PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ



تووت فرنگی
20th February 2012, 04:03 PM
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:04 PM
بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست.
بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است.

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:04 PM
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:04 PM
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست .
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند: « دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامة درد ؛
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛
مرا مهرِ تو در دل جاودانی است .
وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛



ترا دارم که: مرگم زندگانی است .

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:05 PM
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:05 PM
از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد
غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد
یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم
چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.

تووت فرنگی
20th February 2012, 04:05 PM
روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد
گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش
آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:
در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!

مسافر007
20th February 2012, 05:30 PM
ماه و سنگ
اگر ماه بودم ، بهرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم ، بهرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی ، به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی ، بهرجا که بودم

مرا می شکستی ، مرا می شکستی !
بوسه و آتش

مسافر007
20th February 2012, 05:31 PM
سرود گل
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده بدود
به پرستو، به گل ، به سبزه درود ، به شکوفه ،
به صبحدم ، به نسیم
به بهاری که میرسد از راه ، چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دل هامان زمستان است
ما که خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
ما که در پیش چشم مان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
سر راه شکوفه های بهار ، گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق با تمام وجود

مسافر007
20th February 2012, 05:32 PM
غروب

چو ماه از کام ظلمتها دمیدی
جهانی عشق در من آفریدی
دریغا با غروب نابهنگام
مرا در کام ظلمتها کشیدی

312
20th February 2012, 05:46 PM
"دل تنگ"

سرخودرامزن اینگونه به سنگ،
دل دیوانه ی تنها!دل تنگ!
منشین درپس این بهت گران
مدران جامه ی جان را،مّدّران!
مکن ای خسته،درین بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها ،دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدردل وسنگ یکی ست
قیل وقال زغن وبانگ شباهنگ یکی ست
دیدی، آن راکه توخواندی به جهان یارترین
سینه راساختی از عشقش،سرشارترین
آن که می گفت منم بهرتوغمخوارترین
چه دلازارترین شد!چه دلازارترین؟
نه همین سردی وبیگانگی ازحدگذراند،
نه همین درغمت اینگونه نشاند؛
باتوچون دشمن ،داردسرجنگ!
دل دیوانه ی تنها ،دل تنگ!
ناله ازدردمکن
آتشی که درآن زیسته ای،سردمکن
باغمش بازبمان
سرخ روباش ازین عشق وسرافرازبمان
راه عشق است که هموارهشودازخون ،رنگ
دل دیوانه ی تنها،دل تنگ!

312
20th February 2012, 05:59 PM
http://www.shereno.ir/6/

**sahel**
20th February 2012, 06:00 PM
کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

درنهانخانه جانم گل یادتو درخشید
باغ صدخاطره خندید
عطر صد خاطره پچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی برلب آن جوی نشستیم.......

یه خورده زیاده ولی همه اش رو حفظم

*samira69*
20th February 2012, 07:08 PM
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
با تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتمو گشتم...
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم...

mahz
20th February 2012, 10:47 PM
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر
..
.
.
[tafakor]

yas-90
21st February 2012, 02:53 PM
خروش و خشم توفان است و، دريا،
به هم مي كوبد امواج رها را .دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،
تماشاي هلاك موج ها را!

yas-90
21st February 2012, 03:01 PM
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
***
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است،ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !

yas-90
21st February 2012, 03:02 PM
سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

yas-90
21st February 2012, 03:07 PM
سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !
***جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

اسماعیل70
21st February 2012, 05:48 PM
ایثار
سر از دريا برون آورد خورشيدچو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !
***

بلدرچین
21st February 2012, 09:50 PM
وای من عاشق فریدون مشیریم شعراش معرکه هست.مرسی واقعا

*FATIMA*
24th February 2012, 12:19 PM
کابوس
خدایا ، وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم - روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم ازین همه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا ، شمعی به بالینم بیاویز
بیا ف شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که : " این مرگ است و بر در میزند مشت"
- بیا ای همزبان جاودانی ،
که امشب وحشب تنهایی ام کشت

*FATIMA*
24th February 2012, 12:27 PM
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه ، هنوز به جان میپرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : "فریدون ، خدا نخواست!"
غافل که من بجز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست !
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من :" هر انچه که او کرد خوب کرد !"
"فردای ما" نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و انگه ... غروب کرد .
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم ؟
تو صحبت محبت من باورت نمی کنم !
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو پادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا فتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام ، بریز به کامم شراب را
ای اخرین پناه من ، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را .

*FATIMA*
24th February 2012, 12:33 PM
معراج
گفت : "آنجا چشمه خورشیدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست."
باز من گفتم که : "بالاتر کجاست ؟ "
گفت : " بالاتر ، جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست"
باز من گفتم که : بالاتر کجاست ؟ "
گفت : "بالاتر از آنجا راه نیست
زان که انج بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست ! "
باز من گفتم که : "بالاتر کجاست !"
لحظه ای در دیدگانم خیره شد
گفت : " این اندیشه ها بس نارساست !"
گفتمش : " از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست :
دورتر از چشمه خورشیدها ؛
برتر از این عالم بی انتها ؛
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست . "

مسافر007
5th March 2012, 02:54 PM
غزلی در اوج

نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ایطراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در اینغروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان بامن
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
کهبی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من

*FATIMA*
5th June 2012, 09:21 PM
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
- که از عنایت شان می رسد به گردون ، آه -
کبوتران سپید .
بدل شوند پیاپی به زاغ سیاه !

*FATIMA*
22nd July 2012, 12:27 AM
خط آتش
در پشت میله های قفس ، از سر ملال
با خط خوش نوشتم
بیتی به حسب حال :
" اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد "
چشمم میان خط
بر روی لفظ " آتش " لرزید ، ایستاد
دیدم : هزار شاخه گل را که بی گناه
در خط آتش اند .
بیدادهای مشعله افروز جنگ را
با خط خون خویش
بر خاک میکشند !
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد .

*FATIMA*
2nd September 2012, 11:48 PM
رقص مار
باز له له می زند از تشنه کامی برگ .
باز می پوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود - از سیلی سوزان گرما - تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک .
باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گویا از روی آتش می گریزد باد !
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او ، چون رقص گرم مارها
بر شانه ضحاک !
سر برآر از کوه ، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز ... !

*FATIMA*
26th September 2012, 10:51 PM
چراغی در افق
به روی پیش من ، تا چشم یاری می کند ، دریاست .
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست .
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
عمم دریا ، دلم تنهاست ،
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !
خروش موج با من می کند نجوا :
- که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت ،
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت ...
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کَنَم نیست
امید آن که جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست .

*FATIMA*
28th September 2012, 01:02 AM
زهر شیرین
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر - هر لحظه - رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از توست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت اخر به سرگردانس ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند : - " دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !"
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما ... نوشداروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد ،
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد :
مرا مهر تو را در دل جاودانی ست .
وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛
تو را دارم که ، مرگم زندگانی ست .

*FATIMA*
28th September 2012, 12:06 PM
شبنم و شبچراغ
باز ، از یک نگاه گرم تو یافت ،
همه ذرات جان من ، هیجان !
همه تن بودم ای خدا ، همه تن ،
همه جان گشتم ای خدا ، همه جان !
چشم تو - این سیاه افسونکار -
بسته با صد فریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست !
کز تو پنهان کنم نگاهم را .
چشم تو ، چشمه شراب من است
هر نفس ، مست ازین شرابم کن
تشنه ام ، تشنه ام . شراب ، شراب !
می بده ، می بده ، خرابم کن .
بی تو در این غروب خلوت و کور
من و یاد تو عالمی داریم .
چشمت آیینه دار اشک من است
شبچراغی و شبنمی داریم .
بال در بال هم پرستوها ،
پر کشیسده ، به اسمان بلند
همه چون عشق ما ، به هم لبخند ،
همه چون جان ما ، به هم پیوند .
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگ تر است !
من چه گویم که در پسند آید ؟
دلم ازین غروب تنگ تر است !

*FATIMA*
4th December 2012, 10:23 PM
بهار می رسد ، اما
بهار می رسد ، اما ز گل نشانش نیست
نسیم ، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چمن بهشت کلاغان و بلبلان خاموش !
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی ، چه پافشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست !
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهایی اش گمان نبرد
کسی که هم نفسش هست و همزبانش نیست !
جهان به جان من آن گونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان ، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست .

*FATIMA*
11th January 2013, 08:34 PM
بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را ، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست
همه ی چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت ؟
برگ ها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟
با سر و سینه گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد !
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی ؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن .

*FATIMA*
18th January 2013, 01:42 PM
رنج
من نمی دانم
- و همین درد مرا سخت می آزارد -
که چرا انسان ، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد ؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان ،
تا این حد ،
با خوبی
بیگانه ست
و همین درد مرا سخت می آزارد !

*FATIMA*
18th January 2013, 01:47 PM
زمزمه ای در بهار
دو شاخه نرگست ، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری ، چو نرگس
به روی زندگی لبخند ! لبخند !
گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از "حافظ" بگیریم
که از او می ستانی هرچه خواهی
سحر دیدم : درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی !
به گوش ارغوان آهسته گفتم :
بهارت خوش ، که فکر دیگرانی
سری از بوی گل ها ، مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هر چه شادی هست داری
چمن ، دلکش ، زمین خرم ، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوش تر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر .

*FATIMA*
18th January 2013, 01:52 PM
در زلال شب
شب ، آن چنان زلال ، که میشد ستاره چید !
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید !
نه از فراز بام ،
که از پای بوته ها
می شد تو را در آینه هر ستاره دید !
در بیکران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو ، می سوختم غریب !
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت .

*FATIMA*
18th January 2013, 01:55 PM
دور
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب ، چه کوتاه !
تنها دو روز راه ، میان زمین و ماه
اما ، من و تو دور ...
ان گونه دور دور ،
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند
ز هیچ راه ،
آه !

*FATIMA*
18th January 2013, 01:59 PM
برآمدن آفتاب
لبخند او ، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلایی دریا
از مهر ، می ستود
در چشم من ، ولیکن ...
لبخند او برآمدن آفتاب بود !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:02 PM
جزر و مد
ماه ، دریا را به خود می خواند و ،
آب
با کمندی ، در فضاها ناپدید ؛
دم به دم خود را به بالا می کشید .
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوس ها
گفتم این دریا و این یک ذره راه !
می رساند عاقبت خود را به ماه !
من ، چه می گویم ، جدا از ماه خویش
بین ما ،
افسوس :
اقیانوس ها ...

*FATIMA*
18th January 2013, 02:04 PM
سه آفتاب ...
آیینه بود آب
از بیکران دریا ، خورشید می دمید .
زیبای من شکوه شکفتن را
در آسمان و آینه می دید
اینک :
سه آفتاب !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:09 PM
هزار اسب سپید ...
به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر ،
پرندگان هراسان ، به پرس و جو رفتند
هزار نیزه زرین به قلب آب شکست
فضای دریا یکسر به خون و شعله نشست
به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد ،
به هم برآمد موج ،
درون دریا آشفت ناگهان ، گفتی
هزار اسب سپید از هزار سوی افق ،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
نه تخته پاره زرین ، که جان شیرین بود ؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج ،
برآمدند و به گرداب ها فرو رفتند !
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند
سحر پرستان
فریاد در گلو ،
رفتند !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:18 PM
آه ، باران !
ریشه در اعماق اقیانوس دارد - شاید -
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران
یا ، نه ، دریایی ست گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ،
شهر سوگواران .
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟
چشم ها و چشمه ها خشک اند
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،
هم چنان که نام ها در ننگ !
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه ، باران ، ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گرداب آن غرقیم -
آیا ، چیره خواهی شد ؟

*FATIMA*
18th January 2013, 02:21 PM
روی در روی سیاهی
روی در روی سیاهی
ایستاده ، راست
یکه و تنها ، تمام شب
در کلامش ، نور
بر زبان ، آتش
بر لبش ، فریاد :
شمع .
شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند !
تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند .
راست - هم چون شمع - خواهد ایستاد آیا
روی در روی سیاهی
یک تن از این جمع ؟

*FATIMA*
18th January 2013, 02:24 PM
همیشه با تو ...
معنای زنده بودن من ، با تو بودن است .
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا ، مباد !
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو ، در کنار تو
مفهوم زندگی ست
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو ، برای تو ، زیستن .

*FATIMA*
18th January 2013, 02:35 PM
باغ
باغ بود ، اما ، فضایش سهمناک
باغ ، اما ، سروهایش سر فرو برده به خاک !
باغ ، اما ، سنگ بر جای چمن ، روییده درهم
تنگ ، تنگ
باغ ، اما نارون ها ، نسترن ها ، زیر سنگ !
باغ ، اما عطر نابودی در آن میزد نفس
باغ ، اما مرغ خاموشی در ان می خواند و بس
باغ ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ ، اما هر قدم پیغامی از دنیای مرگ !
ژرفنای خاک بود و جان بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران در او
آتش دل های یاران در غم یاران در او !
ای کدامین دست ناپیدا درین هفت آسمان !
تا کجا می گستری این دام را ؟
تا به کی می پروری این مرگ خون آشام را ؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را ؟
سنگ را می شست باران تا بشوید نام را !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:40 PM
یک آسمان پرنده
یک آسمان پرنده ، رها ، روی شاخه ها
در باغ بامداد ،
یک آسمان پرنده ،
سرگرم شستشو ،
در چشمه سار باد
یک آسمان پرنده ،
در بستر چمن ،
آزاد ، مست ، شاد ؛
از پشت میله ها ،
بغضی به های های شکستم :
قفس مباد !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:44 PM
یوسف
- دردی اگر داریّ و همدردی نداری ،
با چاه آن را درمیان بگذار !
با چاه !
غم روی غم اندوختن دردی ست جانکاه ! "
گفتند این را پیش ازین ، اما نگفتند ،
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند ؛
آنگاه دردت را کجا فریاد کم .
آه !

*FATIMA*
18th January 2013, 02:50 PM
آفتاب و گل ...
من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم
من و شب هر دو حال درهم آشفته ای داریم .
پریشانیم ، دلتنگیم
به خود پیچیده تر ، از بغض خونین شباهنگیم
هوای دم کرده ، خون آلود ، آتش خیز ، آتش ریز ،
به جان این فرو غلتیده در خون ، آتش تب تیز !
تنی اینجا به خاک افتاده ، پر پر میزند در پیش چشم من
که او را دشنه آجین کرده دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن !
جهان بی مهر می ماند که می میرد مسیحیایی
نگاهی می شود ویران که می ارزد به دنیایی
من این را نیک می دانم ، که شب را ، ساعتی دیگر ،
فروزان آفتابی هست ، چون لبخند گل پیروز
شب آیا هیچ می داند گر این بدحال ،
نماند تا سحرگاهان ، - زبانم لال ،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل ،
دگر در چشم من تاریک تاریک است چون امروز ...

*FATIMA*
18th January 2013, 02:54 PM
دل افروزان شادی
نسیم صبح ، بوی گل پراکند
افق دریایی از نور است و لبخند
دل افروزان شادی را صلا زن
سیه کاران غم را در فروبند .

*FATIMA*
18th January 2013, 03:00 PM
هدیه دوست
گلی را که دیروز ،
به دیدار من ، هدیه آوردی ، ای دوست
- دور از رخ نازنین تو -
امروز پژمرد !
همه لطف و زبایی اش را
- که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد ؛ -
گرمای شب ، برد !
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو ، در دل و جان
گل بی خزان ،
گل تا که من زنده ام ماندگار است .

*FATIMA*
13th April 2013, 07:58 PM
بهار خاموش
ندانم این نسیم بال بسته ،
چه خواهد کرد با جان های خسته .
پرستو می رسد غمگین و خاموش .
دریغ از آن بهاران خجسته !

*FATIMA*
13th April 2013, 08:00 PM
ابر بی باران
شب ، غیر هلاک جان بیداران نیست
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست .
در این همه ابر ، قطره ای باران نیست ؟
از هیچ طرف صدایی از یاران نیست ؟ ...

*FATIMA*
13th April 2013, 08:03 PM
بی خبر
یادش به خیر ،
عهد جوانی ،
که تا سحر ،
با ماه می نشستم ،
از خواب ، بی خبر !
اکنون که می دمد سحر ، از سوی خاوران
بینم شبم گذشته ،
ز مهتاب بی خبر !
این سان ، که خواب غفلتم ، از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب ، بی خبر !

*FATIMA*
13th April 2013, 08:05 PM
بیهودگی
امروز را به باد سپردم .
امشب ، کنار پنجره ، بیدار مانده ام
دانم که بامداد ،
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد !

*FATIMA*
13th April 2013, 08:06 PM
سحر
بهترین لحظه های روز و شبم
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته ، پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است

*FATIMA*
13th April 2013, 08:15 PM
ذره ای در نور
گل نگاه تو ، در کار دلربایی بود .
فضای خانه پر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور
ز شوق و شور ،
که پرواز در رهایی بود .
چه جای گل ، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر ، که خواب خوش طلایی بود !
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آن که دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود

*FATIMA*
13th April 2013, 08:17 PM
لحظه و احساس
تنها ،
غمگین ،
نشسته با ماه .
در خلوت ساکت شبانگاه .
اشکی به رخم دوید ، ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم ، آه !

*FATIMA*
19th April 2013, 03:06 AM
برکه
برگ ها از شاخه می افتاد ،
من ، تنهای تنها ، راه می رفتم
در کنار برکه ای ،
پوشیده از باران برگ
شاید این افسوس را ، با باد می گفتم :
- آه ، این ایینه را
این برگ های خشک ، پوشانده ست
آن صفا ، ان روشنایی
در غبار تیرگی مانده ست
تا کجا مهر بهاران ،
پرده از رخسار این آیینه بردارد
پهره او را به دست نور بسپارد ...
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتاد و من ،
همچنان تنهای تنها ، راه می رفتم
یادها ، غم های سنگین
چهره آیینه دل را کدر میکرد .
شاید این فریاد را با خویش میگفتم :
- باید این ایینه را از ظلم این ظلمت ،
رهایی داد
چهره او را به لبخند امیدی تازه
از نو روشنایی داد
عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهره او را به دست نور بسپارد

*FATIMA*
19th April 2013, 03:09 AM
شادی خویش
من ، که شب صدای بال ماهتاب را ،
بانگ پر گشودن شهاب را ،
من که شب ، صدای پای خواب را ؛
روشن و روان ،
- به گوش جان -
شنیده ام ؛
روزها و روزها
به همه گرسنگی و تشنگی
نشنوم چرا
این همه شکایت ، این همه ملال
این همه فغان برای نان و آب را ؟
شادی تو ،
ای سرشت و سرنوشت !
ای روان ره شناس !
شادی تو ،
با سپاس !

*FATIMA*
19th April 2013, 03:13 AM
خار و روزگار
چو خاری به دل داری از روزگار ،
چو نتوانی از دل برون کرد خار ،
چو درمان و دارو ، نیاید به دست ،
زر و زور بازو ، نیرزد به هیچ ،
چو تدبیر و نیرو ،
نیاید به کار ،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فرا گیرد از هر کنار ...
به گل فکر کن !
به پهنای یک اسمان گل
به دریای تا بیکران گل...
رها کن تن خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن !
سبکبال ،
پروانه وار ...
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار

*FATIMA*
19th April 2013, 03:19 AM
یک لحطه آرامش
بید مجنون ، زیر بال خود ، پناهم داده بود !
در حریم خلوتی جان بخش ، راهم داده بود .
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید !
مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود .
شاه بودم ، بر سر آن تخت ، شاه وقت خویش
یک چمن گل ، تا افق ، جای سپاهم داده بود !
چتر گردون ، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک ، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود !
آسمان ، دریای آبی ،
ابرها ، قوهای مست !
شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود ! ...
آه ! ای آرامش جاوید ! کی آیی به دست ؟
آسمان ، یک لحظه ، حالی دلبخواهم داده بود !

*FATIMA*
19th April 2013, 03:28 AM
برگ ریزان
باز امشب ، ماه ، بند از پای پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند
هرچه یاد از هر کجا ، در پیش رخسارم گرفت
روزگار کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم ، چه زنگارم گرفت !
داغ یارانی که دست مرگ ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله ، در جان شرربارم گرفت
خواستم فریاد بردارم که : " آن دنیا کجاست ؟ "
بغض ها در هم گره شد ، راه گفتارم گرفت
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سر زدم
برگ ریزان جدایی ، زیر آوارم گرفت
شاید این او بود می آمد ! پشیمان ، شرمگین
بی سخن ، می رفت ، آیا نقش دیوارم گرفت ؟
از وفای شعر شادم ، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار ، تا کارم گرفت
رونق بازار گیتی قصه غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس ، بازارمگرفت
موج دریای سحر ، نقش شبم را شست و برد
صبح ، از نو ، در امیدی ناپدیدارم گرفت

*FATIMA*
19th April 2013, 03:33 AM
از بالای بام
بالای بام " شصت و سه سال " ایستاده ام
اکنون ، تمام منظره پیداست !
از روزهای نزدیک ،
تا سال های دور ،
آن خانه های کوچک غمناک
و آن کوچه های سنگی باریک
آن چهره های پاک و گرامی
و آن خاطرات روشن و تاریک
آن یادهای گم شده در باد
و آن همرهان خوب که از دست داده ام
پرسی اگر :
- جمال جهان را ،
- باری - چگونه دیدی ؟
در پاسخ ات بگو ؛ چه بگویم ؟
جز آن که نقش منظره ام را
با قطره های اشک بشویم ...
آنگاه ، از کنار هیاهوی زندگی
خاموش بگذرم
با حسرتی عظیم که با خویش می برم
با کوله بار شعر ، که برجا نهاده ام !

*FATIMA*
19th April 2013, 03:36 AM
در میدان زندگی
زندگی میدانی ست
وندرین میدان نیکی و بدی رو در رو
ما به حال و به هر کار و به هر جا باشیم
یا قوی گردد از ما نیکی
یا بدی گیرد از ما نیرو !

*FATIMA*
19th April 2013, 11:19 PM
دوباره عشق ...
دل خزان زده ام باغ ارغوان شده است
بهشت خاطر پژمرده ام جوان شده است
همای بخت به گرد سرم کند پرواز
زلال شوق به رگ های جان روان شده است
پس از چه مایه صبوری ، سکوت ، تنهایی
دوباره بلبل طبعم ترانه خوان شده است
مگر که دوست به فریاد دادخواه رسید
که این خموش ، ز سر تا به پا زبان شده است !
دوباره چشمه لبخند او فروزان است
تنم ز گرمی این آفتاب ، جان شده است !
چه روی داده مگر ؟ بانگ برزدم ، گفتم
مگر که آن مه بی مهر ، مهربان شده است ؟
به مژده ، جان و دل و دیده ، یک صدا گفتند
دوباره عشق در این خانه مهمان شده است

*FATIMA*
19th April 2013, 11:22 PM
گرداب
زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته درین تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری ، ای خانه پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد
گر همچو رعد ، نعره برآریم هم زمان
کی خواب خوش به دیده ارباب بگذرد

*FATIMA*
19th April 2013, 11:24 PM
دو برگ سبز
هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته ، نفس میزند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره خزانی من
گذشت شوکت نگین آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همه روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگر نشانی من
بجز غم تو ، که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من

*FATIMA*
19th April 2013, 11:29 PM
مادران
نیمه شب ،
از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می زد
ز جا جستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه ای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می امد
لحظه هایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک ، در افلاک ، می پیچد !
مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ کاری می توانستم ؟
آسمان ، هستی ، خدا ، شب ، برگ ها چیزی نمی گفتند
آه در هر خانه این شهر ،
مادران با گریه می خفتند ،
دانستم !

*FATIMA*
19th April 2013, 11:31 PM
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه باغ میکده ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار
در پشت میله های قفس ،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار !

م.محسن
19th April 2013, 11:32 PM
یاد یار مهربان ( در سوگ استاد بنان)

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر / آبشار شعر گل می ریخت نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو / پرنیان ناز آواز سراپا حال او

بانگ نی می گشت تا دمساز او / شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان / چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آنچه می افشاند بر ما یا غزل / عاشق سرگشته در کویش من از روز ازل

لطف را آموخته چون دختر گل از صبا / مرحبا ای آشنای حسن خوبان مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود / ((بوی جوی مولیان)) را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه ((کاروان)) از ((دیلمان)) / ((کاروان)) جان ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس / دشمنش گر سنگ خاره، او چو آهن بود و بس

با تو پیوسته است اینک، با تو، آه ای سحر / نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او / بعد از این ای ((آتشین لاله)) بپوشان خاک او

بعد از این هر گل که از خاک بنان سر برزند / شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند / جمع مشتاقان او اینک پریشان مانده اند

دل به آواز بنان بسپار که از کار جهان / نیست خوش تر هیچ جز یاد یار مهربان

فریدون مشیری

*FATIMA*
19th April 2013, 11:32 PM
در چشم ستاره
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله ، گردی پیداست
فریاد زدم - " دوباره دیداری هست ؟ "
در چشم ستاره اشک سردی پیداست

*FATIMA*
19th April 2013, 11:37 PM
با عشق
به خارزار جهان ، گل له دامنم ، با عشق
صفای روی تو ، تقدیم می کنم ، با عشق
درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه ،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق .
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد ،
به جان دوست ، که غمخوار دشمنم ، با عشق
به دست بسته ام ای مهربان ، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکندم ، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم : با عشق

*FATIMA*
19th April 2013, 11:45 PM
آن انتظار شیرین
ان روزها ، که کودک خود را
بر سینه می فشردی ،
می گفتی :
- " روزی ، تمام مردم این شهر
از تو ، به نام شاعر ما نام می برند
شعر تو را به خاطر احساس پاک تو
در برگ برگ دفتر دل ها می آورند
ان باور ، آن یقین
آن انتظار شیرین ،
اینک به گل ، به بار نشسته است
تنها نه در تمامی این شهر ،
در جای جای گیتی ،
مردم برای کودک تو دست می زنند
گل می پراکنند
گلبانگ زنده باد ، به افلاک رفته است
تالار پر شده ست ز فریاد آفرین
مادر !
بیا ببین !
با این که سال هاست
دست دراز مرگ
جسم تو را به خاک بیابان سپرده است
اما روان تو
هر جا که من سرود و سخن ساز می کنم
پروانه وار ، هر سو
پرواز می کند
بر روی من - چو عهد دلاویز کودکی -
لبخند می زند
لبخند نازنین تو ، گل می کند نثار
همراه آن دو دیده از شوق اشکبار
گل های سرفرازی
گل های افتخار ...

*FATIMA*
20th April 2013, 09:36 PM
دنيا به هم نمي خورد
دنيا پر از حوادث گوناگون
دنيا پر از وقايع رنگارنگ
از مرگ ، از تولد ،
از صلح ، جنگ .
از جشن ، از جدايي
از فتح ، از شكست
هر لحظه صد هزار هزار اتفاق هست !
اين آرزوي كوچك ما نيز
يك رويداد ساده است
من خود ، درست و راست ، نمي دانمش كه چيست
يك اشتياق پاك ؟
يك آرمان شيرين ؟
يك هاله ى مقدس ؟
يك عشق تابناك ؟
از نوع نامكرر " يك نكته بيش نيست "
در بين صد هزار هزار اتفاق ، گم !
دنيا به هم نمي خورد اى مردم !
بعد از هزار مرحله دورى
بعد از هزار سال صبورى !
اين يك زياده خواهى نيست
اين نيست يك توقع بي جا !
اين نيست يك هوس
اين آخرين تضرع يك عاشق است و بس :
باري اگر به سينه دلى داريد
اين آرزوى ساده ما را برآوريد
ما را به هم ببخشيد
ما را براى هم بگذاريد
در لحظه هاى مانده به جا ، از حيات ما
ما را به يكدگر بسپاريد !

*FATIMA*
20th April 2013, 09:51 PM
افسونگر
گردونه بهار ،
كه با صد هزار گل ،
در صد هزار رنگ
با نور مهر ، زينت و زيور گرفته بود
از دره هاي ساكت پر برف مى گذشت
در دره هاي سرد و برهنه
در باغ هاى سرد و خزان ديده
مى گشت
زيبا ، ظريف ، دختر افسونگر بهار
يك شاخه گل به دست ،
هر برگ آن هزار ستاره ،
بر هر چه مي نواخت ،
تنها به يك اشاره ،
باغى پر از ستاره و گل مى ساخت !
افسونگري ست آيا ؟
يا معجزه ست اين كه ازين شاخه هاي خشك
سرما چشيده ، يخ زده ،
پژمرده و كبود
اين شاخه هاى پر گل
اين برگ هاى رنگين
اين باغ هاى غرق شكوفه
اين روح ، اين نشاط
اين ازدحام جارى گنجشك هاى مست
اين بوى عشق ،
بوى اميد و نويد و مهر
اين چهره هاى روشن
اين خنده هاى شاد ؛
افسونگرى ست آيا ؟
يا معجزه ست ؟
بر اين ظريف زيبا
از ما درود باد !

*FATIMA*
20th April 2013, 10:20 PM
داستان ابوالعلاء معرى
در شرح حال بوالعلا خواندم كه آن پير
بيش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمي ها خون دل خورد
آخر به صحرا زد كه مى خواست
همصحبت هيچ آدميزادى نباشد
مى خواست تا آن جا رود كز آدميزاد
نامى ، نشانى ، چهره اي ، يادي نباشد
در آن بيابان هاى سوزان
بر خاك مى خفت
غم هاى بى پايان خود را
تنهاى تنها ، با شتر ، با باد مى گفت
مى خواند و مى خواند :
_ " صحرا به صحرا مى روم ، آزاد ، آزاد
تا نشنوم ديگر صداى آدميزاد ! "
مى راند و مى خواند :
_ " اى مرد از إندوه لبريز
چندان كه پايت مى رود بگريز ، بگريز !
در اين بيابان هاى شن زار عطشناك
با خار ، با خارا بپيوند ،
با مار با عقرب بياميز ،
وز آدميزادان بپرهيز !
جان را درين صحرا بر اين خاك شرربار
در چنگ اين خورشيد آتش ريز بسپار
وز سايه شمشير خمش حكمرانان در أمان دار
آيا روان بوالعلا نازك تر از گل بود ؟
آيا زبان مردمان شهر او سوزان تر از خار
آيا بشر ، جاى گلستانى دلاويز
دنياى خود را كرده خارستان خونريز ؟
بى شك گريز از آفت نامردمي گر چاره گر بود
چون شهر صحرا نيز سرشار از بشر بود !
اى ، هر كه هستى ، لحظه اى در خود نگر باش !
خوبى ، ولى از آنچه هستى خوب تر باش !

*FATIMA*
26th April 2013, 01:06 AM
چه اتفاقى بايد بيفتد ؟
نديده اى كه حباب ،
به يك تلنگر باد ،
به چشم هم زدنى ، محو ميشود ناگاه ؟
چه اتفاقى بايد بيفتد ،
اى همراه ،
كه من بدانم و تو
كه عمر و هستى ما
حباب وأر ، بر اين موج خيز ميگذرد ؟
حباب را نفسى هست تا دهد از دست
من و تو را ،
_ اى داد _
كجا مجال نفس ، در قفس ،
درين بيداد ،
درين تهاجم دود ،
درين سموم سياه ،
كه همچو باد خزان ، برگ ريز ميگذرد !
فريب صفحه تقويم را به هيچ انگار
حساب روز و شب و ماه و سال را بگذار ،
حساب لحظه نگهدار ،
كه چون فرارى پا در گريز ، ميگذرد .
چگونه " ميگذرد " ها
" گذشت " شد ناگاه ؟!
چه اتفاقى بايد بيفتد ، اى همراه ،
كه اين حباب بر احوال خود شود آگاه
كه لحظه اى دگر ، " اين نيز " ،
نيز ميگذرد !

*FATIMA*
26th April 2013, 01:17 AM
ناخدا
تخته پاره هاى كشتى شكسته اى
در ميان لاى و گل نشسته بود
شعله هاى بى امان آفتاب
راه هر نگاه را
تا كرانه بسته بود
ما ميان زورقى ، به روى آب
ناگهان پرنده اى
از ميان تخته پاره ها ، به آسمان پريد
خط جيغ جانخراش خويش را
در فضا كشيد :
_ ناخدا كجاست ؟
شايد اين پرنده ،
روح نااميد يك غريق بود ؛
در كشاكشى ميان مرگ و زندگى ،
در كمند پيچ و تاب ها ؟
شايد اين صدا ، هميشه جارى است
در تلاطم عظيم آب ها ؟
سال ها و سال هاست ،
بازتاب " ناخدا كجاست ؟ "
در ميان تخته پاره هاى هستى من است
مثل اينكه روح من ،
يا همان پرنده همنواست !
زان كه اين غريق نيز
همچنان به جستجوى ناخداست !

*FATIMA*
26th April 2013, 01:32 AM
بر بال باورها ...
دانسته هاى ما
بر بال باورهاى مان بسته ست
وقتى كه چيزى را مى آموزيم ؛
چندين چراغ تازه ، در دهليز باورها مى افروزيم
بالاترين ناباورى مرگ است !
در عرصه پيكارمان با مرگ ،
تدبيرى نميدانيم
وقتى شبيخون ميزند ، ناچار
در بهت ، در ناباورى ، خاموش ميمانيم !
او را كه تا ديروز ميديديم ،
او را كه با هر ذره جان مى پرستيديم ،
در باغ باورها ،
در آن آفاق عطرافشان ،
از دانش ، از گفتار ، از لبخند شيرينش ،
گل هاى نور و مهر مى چيديم ؛
ناگاه !
باور كرد بايد ؟!
آه !
اين دره تاريك ؟
اين خاموشى مطلق
اين بهت ، اين بغض ،
اين فاصله ، اين ظلمت ، اين سرما و اين سرسام ؟
اين آوار ؟
اين سنگ سرد ؟! اين گور ؟
اين تا هميشه ؟
تا ابد ؟
تا بينهايت ؟
دور ...!
آنگاه ، بى او ،
باز اين مصيبت گاه ،
و اين راه ...!
ناباورى تيرى ست !
تيرى گران ، جانسوز
آن گونه جانسوز است ،
كز بال باورهاى مان ،
خون مى چكد امروز !

*FATIMA*
26th April 2013, 02:06 AM
زيباى وحشى ...
زن : _ سحر ، چون ميروى در كام امواج
كند تاب مرا ، هجر تو تاراج
ماهيگير :_ منم يك مرد ماهيگير ساده ،
خدا نآن مرا در آب داده !
زن :_ تو را دريا فرو كوبيده ، صدبار
ازين زيباى وحشى دست بردار !
ماهيگير :_ چو ميخوانندم اين امواج از دور ؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور
زن :_ فريبش را مخور اى مرد ، زين بيش ،
به گردابش ، به توفانش بينديش !
ماهيگير :_ نميترسم ، نميپرهيزم از كار ،
به اميد تو ، مى آيم دگر بار !
زن :_ اگر از جان نميترسى درين راه ؛
بياور گوهرى ، رخشنده ، چون ماه
بشوى از خانه آت فقر و سياهى
كه مرواريد نيكوتر ز ماهى !
ماهيگير :_ ز عشقم گوهرى تابنده تر نيست
سزاوار تو زين خوش تر گوهر نيست
وليكن تا نباشم شرمسارت ؛
فروزان گوهرى آرم ، نثارت !
زنى خاموش ، در ساحل نشسته
به آن زيباى وحشى چشم بسته
بر او هر روز چون سالى گذشته ست
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست !
نه تنها گوهرى در دام ننشست ،
كه عشقى پاك گوهر رفت از دست !

*FATIMA*
26th April 2013, 02:25 AM
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد ، تا اين برج پولاد ،
سر بركشيد ،
اى داد ازين بيداد فرياد !
ديگر ، پرستو ، گل ، چمن ، پروانه ، شمشاد ؛
رفتند از ياد ...!
فرداست ، - خواهى ديد - كز اين گونه ، هر سوى ،
انسان هزاران برج پولادين برافراشت
فرداست ، - ميبينى - كه با نيروى دانش ،
هم آب را دوخت !
هم سنگ را كاشت !
آنك !
ببين ! از پايگاه ماه برخاست ،
- چون زنگيان تيغ در مشت ،
" ناهيد " را كشت !
" بهرام " را بر خاك انداخت !
" خورشيد " را از طاق برداشت
- اى سايبانت برج پولاد ،
تاج غروره بر سر ، از خودكامگى مست !
كارت ، نه آن
راهت ، نه اين است
فرزانه استاد !
با من بگو ، در عمق اين جان هاى تاريك ،
كى ميتوان نورى برافروخت ؟
يا روى اين ويرانه ها ،
كى ميتوان صلحى برافراشت ؟!
اى جنگي آهن به تدبير تو آباد !
كى ميتوان در باغ اين چشمان گريان ،
روزى نهال خنده اى كاشت ؟
جاى به چنگ آوردن ماه ،
يا پنجه افكندن به خورشيد ،
كى ميتوان ،
كى ميتوان ،
كى ميتوان ،
دل هاى خونين را ز روى خاك برداشت ؟!

*FATIMA*
26th April 2013, 02:53 AM
ريشه در خاك

تو اين دشت خشك تشنه روزى كوچ خواهى كرد و
اشك من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نااميدى سخت آزرده ست
غم اين نابسامانى همه توش و توانت را ز تن برده ست !
تو با خون و عرق ، اين جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادى
تو با دست تهى با آن همه توفان بنيان كن درافتادى
تو را كو چيدن از اين خاك ، دل بركندن از جان است !
تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است
تو را اين ابر ظلمت گستر بى رحم بى باران ،
تو را اين خشك سالى هاى پى در پى ،
تو را از نيمه ره برگشتن ياران ،
تو را تزوير غمخواران ،
ز پا افكند !
تو را هنگامه شؤم شغالان ،
بانگ بى تعطيل زاغان ،
در ستوه آورد
تو با پيشانى پاك نجيب خويش ،
كه از آن سوى گندم زار ،
طلوع باشكوهش خوش تر از صد تاج خورشيد است ؛
تو با آن گونه هاى سوخته از آفتاب دشت ،
تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت ،
- كه در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است ،
تو با چشمان غم بارى ،
- كه روزى چشمه جوشان شادى بود و ، -
اينك حسرت و افسوس ، بر آن
سايه افكنده ست خواهى رفت
و اشك من تو را بدرود خواهد گفت !
من اينجا ريشه در خاكم
من اينجا عاشق اين خاك از آلودگى پاكم
من اينجا تا نفس باقى ست مى مانم
من از اينجا چه ميخواهم ، نميدانم !
اميد روشنايى گرچه در اين تيرگى ها نيست ،
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه مى رانم
من اينجا روزى آخر از دل اين خاك ، با دست تهى
گل برمى افشانم
من اينجا روزى آخر از ستيغ كوه ، چون خورشيد
سرود فتح ميخوانم ،
و ميدانم
تو روزى باز خواهى گشت !

مهندس نوجوان
26th April 2013, 10:29 AM
این شعر نیست ولی از فریدون جونه :
روزی که خدا داشت بدرقه ام می کرد گفت :
جایی که میری مردمی داره که میشکننت
نکنه غصه بخوری
تو کوله بارت عشق میگذارم که بگذری
قلب می دم که جابدی
اشک می ذارم که همراهیت کنه

و مرگ که بدونی برمیگردی پیش خودم[golrooz]

*FATIMA*
17th May 2013, 02:34 AM
رساتر از فریاد
مگر رِسَم به کلامی :
رهاتر از آتش ،
رساتر از فریاد ،
فراتر از تأثیر ،
که چون به کوه بخوانی ، ز هفت پرده سنگ ،
گذر کند چون تیر !
وگر به دل بنشانی ، نپرسی از پولاد ،
نترسی از شمشیر ؛
کتاب های جهان را ورق ورق گشتم !
به برگ برگ درختان ، به سطر سطر چمن ،
نشانه ها گفتم .
ز مهر پرسیدم .
به ماه نالیدم .
ستاره ها را شب ها به همدلی خواندم
به پای باد به سرچشمه افق رفتم
به بال نور ، در آیینه شفق گشتم
شبی ، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد !
صدای خونینش ،
ز هفت پرده شب ،
گذرکنان چون تیر !
رهاتر از آتش ،
رساتر از فریاد ،
فراتر از تأثیر ؛
به من رسید و هم آواز مرغ حق گشتم !
شهریور 1357

*FATIMA*
17th May 2013, 02:41 AM
نیایش
آفتابت
- که فروغ رخ " زرتشت " در ان گل کرده ست
آسمانت
- که ز خمخانه " حافظ " قدحی آورده ست
کوهسارت
- که بر آن همت " فردوسی " ثر گسترده ست
بوستانت
- کز نسیم نفس " سعدی " جان ثرورده ست
همزبانان من اند
مردم خوب تو ، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان ، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان ، سینه سپرساختگان
مهربانان من اند
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینند که :
آواز از توست !
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو میجوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد !

*FATIMA*
17th May 2013, 09:12 PM
پنجره
تو تنها دری هستی ، ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست
تو بودی و لبخند مهد تو ، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست
مرا با درخت و پرنده ،
نسیم و ستاره ،
تو پیوند دادی
تو شوق رهایی ،
به این جان افتاده در بند ، دادی
تو آغوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من ، بر فرازی
ز من ناگسسته
تو دروازه مهر و ماهی !
تو مانند چشمی ،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی ، که گاهی
رسند به من مژده دلبخواهی
تو افسانه گو ، با دل تنگ من ، از جهانی
من از باده صبح و شام تو مستم
وگرچند ، پیمانه ای کوچک ، از آسمانی
تو با قلب کوچه ،
تو با شهر ، مردم ،
تو با زندگی همنفس ، همنوایی
تو با رنج آنها
که این سوی درهای بسته ،
به سر میبرند آشنایی
من اینک ، کنار تو ، در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو ،
جان می دهم ، مژدگانی

*FATIMA*
17th May 2013, 09:21 PM
نقش
نقش پایی مانده بود ار من ، به ساحل ، چند جا
ناگهان ، شد محو ،
با فریاد موجی سینه سا !
آن که یک دم ، بر وجود من ، گواهی داده بود ؛
از سر انکار ، میپرسید : کو ؟ کی ؟
کی ؟ کجا ؟
ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها :
این جهان : دریا ،
زمان : چون موج ،
ما : مانند نقش ،
لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا !
یا سبک پروازتر از نقش ، مانند حباب ،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان ،
یک قدم آن سوی تر ، پیوسته با باد هوا !
باز می گفتم : نه ! این سان داوری بی شک خطاست
فرق بسیارست بین نقش ما ، با نقش پا
فرق بسیارست بین جان انسان و حباب
هر دو بر بادند ، اما کارشان از هم جدا :
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جان شان در تاروپود جان ما !
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا !
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش ،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش برجا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را !

*FATIMA*
17th May 2013, 09:35 PM
چراغ چشم تو ...
تو کیستی ، که من اینگونه ، بی تو بی تابم ؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی ، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته ، روی گردابم !
تو در کدام سحر ، بر کدام اسب سپید ؟
تو را کدام خدا ؟
تو از کدام جهان ؟
تو در کدام کرانه ، تو از کدام صدف ؟
تو در کدام چمن ، همره کدام نسیم ؟
تو از کدام سبو ؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه !
مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه !
کدام نشأه دویده ست از تو در تن من ؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند ،
به رقص می آیند ،
سرود می خوانند !
چه آرزوی محالی ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو :
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر !
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر !
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف !
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر ؟
تو را به هر چه تو گویی ، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه
که صبر ، راه درازی به مرگ پیوسته ست !
تو آرزوی بلندی و ، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست
همه وجود تو مهر است و جان من مجروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته ست

*FATIMA*
17th May 2013, 10:22 PM
گرگ
گفت دانایی که : گرگی خیره سر ،
هست پنهان در نهاد هر بشر !
لاجرم جاری ست پیکاری سترگ
روز و شب ، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید ، گرگ هست !
و آن که با گرگش مدارا می کند ،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر !
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری ، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند ،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
یا که باید گفت این حال عجیب ؟ ...

*FATIMA*
17th May 2013, 10:32 PM
با زبان اشک ، اینک ...
من ، از زبان آب ، پرنده ، نسیم ، ماه
با مردم زمانه سخن ها سروده ام
من ، از زبان برگ
درد درخت را
در زیر تازیانه بیداد برق و باد
در پیش چشم مردم عالم گشوده ام
من از زبان یاران ،
غمنامه بلند ،
بسیار خوانده ام
تا از زبان صبح
نور امید را به شما ارمغان کنم ،
شب های بی ستاره
بیدار مانده ام !
اینک ،
- خدای داند - دیری ست ، با شما
من ، با همین زبان شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، که پاسخی به سزا کم شنفته ام
من ، واژه واژه ، مثل شما حرف می زنم
من ، سال هاست بین شما ، با همین زبان
فریاد می کنم :
- این گونه یکدگر را در خون میفکنید
پرهای یکدگر را ،
این گونه مشکنید !
مرگ است این گلوله چرا می پراکنید ؟
ننگ است ....
برای چخ می زنید ؟
آیا شما
یک لحظه ، یک نفس ، نه ، که یک بار
در طول زندگانی تان فکر می کنید ؟
سوگند می خورم همه با هم برادرید ،
در چهره برادر ، با مهر بنگرید ! ...
من ، از زبان باران ،
من از زبان برگ ،
من ، از زبان باد ، نمی گویم این سخن
من واژه واژه مثل شما حرف می زنم
من ،
با زبان اشک ، اینک ...
آیا شما ، به خواهش من ، پی نمی برید ؟

*FATIMA*
17th May 2013, 11:08 PM
یاد یار مهربان
جویبار نغمه می غلتید ، گفتی برحریر
آبشار شعر ، گل می ریخت ، نغز و دلپزیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو ؟
پرنیان ناز ، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل ، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی " این نوازش ها نبود "
" بانگ نی " می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران ، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آنچه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش " من ، از روز ازل "
لطف را آموخته ، چون دفتر گل از " صبا "
مرحبا ای آشنای حسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
" بوی جوی مولیان " را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه " کاروان " از " دیلمان "
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
" دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن " بود و بس
با تو پیوسته ست ، اینک ، با تو ، ای " آه سحر "
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین " ای آتشین لاله " بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع " مشتاقان " او اینک " پریشان " مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوش تر هیچ کار از " یاد یار مهربان "

*FATIMA*
21st May 2013, 12:22 AM
دو قطره ، پنهانی
شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنان که گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و امدند و گذشت
تکان نخورد درین بیکرانه ، آب ار آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید !
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار ،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا !
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب ، نه روز ،
که این رهگذر که بود و چه شد ؟
نه هیچ دوست ،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید ، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته !
غباری به چنگ باد هواست !
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی !
همین تویی تو ، که - شاید -
دو قطره ، پنهانی
- شبی که با تو درافتد غم پشیمانی -
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی !
تویی !
همین تو ،
که می آوری به یاد مرا

*FATIMA*
23rd May 2013, 01:45 AM
شکسته
ان سوی صحرا - پشت سنگستان مغرب -
در شعله های واپسین می سوخت خورشید
وز بازتاب سرخ غمگینش درین سوی
می سوخت از نو " تخت جمشید " !
من بودم و رویای دور آن شبیخون
وان سرخی بیمارگون ، آرام آرام
شد آتش و خون!
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها ، هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود !
دود در آتش ماندگان ، بی حرف بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه ، دیوار !
بر روی بام و پله ، در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق ، گرم سوختن بود !
دود سیاهش بی امان در چشم من بود.
بر نقش دیواری - در آن هنگامه - دیدم
تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک
شمشیر دست اهرمن بود !
کم کم لهیب شعله ها کوتاه میشد
شب - مثل خاکستر - فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستون های به خاک افتاده ، از دور
اردوی سربازان خسته
روح پریشان زمان ، اینجا و آنجه
چون سایه ، بر بالین مجذوحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته ،
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان - ماه -
تا جاودان بیدار می ماند
من باز میگشتم شکسته !

*FATIMA*
23rd May 2013, 01:52 AM
بیا ، ز سنگ بپرسیم !
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم ،
زان که غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند !
همیشه از مه نزدیکتر به ما سنگ است !
نگاه کن ،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگ بارانی ! گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است !
به قصه های غریبانه ام ببخشایید !
که من - که سنگ صبورم -
نه سنگم و نه صبور!
دلی که میشود از غصه تنگ ، می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد !
در آن مقام ، که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد ، که سنگ شدیم !
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد .
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه میداند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است !بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان ، همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟

*FATIMA*
23rd May 2013, 02:36 AM
غزلی شکسته ...
گل بود و می شکفت بر امواج آب ، ماه
می بود و مستی آور ،
مثل شراب ، ماه
شب های لاجوردی ،
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب ، ماه
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس ای آتشین
برخاست از زمین
آورد بال های گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب ، ماه
اینک ، زنی ست آنجا ،
عریان و اشکبار -
غارت شده ،
به بستر آشفته ،
شرمسار !
غمگین نشسته ،
خسته و خرد و خراب ، ماه
داوودی درشت سپید هزار پر
سر بر نمیکند ه سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب ، ماه
از قعر این غبار
من بانگ می زنم :
- کای شبچراغ مهر
ما با سیاهکاری شب ، خو نمی کنیم !
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد ،
از دولت نگاه تو ، نومید
نوری به ما ببخش !
بر ما دوباره از سر رحمت ،
بتاب ! ماه

*FATIMA*
23rd May 2013, 03:05 AM
ساقی
کاش می دیدم ، چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست !
آه ، وقتی که تو ، لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه ، وقتی که تو چشمانت ،
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته ، می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ، ای غنچه رنگین ! پر پر !
من ، در آن لحظه ، که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش ازین ، سوی نگاهت ، نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چم تو ، تا عمق وجودم جاری ست

*FATIMA*
23rd May 2013, 03:12 AM
ابر
تا غم آویز افاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تیرگی ها فسرده ،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !
روز ، در ابرها رو نهفته
کسی نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ، دود سوی خورشید
کورسو می زند شبچراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
می برد باد تا سینه دشت ،
عطر خاطر نو از بهاران
می کشد کوه بر شانه خویش
بار افسانه روزگاران ،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ ، چشم انتظار بهار است
دیرگاهی ست کاین ابر انبوه ،
از کران تا کران تار بسته ،
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه زنگار بسته
عنکبوتی ست کز تار ظلمت ،
پیش خورشید ، دیوار بسته
صبح ، پژمرده تر از غروب است
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است ؛
مستی ام گر نه داروی خواب است ؛
با دلم ، خنده جام ، گوید :
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان می کشد زورق صبح !

*FATIMA*
23rd May 2013, 03:25 AM
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر ،
تا نگین ماه را آرد به چنگ ،
می کشد از سینه گهواره سر
شعله رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است
باغ را ، غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک ، برمی انگیزد ز خواب
تاک ، مست از باده باران شب ،
می سپارد تن به دست آفتاب
کودک همسایه ، خندان روی بام ؛
دختران لاله ، خندان روی دشت ؛
جوجکان کبک خندان روی کوه ؛
کودک من : لخته ای خون روی تشت !
باد ، عطر غم پراکند و گذشت ،
مرغ ، بوی خون شنید و پر گرفت ،
آسمان و کوه و باغ و دشت را ،
نعره ناقوس نیلوفر گرفت !
روح من ، از درد ، چون ابر بهار ،
عقده های اشک حسرت باز کرد
روح او ، چون آرزوهای محال ،
روی بال ابرها پرواز کرد

*FATIMA*
23rd May 2013, 03:40 AM
لال
ز تحسینم ، خدا را ، لب فروبند !
نه شعر است این ، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری - ای دوست ؟ -
بسوزان این دل خوش باورم را
سخن تلخ است ، اما گوش می دار
که در گفتار من رازی نهفته ست
نه تنها بعد ازین شعری نگویند ،
کسی هم پیش ازین شعری نگفته ست !
مرا دیوانه می خوانی ؟ دریغا ؛
ولی من بر سر گفتار خویشم ،
فریب است این سخن سازی ، فریب است !
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی ؟
مگر الهام جوشد با سرودی ؟
مگر دریا نشیند در سبویی ؟
مگر پندار گیرد تارو پودی ؟
چه شوق است این ، چه عشق است این ، چه شعر است ؟
که جان اجساس کرد ، اما زبان گفت !
چه حال است این ، که در شعری توان خواند ؟
چه درد است این ، که در بیتی توان گفت ؟
اگر احساس می گنجید در شعر ،
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند !
وگر الهام می جوشد با حرف ،
زبان ، از ناتوانی درنمی ماند !
شبی ، همراه این اندوه جانکاه ،
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من ، های و هوی شاعری داشت
ولی ، شعر مجسم : چشم او بود !
به هر لبخند ، یک " حافظ " غزل داشت
به هر گفتار ، یک "سعدی " سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او ، خدای شعر من بود !
ز تحسینم خدا را ، لب فرو بند
نه شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری - ای دوست ؟ -
بسوزان ، این دل خوش باورم را

*FATIMA*
24th May 2013, 11:02 PM
ستاره کور
ناتوان ، گذشته ام ز کوچه ها ،
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه ،
چون کلاغ خسته ای - در این غروب -
می برم به آشیان خود پناه !
در گریز ، ازین زمان بی گذشت ،
در فغان ، ازین ملال بی زوال ،
رانده از بهشت عشق و آرزو ،
مانده ام همه غم و همه خیال
سرنهاده چون اسیر خسته جان ،
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور ،
در غبار کهکشان سرنوشت
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم
این زمان ، نشسته بی تو ، با خدا ،
آن که با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ ،
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو ، من کجا روم ؟ کجا روم ؟
هستی من از تو مانده یادگار ،
من به پای خود به دامت آمدم ،
من مگر ز دست خود کنم فرار !
تا لبم ، دگر نفس نمی رسد ،
ناله ام به گوش کس نمی رسد ،
می رسی به کام دل که بشنوی :
ناله ای ازین قفس نمی رسد ... !

*FATIMA*
24th May 2013, 11:09 PM
سفر در شب
همچون شهاب می گذرم در زلال شب ...
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها ،
قعر دره ها ...
نور چراغ ها ،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز می کند
همراه من ، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز می کند
نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها
بازوی لخت گردنه ، پیچیده کام جو
بر دور سینه هوس انگیز تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد می زند ...
من همچو باد می گذرم روی بال شب ...
در هر دو سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته ،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها ،
مبهوت می درخشد و مسحور می شود !
گاهی صدای " وای " کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود
ای روشناییی سحر ، ای آفتاب پاک !
ای مرز جاودانه ی نیکی !
من با امید وصل تو شب را شکسته ام
بهر تو دست و پا زده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب !

*FATIMA*
24th May 2013, 11:17 PM
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج ،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت ،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک
انگاه دستی در من آویخت !
دانستم این ناخوانده ، مرگ است
از سال های پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمیدانم کجا بود !
فریاد تلخم در گلو مرد !
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد ،
در دشت ها ، در کوه ها ،
در دره های ژرف و خاموش ،
بر روی دریاهای خون ، در تیرگی ها ،
در خلوت گرداب های سرد و تاریک
در کام اوهام ،
در ساحل متروک دریاهای آرام ،
شب های جاویدان مرا در برگرفتند
ای آخرین رنج ،
من خفته ام بر سینه خاک
بر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای ، ای آخرین رنج !
برخیز ، برخیز ،
از من بپرهیز ،
برخیز ، از این گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من ؛
بر روی بال آرزوهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامیز ،
بر عشق ناکامم بپیوند !

*FATIMA*
24th May 2013, 11:30 PM
بازگشت
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد ، سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد ، صفای خلوت اندوه را ربود
آمد ، به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم جاودانه ای
امد ، مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غم زده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین ، گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل ینیمی به دامنم !
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آههی کشید از سر حسرت که : این منم !
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر " او " نبود !

*FATIMA*
25th May 2013, 12:21 AM
راز ( غزل شاعر )
در خلوت و صفای دیار فرشتگان
جنگل میان دامن شب آرمیده است
زیبایی و شکوه دل انگیز نوبهار
بر آن دیار دامن رحمت کشیده است
از بیشه های خرم و ارام دوردست
آوای دلکش پریان می رسد به گوش
گم کرده ره کبوتر افسونگر نسیم
بوی بهشت گم شده ای می کشد به دوش
از اوج آسمان دل افروز و تابناک
افتاده ماه در دل دریای بیکران
ان گونه دلفریب ، که تا سینه افق
پیدا به هر نگاه : دو ماه و دو آسمان
هنگامه ای ست در دل شب ، دختران گل
گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را
با خنده های شوق به افلاک برده اند
امشب در این دیار بهشتی به کام دل
شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران به تماشا کشیده سر
بزم محبت است و بهشتی حکایتی
لب تشنگان عشق ، پس از سال ها فراق
در گوش جان حکایت ناگفته گفته اند
مست از شراب وصل در آغوش یکدگر
تن ها به هم فشرده و آرام خفته اند
شب تا سحر شکوفه و گلبرگ ارغوان
از شاخه ها به روی تن آن دو یار ریخت
گاهی نسیم زمزمه می کرد و می شتافت
گاهی سکوت همهمه می کرد و می گریخت
کم کم ستاره سحر از دور جلوه کرد
آفاق را نسیم سحر زیر پر گرفت
پیدا شد از کنار افق سایه روشنی
از رازهای خفته شب پرده برگرفت !

Sa.n
28th May 2013, 12:44 PM
شعر جادوی سکوت،فریدون مشیری (http://www.beytoote.com/art/song/silent-magic1-moshiri.html)




http://www.beytoote.com/images/stories/economic/en1194.jpg (http://www.beytoote.com/art/song/silent-magic1-moshiri.html)
من سکوت خویش را گم کرده‌ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من، که خود افسانه می‌پرداختم،
عاقبت، افسانه‌ی مردم شدم!
ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پرآوازه بود
،تا در آغوش تو راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می‌داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
منبع:rahpoo.com

*FATIMA*
4th June 2013, 01:21 AM
فهر

درآمد از در ،
بیگانه وار ، سنگین ، تلخ !
نگاه منجمدش ،
به راستای افق ، مات ، در هوا می ماند
نگاه منجمدش را به من نمی تاباند !
عزای عشق کهن را ، سیاه پوشیده !
رخش همان سمن شیر ماه نوشیده !
نگاه منجمدش ، خالی از نوازش و نور ،
نگاه منجمدش کور !
از غبار غرور !
هزار صحرا از شهر آشنایی دور !
نگاه منجمدش
همین نه بر رخم ، از آشتی دری نگشود ،
که پرس و جوی دو ناآشنا در آن گم بود !
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
تنم ازین همه سردی به خویش می پیچید
دلم ازین همه بیگانگی ، فرو پاشید !
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟
چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد ؟
چگونه آن همه همه خورشید را به خاک سپرد ؟!
درین نگاه ،
درین منجمد ، درین بی درد !
مگر چه بود ، که پای مرا به سنگ آورد ؟
مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد !
به خویش می گفتم :
چگونه می برد از راه ، یک نگاه تو را ؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای ، که به قهر ،
رها کنند و بسوزند بی گناه تو را !؟
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه صاحب این چهره ، سنگدل بوده ست ؟!
دلم ، به ناله درآمد که :
- ای صبور ملول !
درون سینه اینان ، نه در دل ،
که گل بوده ست !

زینب بانو
6th June 2013, 06:24 PM
دیگری در من

پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره ی خکوش مرد دیگری است
مرد دیگری که سال های سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید
زیسته
مرد دیگری که
پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گریسته

مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان بی تفاوتش
قصه گوی غصه های بی صداست

پشت این نقاب خنده
بانگ تازیانه می رسد به گوش:
صبر...
صبر...
صبر...
صبر...
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده ی خموش

مرد دیگری نشسته
پشت این نقاب خنده
بانگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت

کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده-بی بهانه تر از تمام سکه های قلب- را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
کاش می شد از میان این ستارگان کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد

با که گویم این سخن
که درد دیگری است
از مصاف خود گریختن
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خویش ریختن


ای کرانه های جاودانه ناپدید
این شکسته ی صبور را
در کجا پناه می دهید


ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرد دیگری است
ابن که با شما به گفتگوست
مرد دیگری که شعرهای من
بازتاب ناله های نارسای اوست....

*FATIMA*
15th June 2013, 12:00 AM
زمان ...

اگر چه شب ،
شب روشن
چراغ جان من است ؛
گذر ز کوی " غروب "
نه در توان من است !
غروب ، می کشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم ؟
مرگ روشنایی را ،
به چشم می بینم !
غروب ، تنگی زندان ،
غروب ، تلخی مرگ ،
غروب ، درد جدایی
غروب ، غصه و غم ،
صدای گریه خاموش ،
مویه و ماتم !
غروب ، سایه ی غم های بیکران من است .
شبم ، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم ز صحبت یاران ستاره باران است
شب سیاه ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته ست در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از از جنگ
که آنچه بر سر ما رفته نیست باور من
- همان نکوتر ، کز نام آن کنم پرهیز
وزان ملال ، ننالم به دوستان عزیز -
بسا شبا ، که سفر می کنم ،
سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا ، که گذر می کنم ،
چو روح نسیم
به بیکران جهان .
بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من ،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند .
که دختران سخن ، از دریچه ی الهام ،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند .
چه مایه ، لذت ناب است ، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همزبان قلم از نگفته ، گفتن ها .
شب و لطافت هستی ،
شب و طبیعت رام
دل از سرودن یک شعر تازه شیرین کام
که خواب ، در رسد آرام و
گستراند دام !
سحر ، دوباره مرا می رباید از این بند
سحر ، دوباره به من جان تازه می بخشند
سحر ، درآمد روز
سحر ، تولد نور
سحر شکفتن ظلمت ،
گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایه صبح
شکوه و شادی آغاز ،
پویه و پرواز
همیشه بانگ رهایی ست ،
در فضای سحر
غبار راه زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر
چو آفتاب برآید ،
ز در درآید روز
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور ، سرآید زمان تاریکی
من این میانه ،
قلم برکشم ز ترکش مهر
چو تیغ صبح ،
در افتم به جان تاریکی !

*FATIMA*
24th June 2013, 05:40 PM
انسان باشیم

دانه می چید کبوتر ،
به سر افشانی بید
لانه می ساخت پرستو ،
به تماشا خورشید .
صبح ، از برج سپیداران ، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشگان ، می شد آغاز
نغمه سازان سراپرده دستان و نوا
روی این سبزه گسترده سراپرده رها
دشت ، همچون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هر سو پروانه رنگین بهار
هست و من یافته ام در همه ذرات ، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی !
می دمد در همه ، این روح نوازشگر پاک
می وزد بر همه ، این نور و نسیم از دل خاک !
چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست درین چشم انداز :
مهر ، چون مادر ، می تابد ، سرشار از مهر
نور می بارد از آینه ی پاک سپهر
می تپد گرم ، هم آواز زمان ، قلب زمین
موج موسیقی رویش ! چه خوش افکنده طنین
ابر ، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود ، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب ، می خواهد جاری کند از چوب ، گلاب !
خاک ، می کوشد ، تا دانه نماید پرواز !
باد ، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !
مرغ ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر ، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !
تاک ، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور
سرو ، نیلوفر نشکفته نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !
سرخوشانند ، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت ، نه جدال است و نه کین
اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه سوزانم ، آه !
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم ؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم

*FATIMA*
5th July 2013, 02:29 AM
در آن جهان خوب ...

ایا اجازه دارم
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه شاداب بنگرم
وز لای این مشبک خونین خار خار،
- این سیم خاردار - ،
یک جرعه آب چشمه بنوشم ؟
" بیرون ، جلوی در "
چندان که مختصر رمقی آورم به دست
در پای این درخت ، بیاسایم
آیا اجازه دارم ؟!
یا همچنان غریب ، از این راه بگذرم ،
وین بغض قرن ها " نتوانی " را
چون دشنه در گلوی صبورم فرو برم ؟
در سایه زار پهنه این خیمه کبود ،
خوش بود اگر درخت ، زمین ، آب ، آفتاب ،
مال کسی نبود !
یا خوبتر بگویم ؟
مال تمام مردم دنیا بود !
دنیای آشنایان ، دنیای دوستان ،
یک خانه بزرگ جهان و ،
جهانیان ،
یک خانواده ،
بسته به هم تار و پود جان !
با هم ، برای هم .
با دست های کارگشا ، پا به پای هم .
در آن جهان خوب ،
در دشت های سرسبز ،
پرچین آن افق !
در باغ های پر گل
دیوار آن نسیم ،
با هر جوانه جوشش نور و سرور عشق
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر ،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ ،
گلبانگ کشت ورزان ،
پوینده تا سپهر ؛
ما کار می کنیم .
با سینه های پر شده از شوق زیستن .
با چهره های شاداب چون باغ نسترن ،
با دیدگان سرشار ، از دوست داشتن !
ما عشق می فشانیم ،
چون دانه در زمین .
ما شعر می سراییم ،
چون غنچه بر درخت !
همتای دیگرانیم ،
سرشار از سرود ،
از بند رستگانیم
آزاد ، نیک بخت ... !

1356

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد