای حق جو
برهان جان من از شر عدو .
مادرم گفته مرا در پی هست
کهنه خصمی به تجسس هر سو "
بکشید آه ز دل روبه و گفت :
" طالع خصم مبادا نیکو !
به فرود آی که با هم بنهیم
به مناجات سوی یزدان رو "
آمده نامده جوجک به زمین
زیر دندان عدو زد قوقو :
" مؤمنا ! آن همه دلسوزی تو
و آن همه وعده ی درمان کو ؟ کو ؟ "
گفت : " درمان تو جوف شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر لب جو "
هر که نشناخته اظمینان کرد
جای درمان ، طلب حرمان کرد .
حمل 1303
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
4th January 2013, 12:00 AM
جامه ی نو
یکی جامه آن مرد خیاط دوخت
قضا را تن صاحب جامه سوخت
چو شد اوستا جانب مسکنش
بپوشاند آن دوخته بر تنش
بنالید تن سوخته از نهاد :
که جامه چه بد دوختی اوستاد !
دمی چند بر وی ملامت گرفت
بدو گفت استا : " نه جای شگفت
بود جامه ام گر چه خوش دوخته
خشونت کند در تن سوخته
شود مایه ی عیب بسیار من
ز عیب تو باشد اگر کار من "
10 آذر 1304
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

م.محسن
4th January 2013, 12:56 AM
نیما یوشیج اشعار محلی ( مازندرانی) هم توی دیوانش داره؟

vahid5835
4th January 2013, 01:24 AM
حکایت به نظر من یکی از زیبا ترین اشعار نیماست
با جاهلی و فلسفی

افتاد خلافی

چـونانکه بس افـتد به سر لفظ کرانه

هر مشکل کان بود بر آن کرد جوابی

مرد از ره تعلیم و نه علم بچگانه

در کارش آورد دل از بـس شفقت برد

بر راهش افکند هم از روی نـشانه

خندید به سخریه بر او جاهل و گفتش:

هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانه

در خاطرش افتاد از او مرد که پرسد:

تو منطق خواندستی بیش و کم یا نه؟

زین مبحث حرفی ز کسی هیچ شنیدی

یا آنکه تو را مقصد حرف است و بهانه؟

رو بر سوی خـانه ببرد کور اگر او

بر عادت پیشین بشناسد ره خانه

جوشید بر او جاهل: کاین ژاژ چه خائی؟

بخشید بر او مرد زهی منطقیانه

گویند: که بهتر ز خموشی نه جوابی ست

با آنکه نه با معرفـتش هست میانه

ما را گنهی نیست به جز ره که نمـودیم پیداست

و گر نیست در این راه کرانه

*FATIMA*
5th January 2013, 11:34 AM
از ترکش روزگار
تا داشت بر سر ما زمانه غوغا
تا کینه بد از رخش هویدا
تا بود هوای انتقامش
یک تیر به ترکشش نهان داشت
آن تیر ، هزارها زبان داشت
بگرفت زمانه اش سر دست
آلود به زهر مرگش ، آنگاه
کردش ز هر آنچه خواست آگاه
پس چند دگر بیازمودش
هر جای فرشته بود مغلوب
دیوان پلید اندر آشوب
در قصر تو رقص بود و آواز
حق بود به راه ها گریزان
می داد نشان آن پلیدان
می ریخت ز چشم ها گهر ها
دائم چو دل زمانه می سوخت
چشم از سر کین به آن نشان دوخت
آن تیر که داشت پس رها کرد
زان شست پریده از سر سوز
آن تیر منم . منم که امروز
آئین من است ، جنبش من
گر زوزه ی دشمن جهانخور
سازد همه ی فضای را پر
هرگز نشود خروش من کم
گر از همه جا غبار خیزد
بر راه من و به من بریزد
بر من نشود طریق من گم
آن تیر جهنده ام که چون باد
گردیده رها ز شست استاد
گشته ز نخست با نشان جفت
این گونه بپیچم و بپرم
هر جای ببندم و بدرم
وز راستیم مرا مدد هست
14 اردیبهشت 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 11:47 AM
به یاد وطنم
ای " فراکش " دو سال می گذرد
که من از روی دلکش ات دورم
نیست با من دلم ز من بپرد
که چه سوی تو باز مهجورم
من در این خانه های شهر ، اسیر
همچو پرنده در میان قفس
گوئیا دزدم از بسی تقصیر
شده ام درخور چنین محبس
بدتر از دزد ، می کنم باور
کرده ام هر گناهشان را فاش
چون پرنده به هر طرف خودسر
خوانده ام ، خواندنم بود پرخاش
می هراسم ز هر چه دیوار است
چه کند با هراس خود شاعر ؟
شاعری کاین چنین گرفتار است
باشد اندر گریستن ماهر
این همه هیچ ای " فراکش " من
دور ماندن ز روی تو سخت است
دوریت کاسته است ز آتش من
چیست این بخت ، مرگ یا بخت است ؟
می رسد چون نسیم های بهار
دامنت می شود سراسر گل
می کشی سوی خود ز راهگذار
هر پرنده : چه " زیک " و چه بلبل
کوه خرم ! " فراکش " محبوب
ملجاء فکرهای تنهایی
که همی ایستد بسی محجوب
بر سرت آسمان مینایی
من که با فکر نافذ و باریک
خلق را هر زمان بپیچانم
پس چرا کمترم ز بلبل و " زیگ "
غم فشرده است روی خندانم ؟
کوه ! با آن همه نعایم وجود
با چنان میهمانی عامی
نبرد پس چرا ز روی تو سرد
شاعر بینوای ناکامی ؟
سهم من دور ماندن از آنجاست
بی نصیبی ز هر چه جانبخش است
وطنم را ببین که از چپ و راست
چه نهان پرور و نهانبخش است
باشد آن گونه ای که می خواهد
از صدای من وز شکلم دور
گرچه هر دم ز جان من کاهد
گنهش نیست ، خود شدم مهجور
وطنم را همیشه دارم دوست
با وجود تمام بی بهری
نرسد سوش تا جهان بدجو است :
دست یک فتنه ، پای یک شهری
23 فروردین 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 11:54 AM
بشارت
ای ستمدیده مرد ! شو بیدار
رفت نحسی قرن ها بر باد
نحسی بخت این زمان بشکست
به گدایان همه بشارت باد
بخت بد خفته است و مدهوش است
تا به خواب اندر است این شیاد
زود خیزید و چاره ای سازید
تا کنیدش ز بیخ و از بنیاد
جنگ امروز حامی ضعفاست
هر کجا می رود زند فریاد :
" کای اسیران فقر و بدبختی
به شما رفت ای بسا بیداد
جانتان زین فسانه ها فرسود
داد از این شهر و این صناعت داد
چند باید نشست سست و خموش
بندگی چند با دل ناشاد ؟
از زمین برکنید آبادی
تا به طرح نوی کنیم آباد
به زمین رنگ خون بیاید زد
مرگ یا فتح ، هر چه باداباد
یا بمیریم جمله یا گردیم
صاحب زندگانی آزاد ... "
فکر آسایش و رفاه کنیم
وقت جنگ است رو به راه کنیم
1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 12:02 PM
تسلیم شده
شده ام فرد و گشته ام تسلیم
مثل یک شاخه در کف امواج
برده هنگامه های صعب و الم
برگ های مرا گه تاراج
مانده ام هر کجا تن یکه
یکه ام حال در بلا دیدن
گر چنین بی بضاعتم زان است
که جهان بابضاعت است ز من
دزد من اعتشاش دوران است
نگذرد هم ز شاخه ای دوران
دور شد آن گل شکفته ی من
دور ماند از من آشیانه ی من
رازهای همه نگفته ی من
دیدی ای قلب بد بهانه ی من
که زمانه چه فکر در سر داشت ؟
تا من از اصل خود جدا شده ام
دمی آرامی ام نبوده به دهر
طالب رنج و ماجرا شده ام
کرده ام از شکفتن خود قهر
مانده ام با زمانه در تردید
اینک ای موج های بی آرام !
ببریدم به سوی دورترین
نقطه های نهان که یک ناکام
بتواند در انزوای حزین
دورتر ماند از خلاصی خویش
11 فروردین 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 12:34 PM
شمع کرجی
شب ، بر سر موج های درهم برهم ،
صیاد چو بیره کرجی می راند ،
شب می گذرد . در این میانه کم کم
شمع کرجی ز کار درمی ماند ،
می کاهدش از روشنی زرد شده
گویای حکایتی ست آن شمع خموش ،
افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم
می آید از او صدای دلمرده به گوش
و قامت یک خیال روشن شده خم ،
با ظلمت موج می زند حرف غمین
صیاد در این دم ز بجا مانده ی شمع
بر گرد فتیله می گذارد دائم ،
وز هر طرفش صاف کند ، سازد جمع ،
آن گه به مقرش بنشانده قائم ،
بندد به امید سوی او باز نگاه
لیکن نگه دیگر او ، خیره شده ،
بر چهره ی دریاست کز آن نقطه ی دور ،
موجی بر سر موج دگر چیره شده ،
می آید و می کند سراسیمه عبور
دنبال بسی جانوران رو بگریز
می بلعد هرچه را به راهش سنگین ،
سنگین تر از انحلال آن دل آویز ،
داده به شب نهفته دست چرکین ،
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز ،
یک چیز به جای خود نمانده بی جوش
او مانده و ظلمت و صدای دریا ،
یک شعله ی افسرده بر او چشمک زن ،
چون نیست در آن شعله دوامی پیدا ،
حیران شده می جود به حسوت ناخن ،
بد روی تر آیدش جهان پیش نظر
یک قایق خیره ، هیکلی چیره و موج ،
افتاده به مجمری قناویز کبود ،
هر چیز برفته و آمده ، یافته اوج ،
جز مایه ی امید وی آن گونه که بود ،
وینگونه که این زمان در این حادثه هست
پس بر سر موج های دریای عبوس ،
آن هیکل دیوانه ی هائل دربر ،
هر لحظه قرین یک خیال و افسوس ،
اشکال هراسناکش آید به نظر ،
آرام تر از نخست راند قایق
رنجه شودش دل از تکاپوی و تعب
هر دم تعبش به حال دیگر فکند
وندر همه گیر و دار این شور و شغب
او باز به بیمار غمش دست زند ،
برگیردش از مقر به سر پنجه ی سرد
نظاره کنان جای دگر جاش دهد
دو چشم بر او دوخته حیران گردد
لیکن به هر آن گوشه که مأواش دهد ،
آن شمع شود خموش و ویران گردد :
محروم ز روشنی ست ، همچون دل من .
19 فروردین 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 12:47 PM
قو
صبح چون روی می گشاید مهر
روی دریای سرکش و خاموش ،
می کشد موج های نیلی چهر
جبه ای از طلای ناب به دوش
صبخگه ، سرد و تر ، در آن دم ها
که ز دریا نسیم راست گذر ،
گل مریم ، به زیر شبنم ها ،
شستشو می دهد بر و پیکر
صبحگه ، کانزوای وقت و مکان
دلرباینده است و شوق افزاست ،
بر کنار جزیره های نهان
قامت باوقار قو پیداست
آنچنانی که از گلی دسته
پیش نجوای آب ها تنها ،
وسط سبزه ی خزه بسته
تنش از سبزه بیشتر زیبا
می دهد پای خود تکان ، شاید
که کند خستگی ز تن بیرون
بال های سفید بگشاید
بپرد در برابر هامون
بپرد تا بدان سوی دریا
در نشیب فضای مثل سحر ،
برود از جهان خیره ی ما
بزند در میان ظلمت ، پر
برود در نشیمن تاریک
با خیالی که آن مصاحب اوست ،
در خط روشنی چو مو باریک
بیند آن چیزها که درخور قوست :
لک ابری که دور می ماند
موج هایی که می کنند صدا ،
وندر آنجا کسی نمی داند
که چه اشکال می شوند جدا
لیک مرغ جزیره های کبود ،
در همین دم که او به تنهایی
سینه خالی ز فکر بود و نبود
می کند فکرهای دریائی
نظر انداخته سوی خورشید ،
نظزی سوی رنگ های رقیق ،
با تکانی به بال های سفید
بجهیده ست روی آب عمیق
برخلاف تصور همه ، او
مانده دیوانه ی حکایت آب
گر کسی هست یا نه ، ناظر قو ،
قو در آغوش موج هاست به خواب
20 فروردین 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 12:57 PM
قلب قوی
دیده ای یک گلوله یا تیری
که به خاک اندر آورد شیری ؟
دیده ای پاره سنگ کم وزنی
که چو از مبدأش برون بپرد
دل بحر عطیم را بدرد ؛
در همه موج ها شود نافذ ؟
ای نبوده دمی به دهر آرام
پی هنگامه ی دل ناکام ،
مرد ؛ ای بی نوای راه نشین !
پاره ی سنگ و آن گلوله تویی
که ترا انقلاب و دست تهی
می کند سوی عالمی پرتاب
گر چنین بنگری به قصه ی خویش
ننگری بعد از این به جثه ی خویش
وقع ننهی که هیکلت خرد است
پیش این آسمان پهناور
چه تفاوت اگر برآری سر
اندکی مرتفع و یا کوتاه ؟
نشود پهنی و بلندی تو
مایه ی عز و ارجمندی تو
ارجمندی پس از کجا پیداست ؟
ارجمندی ز قوت دل توست
همه زانجاست آنچه حاصل توست
چو ترا دل بود ، به دل بنگر !
پی دشمن بسی لجاجت کن
چون لجاجت کند ، سماجت کن
مرد را زندگی چنین باید
خیز با قوت دل و امید
شب خود را بکن چو روز سفید
خصم ، با هیکل و تو با دل خویش
خویش را با سلاح زینت کن
از همه جانبه مرمت کن
خانه ای را که فقر ویران کرد
25 فروردین 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 01:05 PM
گرگ
زمستان چون تن کهسار یکسر
شود پوشیده از لباده ی برف
در آن موسم کز آن اطراف دیگر
به گوش کس نیاید از کسی حرف
در آن موسم که هرجایی سفید است
ز دانه ، مرغ صحرا ناامید است
رمه در خوابگاهش ناپدید است
زمان کید گرگان پلید است
به روی قله ها گرگ درنده
رمه را در کمین بنشسته باشد
شود گاهی عیان و گه خزنده
به حیله چشم ها را بسته باشد
بلایی مبرم است آن حیله گردان
مهیا گشته از بهر دریدن
به یک غفلت ز سگ یا مرد چوپان
فرود آید ، کند با گله دیدن
بدین سان بر سر ایوانش ارباب
چو گرگان در کمین سود باشد
خورد ، غلتد ، کند بسیارها خواب
دلش پرکین ، کفش بی جود باشد
شما را بنگرد از راه بالا
چو کوشیدید و حاصل گشت بسته
ای ابله کشتکار ناتوانا
فرود آید هم این گرگ نشسته .
4 مرداد 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 01:09 PM
آواز قفس
من مرغک خواننده ام
می خوانم من ، نالنده ام
پرورده ی ابر وگلم
می خوانم من ، من بلبلم
افتاده هر چند از هوش
در عشقه های سیاه
یک شب که می تابید ، ماه
دستی به من زد دوست ، من
از آن زمان در هر دمن
می خوانم آواز قفس
مرداد 1305
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 02:40 PM
جامه ی مقتول
وقتی که کین و فتنه تمام است و جنگ نیست
سرباز رفته ، ناله ای از قلب تنگ نیست
حتی صدای لغزش یک پاره سنگ نیست
وقتی که قتلگاه چنین خالی است و سرد
هر گوشه ای نشان زمانی ست پر ز درد
وقتی که برف جامه ی هر بوته خار هست
اجساد کشتگان وسط خارزار هست
یک خطه ابر در افق تنگ و تار هست
و آن نیز رفته رفته شود محو و ناپدید
می زیبد آن زمان ، سوی این بسته بنگرید :
از دور در مدار نظر شکل مبهمی است
نزدیک تر نشانه ی خونین ماتمی است
این بسته ژنده جامه ی پیچیده درهمی است
این جامه دارد از دل یک بینوا خبر
آن بینوا که دارد به جنگ و جدال سر
از چه نگاه خلق بر این جامه سرسریست ؟
هر لای آن ز حاصل جنگ و جدل دریست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادریست
سرباز رفته می دهد از ره بدان سلام
مادر از آن میانه فرستد بدو پیام
10 دی 1305
تیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 02:54 PM
نامه
مهربانا !
جواب کاغذ تو
من ندانم چگونه باید داد
شعر گفتی به شعر می گویم
همه یاد توام ، چه کم چه زیاد
لب فرو بستم از سخن ، آری
لیک بنگر چه می کشم بیداد
عقده های عجیب قلب مرا
این لب بی هنر دمی نگشاد !
چون که لب رنج دل نداند گفت
چه دهم پاسخ دل آزاد ؟
آنچه می گویم این فقط نفشی ست
که بیاض سحیفه کرده سواد
قطره ی خون ز یک دل خونین
نکند آنچنان که خواهم یاد !
معهذا بخوان و هیچ مپرس
حال مخلص در این خراب آباد
به مرادم نمی رود سفرم
سفری لازم است سوی مراد
شکوه هر روز بر زبان دارم
که چرا نیست روز و مه چون باد ؟
از چه این مختصر نمی گذرد
با چنین رنج و گونه گونه فساد
من که دورم ز تو چنان که ز تن
جان مهجور در هوای معاد
چه خوشی ، چه سلامتی ، که حیات
رنج بیننده است و مدم راد
نه کم از این سفر پشیمانم
گرچه از یک جهت کمی دلشاد
"آستارا" ست مدفنی که در آن
جای بگزیده اند مثل جماد
چه توان کرد با دو دیده ی باز
با چنین مردگان سست نهاد ؟
قصه ی شهر مرده باید ساخت
شرح رفتار مرده باید داد
اوستادی شگفت باید شد
پس بر اهل شگفت تر استاد
سخت مطرودتر هم از شیطان
بر شدن ز آتش درون فواد
آسمان را به سرفکندن تیغ
مر زمین را به پای براقیاد
در چنین موقعی به تنهایی
که چنین با قفس مراست عناد
تو فقط هستی ای امید دلم
که برادر به یاد تو افتاد
آه ! امید زندگانی من !
از شکست دلت شکست مباد !
برادرت ، آستارا 8 آذر 1306
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 03:02 PM
پسر
نان نمی داد به مادر ، فرزند
شکوه از وی بر حاکم بردند
گفت حاکم به پسر : واقعه چیست ؟
- برهان - گفت مرا واقعه نیست
گفت او را : برهی یا نرهی
نان به مادر به چه عنوان ندهی ؟
داری از خرج زیاده ؟ - دارم
- از چه رو می ندهی ؟ - مختارم
این سخن حکمروان چون بشنفت
به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان
به شکم بندندش سنگ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهندش که برآید نه ماه
نگذارند فرو کرد این سنگ
تا مگر آید از این سنگ به تنگ
بانگ برداشت به تشویش پسر
که : از اینگونه سیاست بگذر ،
تا به نه ماه بن سنگ گران
به خدا نیست مرا طاقت آن
گفت : چونی که تأمل نکنی
خرج مادر ، تو تحمل نکنی
پس چسان کرد تحمل زن زار
تا به نه ماه ترا بی گفتار ؟
22 آذر 1306
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 03:10 PM
انگاسی
خواست انگاسی ابله که به ده
زودتر برگردد از جای رمه
بی خبر از ره دوراندیشی
ز رفیقان ، همه ، گیرد پیشی
دید کان ابر سبک خیز ترک
از خر اوست بسی تیز ترک
از فراز کمر کوه بلند
جست و پا بر سر آن ابر افکند
بعد چون شد ، نه به کس مکتوم است ،
من نمی گویم و پر معلوم است
بینوا شوق سواری بودش
شوق ، ره سوی عدم بنمودش
هر که برگشت به ده از ره گشت
او ز ده رفت و دگر بازنگشت
زود می خواست به مقصود رسید
تا ابد چهره ی مقصود ندید
ابلهی را هم از این سان سختی ست
فکر ابله ، سبب بدبختی ست
آنکه نابیند نزدیک به خویش
نتواند که بود دوراندیش
28 مهر 1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 03:16 PM
به رسام ارژنگی
رفت از کلبه برون انگاسی
شمع در دست پی دیدن ماه !
پیش آن شمع ز تیره نظری
ماه می جست برین سقف سیاه !
کرد چندان که نظر هیچ ندید
ماه تابان و کشید از دل آه
گفت : " امشب مه گردون مرده ست "
گفتمش : " ای بر تو ماه تباه !
پس این پرده ز انوار وجود
ماه ها هست فروزان خرگاه
لیک با روشنی شمع خرد
گر نبینی مه روشن چه گناه !
مرد را تا نبود بینایی
چه گهر در نظر وی چه گیاه
همچو آن کوردل کوته بین
همچون آن هرزه درای بدخواه
کار استاد مهین ارژنگی
بیند اما به نگاه کوتاه ! "
1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 03:40 PM
خواجه احمد حسن میمندی
خواجه احمد حسن میمندی
خوی چون کرد به ذلت چندی
از سر مسند خود پای کشید
دژ " کالنجر " مأوا بگزید
روزی افسرده به دامان سر داشت
وحشت از ذلت افزون تر داشت
گفت دژبان : " چه شد ای خواجه ی شهر
که سعادت ز تو برگشت به قهر ؟ "
گفت : " تقدیر خدا بود . " ولیک
نشد آن خواجه درین ره باریک ،
که بر این رهگذر محنت خیز
آنچه بر شد ، به فرود آید نیز
نیست در عالم اجسام درنگ
خورد این آینه یک روز به سنگ
روح مرد است ، که چون یافت کمال ،
به فرود آمدنش گشت محال
6 آبان 1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 03:51 PM
عبدالله طاهر و کنیزک
قصه شنیدم که : گفت " طاهر " یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر ، همچو عجوزان ،
دل ز غم آزرده و نژند و پشیمند
گرچه مر او را شفاعت از همه سو رفت
خاطر طاهر نشد از او به و خرسند
درنگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو بر استخوان رسید ، بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگر در سرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی و خردمند
قصه بدو در سپرد و برد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
با سخن دلفریب و لفظ خوشایند
طاهر گفتش که : " راست باز نمودی
لیک گنه راست با عثوبت پیوند
بگذر از این داستان که بدکنشان را
هر که نکو گفت ، با بد است همانند
زشت بود تن بر آب برکه فکندن
از پی آن که سگی زبر که رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کز سر آن اندکی گذشت توانند
گفت کنیزک : " بزرگوارتر از آن
هست شفیع وی ، ای بزرگ خداوند ! "
طاهر پرسید : " آن شفیع کدام است ؟ "
گفت که : " روی من است " و پرده برافکند
برد دل طاهر از دو دیده ی فتان
شیفته کردش بدان لبان شکرخند
گفتش طاهر : " بزرگوار شفیعا ! "
- کز پس پرده نمودی آن رخ فرمند -
آن گه با چاکران درگه خود گفت
خواجه ی آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود بر او چند
1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 04:04 PM
گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا که غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که برآید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش از دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برا زندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش حرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهر نایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سود نکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی درشکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت !
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است !
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش
اسد 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 04:17 PM
مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
با نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل برنشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سر زده زنبوری از آنجا گذشت
تیز پری ، تند روی ، زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوخته ای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بسی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پرنقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و درهم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ، مهیا نبود .
اسد 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th January 2013, 04:34 PM
عقاب نیل
در سرزمین نیل ، عقابی است ، کان عقاب
همچون شب سیاست ، از پای تا به سر
چشمان او چنان ، که فروزندگان بر آب ،
منقارهاش خوف ، رفتارهاش شر ،
توفنده ای شناور و ، ابری ست تن گران
در گشتگاه خود گشت آورد اگر
وندر گه قرارش ، بر خاک داده تن ،
سیلی ست منجمد ، ناگه به رهگذر
لیکن چو افکنیدش پیری سوی شکست
ماند ز چشم کور ، وز گوش هاش کر
پرها فشاند از تنش آن آسمان نورد ،
پردازد او دل ، از امید پر ثمر
یک جا تپیده با غم و غم نز دلش برون
می کوبد از غمش ، بر سنگ سخت ، سر
تا آن که جوجگانش ، زی چشمه ای برند
آبش شفای هر فرتوت جانور
وان مام پیر را ، تن شوینده و بسترند
وز نوجوان شود چونان که پیشتر
زین گونه ، یک عقاب دگر نیز مانده پیر
بگسسته از نهیب ، دل بسته بر مقر
مانده به تن شکسته و ، اندوهگین به دل
چون چشم هاش گوش خالی ز هر خبر
از جا نمی رود ، وگر از جای می رود
واماندگی او ، او را شده هنر
نه با تنش سلامت و ، نه قوتش به طبع
نز قوت دگر یک لحظه بهره ور ؛
پوسیده استخوان را ماند ، چو آتشی ست
کاو را نمانده جز خاکستری به سر
خو بسته با خراب و ، خرابش در آرزو
روز کمال اوست ، خوابی به چشم تر
شوئید بایدش همه اندام ناتمیز
از سرش تا به پا از پای تا به سر
بسترد باید ، از تن با خواب رفته اش
هر زخم دار جا هرجای بی اثر
تا تن نوی بگیرد ، از او بایدش برید
هر عضو نادرست ، هر گونه کهنه پر
باید به آب چشمه ی خود کردش آشنا
با تنش سازگار ، در جانش کارگر ،
با دستکار دیگر ، این پیر مرده وار
باید شود جوان ، باید شود دگر .
تیرماه 1308
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:16 PM
در جوار سخت سر
من که دورم از دیار خود ، چو مرغی از مقر
همچو عمر رفته ، امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگین دارم و بربسته لب
شب به من می خواند از راز نهانش ، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار " سخت سر " دریاچه می گوید به من ؟
موج او بهر چه می آید به سوی من درشت ؟
وین هیون بهر چه ام آضفته می کوبد به مشت ؟
گر مرا پیوند از غم بگسلد او را چه سود ؟
می کند در پیش این دریا ، غم من ، چه نمود ؟
لیک این سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگین می زند
حرف او در من غم دیرینه ام نو می کند
زیر و رو می دارم آن غم های دیرین چون به دل
خاطر از یاد دیار و یار می دارم کسل
و به پیشاپیش دریای نوازنده ز دور
با غمی مهمان ، من از خانه می رانم سرور
با جبین سرد خود بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
آه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
حسرت بس رفته ام امروز می ماند به کف
هر نگاه من به سویی فکر سوی آشیان
می کند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانه ام را می نمایاند به موج سبز و زرد
می پراند آفتابی در میان لاجورد
من در آن شوریدگی هایی که او از چیرگی
در سر آورده است با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه می بینم آنجا در عبور
این زمان نزدیک آن سامان رسیدستم ز دور
سال ها عمر نهان را دستی از دریا بدر
می کشد بر پرده های تیرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دریای غم افزا تأسف می برم
ای دریای بزرگ ! ای در دل تو مستتر
تیرگی های نگاه مانده ی من از مقر !
از رهی بگریخته ، سوی رهی باز آمده
پهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نیز من از حرف تو راه خیال
می دهم پیوند در دل هر خیالی با ملال
تا فرود آیم بدان سوهان تو یک روز من
کاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن .
6 تیرماه 1309
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:23 PM
دیهقانا
دیهقانا ! نبری جای بدر از بر ده
از به یک جای بماندن ، نشوی آزرده
سخن از بهر فریب تو فراوان گویند
ناتوان مردم از شهر به تو رو کرده
تنگ تر از قفس شهر ندیده است کسی
چه حدیث آن پسر از تنگ قفس آورده ؟
مدگانند به تنگ آمده از تنگی جای
این بخیلان که برون ریخته اند از پرده
از پی ره زدن تو سوی ده آمده اند
من به تو گفتم این نکته به جان فرغرده
چه سخنشان نه دروغ است که شاید شنوی
پس نفور آوری از خانه و جوشی برده
شاخ در موی و فروهشته دمی چند نگر
بر سر مردم بی پشت و دمی سر کرده
آبشان مرده سخن های گزاف و به فسوس
خونشان خورده خورش ها و ترید آورده
مانده سر کنده ز بدکاری خلقی که نکرد
بهر گوساله ی بیمار گدایی چرده
برده در وقت که بینند یکی را خواجه
خواجه هنگام که یابند یکی را برده
با همه این تبهی بهر تباه تو به کار
تا چه در گوش کنیشان به تو روی آورده
پاسخ آنچه شنیدستی یک حرف بگو :
صد به شهر اَرزد ، یک روز بهاران در ده
تهران 1 شهریور 1309
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:28 PM
خوشی من
مرا ز هر چه که نیکوست در جهان پی آن
به طیب خاطر روشن مدام کوشیدن
خوش است مثل بهائم گریز از ره شهر
چو رود از پی کهسارها خروشیدن
شب دراز نشستن به صحبت یاران
به یاد رفته و ذکر گذشته جوشیدن
زنان بیخته با گندم سیه خوردن
از آب چشمه ی کوه " کلار " نوشیدن
شکار کردن و کار و کتاب و گوشه ی " یوش "
چنان که زیبد بر مرد ، ساده پوشیدن
به کوه ، بانگ دلاویز زنگ های رمه
ز مبدائی که نباشد عیان ، نیوشیدن
به نغمه ی طبری خواندن و برابر آن
در گشاده ی فرسوده ، گاو دوشیدن .
آستارا . 3 خرداد 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:39 PM
هیئت در پشت پرده
آمد _ به چه نحو ؟ در درون پرده
از شدت غیظ ، خون به لب آورده
پاهاش برهنه بر کفش داس کهن
بالا زده آستین ، یقه وا کرده
_ با این همه از چه در درون پرده است ؟
از حبس نمی شود دلش آزرده ؟
_ ای برزگر ، ای رفیق من ، ای همکار
از کار تو خون به عرق تو پرورده !
هر وقت که هم صدا شدی با این مرد
فریاد زدید هر دو با هم در ده
این پرده ز هم دریده خواهد گردید
چیزی به نهان نماند اندر پرده
10 مهر 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:49 PM
خاطره ی " اَمزَناسَر "
دره ی " یاسل " تنگ است و پر آب
دره ی " کام " ولی خرم تر
" امزناسر" دره ، بیش از هر دوست
تنگ و پنهان به میان دو کمر
وحشت افزای تر از هر دره ای
هر گذرگاهش در هر منظر
در زمستان ها مأوای پلنگ
فصل تابستان جنسی دیگر
بر فراز کمرش جرّه عقاب
آشیان ساخته و کرده مقر
کاج وحشی سر بر کرده ز سنگ
دور از دسترس نوع بشر
رنگ خاک آن خونین و بنفش
شکل هر سنگش یک گونه صور
آب آن زمزمه برپا کرده
مثل ماری پیچان بر سبزه ی تر
راه باریکش خطی که خیال
بکشد در دل ظلمت به سحر
این دره مهد من است از طفلی
آشنا بوده مرا و معبر
من به هر نقطه ی آن روز و شبان
بوده ام همره و همپای پدر
دره ی خامش و خلوت ، دره ای
که کسی را نه از آنجاست گذر
به جز آن نادره چوپان دلیر
استین پاره و چو خا در بر
حلقه ای از نمد فرسوده
بدل از کهنه کلاهش بر سر
موی ژولیده شده چوب به دست
سگ او از عقبش راه سپر
مثل این است که می گوید : کو
آن که از خانه ی خود کرد سفر ؟
آن که از نسل و تبار من بود
مثل یک روح که در دو پیکر ؟
آه ! ای کاش از آن دره ی تنگ
می گذشتم من یک بار دگر
من صدا می زدمش از نزدیک ،
او به من بانگ همی داد از بر
30 آبان 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:53 PM
خاطره ی مبهم
در دفتر من به روی اوراق زیاد
سطری ست نوشته با خطی نوع دگر
آن سطر به بر نه حرف دارد نه نقط
از بهر ادای معنی خود ، نه صور
دارد در بر هر آنچه دارد به درون
دارد به درون هر آنچه دارد در بر
ای بس که بر آن می نگرم من حیران
بین من و اوست پرده ای پیش بصر
می بینم و هیچ دم نمی آرم زد
می خوانم و نشناخته کس از چه گذر
داریم بهم هزارها نفع و ضرر
این سطر عجیب به دفتر من باشد
یک خاطره ی مبهم ، اما دلبر .
آستارا . 19 آذر 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 03:58 PM
گنبد
بدیدند جمعی به ره ، گنبدی
ز هر سوی دربسته ی مفردی
یکی گفت : شنیده ام من امید
چنین بیضه ها می گذارد سپید
یکی گفت : ز انگشت چرخ برین
نیفتاده باشد نگین بر زمین ؟
یکی گفت : دندان ابلیس هست
ندانسته در راه افکنده است
یکی گفت : خم سلیمانی است
یکی گفت : این دام شیطانی است
یکی گفت : بی سر طلسمی ست این
یکی گفت : معکوس جسمی ست این
ستاره است _ گفت آن یکی _ کز سپهر
جدا گشته است این قدر خوب چهر
بگفت آن که : این تخم چشم کسی ست
که بد می کند هیچ شرمیش نیست
ولیکن فقط گنبدی بود ، فرد
درون سوی گرم و برون سوی ، سرد
جهالت بر آن پرده ای می کشید
خلایق در آن داشت گفت و شنید
بهمن 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی خبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 04:07 PM
نعره ی گاو
ای طرب آور ای نعره ی گاو
از ره دهکده ی دور بلند
همه در ساخته با خشک گیاه
با رخ تیره ی ماه اسفند
عنقریب است که بر سبزه ی تر
بخرامی و برآیی خرسند
سرخی آورده و زردی بر ده
همچنان در تب صفرا ریوند
بنهی ناخوشی از تن بیرون
بدهی صافی با دل پیوند
کسلی بگسلی از خانه که بود
اندرو مردم آزاده به بند
خانه پرداخته داری ز آوا
راه پر و لوله ز آیند و روند
قدمت دارد خانه به نوا
هر نوایی ز نوایت افرند
دیهقان چوبه درآید ز سرا
زیر کش چرده ، بر دست کمند
به تو باز آید چشمش سوی تو
همچو چشم پدری بر فرزند
پدران در ره شادان گذرند
چو بهاری پس سرمای نژند
مادران از جا خندان خیزند
همچنانی که بر آتش اسپند
این بدان گوید : " آمد چو عروس
آن بدین گوید : " با شیر چو قند "
نازنینا بگشا راه چپر !
دلنشینا سر گوساله ببند !
عنقریب است که بدهد خبر از
نرگس و نسترن و شاه پسند
خبر از کشتگه آرد وز کوه
سبزه در برفش همرنگ پرند
بانگ بر دارد زی ما از دور
که پس خانه بماند تا چند ؟
ما برآریم سوی وی آوار
از درآید بر ما چون دلبند
ای طرب آور ، ای نعره ی گاو
از ره دهکده ی دور بلند
آستارا . 12 اسفند 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 04:13 PM
فضای بیچون
ای صفابخش فضای بیچون
تو چه اسرار که در برداری !
دل تو دفتر ناخوانده بود
بس معما که به دفتر داری !
گرچه با ما بنمایی پیکر
آنچنانی که نه پیکر داری !
قرن ها خفته به دامان تواند
قصه ها نادره در سر داری !
گاه از خنده ، گل افشان گردی
گاه از گریه ، رخان تر داری ؟
خون دل خورده ای از دست زمان
دیده زین روست که احمر داری !
صولت و هیبت دارا دیدی
خبر از ملک سکندر داری !
ما به تن خرد و ضعیفیم و نحیف
تو به تن ، نیروی دیگر داری !
هر رقم بر زند انگشت زمان
اندر آیینه مصور داری !
آنچه " نیما " کند از زشت و نکو
به نهان نقشی از آن برداری !
12 اسفند 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 04:22 PM
صبح
چو صبح سر برکشم
من از ره خوابگاه
ز خلوت خود قتد
سوی جهانم نگاه
گه به سوی موج و آب
بر سر که گاهگاه
ابر چو لباده ایست
بر زبر کوه ها
بیشه بشسته تنی
کرده به لباده جا
همچو رخ دلبران
هوش بر و دلربا
پایین در دهکده
زمزمه برخاسته
بالا خیل غراب
راست صف آراسته
جهیده مردم ز خواب
خواسته ناخواسته
تا به ره " لنکران "
گشته به همرنگ گل
لاله بر هر شاخ بر
همچو یکی جام مل
بر زبر سبزه را
چون زبر آب ، پل
ماهی جستن کند
روبه پنهان شود
از بر آن بیشه خوک
سخت گریزان شود
صیاد از این طرف
هم از پی آن شود
شب به بناگوش روز
نهاده افسانه اش
دهقان گاوی به پیش
بگذرد از خانه اش
بر سر آمرود دار
کلاغ بر لانه اش
اگرچه سنگین بجای
جهان شکفته به ناز
دست قوی از همه
حجاب کرده ست باز
به گوشه های حجاب
چه چیزهای دراز
همهمه برپا شده
از همه ی خاکدان
گردون کاوش کنان
خاک گشاده زبان
هر که به کاری شود
هر چه جهد از نهان
جز من کاینگونه ام
ز هر که ناجورتر
از همه ی دورها
دورتر و دورتر
دشمن قاهرترین
حامی مقهورتر
هستم من در نهان
این همه را دیده بان
می خورم افسوس آن
کز چه شده است این جهان
مسکن خیل خران
مأمن مشتی ددان
آستارا . 27 اسفند 1310
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 04:27 PM
دود
بر سر بام روستایی ما
می جهد دودی از ره روزن
حلقه حلقه بهم کشد زنجیر
از همه بند بند نازک تن
پهن سازد ز ره به سینه ی خود
می خورد بر تن خیال شکن
می کند خرد آنچه در دل اوست
می دهد ارتباط با دل من
پس از آن راست کرده قامت خود
می پرد ، بال هاش بال زغن
می سپارد به دست باد ، خبر
می شود محو ، مثل فکر کهن .
16 اردیبهشت 1313
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 12:38 AM
می خندد
سحر هنگام ، کاین مرغ طلایی
نهان کرده ست پرهای زرافشان
طلا در گنج خود می کوبد ، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهای نیلی شب
درین راه درخشان ستیغ کوه های ... * می شناسم
می آید بر کنار ساحل خلوت و خاموش
به حرف رهگذران می دهد گوش
نشسته در میان زورق زرین
برای آنکه بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای می پاید
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید .
می آید ، گیسوان آویخته ،
ز گرد عارض مه ریخته خود
می آید ، خنده اش بر لب شکفته ،
بهاری می نمایاند به پایان زمستان
می آید ، بر سر چله کمان بسته
ولی چون دیده ی من می رود در ... * تندتر بندد
نشسته سایه ای بر ساحلی تنها ،
نگار من به او از دور می خندد
1318
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 12:46 AM
مرغ مجسمه
مرغی نهفته بر سر بام سرای ما ،
مرغی دیگر نشسته به شاخ درخت کاج
می خواند این ، به شورشی ، گویی برای ما ،
خاموشی ای ست آن یک ، دودی به روی عاج
نه چشم ها گشاده از او بال از اونه وا ،
سر تا بپای خشکی با جای و بی تکان
منقارهایش آتش ، پرهای او طلا ،
شکل از مجسمه به نظر می نماید آن .
وین مرغ دیگر ، آن که همه کارش خواندن است ،
از پای تا به سر همه می لرزد او به تن
نه رغبتش به سایه ی آن کاج ماندن است
نه طاقتش به رستن از آن جای دلشکن
لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه
خواننده مرده ایست ، نه چیز دگر جز این ،
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ایست با کشش زندگی قرین .
مرغی نهفته بر سر بام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
از ما برسته ایست ، ولی در هوای ما
بر ما در این حکایت ، آواز می دهد .
دی ماه 1318
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 12:53 AM
وای بر من
کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای خانه ام را یافت دشمن با نگاه حیله اندوزش
وای بر من ! می کند آماده بهر سینه ی من تیرهایی
که به زهر کینه آلوده ست
پس به جاده های خونین کله های مردگان را
به غبار قبرهای کهنه اندوده
از پس دیوار من بر خاک می چیند
وز پی آزار دل آزردگان
در میان کله های چیده بنشیند
سرگذشت زجر را خواند
وای بر من !
در شبی تاریک از اینسان
بر سر این کله ها جنبان
چه کسی آیا ندانسته گذارد پا ؟
از تکان کله ها آیا سکوت این شب سنگین
- کاندر آن هر لحظه مطرودی فسون تازه می بافد -
کی که بشکافد ؟
یک ستاره از فساد خاک وارسته
روشنایی کی دهد آیا
این شب تاریک دل را ؟
عابرین ! ای عابرین !
بگذرید از راه من بی هیچ گونه فکر
دشمن من می رسد ، می کوبدم بر در
خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر
وای بر من !
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تا کشم از سینه ی پر درد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون ؟
وای بر من !
24 بهمن 1318
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 12:59 AM
لاشخورها
در کارگاه کشمکش آفتاب و ابر
آنجا که در مه است فرو روی آفتاب
و یک نم ملایم
در کوه می رود
و در میان دره به اطراف جوی آب
یک زمزمه است دائم
با آنچه می رود ،
بالای یک کمر
ناگاه لاشخورها
در لاشخور که پیر و نحیف اند
از حرص لاشخوری
بر مشت استخوان نشسته
با هم قرین و همدم و با چشم های سرخ
بسته نظر به هم
دیگر چه همدمی و چه راز دل است این
این انس با چه صفت می شود قرین
آنها چرا شده اند در این وقت همنشین ،
این را کسی نداند
لیکن هر آن یکی که بمیرد از این دو دوست
آن دیگری بدرد از آن مرده گوشت و پوست
آنها برای تغذیه ی گوشت های هم
اینسان به هم
نزدیک می شوند .
16 فروردین 1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:05 AM
ای عاشق فسرده ...
بر پای بید سبز نشسته تمام روز ،
افکنده سر فرود ، چنان شاخه های بید ،
بود از برای عشق دلازار خود بسوز ،
هر کس صدای گریه اش از دور می شنید
ای عاشق فسرده ! بخوان زیر بید سبز
وین دم نهفته در طرفی آب جویبار
مانند او به گریه صدایش بلندتر ...
سیل سرشک خونین از چشم او نثار
می کرد در درون دل سنگ هم اثر
ای عاشق فسرده ! بخوان زیر بید سبز
ای بید سبز رنگ نگون سر ، محبوب عاشقان !
عشاق را به سایه ی کمرنگ تو پناه
او را گناهکار مخواندی ! از هر بدم که کرد
بخشیدمش ، ندارد آن بینوا گناه
ای عاشق فسرده ! بخوان زیر بید سبز
ای ناسپاس عهد شکن را ، بد مهر و بیوفا
من می کنم ملامت در دل به هر جا و هر زمان
او گویدم که از من آموز رفتار عاشقی
بهر حریف دیگر بگشای بازوان
ای عاشق فسرده ! بخوان زیر بید سبز .
1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:09 AM
زیبایی
چون باد صبا به دشت می کرد شتاب
کردش گل سرخ تازه بشکفته خطاب
پرسید به پاس خاطر من که چنین
رنگین تر و بهترم ز گل های قرین
از ره که رسیده ای ره آورد تو چیست ؟
گفت این همه را که گفتی انکارم نیست
چون از همه زیباتری این برگ دراز
آورده است که تا بپوشد رخ باز
از خلق مبادا که گزندت برسد
رنجی ز طریق نوشخندت برسد
- هیهات بدو گفت : نیاوردی هیچ
جز فکر کجی برای من پیچاپیچ !
پر گشت از آوازه ی من گوش جهان
زیبایی و نیکویی نماند به نهان
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:15 AM
هیبره
هیبره یک مرخ بدبوی است ، آگنده شکم
بال و پرهاش از پلیدی ها بچسبیده به هم
او خوراکش خون انسان است و می خوابد جدا
روی دیواری که بالا رفته است از خون ما
هر زمان از نوک او بانگی برآید جانگداز
ما ز روی بیم جان داریم سوی او نیاز
و بدون فکر سودی و خیالی بارور
می پرستیمش بدو داریم از هر سو نظر
تا نیاید زاو فروپا روی ناهموار جا
سینه های ما است زیر پای ناهموارش وا
تا بخسبد ، ما ز چشمان دور می داریم خواب
وز پی یک لحظه حظ اوست ، عمریمان عذاب
لیک وقت واپسین ، کاو می شود از ما جدا
می گشاید بال و میدارد دهان گند وا
می پرد و آب و هوا را زهرآگین میکند
تلخ بر ما زندگانی شیرین میکند .
آذر 1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:23 AM
همسایگان آتش
همسایگان آتش ، مرداب و باد تند ،
بر آتش شکفته عبث دور می زنند .
باد : من می دمم که یکسره مرداب را
با شعله های گرم تو
دارم چو خشک رود
مرداب : من در درون روشن گرم تو آب را
جاری نمی کنم
ره می دهم که بر شوی ای آتش !
رونق فزای و دلکش
سوزنده تر زیان کن و بی باک تر درآی
اما به میل باد نتابی به روی من
خشکی نه ره بیابد هرگز به سوی من
تا آن که غرقه ماند این زال گوژپشت
در گنده های آب دهانم
یک میوه ی درست به شاخی
شیرین و خوش ننشانم
لیک آتش نهفته به هر دم شدیدتر
با هر تفی به لب ،
دل پرامیدتر ،
همرنگ بامدادان ، رویش سفیدتر
می سوزد آنچه هست در این ره پلیدتر
در حالتی که باد بر او تازیانه ها
هر دم کشیده است ،
او در میان خشک و تر آشیانه ها
سوزان دمیده است
لب های عاشقی ست گشاده به رنگ خون
بیمار دردها که بدان روی زردگون
رو کرده است سوی جهان پر از فسون
در حالتی که باد گریزنده می رود ،
مرداب تیره دل
هم خشک می شود
در زیر شاخ های پر از میوه ،
زالی نشسته برگ و نوا جمله ساخته
روی فلک ز آتش تند است تابناک !
دی 1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:30 AM
شکسته پر
نزدیک شد رسیدن مرغ شمسته پر
هی پهن میکند پر و هی میزند به در
زین حبسگاه سر
آواز می دهد به همه خفتگان ما
در کارگاه روشن فکر جوان ما
بیدار می کند همه شور نهان ما
بر بام این سرای که کردش ستم نگون
استاده است همچو یکی گوی واژگون
می کاودش دو چشم
تا چهره های مرگ نما را کند جدا
از چهره های خشم
تا فکرهای گمشدگان را
که کارشان همیشه ویرانه کردن است
و آثار این خرابی شان هر دم به گردن است
از فکرهای دیگر یکسوی تر کند
تا نیم مردگان را
کافسرده شوقشان ، هم از او باخبر شوند
اول به رنگ های دگر دروی می کند
تردید می فزاید
در ساحت غبار پر از شکل جانور .
تصویر آتشی بنماید
با سوزشی دگر
می سوزد آنچه بینی
وز خشم ، چیز های سیه می کند سفید
آن گاه می نماید از این سقف تیره سر
یعنی دمید از پس شام سیه سحر
نزدیک شد رسیدن مرغ شکسته پر .
دی ماه 1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:35 AM
خنده ی سرد
صبخگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس در زنجیر ،
دم طاووس پر می افشاند ،
روی این بام تن بشسته ز قیر
چهره سازان این سرای درشت ،
رنگدان ها گرفته اند به کف
می شتابد ددی شکافته پشت ،
بر سر موج های همچو صدف
خنده ها می کنند از همه سو ،
بر تکاپوی این سحر خیزان
روشنان سربه سر در آب فرو ،
به یکی موی گشته آویزان .
دلربایان آب بر لب آب
جای بگرفته اند
رهروان با شتاب در تک و تاب
پای بگرفته اند
لیک باد دمنده می آید ،
سرکش و تند ،
لب از این خنده بسته می ماند
هیکلی ایستاده می پاید
صبح چون کاروان دزد زده ،
می نشیند فسرده ؛
چشم بر دزد رفته می دوزد
خنده ی سرد را می آموزد
اسفند 1319
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:42 AM
گم شدگان
در معرکه ی نهیب دریای گران ،
هر لحظه حکایتی ست کاغاز شده است
آویخته با شب سیه پیشه ، به بغض
گویی ز گلویی گره باز شده است
در کار شتاب جوی دریای دمان ،
می جنبد با خروشش از موج به موج
مانند خیال کینه ای ، هر شکنش ،
بگرفته در این معرکه با چهره اش اوج
می آید با چه شور و سودا همکار
سر بر سر ساحل نگون می کوبد
می کاود و می روید و می جوشد ، دل
از هر تن آرمیده می آشوبد
می آید از نشیب ره شوریده ،
می گردد و هرچه افکنیده به فراز
پایان حکایتی که در گردش اوست
از گردش دیگرش گرفته است آغاز
با چشم نه خواب دیده ی دریائیش ،
بر ساحل و خفتگان آن می نگرد
چون سایه می آرامد در خانه ی موج
از خانه ی ویرانه ی خود می گذرد
چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب ،
می ماند از هر بد و نیکی پنهان
می غلتد و می پیچد و می گردد دور
گم می شود ، اما نه زیاد همگان
فروردین 1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th April 2013, 01:45 AM
وقت است ...
وقت است نعره ای به لب ، آخر زمان کشد
نیلی در این صحیفه ، بر این دودمان کشد
سیلی که ریخت خانه ی مردم ز هم ، چنین
اکنون سوی فرازگهی ، سر چنان کشد .
بر کنده دارد این بنیان سست را
بردار از زمین هر نادرست را .
وقت است ز آب دیده که دریا کند جهان
هولی در این میانه ، مهیا کند جهان
بس دست های خسته در آغوش هم شوند
شور نشاط دیگر برپا کند جهان ...
1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 04:48 PM
چغدی پیر

هیس ! مبادا سخنی ، جوی آرام
از بر دره بغلتید و برفت
آفتاب از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید و برفت
در همه جنگل مغموم دگر
نیست زیبا صنمان را خبری
دلربائی ز پی استهزا
خنده ای کرد و پس آنگه گذرری .
این زمان بالش در خونش فرو
جغد بر سنگ نشسته است خموش .
هیس ! مبادا سخنی ، جغدی پیر
پای در قبر به ره دارد گوش

جنگل کلارزمی شهریور 1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 04:55 PM
بوجهل من

زنده ام تا من مرا بوجهل من در رنج می دارد .
جسته از زیر دم گاوی چه آلوده
چون مگس های سگان است و نه جز این بوده تا بوده
او - آن آیین سماجت ، آن طفیلی تن بپرورده - چو می پرد پی آن است تا یک جای بنشیند
بر سر هر جانور شکلی
روی گوش و زیر چشم و برجبین پاکرویانی ، بر هر آن پاکیزه کان بینی زهرآلوده کان دانی .
می مکد بوجهل من خون از تن هر جانور در هر گذرگاه
نیست او از کار من آگاه
می پرد تا یابدم یک بار دیگر
من ولیکن می گریزم ز او
تا مرا گم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر .

بهمن 1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:02 PM
تابناک من

تابناک من بشد دوش از بر من ! آه ! دیگر در جهان
می برم آن رشته ها که بود بافیده ز پهنای امید مانده روشن
دیگرم بر کسی نخواهد - آن چنان که خنده ناک - خندد
روی مانندان گلشن
من به زیر این درخت خشک انجیر ،
که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته
می نشینم آن قدر روزانه شکسته
که بخشکد بر تن من پوست .
ای که در خلوت سرای دردبار شاعری سرگشته داری جا
کوله بار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده
- روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران -
از غم من دگر بکاهد یا نکاهد
خواب سنگینم رباید آنچنان
که دلم خواهد

فروردین 1321
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:07 PM
گندنا

بیشه بشکفته به دل بیدار است
یاسمن خفته در آغوشش نرم ،
سایه پرورده ی خلوت ، توکا
می خرامد به چراگاهش نرم
اندر آن لحظه که مریم مخمور
می دهد عشوه ، قد آراسته " لرگ "
در همان لحظه ، کهن افرایی
برگ انباشته در خرمن برگ
" گندنا " نیز درین گیراگیر
سر بیفراشته ، یعنی که منم !
وندر اندیشه ی این است عبث
که به شاخی بتنم یا نتنم

1326
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:12 PM
نام یعضی نفرات

یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد :
اعتصام یوسف ،
حسن رشدیه .
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد .

11 اردیبهشت 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:17 PM
جوی می گرید

جوی می گرید و مه خندان است
و او به میل دل من می خندد .
بر خرابی که بر آن تپه بجاست
جغد هم با من می پیوندد .
وز درون شب تاریک سرشت
چشم از من به نهان
سوی من می نگرد .
زهره اش نیست که دارد به زبان
گریه از بهر چه می دارد ساز
باوفای من غمناک مباش
رفته از گریه نمی آید باز
ار غم آلوده ی این خانه به در
گریه ی گم شده ات
راه خود می سپرد

29 اردیبهشت 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:22 PM
می خندد

به رخم می خندد ، می خندد
می دهد خنده ی او ره به امید
همچو پای آبله ی راه دراز
در بیابان ز دم صبح سپید
خنده اش با دل دارد پیمان
با دل خود دل من می بندد
چو به روی من می خندد او
هر چه ام می خندد ، می خندد .
همچو ماهی به شبی بر مرداب
بشکافیده ز ابری پیکر
نه چنان خنده ی طفلکی لیکن
(گرسنه مانده ) به روی مادر .

اردیبهشت 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:38 PM
ابجد

لعنت به هر چه هست
از (تا) ز (خ) ز (میم)
از (شین) گر اسم آورم از او
از (یا) ز (ط)
از (راست ایستاده الف)
از (نون)
لعنت بر آنچه او بسرشته است
ابجد . ز صبح دیر
داده خروس من
...*سفر
ابجد ز جای خیز
اینک از این مکاشفه بگذر .

شب 25 خرداد 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:44 PM
در شب تیره

در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا
ز یک وز یک . ز یک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده بجا .
بال از او خیسیده ،
پای ازو پیچیده ،
شده پر چینش دامی و منش دام گشا
معرفت نیست ، دریغا ! در او
( آن دل هرزه درا )
که به جای آوردم ؛
وانهد با خود ، در راه مرا
ز یک وز یک . ز یک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا

1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 05:57 PM
تلخ

پای آبله ز راه بیابان رسیده ام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده بسر به بیخ گیاهان و آب تلخ
در بر رخم مبند که غم بسته بر درم
دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم
ویرانه ام ز هیبت آباد خواب تلخ
عیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسی
دیده گناه کردن شیرین دیگران
وز بی گناه دلشدگان ثواب تلخ
در موسمی که خستگی ام می برد ز جای
با من بدار حوصله ، بگشای در ز حرف
اما در آن نه ذره عتاب و خطاب تلخ
چون این شنید بر سر بالین من گریست
گفتا : " کنون چه چاره ؟ " بگفتم : " اگر رسد
با روزگار هجر و صبوری ، شراب تلخ . "

آبان 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:19 PM
هنوز از شب

هنوز از شب دمی باقی است ، می خواند در او شبگیر
و شب تاب ، از نهانجایش ، به ساحل می زند سوسو .
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی ست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش - امیدانگیز-با من
در این تاریک منزل می زند سوسو .

1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:32 PM
مرغ شباویز

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست ، چرخیدن .
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب ، در این تاریک جا ، مطرود می چرخد ...
به چشمش هر چه می چرخد ، - چو او بر جای -
زمین ، با جایگاهش تنگ .
و شب ، سنگین و خونالود ، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاد
که پاهای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که در او روشنایی از قفای دود می چرخد .
ولی در باغ می گویند :
" به شب آویخته مرغ شباویز
به پا ، ز آویخته ماندن ، بر این بام کبود اندود می چرخد . "

1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:36 PM
شب است

شب است ،
شبی بس تیرگی دمساز با آن .
به روی شاخ انجیر کهن " وگ دار " می خواند ، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را . و من اندیشناکم .
شب است ،
جهان با آن ، چنان چون مرده ای در گور .
و من اندیشناکم باز :
- اگر باران کند سرریز از هر جای ؟
- اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را ؟ ...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن ، که چه خواهد بود با ما صبح ؟
چو صبح از کو سر بر کرد ، می پوشد از این طوفان رخ آیا صبح ؟

1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:40 PM
داروگ

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه .
گرچه می گویند : " می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران . "
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران ؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من ، ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران -
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران ؟

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:44 PM
هست شب

هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد ، نوباوه ی ابر ، از بر کوه
سوی من تاخته است .
هست شب ، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا ،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را .
با تنش گرم ، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب !
هست شب . آری ، شب .

28 اردیبهشت 1334
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:47 PM
فرق است

بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذاشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها )
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام .
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام .
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از غشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ

خرداد 1334
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:55 PM
برف

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار .
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازنا" پیدا نیست
گر ته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار .
و ازنا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است :
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار .

1334
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 06:57 PM
کَک کی
دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش
" کک کی " که مانده گم .
از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علفزار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد ،
اما به تن درست و برومند
" کک کی " که مانده گم
دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:02 PM
بر سر قایقش

بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان
دائماً می زند از رنج صفر بر سر دریا فریاد :
" اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد "
سخت طوفان زده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه ، دهشت افزاست .
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
ناشکیباتر بر می شود از او فریاد :
" کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد ! "


1335
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:05 PM
پاسها از شب گذشته است

پاسها از شب گذشته است .
میهمانان جای را کرده اند خالی . دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته .
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک می سوزد اجاق او
اوست مانده . اوست خسته .
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرف ها ، اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته .

زمستان 1336
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:09 PM
ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن " سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ؛
ترا من چشم در راهم
شباهنگام . در آندم که برجا دره ها ، چون مرده ماران خفتگانند ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ؛
ترا من چشم در راهم .

زمستان 1336
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:11 PM
شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
همعنان گشته ، همزبان هستم
جاده اما ز همه کس خالی ست
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم .

تجریش . آیان 1337
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:18 PM
در پیش کومه ام

در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت ، لانه
یک مرغ دل نهادهی دریا دوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیالش ویرانه
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
" لم " در حواشی " آئیش "
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:22 PM
سیو لیشه

تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
"سیولیشه "
روی شیشه .
به او هزار بارها
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاهست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام .
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته .
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی ، کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان .
به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا
تی تیک ، تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه

فروردین 1335
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:27 PM
شب پره ی ساحل نزدیک

چوک و چوک ! ... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دمبدم می کوبم بر پشت شیشه
شب پره ی ساحل نزدیک !
در تلاش تو چه مقصودی است ؟
از اطاق من چه می خواهی ؟
شب پره ی ساحل نزدیک با من ( روی حرفش گنگ ) می گوید :
" چه فراوان روشنایی در اطاق توست !
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من . "
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پش هر روشنی ره بر مفری هست .
چوک و چوک ! ... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید ... ؟

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:33 PM
روی بندرگاه

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه .
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی " آیش " ها که " شاخک " خوشه اش را می دواند .
روی نوغانخانه ، روی پل - که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند - یا آنجا کسی غمناک می خواند .
همچنین بر روی بالاخانه ی همسایه ی من ( مرد ماهیگیر مسکینی که او را می شناسی )
خالی افتاده ست اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهی ست .
ای رفیق من ، که از این بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من از این حرفم که با تو درمیان می آید از درد درون خالی است
و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر !
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی .
وه ! چه سنگین است با آدمکشی ( با هر دمی رؤیای جنگ ) این زندگانی .
بچه ها ، زنها ،
مردها ، آنها که در آن خانه بوند ،
دوست با من ، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:37 PM
در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر
روز ، روز آفتابی است .
صحنه ی آییش گرم است .
سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد ، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه .
در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا ،
چشم در راه آفتابم را .
چشم من اما
احظه ای او را نمی یابد .
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور .
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من ،
با شتاب من ،
آفتابی نیست تنهها آفتاب من
در کنار رودخانه .

1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:41 PM
همه شب

همه شب زن هرجایی
به سراغم می امد .
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم ، پیچان
در یک از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پابرجا ،
و آن زن هرجایی
کرده بود از من دیدار ؛
گیسوان درازش ، همچو خزه که بر آب
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونی و در تک و تاب
هم از آن شبم آمد هرچه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان .

1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th June 2013, 07:46 PM
" ری را "

" ری را " ... صدا می آید امشب
از پشت " کاچ " که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند .
گویا کسی است که می خواند ...
اما صدای آدمی این نیست .
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین ؛
ز اندوه های من
سنگین تر .
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر .
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان ؛
کهه من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم
ری را . ری را ...
دارد هوا که بخوند .
درین شب سیا .
او نیست با خودش ،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند .

1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 07:48 PM
خانه ام ابری ست ...

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من !
آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 08:34 PM
خون ریزی

پا گرفته است زمانب است مدید
ناخوش احوالی در پیکر من
دوستانم ، رفقای محرم !
به هوایی که حکیمی بر سر ، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من !
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش ، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دمبدم در تن من
تن من یا تن مردم ، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
ککه درین معرکه انداخته اند
نبض می خواندمان با هم و می ریزد خون ، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون
یکی از همسفرانم که در این واقعه می برد نظر ، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار
من نیازی به حکیمانم نیست
" شرح اسباب " من تب زده در پیش من است
بجز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
از تنم خون فراوان رفته است
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی

یوش ، تابستان 1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 09:12 PM
در نخستین ساعت شب

در نخستین ساعت شب ، در اطاق چوبیش تنها ، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد ، می اندیشد :
" بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان "
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زم چینی
او ، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی ،
در نخستین ساعت شب :
- " در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان
همسر هر کس به خانه باز گردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر "
در نخستین ساعت شب ، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم ؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند ،
من سذودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا !
در نخستین ساعت شب ،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من بسوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم ، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سال های دور و از هم فاصله جسته
که بزور دست های ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا .

زمستان 1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 09:19 PM
آهنگر

در درون تنگنا ، با کوره اش ، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است ، و این است فریاد تلاش او :
" - کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید ؟
آهن سرسخت !
قد برآور ، باز شو ، از هم دو تا شو ، با خیال من یکی تر زندگانی کن ! "
زندگانی چه هوسناک است ، چه شیرین !
چه برومندی ، دمی با زندگی آزاد بودن ،
خواستن بی ترس ، حرف از خواستن بی ترس گفتن ، شاد بودن !
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون )
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد ،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر
او کلید قفل های بسته ی زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر ...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست ،
می گذارد او ( آن آهنگر )
دست مردم را به جای دست های خود
او به آنان ، با این شیوه خواهد داد .
ساخته ناساخته ، یا ساخته ی کوچک ،
او ، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد
او ، جهان زندگی را می دهد پرداخت !

1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 09:25 PM
قایق

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم :
" وا مانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من "
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من ،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون
در التهابم از حد بیرون
فریاد برمی آید از من :
" در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست ،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست "
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرف های کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند !
من آب را چگونه کنم خشک ؟
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست :
یکدست بی صداست
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم .
فریاد می زنم !

1331
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 09:30 PM
تا صبح دمان ...

تا صبح دمان ، در این شب گرم ،
افروخته ام چراغ . زیراک
می خواهم برکشم بجاتر
دیواری در سرای کوران
برساخته ام نهاده کوری
انگشت که عیب هاست با آن ،
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این ، چرا آن ؟
وینگونه به خشت می نهم خشت
در خانه ی کور دیدگانی
تا از تف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی
افروخته ام چراغ از این رو
تا صبح دمان . در این شب گرم ،
می خواهم برکشم بجاتر
دیواری در سرای کوران

اسفندماه 1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 09:34 PM
در شب سرد زمستانی

در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ ،
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد
من چراغم را درآمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج ،
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ی لب :
" که می افروزد ؟ که می سوزد ؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد ؟ "
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد .

1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 11:41 PM
در ره نهفت و فراز ده

در ره نهفت و فراز ده حرفی است :
کی ساخته است ؟
کی برده است ؟
کی باخته است ؟
و نارون خموش
و باغ دیده غارت ، بر حرف ها که هست
بسته است گوش
و هرچه دلگزاست
از ساحل شکسته که تسلیم گشته است
تا دره های خفته به جنگل که کرده اند
میدان برای ظلمت شب باز ؛
و اینجا به زنگ بسته کلنگی
با لحن نامراقب می کوبد
آورده است تنگی هر چیز
و آن حرف ها ، بجاست
چرکین چراست صورت مهتاب ؟
کی مانده چشمش بیدار
خواب آشنا که هست و چرا خواب ؟
کی ساخته است ؟
کی برده است ؟
کی باخته است ؟
از چیست در شکسته و بگسسته پنجره ؟
دیگر چرا که اظاقی
روشن نمی شود به چراغی ؟
یک لحظه از رفیق رفیقی
جویا نمانده ، نمی پرسد
از سرگذشته ای و سراغی ؟
اما ملول می چکد آبی
با گوشه ای ملولش نجوا
دوک افتاده ، پیرزن افسرده . در اجاق
بگرفته ست آتش ، سردی
و نارون خموش
و باغ دیده غارت ، بر حرف ها که هست
بسته ست گوش !

20 خرداد 1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 11:47 PM
نطفه بند دوران

هر چه در کار خود است
یاسمن ساقش عریان می پیچد
به تن کهنه جدار
و جداری که شکافیده ز هم
می نماید دیوار
و اهرمن رویی
تیرگی بر سر هر تیرگی ای
به هم آورده به هم می بندد
یأس می گوید راهی نیست
بیم می گوید برخیز ، اما
نطفه بند دوران
در نهانجاش نهان
به همه می خندد .
گرم در کار خود است
همچنان که کاهرمنی
و جدار کهنه
و به ساقش عریان یاسمنی
همه درهم می ریزد
می نهد آن که به زیر است به رو
و آنکه به وی می آرد سوی زیر
و به هم ریخته ای را به نهانجای که هست
او به هم می آمیزد
یأس می گوید : راهی نیست
بیم می گوید : برخیز
تا رگ و پوست ز نور ...
نه بهم پیوندد
لیک در خنده چو صبح
دل چو دریاش به جوش
پای تا سر همه هوش
به همه می خندد
نطفه بند دوران
در نهانجاش نهان .

28 اردیبهشت 1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th June 2013, 11:52 PM
باد می گردد

باد می گردد و در باز و چراغ است خموش
خانه ها یکسره خالی شده در دهکده اند
بیمناک است به ره بار بدوشی که به پل
راه خود می سپرد
پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
بگسلیده ست در اندوده ی دود
پایه ی دیواری
از هر آن چیز که بگسیخته است
نالش مجروحی
یا جزع های تن بیماری است
و آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکل ها
هر زمان می نگرد
پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
باد می گردد و در باز و چراغ است خموش
خانه ها یکسره خالی شده در دهکده اند
رهسپاری که به پل داشت گذر می استد
زنی از چشم سرشک
مردی از روی جبین خون جبین می سترد .

1328
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
24th June 2013, 05:26 PM
بر فراز دودهایی

بر فراز دودهایی که ز کشت سوخته برپاست
وز خلال کوره ی شب
مژده گوی روز باران باز خواناست .
و آسمان ابر اندود
آسمان ابراندود
(همچنان بالا گرفته )
می برد ، می آورد ، دندان هر لبخندش افسون زا
اندر او فریاد آن فریاد خوان هرگز ندارد سود
آسمان ابر اندود
می ستاند ، می دواند ، می تپد او را به دل تصویر از رؤیای طوفان چه وقتش
از شمار لحظه های خود نمی کاهد
بر شمار سحظه های خود نخواهد لحظه ای افزود .
اعتنایی نیست اگر مژده گوی روز باران را .
بر فراز دودهایی که زشت سوخته برپاست ،
مژده گوی روز باران باز خواناست .

1328
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th July 2013, 02:41 AM
دل فولادم

ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا ،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا
رسم از خطه ی دوری ، نه دلی شاد در آن .
سرزمین هایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشانید بهارش گل با زخم جسد های کسان
فکر می کردم در ره چه عبث
که از این جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذار
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکل ها آسان
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من می باید ، با زیرکی من که به کار ،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد ،
هستیم را همه در آتش برپاشده اش می سوزد
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم که هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه .
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بد اندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خوان پیچان
بی گنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند دیگر گون .

1332
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th September 2013, 03:54 PM
چراغ

پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی است .
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی است .
او داستان یأس و امیدی است
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان .
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ای که بیم می افزاید
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبانش می آید .
پیت پیت ... درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت ز شبی سرد
کامد چگونه با کفش آتش
از ناحیه ی همین ره تاریک .
اول درآمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان .
خاموش وار دستش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان .
آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد ،
با ابری از شمال درآمد
وز بادی از جنوب به در شد .
پیت پیت ... نفس نگیر دم از چه ؟
از چه نخیز دم ز جگر دود ؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدمش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود .
اول نشست با من دلگرم
(در چه مکان ؟ کدام زمانی ؟ )
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی .
این آتشم به پیکر ، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت .
وجلس چو دید خالی از هم زبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گو روی آمده ست تن او
آنگاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تنش کفن او ...
می سوزد آن چراغ ولیکن ،
دارد به دل به حوصله ی تنگ
طرح عنایتی .
با او هنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی ...

1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th September 2013, 04:40 PM
در بسته ام

در بسته ام . شب است .
با من ، شب من ، تاریک همچو گور ،
با آن که دور ازو نه چنانم ،
او از من است دور .
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ای چراغ .
می کاهمش ز روغن ،
می سایمش ز تن ،
تا درهم نگیرد جز او کسی سراغ .
تا از قطار رفته ی تاریک لحظه ها ،
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده است ،
تن می فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه تن از من فشرده است .
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه ی من با من .
دارد به گوش حرف مرا ، او
دارم به گوش حرف ورا ، من .
و هر جدار خاموش ،
زین حرف کاو چه وقت می آید
دارد به ما نگران گوش .
و شب ، عبوس و سرد ،
بر ما به کار می نگرد .
یک دلفریب ، با قدمش لنگ ،
در سایه ی گسسته جداری ،
پنهان به راه می گذرد .
و سنگ ها به " کاسم " بسته تن کبود
سر به سیر خار نشانده ،
چشمی شده اند ، می نگرندش
لنگ ایستاده در ره مانده .
و من بر هر نشانی باریک
آنگاه مانده با شب ، آری
خو بسته ام به خانه ی تاریک .
چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه .
خاموش می گذارم
هر لحظه ای چراغ .
می کاهمش ز روغن
می سایمش به تن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ .

تیرماه 1329
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th September 2013, 04:54 PM
ققنوس

ققنوس ، مرغ خوشخوان ، آوازه ی جهان ،
آواره مانده از وزش بادهای سرد ،
بر شاخ خیزران ،
بنشسته است فرد .
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان .
او ناله های گمشده ترکیب می کند ،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور ،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه ،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد .
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال ، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را .
قرمز به چشم ، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور ،
خلقند در عبور .
او ، آن نوای نادره ، پنهان چنانکه هست ،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد .
در بین چیزها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد .
یک شعله را به پیش
می نگرد .
جایی که نه گیاه در آنجاست ، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش ،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی دگر مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود . اگر چند امیدشانچ
ون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سفیدشان .
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد او ،
رنجی بود کز آن نتوانند برد نام .
آن مرغ نغزخوان ،
بر آن مکان ز آتش تجلیل یافته ،
اکنون ، به یک جهنم تبدیل یافته ،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین .
وز روی تپه ها ،
ناگاه ، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر ،
آنگه ز رنج های درونیش مست ،
خود را به روی هیبت آتش می افکند .
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ ؟
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ !
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در .

بهمن 1316
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th September 2013, 05:19 PM
غراب

وقت غروب کز بر کهسار ، آفتاب
با رنگ های زرد غمش هست در حجاب ،
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب .
وز دور آبها
همرنگ آسمان شده اند و یکی بلوط
زرد از خزان ،
کرده ست روی پارچه سنگی به سر سقوط .
زان نقطه های دور
پیداست نقطه ی سیهی .
این آدمی بود به رهی ،
جویای گوشه ای که ز چشم کسان نهان ،
با آن کند دمی غم پنهان دل بیان .
وقتی که یافت جای نهانی ز روی میل
چشم غراب خیره از امواج مثل سیل
بر سوی اوست دوخته بی هیچ اضطراب
کز آن گذر گهان
چه چیز می رسد ، فرحی هست یا عذاب ؟
یک چیز مثل هرچه که دیده ست دیده است .
خطی به چشم اوست که در ره کشیدخ است .
بنیادهای سوخته از دور
ابری به روی ساحل مهجور .
هر دو بهم نگاه در این لحظه می کنند
سر سوی هم ز ناحیه ی دور می کشند
این شکل یک غراب و سیاهی
و آن آدمی ، هر آنچه که خواهی ،
چون مایه ی غم است به چشمش غراب و زشت
عنوان او حکایت غم ، رهزن بهشت .
بنشسته است تا که به غم ، غم فزاید او
بر آستان غم به خیالی درآید او .
در ، از غمی به روی خلایق گشاید او .
ویران کند سراچه ی آن فکرها که هست .
فریاد می زند به لب از دور : ای غراب !
لیکن غراب
فارغ ز خشک و تر
بسته بر او نظر
بنشسه سرد و بی حرکت آنچنان بجای
و آن موج ها عبوس می آیند و می روند .
چیزی نهفته است .
یک چیز می جویند .

مهر 1317
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th September 2013, 05:30 PM
مرغ غم

روی این دیوار غم ، چون دود رفته بر زبر ،
دائماً بنشسته مرغی ، پهن کرده بال و پر ،
که سرش می جنبد از بس فکر غم دارد به سر !
پنجه هایش سوخته ؛
زیر خاکستر فرو ،
خنده ها آموخته ؛
لیک غم بنیاد او .
هر کجا شاخی ست بر جا مانده بی برگ و نوا
دارد این مرغ کدر بر رهگذار آن صدا .
در هوای تیره ی وقت سحر سنگین بجا .
او ، نوای هر غمش برده از این دنیا بدر ،
از دلی غمگین در این ویرانه می گیرد خبر .
گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر .
هیچکس او را نمی بیند ، نمی داند که چیست .
بر سر دیوار این ویرانه جا فریاد کیست
و بجز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست .
می کشد این هیکل غم از غمی هر لحظه آه .
می کند در تیرگیهای نگاه من نگاه .
او مرا در این هوای تیره می جوید براه .
آه سوزان می کشم هر دم در این ویرانه من .
گوشه بگرفته منم ، دربند خود ، بی دانه من .
شمع چه ؟ پروانه چه ؟ هر شمع ، هر پروانه من .
من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها ،
بر سر خطی سیه چون شب نهاده دست و پا ،
دست و پایی می زنم چون نیمه جانان بی صدا .
پس بر این دیوار غم ، هرجاش بفشرده بهم ،
می کشم تصویرهای زیر و بالاهای غم ،
می کشد هر دم غمم ، من نیز غم را می کشم .
تا کسی ما را نبیند ،
تیرگیهای شبی را
که به دلها می نشیند ،
می کنم از رنگ خود وا .
ز انتظار صبح با هم حرف هایی می زنیم .
با غباری زردگونه پیله بر تن می تنیم ؛
من به دست ، او بانگ خود ، چیزهایی می کنیم .

آبان 1317
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 09:50 PM
جاده خاموش است

جاده خاموش است ، از هر گوشه ی شب هست در جنگل
تیرگی ( صبح از پی اش تازان )
رخنه ای بیهوده می جوید .
یک نفر پوشیده می گوید .
بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور - می گوید -
با لقای کاروان ما ( چنان کارایش پاکیزه اش هر لحظه می آراست )
مردمان شهر را فریاد برمی خاست .
آن که او این قصه اش در گوش ، اما
خاسته افسرده وار از جا
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید
و به او افسرده می گوید :
" مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق . شاد بودم با لقای او . "
جاده خاموش ست اما همچنان شب هست در جنگل
تیرگی ( صبح از پی اش تازان )
رخنه می جوید .
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقش قصه ی پوشیده می گوید .

7 اسفند 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:01 PM
بر فراز دشت

بر براز دشت باران است . باران عجیبی !
ریزش باران ، سر آن دارد از هر سوی و ز هر جا ،
که خزنده ، که جهنده ، از ره آوردش به دل یابد نصیبی .
باد لیکن ، این نمی خواهد .
گرم در میدان دویده ، بر زمین می افکند پیکر .
با دمش خشک و عبوس و مرگ بارآور .
از گیاهی تا نه دل سیراب آید ،
بر ستیز هیبتش هر دم می افزاید .
زیر و رو می دارد از هر سو
رسته های تشنه و تر را ،
هر نهال بارور را .
باد می غلتد .
غش در او ، در مفصلش افتاده ، می گرداند از غش روی .
چه بناهنگام فرمانی ،
با دم سردی که می پاید !
از زن و از مرگ هم ،
یا قدرت موفور ؛
این چنین فرمان نمی آید !
باد می جوشد .
باد می کوشد
کاورد با نازک آرای تن هر ساقه ای در ره نهیبی .
بر فراز دشت باران است . باران عجیبی !

1328
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:12 PM
ماخ اولا

" ماخ اولا " پیکره ی رود بلند
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن ، از سنگ به سنگ ،
چون فراری شده ای
( که نمی جوید راه هموار )
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان ؛
با شب تیره ، چو دیوانه که با دیوانه .
رفته دیری است به راهی کاو راست ،
بسته با جوی فراوان پیوند
نیست - دیری است - بر او کس نگران
و اوست در کار سراییدن گنگ
و اوفتاده است ز چشم دگران
بر سر دامن این ویرانه .
با سراییدن گنگ آبش
ز آشنایی " ماخ اولا " راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف است .
می رود لیکن او
به هر آن ره که بر آن می گذرد
همچو بیگانه که بر بیگانه .
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
تا کجاش آبشخور
همچو بیرون شدگان از خانه .

1328
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:19 PM
با قطار شب و روز

در نهانخانه ی روزان و شبان دلسرد
سخنانی برجاست .
سخنان است آری
از نوای دل افسای تن بیماری
زیر دندانه ی فرتوت شب تیره هنوز
با قطار شب و روز .
لخته ی دود بیابان گذری
همچنان می گذرد
وز در و بام و شکاف دیوار
راه بیرون شدن از خانه هر آن حرف نهان می سپرد .
با قطار شب و روز
که شبان کج و روزان سیه غافله را
می دهد با هم پیوند .
گوش من مدفن آن حرف نهان می ماند
نه به دل خوش آیند .
و به منقار قوی پنجه اش آن حرف نهان
آشیان با رگ من می سازد
وز زبان دل من می آید
هر زمان قدرت اندوز .
گرچه از من بدر او
با قطار شب و روز .
من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم
گفت : " آن آهوی خوش " گفت : " رمید "
گفت : " آن نرگس تر " گفت : " فسرد " .

اردیبهشت ماه 1328
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:27 PM
مرگ کاکلی

در دنج جای جنگل ، مانند روز پیش ،
هر گوشه ای می آورد از صبحدم خبر .
وز خنده های تلخ دلش رنگ می برد
نیلوفر کبود که پیچیده با " مجر " .
مانند روز پیش هوا ایستاده سرد .
اندک نسیم اگر ندود ، ور دویده است ،
بر روی سنگ خارا مرده است کاکلی ،
چون نقشه ای که شبنم ، از او کشیده است .
بیهوده مانده است از او چشم نیم باز ،
بیهوده تافته است در او نور چون به سنگ ،
با هر نوای خوش چو درنگی به کار داشت
اینک پس نواش تن آورده زو درنگ .
در مدفن نوایش از هوش رفته است ،
بعد از بسی زمان که همه بود گوش هوش
یاد نوای صبحش بر جای با هوا ،
می گیرد آن نوا را خاموشی ای بگوش .
نگرفته است آبی از آبی تکان ولیک
" مازو " ی پیر کرده سر از رخنه ای به در ،
مانند روز پیش ، یک آرام " میم رز "
پر برگ شاخه ایش به سنگی نهاده سر .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:34 PM
هنگام که گریه می دهد ساز

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت ...
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت ...
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مأنوس
تصویری از او به بر گشاده .
لیکن چه گریستن ، چه طوفان ؟
خاموش شبی است . هر چه تنهاست .
مردی در راه می زند نی
و آواش فسرده برمی آید .
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید .
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت .

1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:40 PM
اجاق سرد

مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد ،
اندرو خاکستر سردی .
همچنان کاندر غبار اندوده ی اندیشه های من ملال انگیز
طرح تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی .
روز شیرینم که با من آتشی داشت ؛
نقش ناهمرنگ گردیده
سرد گشته ، سنگ گردیده ؛
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی .
همچنان که مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی .

آبان 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 10:54 PM
شاه کوهان

با مه آلوده ی این تنگ غروب
بنشسته به چه آیین و وقار
شاه کوهان گران را بنگر
سوده عاجش بر سر به نثار .
خاسته گویی از گور سیاه
مرده واری بدریده کفنی .
جغد بنشانده به دامان خاموش
با دلش حرف و نه بر لب سخنی .
لیک آنجاست که روزی شادان
آن دو دلداده نشستند به جوش
وز پس رفتن آنان دیگر
نامد آوایی از حرف به گوش .
هر در آنجاست که جنگ آوردند
تن به تن خود به سر مردانی .
لحظه ای دیگر هر چیز سیرد
قصه ی واقعه با ویرانی .
پس از آنی که بهار آمد باز
رنگ از رنگ خیالی بگسیخت
شاه کوهان گران بر دامن
طرحی از نقشه ی بگسیخته ریخت .
ماندش از آهوی طناز که بود
یاد آهویی از هر سویی .
همچنان که نیفزود بر او
هم نکاهیدش از این ره مویی .
خنده سنگی شد و بستش بر دل
نشد از خنده ی بیهوده ستوه .
دید هر چیز و نیاورد به لب
آمد او با همه این کوهان ، کوه .
شاه کوهان گران را بنگر
نقشه ی جغدش خشکیده به سنگ .
پای بر جای نه آن گونه که دوش
همچو بر رنگ فرود آمده رنگ .

مهرماه 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
1st October 2013, 11:11 PM
مهتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن شاق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می شکند .
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبت می پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند .
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ؛
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود :
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .

1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
9th October 2013, 11:46 PM
آن که می گرید

آن که می گرید با گردش شب
گفتگو دارد با من به نهان .
از برای من خندان است ،
آن که می آید خندان ، خندان .
مردم چشمم ، در حلقه ی چشم من اسیر ،
می شتابد از پیش .
رفته است از من ، از آن گونه که هوش من از قالب سر ،
نگه دوراندیش .
تا بیابم خندان چه کسی ،
و آن که می گرید با او چه کسی ست .
رفته هر محرم از خانه ی من ،
با من غمزده یک محرم نیست .
آب می غرد در مخزن کوه ،
کوه ها غمناکند .
ابر می پیچد ، دامانش تر .
وز فراز دره ، " اوجا " ی جوان ،
بیم آورده برافراشته سر .
من بر آن خنده که او دارد می گریم .
و بر آن گریه که او راست به لب می خندم .
و طراز شب را ، سرد و خموش ،
بر خراب تن شب می بندم .
چه به خامی به ره آمد کودک !
چه نیابیده همه یافته دید !
گفت : راهم بنما .
گفتم او را که : براندازه بگو .
پیش تر بایدت از راه شنید .
همچنان لیکن می غرد آب .
زخم دارم به نهان می خندد .
خنده ناکی می گرید .
خنده با گریه بیامیخته شکل .
گل دوانده است بر آب .
هرچه می گردد از خانه به در ،
هرچه می غلتد ، مدهوش در آب .
کوه ها غمناکند .
ابر می پیچد .
وز فراز دره ، او جای جوان ،
بیم آورده برافراشته قد .

24 خرداد ماه 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
9th October 2013, 11:58 PM
عود

خانه خالی است ، نگهبان سرمست
با دل شب نه غم از بود و نبود .
لیک می دانم در مجمر من
دیرگاهی است که می سوزد عود .
با سرانگشتم ، لغزیده ز دل ،
عود در خانه بیفروخت مرا
آن که از آتش خود سوخت نخست
آخر از آتش خود سوخت مرا .
طرح افکنده و جان یافته ای
می دهد با من او را پرواز ،
و درون شبحی زودگذر
می نماید به من او را طناز .
یاسمن ساقی گرم و خندان
سربرآورده به تن او شده است .
حلقه در حلقه بهم ریخته ای
پای تا سر همه گیسو شده است .
همچو ماهی که بسوزد در ابر
می نماید قد افسونگر او .
با نگاهم که به من نامده باز
غرق می آیم در پیکر او .
خم بیاورده به بالا ، عریان
پیکرش آمده ز آتش به فرود
آن که می سوزد ، آری ، روزیش
مشت خاکستر می باید بود .
دیرگاهی است که با من مونس
عود می سوزد در مجمر من ،
و درون شبحی زودگذر
می نماید با من دلبر من .

اردیبهشت 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th October 2013, 01:33 AM
از دور

جوی می خواند در دره خموش
با مه آلوده ی صبحی همبر ،
گوئیا خانه تکانی نهان
ریخته بر سر او خاکستر .
گله می گردد با نالش نای
گوئیا طوق گشوده است افلاک ،
بگسسته ست از آن هر دانه
می ود غلت زنان بر سر خاک .
هر چه آن هست که هست و " مخراد "
می نماید ببرم چون قد دوست ،
لیک افسوس ! به راه استاد
به فریبی و دلافسای من اوست .
با من او مانده زبان بگرفته
تا کنم با قد او مانندش ،
چون ز دورش نگرم از نزدیک
بگشاید به رخم لبخندش .

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
20th October 2013, 01:36 AM
در فروبند


در فروبند که با من دیگر

رغبتی نیست به دیدار کسی ،

فکر کاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچه دست هوسی .

هوسی آمد و خشتی بنهاد

طعنه ای لیک به بی سامانی ،

دیدمش ، راه از او جستم و گفت :

بعد از اینت شب و این ویرانی .

گفتم : آن وعده که با لعل لبت ؟

گفت : تصویر سرابی بود آن .

گفتم : آن پیکر دیوار بلند ؟

گفت : اشارت ز خرابی بود آن .

گفتم : آن نقطه که انگیخته دود ؟

گفت : آتش زده ی سوخته ای ست ،

استخوان بندی بام و در او

مرگ را لذت اندوخته ای ست .

گفتمش : خنده نبندد پس از این

آفتابی ، نه چراغی با من .

گفت : آن به که بپوشی از شرم

چهره ی خویش به دست دامن .

دست غمناکان - گفتم - اما

از پس در به زمین می ساید .

- خنده آورد لبش - گفت : ولیک

هولی استاده به ره می پاید .

می درخشد گر افق ، اهرمنی ست

نیمسوزیش به کف دوداندود .

مرد آن در که امیدش بگشاد

با بیابان هلاکش ره بود .

جاده خالی ست ، فسرده ست امرود

هرچه می پژمرد از رنج دراز .

مرده هر بانگی در این ویران

همچو کز سوی بیابان آواز .

وز پس خفتن هر گل ، نرگس

روی می پوشد در نقشه ی خار .

در فروبند دگر هیچکسی ،

نیستش با کس رای دیدار .

فروردین 1327
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 02:39 PM
او را صدا بزن


جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس

می خواند .

بر تیز پای دلکش آوای خود سوار

سوی نقاط دور

می راند .

بر سوی دره ها که در آغوش کوه ها

خواب و خیال روشن صبحند .

بر سوی هر خراب و هر آباد

هر دشت و هر دمن

او را صدا بزن !

بسیار شد به خواب

این خفته ی فلج .

در انتظار یک

روز خوش فرج .

پیوندهای او

گشتند سرد

از بس که خواب کرد .

بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن

او را صدا بزن !

کوچید کاروان که به ده بود . مدتی است

در چادر سفید عروس ایستاده است

با چه طراوتی

زیر " شماله " می گذرد ده ، جدار راه

چیده شده است با

تنهایی از زنان

تنهای مردها

تنهای برهنه

تنهای ژنده پوش

آورده شادی همگان را به کار جوش .

و یک کمر بزرگ شده ست آشیانه تا

قاپد هر آن صدای گریزنده از دهن

او را صدا بزن !

آن وقت کاو رسید

چادر اسبه از رهش ،

در قلعه کس ندید

زین رو به گوشه ای

رفت و بیارمید .

پای آبله ز راه و تنش کوفته شده

گویی خیال زندگی اش از ره دماغ

با ناامیدی نه بجا روفته شده ،

اما کنون که خسته تن از جنگ تن به تن

او را صدا بزن !

گرگی کشید کله و از کوه شد به زیر

مطرود و دل پلید

بر تخته بست امید

( هر شکل نابجای نهان

در گوشه های معرکه می ماند )

تا دید کاو خروس

می خواند ؛

و آوای او چو ضربت بر قطعه ی چدن

او را صدا بزن !



5 دی ماه 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 02:50 PM
خروس می خواند


قوقولی قو ! خروس می خواند

از درون نهفت خلوت ده ،

از نشیب رهی که چون رگ خشک ،

در تن مردگان دواند خون

می تند بر جدار سرد سحر

می تراود به هر سوی هامون .

با نوایش از او ره آمد پر

مژده می آورد به گوش آزاد

می نماید رهش به آبادان

کاروان را در این خراب آباد .

نرم می آید

گرم می خواند

بال می کوبد

پر می افشاند .

گوش بر زنگ کاروان صداش

دل بر آوای نغز او بسته است .

قوقولی قو ! بر این ره تاریک

کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته است ؟

گرم شد از دم نواگر او

سردی آور شب زمستانی

کرد افشای رازهای مگو

روشن آرای صبح نورانی .

با تن خاک بوسه می شکند

صبح تا زنده صبح دیر سفر

تا وی این نغمه از جگر بگشود

ور ره سوز جان کشید به در .

قوقولی قو ! ز خطه ی پیدا

می گریزد سوی نهان شبکور

چون پلیدی در وج کز در صبح

به نواهای روز گردد دور .

می شتابد به راه مرد سوار

گرچه اش در سیاهی اسب رمید

عطسه ی صبح در دماغش بست

نقشه ی دلگشای روز سفید

این زمانش به چشم

همچنانش که روز

ره بر او روشن

شادی آورده است

اسب می راند .

قوقولی قو ! گشاده شد دل و هوش

صبح آمد . خروس می خواند .

همچو زندانی شب چون گور

مرغ از تنگی قفس جسته است

در بیابان و راه دور و دراز

کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته است ؟



آبان 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 02:55 PM
از عمارت پدرم


مانده اسم از عمارت پدرم

طرف یورد شمالی اش : تالار

طرف یورد جنوبی اش : سر در .

طرف بیرونی آن : طویله سرا ،

جغد را اندر آن قرار اکنون ،

تخته ای بر درش ، به معنی ، در .

در گشاده است و خانه اش تاریک

گاه روشن به یک اطاق ، چراغ

مردی افکنده اندر آن بستر .

سر خمیده است ازو به روی کتاب

زانوان را به دامن آورده

دست می گرددش روی دفتر .

شب و تاریکی و چراغ آن مرد

بهم افتاده ، لیک ساخته اند

روی دفتر ، عمارت دیگر .

دستش این را نوشته بر ورقی :

مانده اسم از عمارت پدرم

تن بی جانش ، چون مرا پیکر .



یوش 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 03:19 PM
که می خندد ؟ که گریان است ؟


گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانان

سپرها دیدم از آنان ، فرو بر خاک ،

که از نقش وفور چهره های نامدارانی

حکایت بودشان غمناک .

بدیدم نیزه ها بیرون

به سنگ از سنگ ، چون پیغام دشمن تلخ ،

بدیدم سنگ های بس فراوان که فرو افتاد

به زیر کوه همچون کاروان سنگ های منجمد بر جا

چراغی ، جز دمی غمگین ، بر آن نوری نیفشانید .

سری را گردش اشکی ، فزون از لحظه ای ، آنجا نجنبانید .

کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آنجا

همه چیز است در آغوش ویرانی و ویران است

که می خندد ؟ که گریان است ؟

شب دیجور دارد دلفریبی باز

شکاف کوه می ترکد ، دهان دره ی با دره دمساز

به نجوایی ست در آواز

صدایی ، چون صدایی که به گوشم آشنا بوده است ،

مرا مغشوش می دارد .

به هم هر استخوانم ، می فشارد .

در آن ویرانه منزل

که اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان است

بگو با من ، که می خندد ؟ که گریان است ؟

بگو با من چقدر از سالیان بگذشت ؛

چگونه پر می آمد قطار گردش ایام ؛

ز کی این برف باریدن گرفته است ؟

کنون که گل نمی خندد ؛

کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه

به روی شاخه ی " مازو " ی پیری

به نفرت تار می بندد ؛

در آن جای نهان ( چون دود کز دودی گریزان است )

که می خندد ؟ که گریان است ؟

تیرماه 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 03:34 PM
وقت تمام


رفقا وقت تمام است ، تمام

مرده اندر گور

زنده ای یا برجا

داد باید

کار آنان انجام .

با جنون دشمن

وقت کوشیدن نیست

می بد به خم دیدی کف

جوش می باید زد

بادم بادی سرد

... جوشیدن نیست

تو بکن آنچه را باید و آنت شاید .

ناروا گفتم گاه

روی ره می پاید

تا بماند بیمار

ناقص و بی اندام

رفقا وقت تمام است ، تمام .



21 خرداد 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 03:40 PM
شبِ قورُق


دست بردار ز روی دیوار

شب قورق باشد بیمارستان .

اگر از خواب برآید بیمار ،

کرد خواهد کاری کارستان .

حرف کم گوی که سرسامش برد ،

دور از هر که سوی وادی خواب .

گریه بس دار که هذیانش داشت

خبر از وحشت دریای پر آب .

پای آهسته که می لفزد جا

سنگ می بارد از دیوارش .

از کسی حال مپرسی باشد

کز صدایی برسد آزارش .

شب قورق باشد بیمارستان .

پاسبان می رود آهسته براه .

ماه هم از طرف پنجره نرم ،

بسته بر چهره ی معصومش نگاه !



شب 11 خرداد 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 03:46 PM
حباب


خواستم تا ببینمش در روی

گشت طوفان بیا چنان که مپرس

خواستم تا ز جا تکان گیرم

خورد چونان جهان تکان که مپرس

خواستم از کبود چشمی امان

دل به گرداب بی کران آمد

برد هر موج از رهی به رهی

آنچنانی که ره به جان آمد .

خواستم تا رهم ز ورطه که بود

لاغری ماند و ساحلی خاموش

شبی و قایقی نشسته به خاک

رفته ای محو و مانده ای مدهوش .

خواستم تا حساب دانم از این

یک حباب فضول از جا خاست

قبه ای بست و گنبدی بر کرد

رنگی افزود و نقشه ای آراست .

خواستم تا به فرصت باقی

شرح این داستان بگویم باز

در دماغم فضول نقشه ی خود

بست تا میل او بجویم باز

بود آری حبابی آنچه که بود

گر به بیداری ای و گر در خواب

اول از باد خنده ای بشکفت

آخر از بار گریه رفت بر آب .



29 اردیبهشت 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 03:58 PM
روز بیست و نهم


روز بیست و نهم اردیبهشت

از همه روز بتر یا بهتر

هست با گردش هر لحظه ای او

چشم سر ، چشم تن من بر در .

تا رسد مهمان هرجاست دری

زن ! در خانه عبث باز مکن

چو جوابی نه به پرسش بینی

پس در بگذر و آواز مکن .

آشنا دست مکن با چیزی

کز صدائیش نباشد آزار

چون گریزد به صدا ، بس که لطیف ،

خانه را خلوت با او بگذار .

برگ سبزی و کف نانی خشک

زود بردار به سفره است اگر

ژنده ریخته گر در کنجی

سوی آن پستوی ویرانه ببر .

من نمی خواهم مهمان داند

که ندار است ورا مهمان دار

شری کوچک را با من ده

هر چه را یک دم خاموش گذار .

خط به خط ، سایه ز هر سایه کنون

می کشد چهره ی اویم در بر

هر چه کاهیده به هرچ افزوده

که نماید به پسر ، شکل پدر .

از پس این همه مدت او باز

همچنان است و بدان شکل که بود

پدرم پیر نگشته است هنوز

سفر او را ننموده است عنود .

شکل او نرم گرفته است قرار

سینه ی پهنش با شانه به جنگ ،

با همان سبلت آویخته اش

با دو چشمان خوش میشی رنگ .

می برد دل ز ره سینه ی من

منش آن مرغ پرانیده ز دست

همه آغوشم و تا کی بوشد

بسته ام چشم و لبم بگشوده است .

به لبانش لب من آمده جفت

چو به دل آرزوی دیرینه

به هوایی که کنم یا نکنم

جفت با سینه ی پهنش سینه .

می برد دستم تا ... دماغ

خبر از دستش در دستم گرم

پس نگاه من غرق است در او

اندر آغوش ویم خامش و نرم .

ندهد دل که ز من دور شود

ندهم ره که ز راهی برود

چون خیالی که درآید در دل

اگر از راه نگاهی برود .

زن ! نگفتم در خانه مگشا

تا بیابد او هرجاست دری .

هیچ وقتی نه فراموش کند

پسری را پدری یا پدری را پسری .



29 اردیبهشت 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 04:32 PM
شب دوش


رفت ، بگریخته از من ، شب دوش

از شب دوشم اما خبر است .

اندر اندیشه ی آباد شدن

این زمان سوی خرابم گذر است .

داستان شب دوشینه مراست

چو دروغی که به چشم آید راست .

آن نگارین که به سودی بنشست

آخر از روی زیانی برخاست .

دم نمی خفتش چشمان حریص ،

بود ما را سخن از قول و قرار .

لیک از خنده ی بی رونق صبح ،

ماند بالینی و در آن بیمار .

بنشست آفت واری در پیش

دست بر دستی با من غمناک .

غرق در شکوه ی بیهوده ی خود

دل سودازده ای بر سر خاک .

خنده دزدیده دواندم سوی لب

همچو خونی که دود در بن پوست .

چون ز جا جستم و ، بیمار بجا ،

بخیالی که ز جا خاسته اوست .

از شب دوشم اما خبر است ،

گرچه بر یاد نماندم شب دوش .

مفصل خاک ، ز بادی بگسیخت

گشت در پنجره شمعی خاموش !



فروردین 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 04:38 PM
داستانی نه تازه


شامگاهان که رؤیت دریا

نقش در نقش می نهفت کبود

داستانی نه تازه کرد به کار

رشته ای بست و رشته ای بگشود

رشته های دگر بر آب ببرد .

اندر آن جایگه که فندق پیر

سایه در سایه بر زمین گسترد

چون بماند آب جوی از رفتار

شاخه ای خشک کرد و برگی زرد

آمدش باد و با شتاب ببرد .

همچنین در گشاد و شمع افروخت

آن نگارین چربدست استاد

گوشمالی به چنگ داد و نشست

پس چراغی نهاد بر دم باد

هر چه از ما به یک عتاب ببرد .

داستانی نه تازه کرد ، آری

آن ز یغمای ما به ره شادان ،

رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه

از خرابی ماش آبادان

دلی از ما ولی خراب ببرد !



فروردین 1325
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 04:44 PM
گنج است خراب را


کردم به هوای میهمانی

آباد ، سرای و خانه ی تنگ

هر بام و بری شکسته برجا

چون پای فتاده رفته از هوش

از هر در آن گماشتم باز

بیدار و بهوش پاسبانان

جز نقش تو هرچه شان ز دل دور

جز نام تو هر چه شان فراموش

آن گونه که آفتاب در ابر

از خانه ی آسمان بخندد

در خانه ی این امید تا کی

لب تر شودم به چشمه ی نوش

لیکن نگذشت سالیانی

کز پای بریخت هر جداری

وز غارت دستبرد ایام

جغدیم بر آن نشست خاموش

شد خنده ی هر شکاف با من

در طعنه نهیب زهرخندی

من بودم و در فسوس کاین حرف

ناگاه رسیدم از تو در گوش :

اینجایم در خراب تو ، من

ای خسته کنون گرفته ام جا

آبادی این سرای بگذار

گنج است خراب را در آغوش .



اسفند 1324
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 04:59 PM
کینه ی شب


شب به ساحل چو نشیند پی کین

همه چیز است به غم بنشسته

سر فرو برده به جیب است " کراد "

بر ره جنگل و کوه از ره دور

تکه گویی ز " بَقَم " بگسسته .

کاج کرده ست غمین بالا راست

می نشیند به بر او ساحل

ابری از آن ره کوهان برخاست

می شود بر سر هرچه حائل .

زرد می گردد روی دریا

باقی قرمزی روز مکد

می نشانند در آن گوشه ی دور

..................................

هیکلی نه اما

مثل این است که ژولیده یکی

می گریزد به رهی از سرما .

می مکد قرمزی روز

می مکد

نیست دیگر سر مویی به ره این افق گمشده نور

شب ، دریده به دو چشم آن مطرود ،

در سیاهی نگاهش همه غرق

می مکد آب دهانش از کین

می نشیند به کمین

بر لبش هست همه

به یکی خرد ستاره ی حتی .

هر زمانی نفرین

می مکد روشنیش را از دور

به خیالی که ز روز است رمق .

هیس . آهسته

قدم از هر قدمی دارد بیم

به ره دهکده مردی عریان

دست در دست یکی طفل یتیم .

هیس ! آهسته شب تیره هنوز

می مکد .

زیر دندان لجن آلودش

هر چه می بیند خواهد نابودش .

کی ولیکن گوید

از در دیگر ، این روز سپید

در نمی آید ؟

شب کسی یاوه به ره می پوید

شب عبث کینه به دل می جوید

روز می آید

آنچه می باید روید ، روید

از نم ابر اگر چه سیرآب

خنده می بندد در چهره ی شب .



دی ماه 1323
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 05:19 PM
مردگان موت


مردگان موت ، با هم بزم برپا کرده می خندند

زنده پندارند خودشان را

استخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلو روی دندان ها

دنده بر هر دنده بگرفته ست پیشی

چشم رفته ، کاسه ی سر کرده جای چشم ها خالی .

چند دیوار شکسته

مردگان موت می خندند ، آنها راست حالی .

می کشد انگشت بی جانشان

در جهان زندگان هر دم خیالی

بوی می آید هیس

هیس از آنجا خاسته یک مرده به پا

به سرودی که سروده است

سرد و نفرت زای بر کرده ست آوا .

مرده ای برخاسته

نام دیگر مرده ی مشهور می دارد .

مرده ای یک زنده را با چشم های باز

از ره در دور می دارد .

پنجره ام را ببند ای زن !

شیشه ها را گل فروکش !

منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من بهم زن !

من نمی خواهم کسم بیند ،

یا ببینم کس .

در تمنای نگاه بی سؤالم

و ردیف رنج های بی شمار من ،

دردهای استخوانم بس .

مردگان موت با هم شاد می خندند

با عصیر غارت خود

در جهان زندگانی

می کنند آیا جدا ، از زندگی زندگان ، یک زندگانی نهانی ؟

در فتیله روغنی نیست .

سقف دارد می شکافد .

هست با هر مرده ای ، خش خش

هیس ! تکان از جا مبادا !

پنجره ام را به زیر گل فروکش !



8 آذر 1323
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 05:39 PM
با غروبش


لرزش آورد و خود گرفت و برفت

روز پا در نشیب دست به کار

در سر کوه های زرد و کبود

همچنان کاروان سنگین بار .

هر چه با خود به باد غارت برد

خنده ها ، قیل و قال ها ، در ده

برد این جمله را وزو همه جا

شد غمین و خموش و دزد زده .

دیدم از دستکار او که نماند

در تهیگاه کوه و مانده ی دشت ،

هیکلی جز به ره شتاب که داشت

جویی آرام آمده سوی گشت .

یک نهان ماند لیک و روز ندید

با غروبش که هر چه کرد غروب .

وان نهان بود : داستان دو دل

که نیامد به دست او ، منکوب

پس از آنی که رخت برد به در

زین سرای فسوس ، هیکل روز

باز آنجا ، به زیر آن دو درخت ،

آن دو دلداده ، آمدند به سوز .



فروردین 1323
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 05:51 PM
بازگردان تن سرگشته


دور از شهر و دیار خود شدم با تیرگان همخانه ، آه از این بدانگیزی !

داغ حسرت می گدازد باقی عمر مرا هر دم !

من ز راه خود بدر بودستم آیا ؟

فاش کردم رازهایی را

یا نگفتم آنچه کان شاید ...

شمعی آیا بر سر بالینشان روشن شد از دستم ؟

زیر کله ی سرد شب در راه

لکه ی خونی به کس دادم نشانی ؟

سخت می ترسم که این خاموش فرتوت

سقف بشکافد ،

بر سر من !

خاکدان همچون دل عفریت مرده گنده دارد تن

در بر من !

هر زمان اندیشم از من در جهان چیزی نماند غیر آهی

هم به همچند سری مو ، راه جستن

در بساط خشک خارستان نیابم نقشه ی راهی .

ای رفیق روز رنج بینوایی !

از کدامین راه بر سوی فضای تیرگان این راه را دادی درازی ؟

از همان ره رو به گلگشت د یاران بازگردان این تن سرگشته ات را

باشد آن روزی که وقتی از رهش چوپان پیری باز یابد کشته ات را

و " سناور " که طلای زرد را ماند به هنگام گل خود ،

بگسلد از خنده هایش بر مزار تو گلویند .



شهریور 1321
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 05:58 PM
نیما


از بر این بی هنر گردنده ی بی نور

هست نیما اسم یک پروانه ی مهجور

مانده از فصل بهاران دور

در خزان زرد غم جا می گزیند

بر فراز گلبنان دل بیفسرده نشیند .

دست سنگینی ست

در درون تیرگی های عذاب انگیز

که به روی سینه ی اهریمنان و نابکاران و در و جانشان فرود آید

همچنین روی جبین نازنینان و فرشتگان ...

اسم شورافکن یکی گردنده است این اسم

در زمین نه ، بر فراز آسمان نه ، در همه جا

در میان این زمین و آسمان

از پی گمگشته ی خود می شتابد .

آن زمان که بر بساط بینوای خود درآید

خواهدش از دیده خون بارد ولیکن

آورد شرم از وقار پهلوانی

دائماً در پیش روی او بدان سانی که او باشد نشسته

همچو کله ی جغد پیری سر فرود آید از او

در کنار صفحه ای در وی خطوطی تیره .

با وی این پیمان کند که هیچ فرقی

نه به ترک راه و رسم خود بگوید .



16 خرداد 1321
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 06:03 PM
سایه ی خود


در ساحت دهلیز سرای من و تو

مردی ست نشسته از برش مشعل نور

هر روز و به هر شب از برای من و تو

در بر بگشاده نقشه ای زین شب دور .

انگیخته از نهادش

رگ های صدا

یک خنده نه از لبانش

یکدم شده وا .

می بیند او به زیر ویرانه ی شب

در روشنی شراره ای سرد شده

در شادی روزی ، نه در آن خورشیدی

در گردش یک شب پر از درد شده

نو میکند او هزار اندوه نهفت .

اما چو به ناگهان نگاهش افتد

بر سایه ی خود اگر چه از او نه جدا

لبخند زده

فریاد برآورد ، بماند

از چشم من و تو در زمان ناپیدا .



فروردین 1321
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 06:11 PM
خرمن ها


گرچه میرد آن که افشاند به خاکی تخم _ می گوید " کلاف "

کودکان نوخاسته خرمنش را گرد آورند

تا از آن گردند بهره ور ...

این سخن برجاست . هنگام بهاران کشتزاران چون گل بشکفته می گردند .

در میان کشتزاران ، کشتکاران شادمانه بهر کار آشفته می گردند

خنده خواهد بست بر لب ، روی گندم ها شقایق . آه ! بعد از ما

می خرامند آن نگاران ، نازک اندامان ، میان ره ، به سوی کشتگاهان

روز تابستان هلاک از خنده های گرم خواهد شد ...

کشته ی گندم به زیر پای خرمنکوب دیگر نرم خواهد شد .

لیک افسوس ! از هر آن تخمی

که به سنگستان شود پاشیده . تنها از برای آن

یک نفر گوید که تخم گندمی بوده است

در درون سنگ ها می خواست روید ، لیک فرسوده ست .



فروردین 1321

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 06:45 PM
نه ، او نمرده است


دو سال از نبود غم انگیز او گذشت

روزی مزار او

دوبار برگ های خزان ریخته شدند

سه سایه ی شکسته ی گریان

بر شاخه های سایه ی دیگر

آویخته شدند .

آنوقت باز مثل دگر روزها دمید

این روشن افق

یک جغد بی ثبات از آن جایگه پرید

یا یک غروب غمگین بالای آن مزار

غمناک تر نشیند

دو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشت

روز سفید آمد از نو به سیر و گشت

بر ساحت جبین جوانی

خط دگر نوشت

مانند اینکه آنکه تو دانی نمرده است

هر کس به یادش آید ، گوید :

دو سال رفت و لیک ارانی نمرده است

نه او نمرده ، او ز نهانخانه ی وجود

برپای خاسته است

او از برای زندگی ما

تا بهره ور تر آئیم

دارد هنوز هم سخنی گرم می کند

این تیره جوی سنگدلان را

دارد به حرف مردمی ای نرم می کند

دو سال شمع زندگی اش را به روشنی

مردم ندید لیک

بس شمع های دیگر روشن شدند از او

بس فکرهای ویران گلشن شدند از او .

مانند آنکه همین آرزوش بود

پرید از برابر زندان

مرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بود

تا روی بام دیگر آید ز نو فرود

ز آنجا به رنگ دیگر با ما کند سخن

دو سال شد ... پرنده ی ...

مانند یک دقیقه ی لذت که بگذرد .

مثل چراغ روشنی از ...

... نگذشته ست لیک

او با خیال گرم مردمان شریک

دارد به شیوه های دگر ...

او در میان تیره ی این خاک های سرد

هر چند منزوی

کرده است در درون بسی دل کنون مقر .

نه ، او نمرده است آنکه دلی زنده می کند

هرگز بر او نیابد بد روی مرگ دست

شکل غراب بیهده ...

بر این مزار ، بیهده بنشسته است جغد

اشک سه سایه بی سبب اینجاست بر زمین .



13 بهمن 1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
22nd October 2013, 06:59 PM
یاد


یادم از روزی سیه می آید و جای نموری

در میان جنگل بسیار دوری .

آخر فصل زمستان بود و یکسر هر کجا در زیر باران بود .

مثل این که هر چه کز کرده به جایی ،

بر نمی آید صدایی .

صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغدار و دور کرده

جای دنجی را .

یاد آن روز صفا بخشان !

مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز

می شدم از روی این بام سیه

سوی ان خلوت گل آویز ،

تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر انجا

تا از آنجا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را

آورم با خود .

آه ! می گویند چون بگذشت روزی

بگذرد هر چیز با آن روز .

باز می گویند خوابی هست کار زندگانی

زان نباید یاد کردن ،

خاطر خود را

بی سبب ناشاد کردن .

برخلاف یاوه ی مردم

پیش چشم من ولیکن

نگذرد چیزی بدون سوز

می کشم تصویر آن را

یاد من می آید از آن روز !



بهمن 1320
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
23rd October 2013, 11:45 PM
آی آدمها


آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !

یک نفر در آب دارد می سپارد جان .

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید .

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن ،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید ،

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند .

در چه هنگامی بگویم من ؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان !

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید !

نان به سفره ، جامه تان بر تن ؛

یک نفر در آب می خواند شما را .

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون

گاه سر ، گه پا .

آی آدمها !

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید ،

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید !

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده . بس مدهوش

می رود نعره زنان . وین بانگ باز از دور می آید :

- " آی آدمها " ...

و صدای باد هر دم دلگزاتر ،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان ابهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها :

- " آی آدمها " ...



27 آذر 1320

*FATIMA*
24th October 2013, 12:23 AM
لکه دار صبح


چشم بودم بر رحیل صبح روشن

با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن

در نهانی جای این وادی

بر پریدن های رنگ این ستاره

بود هر وقتم نظاره .

کاروان فکرهای دور دور این جهان بودم

راه های هولناک شب بریده

تا پس دیوار شهر صبح اکنون در رسیده .

بر سر خاکسترم ره بود

وین سخن را دمبدم گویا :

" می رسد صبح طلایی

می رمند این تیره رویان

پس به پایان جدایی

چشم می بندم به روشن های دیگر سان . "

امد از ره این زمان ان صبح .

لیک افسوس !

گرچه از خنده شکفته

زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته

می نماید لکه داری روی خاکستر سواری

می دمد بر صورت خاکی

هم ردیف نابکاری .

لکه دار صبح با روی سفیدش روبروی من

می نشیند خنده بر لب .

می پراند تیرهای طعنه ی خود را به سوی من .

آه ! این صبح سراسیمه

از ره دهشت فزای این بیابان ها رسیده

تا بدین جانب عبث با سر دویده .

از سفیدآب رخ زردش ز دوده

رنگ گلگون تر

پس به زرد چرک آلوده

می نماید پیش چشم من

نه چنان که در دگر جا .



یوش 10 شهریور 1320

*FATIMA*
24th October 2013, 12:37 AM
من لبخند


از درون پنجره ی همسایه ی من ، یا ز ناپیدای دیوار شکسته ی خانه ی من

از کجا یا از چه کس دیری ست

راز پرداز نهان لبخنده ای این گونه در حرف است :

- من در اینجایم نشسته .

از دل چرکین دم سرد هوای تیره با زهر نفس هاتان رمیده

دل به طرف گوشه ای خاموش بسته

راه برده پس برون تیرگی های نفس های به زهر آلوده تان در هر کجا ، هر سو

که نهان هستید از مردم ، منم حاضر ،

خوبتان در حرف ها دیده ،

خوبتان بر کارها ناظر ،

در سراسر لحظه های سرد ،

آن زمان که گرمی از طبع شما مقهور رفته ،

وز شما اندیشه ی مفلوج باطل دوست

بر هوای راه های دور رفته ؛

در سراسر لحظه های گرم ،

آن زمان که همچو کوران ، همچو بی وزنان ،

دست بر دیوار می پایید ؛

همچو مفلو جان بی پای و زمین گیر

سر به روی خاک می سایید

و نگاه بی هدفتان بر سریر سنگ های چرک سوده است .

آن زمان که بر جبین تنگتان تابان شراری می شود تبدیل

به جدار سرد خاکستر

لیک مشتی سرد خاکستر جبین تنگتان را سوخته یکسر .

آن زمانی که سفالی گوهریتان می نماید

در تک تاریک گور حدقه ی چشمهاتان

نه دمی بر گوهری تابان

نگه تان می گشاید .

آن زمان که همچنان آب دهان مردگان ،

آبریزان دروغ اشگ هاتان می کند سرزیر

روی سیمای خطر انگیز ،

وز ره دندانتان ، همچون شعاع خنجر عفریت

برق خنده های باطل می جهد بیرون .

در همه ان لحظه های تلخ یا ناتلخ ،

می دود چار اسبه فرمان نگاه من

گر به کار خود فرو باشید

یا به کار مردم دیگر

یا به کاهیده ز بار خود

یا بیفزوده به بار مردم دیگر ؛

دیده بانی می کنم ناخوب و خوب کارهاتان را

بی خیال از دستکار سردتان در من

کاوش بی هوده ی مردم نمی بندد رهی بر من .

بیهده نشکسته ام من

بر عبث ننهاده ام نقشی شکسته بر شکسته .

هرچه تان با گردش زنجیر من بسته .

گر به تلخی بر لب خاموش واری می نشینم ،

گر به حسرت می فزایم ، یا به رنجی می گشایم ،

من ، من به لبخنده ی روزان تلخ و دردناک بیدلی خلوت گزینم .



خرداد 1320

*FATIMA*
24th October 2013, 12:51 AM
خواب زمستانی


سرشکسته وار در بالش کشیده ،

نه هوایی یاریش داده ،

آفتابی نه دمی با بوسه ی گرمش به سوی او دویده ،

تیر پروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی

خواب می بیند جهان زندگانی را ،

در جهانی بین مرگ و زندگانی .

همچنان با شربت نوشش

زندگی در زهرهای ناگوارایش .

خواب می بیند فرو بسته است زرین بال و پرهایش

از بر او شورها برپاست .

می پرند از پیش روی او

دل به دو جایان ناهمرنگ ،

و افرین خلق بر آنهاست .

خواب می بیند ( چه خواب دلگزای او را )

که به نوک آلوده مرغی زشت ،

جوش ان دارد که برگیرد ز جای او را

و اوست مانده با تن لخت و پر مفلوک و پای سرد .

پوست می خواهد بدراند به تن بی تاب

خاطر او تیرگی می گیرد از این خواب

در غبارانگیزی از این گونه با ایام

چه بسا جاندار کاو ناکام

چه بسا هوش و لیاقتها نهان مانده

رفته با بسیارها روی نشان بسیارها چه بی نشان مانده

آتشی را روی پوشیده به خاکستر

چه بسا خاکستر او را گشته بستر .

هیچ کس پایان این روزان نمی داند .

برد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشد .

کس نمی بیند .

ناگهان هولی برانگیزد

نابجایی گرم برخیزد

هوشمندی سرد بنشیند .

لیک با طبع خموش اوست

چشم باش زندگانیها

سردی آرای درون گرم او با بالهایش ناروان رمزی است

از زمان های روانی ها

سر گرانی نیستش با خواب سنگین زمستانی

از پس سردی روزان زمستان است روزان بهارانی .

او جهان بینی ست نیروی جهان با او

زیر مینای دو چشم بی فروغ و سرد او ، تو سرد منگر

رهگذار ! ای رهگذار

دلگشا آینده روزی است پیدا بی گمان با او .

او شعاع گرم از دستی به دستی کرده بر پیشانی روز و شب دلسرد می بندد

مرده را ماند . به خواب خود فرو رفته است اما

بر رخ بیدار وار این گروه خفته می خندد .

زندگی از او نشسته دست

زنده است او ، زنده ی بیدار .

گر کسی او را بجوید ، گر نجوید کس ،

ورچه با او نه رگی هشیار .

سرشکسته وار در بالش کشیده ،

نه هوایی یاریش داده ،

آفتابی نه دمی با خنده اش دلگرم سوی او رسیده

تیز پروازی یه سنگین خواب روزانش زمستانی

خواب می بیند جهان زندگانی را

در جهانی بین مرگ و زندگی .



5 خرداد 1320

*FATIMA*
24th October 2013, 12:59 AM
پانزده سال گذشت


پانزده سال گذشت .

روزش از شب بدتر

شبش از روز سیه گشته سیه تر .

پانزده سال گذشت

که تو رفتی ز برم

من هنوزم سخنانی ز تو آویزه ی گوش

مانده بس نکته

ای پدر ، در نظرم .

آه در رفتنت این گونه که بود

پانزده سال گذشت

هر شبش سالی و هر روزش ماهی

ولی از کار نکردم

ذره ای کوتاهی

زجرها را همه بر خود هموار

کردم و از قبل تنهایی

آنچه بگزیده برآوردم

و انچه پروزدم

داشت از گنج توام زیبایی .

پانزده سال گذشت

ز آشیان گرچه به دور ؛

گرچه چون موغ ز طوفان زاباد

بودم آواره ،

کردم از آن ره پرواز که بود

در خور همچو منی

پسر همچو تویی .

من در این مدت ، ای دور از من !

زشت گفتم به بدان ،

کینه جستم ز ددان ،

تیز کردم لب شمشیری کند

سنگ بستم به پر جغدی زشت

دائماً بر لب من بوده ست این :

" ای یکتا پدر !

پهلوانی کز تو

مانده این گونه پسر .

گوشه گیری که بشد

خانه ات ویرانه

نشد اما پسرت

عاجز بیگانه

نشد از راه به در

به فریب دانه .

آی ! بی باک پدر !

پانزده سال گذشت

من هنوزم غم تو مانده به دل

تازه می دارم اندوه کهن

یاد چون می کنمت

خیره می ماند چشمانم

نگه من سوی تو است .



اردیبهشت 1320

*FATIMA*
24th October 2013, 01:13 AM
هاد


طوفان زده است هیبت دریا

و انگیخته نهفت صدایی

در گوشه ها نهان

دریای بیکران .

اندیشه های گوش ات را

و گوش های پر شده ز اندیشه های دور

می دار جفت

با آن صدا نهفت

می باش همنوا

با آن خبر که هیبت دریای تیره گفت .

دور آمدش ره و دیر امدش سفر

و این است از او خبر

هر دم ، خیالی ، خوابش می خورد

از لخته ی جگر

خواب خیالش می برد

زین تنگ ره به در .

برداشته است زه ولی اکنون

( پیشی گرفته هر قدمش از قدم که هست )

با آنکه بسته اند

هر راهی و دری

او خواهد امد با این خبر درست .

آمد شدن که دارد ناز است ، عشوه ایست

با آن نگار مست

( رقص نشاط حوصله ی دیرپای وصل

پیچانده است گر از پایش

پاهای او اگر از دست )

رمزی ست تا به راه نماند

- و آویخته به سرکش هر موج -

اندیشه ایست او را

تا بر نشانه راست نشاند .

معصوم من !

او خواهد آمد

با وی که بود شیطنت ، گشته منجمد

در گور گوش هایش ، مقهور ماند . مُرد

حرفی که داشت با وی تهدید

تا لحظه ای ابد

کشتی رساندگانش به ساحل

خواهند هر جدار شکستن

گر بر سریر ساحل ، حائل .

او خواهد آمد

اندر تک طلسم بهم ریخته که بود

بزدوده است رنگ ز هر نقشه ای و نیست

از هیچ نقشه سود

و ان نگاه ها که بمردند

در یأس حبسخانه ی تاریک چشم ها

خواهند زنده از دم او خاست

و شانه های برهنه ( باز خم پوستش )

اینک پذیرش قدمش را

از جای خاست خواهند

آن رهسپار دیر سفر را

نادیده پیکرش آرایش ،

آراست خواهند .

او خواهد آمد

بی دشمنان که ذره نیارند

با او چو دوست بود ،

با دوستان که حیله ی بد جوی

چون دشمنان

می دادشان نمود

با کوششی به نشانه

با جوششی کامان ببریده ست

از هر فسون و فسانه

با نوبتی که زخم شکستش

بر صخم استخوان بفزوده است

با آن صدا که از رگ دریا شکافته

همچون خیال ناگه بیدار محرمان .

طوفان زده است هیبت دریا

و انگیخته نهفت صدایی

در گوشه ها نهان

دریای بیکران .



18 خرداد 1329

*FATIMA*
29th November 2013, 10:53 AM
آقا توکا



به روی در ، به روی پنجره ها ،

به روی تخته های بام ، در هر لحظه ای مقهور رفته ؛ باد می کوبد ،

نه از او پیکری در راه پیدا .

نیاسوده دمی برجا ، خروشان است دریا ؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندند .

هم از آنگونه کان می بود ،

ز مردی در درون پنجره بر میشود آوا :

" دو دوک دوکا ! آقا توکا ! چه کارت بود با من ؟ "

در این تاریک دل شب ، نه زو بر جای خود چیزی قرارش .

" درون جاده کس نیست پیدا .

پریشان است افرا " گفت توکا

" به رویم پنجره ت را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم "

ز مردی در درون پنجره مانده است ناپیدا نشانه .

فتاده سایه اش در گردش مهتاب ، نامعلوم از چه سوی ، بر دیوار ؛

وز او هر حرف می ماند صدای موج را ، از موج ،

ولیک از هیبت دریا .

" چگونه دوستان من گریزان اند از من ! " گفت توکا .

" شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینی ست ! "

و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا :

" به چشمان اشک ریزانند طفلان .

منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود ،

کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک .

به رویم پنجره ت را باز بگذار ،

به دل دارم دمی با تو بمانم .

به دل دارم برای تو بخوانم . "

ز مردی در درون پنجره آوا ز راه دور می آید :

" دو دوک دوکا - آقا توکا !

همه رفته اند . روی از ما بپوشیده ،

فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده

گذشته سالیان بر ما .

نشانده بارها گل شاخه ی تر جسته از سرما .

اگر خواب این ، وگر ناخوب

سفارش های مرگند این خطوط ته نشسته ؛

به چهر رهگذر مردم که پیری می نهدشان دل شکسته .

دل نگرفت از خواندن ؟

از آن جانت نیامد سیر ؟ "

در آن سودا که خوانا بود ، توکا باز می خواند .

و مردی ، در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت :

" به ان شیوه که در میل تو آن بود

پی ات برگفته نوخیزان به راه دور می خوانند ،

براندازه که می دانند .

به جا در بستر خارت ، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی ،

فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی .

به دل ای خسته ایا هست

هنوزت رغبت خواندن ؟ "

ولی توکاست خوانا .

هم از آنگونه کاول برمی آید باز

ز مردی در درون پنجره اوا .

به روی در ، به روی پنجره ها ،

به روی تخته های بام ، در هر لحظه ی مقهور رفته ؛ باد می کوبد

نه از او پیکری در راه پیدا .

نیاشوده دمی برجا ، خروشان است دریا ؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندند .





​20 اردیبهشت 1327

*FATIMA*
29th November 2013, 11:15 AM
روی جدارهای شکسته


شوق و خیال خوردش یا جای داشته ،

و امید طعمه بر زبر سنگ خاره ایش

بر پای داشته ،

دیری است یک گرسنه به دل لاشخوار پیر

خاموش وار نشسته

روی جدارهای شکسته .

روی نمای ساختمان ها

کز هر گشاد آن ،

آبادی دروغی

بر پای صف زده ، رده بسته .

بیهوده نیست حیوان ، با معده اش گرسنه ،

کافتاده از فغان و خر و شست .

در کارگاه پر ولع هر نگاه او

بسیار امید طعمه بجوشست .

بر هر کجا نشیند ،

از هر طرف که بیند ،

در چشم ها که در مه هرای آفتاب

بگشاده یا بگسسته ،

روی جدارهای شکسته .

او از همین زمان مزه ی ناپشیده را

در گردش آوریده به کامش ،

زین گردش نهانی ، منقارهاش تیز ؛

هر لحظه می گشاید ؛

ناجسته می ستاند ؛

نادیده می رباید ؛

و تنگنای معده ی او از خورش تهی ،

آهنگ بی شمار خوری را

با معده می سراید .

طعم مدید طعمه ی خود را

می آکند به هر رگ بی تاب .

آری جدار معده ی خشکش

می گیرد از ره آن آب .

در معرض نگاه امید آشناش نیست

جز پوستواره ای

وین زنده دان _ ستوه ز بسیار خوارگی _

جز طعمه ی دم دگر لاشخواره ای .

نوبت زوالشان را اعالام می کند .

مرگ ایستاده است و از آنان

( با جنبشی که در دم آخر

هر زنده را به نزع روانست )

تن رام می کند .

می داند این حکایت را لاشخوار پیر ،

نوبت شمار حوصله آور

آن جیره خوار مرگ ،

در دشت های خامش بنیاد

کشتارها که خواهد افتاد ؛

وز مژده ی امید دمبدمش هست مست او

در رقص با خیال چنان مست هست او .

زین روی بیند آنچه نه کس بیند :

رؤیای یک جدال پر از وحشتش به چشم

افکنده طرح ؛ در سر او شکل آن جدال

هر لحظه می نشیند .

آن دم که می نماید از دور

چون لخته ای به دود

سر می دهد تکان

و او متصل نوکش را می آورد فرود

بر سنگ ها که گویی از صبر همچو او

با هم نشسته ، دسته ببسته

روی نمای ساختمان ها ،

روی جدارهای شکسته .





​مهرماه 1326

*FATIMA*
27th December 2013, 07:12 PM
بخوان ای همسفر با من


ره تاریک با پاهای من پیکار دارد

بهر دم زیر پایم راه را با آب آلوده

به سنگ آکنده و دشوار دارد ؛

به چشم پا ولی من راه خود را می سپارم

جهان تا جنبشی دارد رود هرکس به راه خود ،

عقاب پیر هر غرق است و مست اندر نگاه خود

نباشد هیچ کار سخت کان را درنیابد فکر آسان ساز،

شب از نیمه گذشته ست ، خروس دهکده برداشته است آواز ؛

چرا دارم ره خود را رها من

بخوان ای همسفر با من !

به رودروی صبح این کاروان خسته می خواند

کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد اخر

که هشیار است ، کی بیدار ، کی بیمار ؟

کسی در این شب تاریک پیما این نمی داند .

مرا خسته در این ویرانه مپسند

قطار کاروان ها دیده ام من

که صبح از رویشان پیغام می برد .

صداهای جرس های ره آوردان بسی بشنیده ام من

که از نقش امیدی آب می خورد ؛

نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد .

در آن دم هر چه سنگین بود از خواب

خروس صبح هم حتی نمی خواند

به یغمای ستیز بادها باغ

فسرده بود یکسر

پلیدی زیر افرادار

شکسته بود کندوهای دهقانان و

خورده بود یکسر .

دل آکنده ز هر گونه خبر ، می دار ای نومید همسایه گذر با من

بخوان ای همسفر با من !

چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سر دری بود

ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند

اگر جنبنده آبی بود دریایی ، چه پایی

پی آنست این دریا که با کشتی بر آن روزی درآیند .

خیال صبح می بندد به دل این ظلمت شب

پر از خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان

کامید زنده ی خود مرده می دارند .

مکن تلخی ، مبر امید

ترا بیمار سر برداشت ، دستش گیر

ببین شهد لب پر خنده ی او را چه گوید

چه کس در راه پوید

پریشان و بدل افسرده

بیابان سنگ ها را ، سنگ ها روی بیابان

اگرچه هر رنج آورده بنماید فسرده

چراغ صبح می سوزد به راه دور ، سوی او نظر با من

بخوان ای همسفر با من !

فسون این شب دیجور را بر آب می ریزند .

در اینجا ، روی این دیوار ، دیوار دگر را ساخت خواهند ؛

فزایند و نمی کاهند

که می خندد برای ماست

که تنها در شبستان دیده بر راه است

به چشم دل نشسته در هوای ماست

که بر آن چنگ تار از پوست مرغ طرب بسته است

کسی تا این نگوید چنگ را هر تار بگسسته ست .

برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست ؟

چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوب

نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران

نشسته در ... * مهوشی

هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد .

درخت سیب شیرینی در آنجا هست ، من دارم نشانه ،

به جای پای من بگذار پای خود ملنگان پا

مپیچان راه را دامن

بخوان ای همسفر با من




​خرداد 1324

*FATIMA*
27th December 2013, 10:38 PM
ناروایی به راه


شب به تشویش در گشاده . در او

ناروایی به راه می پاید .

مثل این است

کز نهانگه نشان کینه که هست ،

سنگ هر دم به سنگ می ساید .

هیچ کس نیست بر ره و " امرود "

سرد استاده . بید می لرزد .

مرگ ، آماده گوش او بر در ،

و آن سیه کار کینه می ورزد .

بچه های گرسنه با تن لخت

زیر طاق شکسته ، مانده ی خواب

باد ، لنگ ایستاده است به پا

ناله سر کرده است گردش آب .

مثل این است _ از وداع خموش _

چند زن سر نهاده اند به هم .

هرچند بشکسته . هرچه پاشیده است

روی خاکستری نشانه ی غم .

راه ماننده ی رگی در پوست ،

تن بپوشیده و گریزان است .

جا که غمگین چراغ می سوزد ،

پلک چشمی سرشک ریزان است .

زیر بام شکسته بر رخ شب

بام دیگر شکسته است کنون

لیک آن استخوان شمار طمع

مدرد چشم ها ، دو کاسه ی خون .

روی بیمار ، زردناک و صبور

با سر افتاده است بر زانو

حالت او کسی نمی پرسد

کس بدانجا نکرد خواهد رو .

مردمان ، مردگان زنده به رو ،

رفته با خواب های زندانگاه

چشم باز است از یکی زیشان

لیک بی حال بسته است نگاه .

دست بد کار پیش می آید

در لختی به ره گشاده شده

چه سبک ، ای شگفت ، در تابوت

استخوان پشته ای نهاده شده .

هر دم آن استخوان شمار ، به شک

چشم می گرددش به گردش شب .

دست او _ این خراب را بانی _

می شمارد دقیقه های تعب .

موش مرگ است در همه تن او

می نماید ز بخل مرده بخیل

بیمناک از طراز قرمز صبح

می گشاید ز چشم ، چشمه ی نیل .

خشت بر خشت می نهد هر دم

دست ها بر جدار می ساید

تا نبیند کاهشی را ... *

بر هر افزودنی می افزاید .

تا نه ره آورد ز شب سوی روز

آن شب آویز مهربان گشته ،

بوسه بر روز می زند از دور

می کند هر فسونی و خواهد

تا نبیند به چشم ماند کور .

سرد استاده است باز " امرود "

بچه های گرسنه اند به خواب .

بید لرزان و هر چه مانده غمین

با دل جوی رفته ناله ی آب .

از نشیب جهان به دودش غرق ،

همچنان باز این ندا آید

ذره با ذره گرم این نجواست

ناروایی به راه می پاید .




​1323

*FATIMA*
17th January 2014, 06:50 PM
پدرم


صبحدم کز شعف خنده ی مهر

می جهم من ز بستر خود ،

همه خوابند و بیاسوده به چهر

که من انده زده ام بر در خود .

می گشایم در از این تنگ مکان

به سوی تازه نسیم جانبخش

گویی او راست خبرها به زبان ،

هر خبر در دل من درمانبخش

من و آن تازه نسیم دلکش

می گشاییم سوی هم آغوش

همچو دو مست ، ولی من آتش ،

او به دل سرد و بیفتاده ز جوش

رفته است او ز دل ابر سیاه

از بر قله ی کهسار سفید

جسته ام من ، سخنم هست گواه ،

از خیالات غم انگیز پلید

آی مهمان من دلخسته

ای نسیم ، ای به همه ره پویا

مانده تنها چو من اما رسته

با دگرگونه زبانی گویا .

او هم آنسان که تو سرمست و رها

بود با ساحت کوهستان شاد

همچو تو از همه ی خلق جدا

سیر می کرد به هر سوی آزاد .

او هم آن گونه که تو چابک پی

می شد از قله ی این کوه به زیر

لیک پوینده به پشت سر وی

دو پسر چه دو پسر چست و دلیر

دل ما بود و امید دلجو

چون می آمد به ده آن دلبر ده

تیره شب بود و جهان رفته فرو

در خموشی هراس آورده .

در همه رهگذر دره و دشت

هر چه جز آتش چوپان ، خاموش

باد در زمزمه ی سرد به گشت

ده فرو بسته بر این زمزمه ، گوش

من مسلح مردی می دیدم

سبلت آویخته ، بر دست عصا

نقش لبخندش بر لب هر دم

که می آمد تن خسته سوی ما .

مادرم جسته می افروخت چراغ

سایه ای می شد گویی در قیر ،

بسته بود اسبی آیا در باغ

یا فرود آمده دیوار به زیر ؟

تا دم صبح به چشم بیدار

صحبت از زحمت ره بود و سفر

ما همه حلقه زنانش به کنار

او به هر دم به رخ ماش نظر .

بود از حالت هر یک جویا

پهلوان وار نشسته به زمین .

مهربان با همه اهل دنیا

سخنانش خوش و گرم و شیرین .

او هم آن گونه که تو زودگذر

رفت و بنهاد مرا در غم خود

روی پوشید و سبک کرد سفر

تا بفرسایدم از ماتم خود

من ولی چشم بر این ره بسته

هر زمانیش ز ره می جویم

تا می آیی تو به سویم خسته

با دل غمزده ام می گویم :

کاش می آمد . از این پنجره ، من

بانگ می دادمش از دور بیا

با زنم عالیه می گفتم : زن !

پدرم آمده در را بگشا .


​لاهیجان . بهمن ماه 1318

*FATIMA*
13th February 2014, 01:43 PM
شهید گمنام

همه گفتند مرو ، او نشنید

نشود مرد دلاور نومید

ننهد وقع به کار دشمن .

_ کیست این قدر جری ؟ _ گفت که من .

بعد از آن ماند خموش و کرد اندیشه کمی .

او جوان بود . جوانی نو خیز

بین همسالانش چون آتش تیز

مثل آن گل که کند وقت طلوع

به ز گل های دگر خنده شروع

تا درآمد به جهان ، جلوه اش بود و غرور .

در کمیته چو از او صحبت بود

همه را حیرت از این جرئت بود .

همه پر حرف به هر سوق و درون :

اگر این توپ بماند بیرون ! ...

اگر آگاه کند شاه را امشب امیر !

بهم آشفت جوان . گفت : بس است !

او چه کس هست و امیرش چه کس است .

همه جا خلوت و هر کار آسان

احتیاط است فقط مشکلمان .

می شود روز سفید ، همه خواهیدم دید !

بعد گفتند : قراولخانه

ببرد حمله چنان دیوانه

شاه کرده است غضب _ گفت عجب !

بی جهت شاه به خود داده تعب !

ملت اندر غضب است . ترس در این غضب است .

صبح شد . صبح چون روی گشود

هیچ کس بر زبر راه نبود

ابرها روی افق سرخ و دو نیم

می وزید از طرف غرب نسیم

غنچه های گل سرخ ، همه لبخندزنان .

ولی امروز به ره نیست کسی

برنیامد ز رفیقان نفسی

مثل دیروز رجزخوان و جری

نیست پیدا نه صدایی ، نه سری

فقط او بود به راه ، با خیالات دراز .

برخلاف دل خود ، طینت خود

می شود بگذرم از نیت خود ؟

نه _ به خود گفت _ ستبداد امروز

ز هراسیدن ما شد فیروز

بگیریزم من اگر ، بگریزند همه .

این سیلاخورها گر خصم منند

عنکبوتند همه بر سقف تنند

چه هراسی است ، چه کس در پی ماست

ما بمیریم که یک ابله شاست ؟

مرگ با فتح مرا ، بهتر است از این ننگ .

نظر افکند به راه از همه جا

دید هر چیز سیه ، غم افزا

همه جا چنگ ستبداد دراز

همه جا راه بر اهریمن باز

از برای قجری ، نصف ملت مقهور .

مثل یک سنگر باقی مانده

دشمنان را ز برابر رانده

گفت : این توپ اگر گردد راست

زان ما گر بشود حامی ماست .

ظهر بگذشت ، به خود گفت : همت کن اسد .

هیچکس نیست در این دم با او

با دل خود شده او رو در رو .

دید در پیش زنی ، مادر بود ؟

یا خیالی به رهی اندر بود ؟

هر که باشد باشد ، ضعفا در خطرند .

بروم زود ، مبادا دشمن

زودتر او ببرد توپ از من .

شوقی افتاد در او مثل امید

رو به مقصود ورا جنبانید .

چشم ها بست و بتاخت ، رفت تا بر سر توپ

بود دشمن به سوی او نگران

دست بنهاده و ننهاده بر آن

آخ ! _ گفتند به هم چند نفر _

آخر افکندی خود را به خطر .

ولی او آخ نگفت . جستنی کرد و فتاد !

سرب بگداخته در گردن اوست

جثه ی بی ثمری رو در روست

ای وطن ! از پی آسایش تو

می پذیرند چنین خواهش تو

می روند از سر شوق ، تا به درگاه اجل !

دست بگشاده ، به خود داد تکان

مثل اینکه چیزی می داد نشان

نتوانست برآرد سخنی

به دهن ، حقه ی خون ، چه دهنی

بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکت .

هر که سر داد ، عوض ، شهرت کرد

ولی این آتش ناگه شده سرد .

سال ها رفته ولی او گمنام

سوی تو می دهد از دور سلام!

آی ملت ! یک دم ، هیچ کردیش تو یاد ؟


​4 دی 1306

*FATIMA*
13th February 2014, 01:59 PM
گل مهتاب

وقتی که موج بر زبر آب تیره تر ،

می رفت و دور

می ماند از نظر ؛

شکلی مهیب در دل شب چشم می درید ،

مردی بر اسب لخت ،

با تازیانه ای از آتش ،

بر روی ساحل از دور می دوید .

و دست های او چنان

در کنار چیره تر

بودند و بود قایق ما شادمان بر آب ؛

از رنگ های درهم مهتاب

رنگی شکفته تر به در آمد .

همچون سپیده دم

در انتهای شب ؛

کاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید .

گل های " جیرز " از نفسی سرد گشت تر

ز افسانه ی غمین پر از چرک زندگی

ظرح دگر بساختند ؛

فانوس های مردم آمد به ره پدید .

جمعی به ره بتاختند .

و آن نو دمیده رنگ مصفا

بشکفت همچنان گل و آکنده شد به نور .

بر ما نمود قامت خود را .

با گونه های سرد خود و پنجه های زرد ،

نزدیک آمد از بر آن کوه های دور

چشمش به رنگ آب ،

بر ما نگاه کرد .

تا دیده بان گمره گرداب ،

روشن ترش ببیند ،

دست روندگان ،

آسان ترش بچیند ؛

آمد به روی لانه ی چندین صدا فرود ؛

بر بالهای پر صور مرغ لاجورد

گرد طلا کشید .

از یکسره حکایت ویرانه ی وجود

زنگار غم زدود .

وز هر چه دید زرد

یک چیز تازه کرد .

ان وقت سوی ساحل راندیم با شتاب ،

با حالتی که بود

نه زندگی نه خواب .

می خواست همرهم که ببوسد ز دست او .

می خواستم که او ،

مانند من همیشه بود پای بست او .

می خواستم که با نگه سرد او دمی ،

افسانه ای دگر بخوانم از بیم ماتمی

می خواستم که بر سر آن ساحل خموش ،

در خواب خود شوم .

جز بر صدای او ،

سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش .

و انجا جوار آتش همسایه ام

یک آتش نهفته بیفروزم .

اما به ناگهان ،

تیره نمود رهگذر موج ؛

شکلی دوید از ره پایین ،

آنگه بیافت بر زبری اوج .

در پیش روی ما گل مهتاب ،

کمرنگ ماند و تیره نظر شد ؛

در زیر کاج و بر سر ساحل ،

جادوگری شد از پی باطل ؛

و افسرده تر بشد گل دلجو .

هولی نشست و چیزی برخاست ؛

دوشیزه ای به راه دگر شد !


اسفند 1318

*FATIMA*
13th February 2014, 07:04 PM
اندوهناک شب

هنگام شب که سایه ی هر چیز زیر و و روست

دریای منقلب

در موج خود فروست ،

هر سایه ای رمیده به کنجی خزیده است ،

سوی شتاب های گریزندگان موج .

بنهفته سایه ای

سر برکشیده ز راهی .

این سایه ، از رهش

بر سایه های دیگر ساحل نگاه نیست .

او را ، اگرچه پیدا یک جایگاه نیست ،

با هر شتاب موجش باشد شتابها .

او می شکافد این ره را کاندران

بس سایه اند گریزان .

خم می شود به ساحل آشوب .

او انحنای این تن خشک است از فلج .

آنجا ، میان دورترین سایه های دور ،

جا می گزیند

دیده به ره نهفته نشیند .

در این زمان

بر سوی مانده های ساحل خاموش

موجی شکسته می کند آرام تر عبور .

کوبیده موج های وزین تر

افکنده موج های گریزان ز راه دور

برکرده از درون موج دگر سر .

او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان

می کاودش دو چشم .

آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون ،

و اشکال این جهان

باشند اندران

لرزان و واژگون ،

شوریدگان این شب تاریک را ره است ؟

آیا کسان که زنده ولی زندگانشان

از بهر زندگی

راهی نداده اند ،

وین زندگان به دیده ی انان چو مرده اند ،

در خلوت شبان مشوش ،

با زندگان دیگرشان هست زندگی ؛

این راست است ، زندگی این سان پلید نیست ؟

پایان این شب

چیزی بغیر روشن روز سفید نیست ،

و آنجا کسان دیگر هستند کان کسان

از چشم مردمان

دارند رخ نهان ،

با حرفهایشان همه مردم نه آشناست ؟

گویند روی ساحل خلوتگهان دور

ناجور مردمی

دارند زیست .

و پوست های پای آنها

از زهر خارهای " کراد "

آزرده نیست .

آنجا چو موج های سبک خیز

آرام و خوش گذشته همه چیز .

مانند ما طبیعت ،

نگرفته است راه کجی پیش .

هر جانور

باشد به میل خود

بهره ور .

این گفته ها ولیک سراسر درست نیست

در خلوتی چنان هم

هر دم گل سفید ، که مانند روی گل

بگشاده است روی ،

با شب فسانه گوست .

مرغ طرب ، فتاده به تشویش ،

با رنجهای دگرگون

هر دم به گفتگوست .

او باز می کند

بالی به رنگ خون

و افسرده می نشیند

بر سنگ واژگون .

چون ماه خنده می زند از دور روی موج

در خرده های خنده ی او یافته ست اوج .

موجی نحیف تر

آن سایه ی دویده به ساحل

گم گشته است و رفته به راهی .

تنها بجاست بر سر سنگی ،

بر جای او ،

اندوهناک شب .

موجی رسیده فکر جهان را به هم زده

بر هر چه داشت هستی رنگ عدم زده

اندوهناک شب .

با موی دلربایش بر جای او

میلش نه تا که ره سپرد

هیچش نه یک هوس که بخندد

تنها نشسته در کشش این شب دراز

وز چشم اشک خود سترد

او از نبود گمشدگان

افسوس می خورد

این سهمگین دریده ی موج عبوس را

افسرده می نگرد .

در زیر اشک خود همه جا را

بیند به لرزه تن

پندارد اینکه کار همه سایه ها چو او

باشد گریستن .

از هر کنار او

سنگی گسیخته

شکلی به ره گریخته

خاموش های لرزان ،

مست از نوای او ،

استاده اند حیران .

خاکستر هوا

بنشانده جغد را ز بر شاخه های خشک

و آویخته به سقف سیه عنکبوت رنگ .


​آبان 1319

*FATIMA*
13th February 2014, 07:57 PM
امید پلید

در ناحیه ی سحر ، خروسان

این گونه به رغم تیرگی می خوانند :

_ " آی آمد صبح روشن از در

بگشاده به رنگ خون خود پر .

سوداگرهای شب گریزان .

بر مرکب تیرگی نشسته ،

دارند ز راه دور می آیند . " ...

از پیکر کله بسته دود دنیا

آن گه به جهد شراره ها ،

از هم بدرند پرده هایی را

که بسته ره نظاره ها ،

خواننده بلندتر خروسان :

_ " آی آمد صبح خنده بر لب .

بر باد ده ستیزه ی شب ،

از هم گسل فسانه ی هول ،

پیوند نه قطار ایام ،

تا بر سر این غبار جنبنده

بنیان دگر کند

تا در دل این ستیزه جو طوفان

طوفان دگر کند .

آی آمد صبح چست و چالاک

با رقص لطیف قرمزی هاش ،

از قله ی کوه های غمناک

از گوشه ی دشت های بس دور ،

آی آمد صبح تا که از خاک

اندوده ی تیرگی بشوید ،

آسوده پرنده ی طلا زند پر "

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده ی جانور ز دنب آویزان ؛

در زیر شکسته های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگاه قرارش .

آن دم که به زیر دودها پیداست

شکل رمه ها ،

وز دور خروس پیره زن خواناست ،

او بیش تر آورد به دل بیم ،

این زمزمه ها

کز صبح خبر می آورد باز ،

همچون خبر مرگ عزیزان

او راست به گوش .

او ( آن دل حیله جوی دنیا )

آن هیکل پرشتاب خودبین ،

خشکیده به جای خود بسی غمگین

هر لحظه ای از غم است در حال دگر .

در زیر درخت های بالا رفته

از دود بریشم .

در پیش هزار سایه شیدا رفته

افتاده پس آنگهان ز ره گم .

در زیر نگین چند روشن

که بر سر دود آب

لغزان شده اند و عکس افکن ؛

آنگاه به سوی موج گشته پرتاب

او جای گزیده تا به هر سو نگرد

وز انده پر گشادن این مرغ

آشفته شده زبون شده غصه خورد .

اما ز پس غبارکی می گوید

نه برق نگاه خادعانه ره می جوید ؟

کی مدعی است چشم آن بدجوی ،

بر چهره ی تیره رنگ گنداب ،

چون بسته نظر ،

شیرینی یک شب نهان را

تجدید نمی کند ؟

او با نظر دگر در این کهنه جهان می نگرد ؛

با شکل دگر چو جنبد از جا

در ره گذرد ؛

زین روی سوار تازیانه ی خود

می باشد .

چون ذره دویده در عروق دنیای زبون

بس نقطه ی تیرگی پی هم

می چیند .

تا آن که شبی سیاه رو را

سازد به فریب خود سیه تر .

با دم پر از سمومش آن بیگانه

آلوده ی خود بدارد آن را .

بر تیرگی سحر بیاویزد

تا تیرگی از برش

نگریزد .

تا دائم این شب سیه بماند

او می مکد از روشن صبح خندان .

می بلعد هر کجا ببیند

اندیشه ی مردمی به راهی ست درست .

وندر دلشان امید می افزاید .

می پاید

می پاید

تا هیچ که بر ره معین ناید ،

از زیر سرشک سرد چرکش

بر رهگذران

مانده نگران ؛

می سنجد روشن و سیه را

می پرورد او به دل

امید زوال صبحگه را

اسفند 1319

*FATIMA*
13th February 2014, 08:18 PM
دانیال

شاه شاهان زمین ، دارا ، نشسته شادمان

بر سریر تخت عز خود . همه جنگ آوران

گرد او صف بسته از نزدیک دست و دوردست .

آن زمان که بود از آن سوی رواق و چوب بست

شکل دو تن از کمانداران هویدا خواست او

جلوه ی دیگر کند از سلطه ی خود جست و جو

و ببیند نیک تر در بندگی های کسان

زین سبب شد نخوت او در دل او حکمران .

عاملین خشم و چابک پی غلامان سرا

مردمان شهر را دادند از هر سو ندا :

" کز کنون تا سی شبانه روز فرمان است کس

برنیاید جز دعای شاهش از راه نفس

و آنکه نپذیرد به دل فرمان شه ، قربان شود

و به حکم شاه شاهان ، طعمه ی شیران شود . "

بعد خورشید جهان افروز پنهان داشت چهر

و شب تاریک را بالا فروزان سپهر

روشنایی برگرفتند و شدند از هر طرف

شکل های هول های این جهان بستند صف

پاسبانانی نشستند و به چشمان تابناک

بوی خون آمد ز وحشتخانه ی این آب و خاک

شکل هر جنبنده در آن شب دعای شاه گفت

بانگ طبل از دور با الجان دیگر گشت جفت .

سایه ها بستند نقش سجده در دهلیزها

خنده های غم به لب های اسف انگیزها

و در این دنیای مالامال از کین و ستیز

ناتمیز و زشت سوی جلوه آمد هر تمیز .

" دانیال " اما به فکر خود ، بدان صورت که بود ،

به خدای خود دعا کرد و بیامد در سجود

سر نمی یارست کردن راست ، از بس غم که داشت ،

دست بر در ، عاقبت ، با پیکر لرزان گذاشت .

گفت : شرمت باد اگر ای دانیال از فکر خود

باز گردی و ببندی لب دمی از ذکر خود .

تو به تلخی بگذراندی عمر ناپاینده را

و همیشه چشم تو می خواند این آینده را .

بود تیر بس ملامت بر سر تو ریخته

بودت از آشوب گیتی طبع درد انگیخته .

رنج دیدی تا به پا داشت جهان این داد گنج

ابلهی باشد ز گنجی بگذری از بیم رنج

از پی تحسین مردم ، مردمان تحسین کنی

تلخ داری کام خود تا کامشان شیرین کنی

یا شکافی لب به خنده ، خنده از روی دروغ

تا به مجلس های شادیشان بیفزایی فروغ

آنچه نپسندی بگویی تا پسندد جاهلی .

پرده یعنی پیش روی خود بداری حایلی .

در پس پرده دگر باشی و پیش آن دگر

کمتر از دیو و ددی در این بیابان خطر .

باز با خود گفت : در دنیا اگر چه من فقیر

شکل پهناور جهان در حکم من باشد اسیر .

تیرگی های شب دیجور را از هم زیر و رو

می شکافم من به بنیاد نهاد آن فرو .

من نیم در کار تنها ، یک جهان باشد به کار

باشدم هر غم ، نشانی زین جهان داغدار .

اندر این ظلمت گشاده سوی من چشم نهان

هیبت دریای سنگین می خروشد این زمان .

من خیال روشنی های شبی طولانیم ،

سرد ، اما داستان گرم زندگانیم .

با نهان های چنان ، پیوند دارم این چنین

می درخشد از نگاهم جرم تاریک زمین .

استخوانم بگسلد گو پوستم بر تن درد

کس مرا در این جهان مرد دو رویه ننگرد .

گو تو زندان را بخواه ای مرد ، غم افزون بدار

جسم در زندان بدار و فکر از زندان برآر .

بعدها نامت به زشتی برنیاید از لبی

کس نگوید سر نیفرازند شمعی در شبی .

آن زمان چون بست چشم خود به ناپیدا طرف

روی دامان سیاهش روشنان بستند صف

او بر این امواج گوناگون دریای درشت

فاتحانه خنده ای کرد و بگردانید پشت .

لیک حکم آمد به دست شیربانانش دهند

بند بنهند و به چاه شیرش اندر افکنند

تا بداند هر کسی زین پس سزای کار خویش

حاصل سرپیچی از فرمان فرماندار خویش

هیچ جنبنده به میل خود نجنبد بعد از آن

همچنان کردند ، گرچه شه نبودش میل آن .

لیک عاجز آمد از نسخ چنان فرمان که بود

گر گنه بخشیده بودش ، وحشت او را می فزود

فکر می کرد او غلامانش جسور از این شوند

دسته دسته چاکران زین لحظه بی تمکین شوند


​ادامه دارد ...

*FATIMA*
13th February 2014, 08:36 PM
ادامه دانیال

شب همه شب شاه را فکر پریشان راه داشت

وز نهیب آنچه با او کرده بود او آه داشت .

همچو شب می زد ز راه درد پنهانی نفس

گر دمی می خفت گوشش می شنید آوای کس .

در بیابان بادهای سرد چون موجی به جوش

می رسیدش غرش شیران زندانش به گوش .

آنچنان می دیدشان مأمور ویران و زوال

که جهیدستند بی رحمانه سوی دانیال

پیش خود می دید خلقی مرده ، مردانی عجیب ،

چیزها آلوده با خون اند در دامان شب .

من به شیران از چه دادم آن چنان مرد درست

از چه راهی می توانم همچو او را باز جست ؟

او چه بد در حق من کرد و چه بر کارم گماشت

ز آنچه بی رحمانه کردم هیچ کس منعم نداشت ؟

من اگر بر سوی مردم دست خود دارم دراز

همه از من می گریزند و هراسان زین نیاز .

چشم می بندند ایشان تا به رویم ننگرند

مثل این کز پیش مرده ، ای دریغا ، بگذرند

و به قدر روشنایی ستاره ای حقیر

روشنایی من نمی بخشم به دنیای اسیر .

در جهان بدنامی این وقعه بارآور شود

چشم آینده به کار زشت من داور شود .

پس چراغ کاخ خود را گفت تا خامش کنند

پرده های زرنگار خوابگه بالا کشند

و اسیر فکرهایی کز سرش بیرون نبود

تا دمی از سرگردانی های دنیای وجود

برهاند دل ، دریچه ی نهانی را گشاد

چشم او بر روشنان شهر تاریکی فتاد .

بر جبین سرد این مخلوق دست او بلند

نا توانا پیکر این جمله در زیر کمند .

یک طرف خسته غلامان و هزاران بندگان

یک طرف ویرانه های خوفناک این جهان

مردمی در کار پنهان خود اکنون دور از او

دودهای دردها در باطن ظلمت فرو

مثل این که این جهان در سر خود بسته ست لب

هر کجا لبخنده های سرد این تاریک شب

در رسیده از بیابان ها نسیم آن چو آه

با دگر چشمی بدید آنگاه در خود پادشاه .

فکر این که غیر از او اکنون کسان دم می زنند

مردمی جان یافته ، جان می کنند

گفت او را این چه می دانند در کار استوار

نیست هولیشان ز تو با این همه قدرت به کار

فاتحانه می دوند از راه این وادی دژم

می زنند ایمن ز هر زجری به پیش تو قدم

یکه تازانی چنین در راه خود تا زنده ، تند

وز فساد کارهای تو نمانده هیچ کند

از کدامین چشمه ، آب زندگانی خورده اند

که همه این رنج ها دیده ولی نفسرده اند ؟

چشمه های خورشید آیا روشنایی بیش از این

مردمان کرده است روشن زیر و بالای زمین .

صبحدم چون رنگ های آفتاب جلوه گر

روی و پهنای جهان را بست در رنگ دگر

بال مرغان سحر را شادی افزاتر گشاد

شه پریشان تر شد از رنجی که بودش در نهاد

خود سراسیمه درآمد سوی آن بیدادگاه

بانگ زد : ای دانیال ! از چاه گفت : ای پادشاه !

گفت : هستی زنده ؟ خندان از شعف کاو زنده است

خواست پرسد قصه اش را که شگفت این قصه است .

دانیالش گفت : آمد بر سر راهم برون

مردمی که شد نگهدارم در آن طوفان خون .

هیکل ایشان تو گویی پیش من بر کرد سد .

آن دعای حق که کردم بود در کارم مدد .

بسته شد از جمله ی این دد دهان ، نز تو ولیک .

گفت شاهش بس که با غم داشتی ما را شریک

قدرت ما عاجز آمد از نهیب میل ما

عجز تو اما تو را کرد از دم شیران رها

فتح مال آن کسانی نیست کاکنون فاتحند .

فتح مال مردم آزاده است ار چه به بند .

شادباش ای دانیال ار چند این بد رفته است

خود به من آمد در این بیداد من تیر شکست

آنگه از هر سو نگه کرد و بکرد آوا بلند

شادمان که ماند یار مهربانش بی گزند

یا غلامان گفت : او را برکشید از راه چاه

توبه کرده است و ببخشیده گناهش پادشاه .



تهران - آذرماه 1318

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد