PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرخاطره انگیز



مسافر007
22nd February 2012, 07:30 PM
بردی از یادم
دادی بر بادم
با یادت شادم.
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم.

دل به تو دادم ، فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

چه شد آنهمه پیمان
که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز
خبری نشد از آن

کی آیی به برم
ای شمع سحرم
در بزمم نفسی
بنشین تاج سرم
تا از جان گذرم.

پا به سرم نه
جان به تنم ده
چون به سر آمد
عمر بی ثمرم

نشسته بر دل غبار غم
ز آنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی
رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی

بردی از یادم
دادی بر بادم
با یادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم.

دل به تو دادم ، فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز.

شاعر : پرویز خطیبی

مسافر007
22nd February 2012, 07:31 PM
آب
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه دور سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فرو شوید
اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبائی آمد لب رود
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .

چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالا دست چه صفائی دارند چشمه هاشان جوشان گاو هاشان شیر افشان باد!
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپر هاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ،میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است .
بی گمان آنجا آبی آبی است.
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را می فهمند.
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم
از زنده یاد سهرا ب سپهری

مسافر007
22nd February 2012, 07:32 PM
ّبه یاد روزهای پاک، بی دغدغه، شاد و رفته........

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

مسافر007
22nd February 2012, 07:33 PM
...وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
...
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
...
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
...
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
...
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
...
حمید مصدق

مسافر007
22nd February 2012, 07:33 PM
در این سرای بی کسی ،کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهیست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم ام سزاست

وگرنه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند


هوشنگ ابتهاج

مسافر007
22nd February 2012, 07:34 PM
ای ساربان آهسته ران ، کآرامِ جانم می رود
وان دل که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور ازو ، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور ازو ، در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون ، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون ، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان ، گوئی روانم می رود
او می رود دامن کشان ، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان ، کز دل نشانم می رود
با آن همه بیداده او ، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او ، یا بر زبانم می رود
صبر از وصال یار من ، بر گشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من ،هم کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن ، دیدم که جانم می رود
من خود به چشم خویشتن ، دیدم که جانم می رود...

سعدی

مسافر007
22nd February 2012, 07:36 PM
*مرغ سحر*

مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن
زاه شرر بار این قفس را بر شکن و زیر زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس در ا نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را پر شرر کن..پر شرر کن
ظلم ظالم, جور صیاد آشیانم, داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است.. گل ببار است اشک چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن.. بیشتر کن.. بیشتر کن مرغ عاشق شرح حجران مختصر.. مختصر کن

شعر: ملک الشعرا بهار

مسافر007
22nd February 2012, 07:36 PM
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

مسافر007
22nd February 2012, 07:39 PM
من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛


هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند


شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...


بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست ؟ "


(( فریدون مشیری ))

مسافر007
22nd February 2012, 07:40 PM
"شاهزاده رویای من"

دیدم تو خواب وقت سحر شهزاده ای زرین کمر

نشسته بر اسب سفید میومد از کوه و کمر

میرفت و آتش بدلم میزد نگاهش

میرفت و آتش بدلم میزد نگاهش

کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پُر آبم

روزی که بختم وابشه پیدا بشه اون که اومد به خوابم

شهرزاده ی رویای من شاید تویی
اون کس که شب در خواب من آید تویی تــــــــــــــــــــو

از خواب شیرین ناگه پریدم او را ندیدم دیگر کنارم بخدا

جانم رسیده از غصه بر لب هر روز و هر شب در انتظارم بخدا

مسافر007
22nd February 2012, 07:41 PM
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پائیزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تأمل کن
ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی
دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی
ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید
باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم
کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت
دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد
ده ما نام یافت کاجستان

شاعر: محمد جواد محبت، همان شاعر دوکاج

مسافر007
22nd February 2012, 07:44 PM
روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم

رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

مولانا

مسافر007
22nd February 2012, 07:44 PM
گلنار، گلنار، کجایی که از غمت

ناله می‌کند عاشق وفادار

گلنار، گلنار، کجایی که بی تو شد

دل اسیر غم دیده‌ام گهربار

گلنار، گلنار، دمی اولین شب

آشنایی و عشق ما به یاد آر

گلنار، گلنار، در آن شب تو بودی و

عیش و عشرت و آرزوی بسیار

چه دیدی از من حبیبم گلنار
که دادی آخر فریبم گلنار
نیابی ای کاش نصیب از گردون
که شد ناکامی نصیبم گلنار
بود مرا، در دل شب تار، آرزوی دیدار
تا به کی پریشان؟
تا به کی گرفتار؟
یا مده مرا، وعده وفا، راز خود نگه دار
یا به روی من، خنده‌ها بزن، قلب من بدست آر
چه دیدی از من حبیبم گلنار
که دادی آخر فریبم گلنار
نیابی ای کاش نصیب از گردون
که شد ناکامی نصیبم گلنار
(لب خود بگشا) به سخن گلنار
دل زارم را، مشکن گلنار
(نشدی عاشق) زکجا دانی

چه کشد هر شب دل من گلنار

شعر از کریم فکور

مسافر007
22nd February 2012, 07:45 PM
سلام ای کهنه عشق من .... که یاد تو چه پا بر جاست


سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست...





تو یه رویای کوتاهی ... دعای هر سحرگاهی


شدم خواب عشقت چون ... مرا این گونه میخواهی...





من آن خاموش خاموشم ... که با شادی نمی جوشم


ندارم هیچ گناهی جز ... که از تو چشم نمی پوشم...





تو غم در شعر آوازی .... شکوه اوج پروازی


نداری هیچ گناهی جز ... که بر من دل نمی بازی...





مرا دیوانه می خواهی ... ز خود بیگانه میخواهی


مرا دل باخته چون مجنون ... ز من افسانه می خواهی...





شدم بیگانه با هستی ... ز خود بی خود تر از مستی


نگاهم کن نگاهم کن ... شدم هر آنچه می خواستی...





سلام ای کهنه عشق من ... که یاد تو چه پابرجاست


سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست...





بکُش دل را شهامت کن ... مرا از غصه راحت کن


شدم انگشت نمای خلق... مرا تو درس عبرت کن...





بکن حرف مرا باور ... نیابی از من عاشق تر


نمی ترسم من از اغراق... گذشته آب از سرم دیگر...


http://www.kianavahdati.com/stream.aspx?userId=-2147483175&thumbnailImage=true
فریاد (http://www.kianavahdati.com/forum.aspx?id=-2147483618&showAll=yes&replyCreatorId=-2147483175) سه شنبه, ‏1390/01/23 ‏09:11:27

منو ببخش عزیزم که از تو می گریزم
می سوزم و خاموشم تو خودم اشک می ریزم
از لحظه تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده دلم اسیر تن بود

یه قصه ی تازه نیست خونه به دوشی من
هراس دل سپردن عذاب دل بریدن
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد

لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم

دریایی از مصیبت پشت سرم گذاشتم
وقتی به تو رسیدم دیگه نفس نداشتم
من مرده بودم اما دوباره جونم دادی
هم گریه ی من شدی عشقو نشونم دادی

اگه یه شب تو عمرم چشمای من آسوده
همون یه خواب کوتاه زیر سقف تو بوده
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد

لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم

1344
22nd February 2012, 08:42 PM
ترسم اين است که پاييز تو يادم برود
حس اشعار دل انگيز تو يادم برود

ترسم اين است که باراني چشمت نشوم
لذت چشم غزلخيز تو يادم برود

بي شک آرامش مرگ است درونم،وقتي
حس از حادثه لبريز تو يادم برود

من به تقويم خدايان زمان شک دارم
ترسم اين است که پاييز تو يادم برود

با غزلها ت بيا چون همه چيزم شده اند
قبل از آني که همه چيز تو يادم برود

1344
22nd February 2012, 08:47 PM
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . .

1344
22nd February 2012, 08:51 PM
من مهربان ندارم نامهربان من کو؟

ای مردمان بگویید آرام جان من کو؟

راحت فضای هر کس محنت رسان من کو؟

نامش همی نیارد بردن به پیش هر کس

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو؟

خدایا هر کس به خانمانی دارد مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو؟

در بوستان شادی هر کس گلی بچیند

آن گل نشکنندش در بوستان من کو؟

سرو روان من کو؟

خدایا جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز آمدم از ایشان پیداست آنِ من کو؟

نامش همی نیارد بردن به پیش هر کس

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو؟

ای مردمان بگویید آرام جان من کو؟

راحت فضای هر کس محنت رسان من کو؟

در بوستان شادی هر کس گلی بچیند

آن گل که نشکنندش در بوستان من کو؟

سرو روان من کو؟

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز آمدم از اینشان پیداست آنِ من کو؟

سرو روان من کو؟
هوشنگ ابتهاج

Easy Bug
22nd February 2012, 10:21 PM
امیدوارم به تاپیک مربوط باشه ...........

آیا شما هم به این نتیجه رسیده اید ؟



بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم


بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم

و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم


ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست



ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!



بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود


ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم



بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم

بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم

بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم


ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم


روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟

XXehsanXX
26th February 2012, 04:24 AM
کیـــست از راه تو چـــون خاشـــاک بردارد مرا*** شعله جـارویی کنـــد تـا پـاک بردارد مرا

*****

به بی سامانی ام وقت است گر شور جنون گرید*** کـــه دستی گــر کنــم پیدا نمی یابم گریبانرا

******

مرده هـــــــم فــــــــکر قیــــــــامت دارد***آرمیـــــدن چــــــقدر دشــــــوار اســــت

******

درین هـوسکـده هــــر کـــــس بظاعــتی دارد*** دعاست مایه جمعی که دست شان خالیست

******

حسرت زلــــف تو ام بـــــود شـکـستم دادند*** وصل می خــواســتم آیـینـه به دسـتم دادند

******

تا در کــف نــیستـی عنــانم دادند*** از کــشمکــش جهـــان امــانـم دادنــد

چـــون شمــع مقــام راحــتی می جـستم*** زیر قـــدم خـویــش نشـــانم دادنـد

هذر کن از تماشاه گاه نیرنگ جهان بیدل*** تو طبع نازکی داری و این گلشن هوا دارد

ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق بیدل

XXehsanXX
26th February 2012, 04:27 AM
خامش نفسم شوخی آهنگ من این است سر جوش بهار ادبم رنـگ من اینست

عمریست گــرفتار خم پیکر عجزم تا بال و پر و نغمه شوم چنگ من اینست

بیتاب هواسنجی عمرم چه توان کرد میزان خیال نــفسم سنگ من اینست

خمیازه ام آرایش پیمانه هستی است چون صبح خمارم مشکن رنگ من اینست

موج می و آرایش گوهر چه خیال است ناموس جـــهان طپشم ننگ من اینست

نه ذوق هنر دارم و نه محو کمالم مجنون تو ام دانش و فرهنگ من اینست

با هر که طرف گشته ام آرایش اویم آیینه ام و خــاصیت جـنگ من اینست

ظلم است رفیقان زدل خسته گذشتن گر آبله دارد قدم لنگ من اینست

نا محرم آن جلوه ام از بیدلی خویش آیینه ندارم چه کنم زنگ من اینست

***

فیض حـلاوت از دل بـی کـبر و کـین طــلب زنبور را ز خانه بر آر انگبین طلب

بــی پــرده است حسن غنـا در لباس فـقر دست رسا ز کوتاهیی آستین طلب

دل جمع کن ز بـام و در عـافیت فـسون آسوده گی ز خانه به دوشان زین طلب

پـشمــینه پوش رو بـفسردن سرای شیـــخ فصل شتا محافظت از پوستین طلب

دست طلب بهرچه رسد مفت عجز گیر دور است آسمان تو مراد از زمین طلب

گلهای این چمن همــه در زیر پـای تست ای غــافل از ادب نگه شــرمگــین طلب

زین جلوه ها که در نظرت صف کشیده است آیینه داریــی نـفس واپـسـیـن طلب

عمــر از تلاش بـاد بکـف چون نفس گذشت چیزی نیافت کس که بیرزد بـاین طلب

دل در خور شکست به اقـلیم انس تاخت چینی همان به جاده ای مو رفت چین طلب

شبنم وصال گل طلبید آب شد ز شرم از هر که هر چه میطلبی اینچنین طلب

این آستـان هـوسکده عـرض ناز نیست شــاید بسجده یی بخرندت جــبین طلب

بیدل خراش چهره ای اقبال شهرت است عــبـرت ز کار خانه یی نقش نگین طلب


***

تا چــند بهر مرده و بــیـمار بگریم وقتست بخود گریم و بــسیار بگریم

زین باغ گذشتند حـریفان به تغافل تا من به تماشای گل و خار بگریم

بر بـــیکســـی ام رحــم نکردند رفیقان فریاد به پــیش کــه من زار بگریم

دل آب نـشد یکعـرق درد جـــدایی یارب من بیشرم چه مقــدار بگریم

شمع ستـم ایـجاد نــیم این چه معاشست کز خواب بداغ افتم و بیدار بگریم

ای غفلت بیدر دچه هنگامه یی کوریــست او در بر من در غم دیدار بگریم

تــدبیر گــداز دل سنـگین نــتوان کرد چـون ابر چه مقدار به کوهسار بگریم

چون شمع به چشمم نمی از شرم وفا نیست تا در غــم وا کردن زنــار بگریم

ای محمل فرصت دم آشوب وداعست آهــسته که سر در قدم یار بگریم

تا کی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

بــر خـاک درش منـفـعـلم باز گذاریـد کز سعی چنین یکدو عرق وار بگریم

شایـد قدحی پر کنم از اشک ندامت می نیست درین میکده بگذار بگریم

نـاسور جــگر چند کـشد رنج چکیدن بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم

هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل

این چاره که فرمود که نا چار بگریم


امـروز نـو بهار است ساغر کشان بیایید گل جوش باده دارد تا گلستان بـیـایـیـد

در باغ بی بهاریم سیری که در چه داریم گـلباز انـتـظـاریـم بـازی کـنـان بـیـایـیـد

آغوش آرزو ها از خود تهــیست ایــنجا در قالب تـمنا خـوشتر ز جـان بـیـایید

جز شوق راهبر نیست اندیشه خطر نیست خاری درین گذر نیست دامن کشان بیایید

فرصت شرر نقابست هنگامه ای شتابست گـل پای در رکابست مطـلق عنان بیایید

گر خواهش فضولیست جز وهم مانعش کیست باغـست خانه یی نیست تا میهمان بیایید

امــروز آمــدن ها چنـدین بهار دارد فردا کراست امید تا خود جه سان بیایید

ای طالبان عشرت دیگر کجاست فرصت *** مفت است فیض صحبت گر این زمان بیایید

بیدل بهر تب و تاب ممنون التــفاتیست *** نا مهربان بیائید یا مهربان بیائید


***

سرشکم نسخه یی دیوانه یی کیست جگر آیینه دار شانــه یی کیست

جنون می جوشد از طرز کلامم زبانم لغزش مستـانه یی کیست

دلم گر نیست فانوس خیالت نفس بال و پر پروانه یی کیست

ز خود رفتم ولی بویی نبردم که رنگم گردش پیمانه یی کیست

خموشی ناله می گردد مپرسید که آ نا آشنا بیـــگانه ی کیست

ندارد مزرع امکان دمیدن تبسم آبیاری دانه یی کیست

نیاوردیــم مـژگانی فـراهم نمکپاش جگر افسانه یی کیست

شعورم رنک گرداند از که پرسم زه خود رفتن ره کاشانه یی کیست









ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق بیدل

م.محسن
26th February 2012, 07:18 PM
به یاد سیاوش کسرایی

آرش کمانگیر

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ.
كوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ...



بر نمي شد گر ز بام كلبه ای دودی،
يا كه سوسوی چراغی، گر پيامی مان نمي آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می كرديم در كولاك دل آشفته ی دمسرد ؟


آنک، آنک كلبه ای روشن،
روی تپه، روبروی من
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز،
در كنار شعله آتش،
قصه می گويد برای بچه های خود عمو نوروز:


- « گفته بودم زندگی زيباست.
گفته و ناگفته، ای بس نكته ها كاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گل؛
دشت های بی در و پيكر؛


سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در كهسار؛
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادمانی های مردم پای كوبيدن؛



كار كردن، كار كردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابانهای خشک و تشنه را ديدن؛
جرعه هايی از سبوی تازه آب پاک نوشيدن؛



گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن؛
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
نيمروز خستگی را در پناه دره ماندن



گاه گاهي،
زير سقف اين سفالين بامهای مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنيدن؛
بی تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛
يا شب برفی،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهای دامنگير و گرم شعله بستن.


آری، آری زندگی زيباست.
زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست.
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست. »

پير مرد، آرام و با لبخند،
كنده ای در كوره افسرده جان افكند.
چشم هايش در سياهی های كومه جست و جو می كرد!
زير لب آهسته با خود گفتگو می كرد:



- « زندگی را شعله بايد برفروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روييده آزاده،
بی دريغ افكنده روی كوهها دامان،
آشيان ها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش،
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان!

ادامه در قسمت بعد

م.محسن
26th February 2012, 07:20 PM
«زندگانی شعله می خواهد» ، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشنی افروز.
كودكانم داستان ما ز «آرش» بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.



روزگاری بود،
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلی خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پريشان داشت.
زندگی سرد و سيه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگار ننگ.



غيرت اندر بندهای بندگی پيچان؛
عشق در بيماری دلمردگی بيجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشی.



ترس بود و بالهای مرگ؛
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش.



مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامنگستر انديشه، بی سامان.
برجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشكسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو.



هيچ سينه كينه ای در بر نمی اندوخت.
هيچ دل مهری نمی ورزيد.
هيچ كس دستی به سوی كس نمی آورد.
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد.



باغهای آرزو بي برگ،
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان دربند،
روسپی نامرمان در كار.



انجمن ها كرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيری كه در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شكست ما بر انديشند.
نازک انديشانشان بي شرم،-
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم-
يافتند آخر فسونی را كه می جستند.



چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد؛
وين خبر را هر دهانی زير گوشی بازگو مي كرد.
« آخرين فرمان،
آخرين تحقير...
« مرز را پرواز تيری می دهد سامان!
« گر به نزديكی فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان كور...
« ور بپرد دور،
تا كجا؟ تا چند؟
« آه!... كو بازوی پولادين و كو سر پنجه ايمان؟ »



هر دهانی اين خبر را بازگو می كرد.
چشم ها بی گفت و گويی هر طرف را جست و جو می كرد.
پير مرد، اندوهگين، دستی به ديگر دست می ساييد.
از ميان دره های دور، گرگی خسته می ناليد.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شيشه می ماليد.



- « صبح می آمد. » -
پير مرد آرام كرد آغاز. -
پيش روی لشكر دشمن سپاه دوست،
دشت نه، دريایی از سرباز...



آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر می ريخت روی دشت باز دامن البرز.



لشكر ايرانيان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنار در.



كم كمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سينه بيرون داد.



- « منم آرش! -
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن! -
- « منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينک آماده.



مجوييدم نسب،
فرزند رنج و كار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ديدار.



مبارک باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!



دلم را در ميان دست می گيرم
و می افشارمش در چنگ،
دل، اين جام پر از كين پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ...



كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
كه تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
كه جام كينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما،
سبو و سنگ را جنگ است.



در اين پيكار،
در اين كار،
دل خلقی است در مشتم؛
اميد مردمی خاموش هم پشتم.



كمان كهكشان در دست،
كمانداری كمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سر بلند كوه مأوايم؛



به چشم آفتاب تازه رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.



و ليكن چاره را امروز زور و پهلوانی نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروی جوانی نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز. »

ادامه در قسمت بعد

م.محسن
26th February 2012, 07:21 PM
پس آنگه سر به سوی آسمان بر كرد،
به آهنگی دگر گفتار ديگر كرد:
- « درود ای واپسين صبح، ای سحر بدرود!
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند.



زمين می داند اين را، آسمان ها نيز،
كه تن بی عيب و جان پاک است.
نه نيرنگی به كار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است. »



درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه های بي تاب می زد جوش.



- « ز پيشم مرگ،
نقابی سهمگين بر چهره، می آيد.
به هر گام هراس افكن،
مرا با ديده ی خونبار مي پايد.
به بال كركسان گرد سرم پرواز می گيرد،
به راهم می نشيند راه می بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به كوه و دره می ريزد طنين زهرخندش را،
و بازش باز می گيرد.


دلم از مرگ بيزار است؛
كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است؛
ولي آن دم كه نيكی و بدی را گاه پيكار است؛
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
همان بايسته آزادگي اين است.



هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گيردم، گه پيش می راند.



پيش می آيم.
دل و جان را به زيور های انسانی می آرايم.
به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند. »



نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد:
- « برآ، ای آفتاب، ای توشه ی اميد!
برآ، ای خوشه ی خورشيد!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب،
برآ، سر ريز كن تا جان شود سيراب.



چو پا در كام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنايی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.



شما، اي قله های سركش خاموش،
كه پيشانی به تندرهای سهم انگيز می ساييد،
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايی،
كه سيمين پايه های روز زرين را به روی شانه می كوبيد،
كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش می گيريد؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازيد،
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر داريد. »



زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ی خورشيد.
هزاران نيزه ی زرين به چشم آسمان پاشيد.



نظر افكند آرش سوی شهر، آرام.
كودكان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
مردها در راه.
سرود بی كلامی، با غمی جانكاه،
ز چشمان بر همی شد با نسيم صبحدم همراه.



كدامين نغمه می ريزد،
كدام آهنگ آيا می تواند ساخت،
طنين گام های استواری را كه سوی نيستی مردانه می رفتند؟
طنين گامهايی را كه آگاهانه می رفتند؟



دشمنانش، در سكوتی ريشخند آميز،
راه وا كردند.
كودكان از بامها او را صدا كردند.
مادران او را دعا كردند.
پير مردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا كردند.



آرش، اما همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.



بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز!
خنده بر لب، غرق در رويا.
كودكان، با ديدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های كوره در پرواز،
باد در غوغا.



- « شامگاهان،
راه جويانی كه می جستند آرش را به روی قله ها، پی گير،
باز گرديدند،
بی نشان از پيكر آرش،
با كمان و تركشی بي تير.



آری، آری جان خود در تير كرد آرش.
كار صدها صد هزاران تيغه ی شمشير كرد آرش.



تير آرش را سوارانی كه می راندند بر جيحون،
به ديگر نيمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويی فرو ديدند.
و آنجا را از آن پس،
مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند.



آفتاب،
درگريز بی شتاب خويش،
سالها بر بام دنيا پا كشان سر زد.



ماهتاب،
بی نصيب از شبروی هايش، همه خاموش،
در دل هر كوی و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.



آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وين سراسر قله ی مغموم و خاموشی كه می بينيد،
وندرون دره های برف آلودی كه می دانيد،
رهگذرهايی كه شب در راه می مانند
نام آرش را پياپی در دل كهسار مي خوانند؛
و نياز خويش مي خواهند.



با دهان سنگهای كوه، آرش مي دهد پاسخ!
می كندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
می دهد اميد؛
می نمايد راه. »



در برون كلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
كوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راهها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ...



كودكان ديری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم كنده ای هيزم در آتشدان.
شعله بالا می رود پر سوز...


شنبه 23 اسفند 1337

HBE
28th February 2012, 12:54 PM
مرا ببوس مرا
ببوس
برای آخرین بار
خدا تورا نگهدار.... که میروم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته... منم به جست و جوی سرنوشت
در میان طوفان هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها
به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
آه
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا همچون شبنم گلها با یاد شقایقها بنشین در دام باد سحر
....اینم خاطره

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد