PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عقاب: داستان کوتاه روانشناسی



*samira69*
19th February 2012, 06:13 PM
عقاب


مردیتخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخمبیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغهامی کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی بادست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یکحرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زدهنگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطانپرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد ومثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

دابوت به عنوان جدیدترین متد روانشناسی موفقیت می گوید:"اول از حصار اندیشه پوسیده ای که سالهادر آن زندانی بوده اید رها شوید. خود را بیابید،آنگاه آماده پرواز به سوی اهدافبزرگ شوید."

بلدرچین
19th February 2012, 06:53 PM
خیلی دوست داشتنی بودش ممنونم عزیزم[golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد