PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گلستان سعدی(باب اول)



بلدرچین
16th February 2012, 09:02 PM
باب اول، در سيرت پادشاهان

حکايت اول
پادشاهي را شنيدم به کشتن اسيري اشارت کرد؛ بيچاره در آن حالت نوميدي ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشويد هر چه در دل دارد بگويد
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز

اذا يئس الانسان طال لسانه
کسنور مغلوب يصول علي‌الکلب

ملک پرسيد: اين اسير چه مى‌گويد؟ يكى از وزراي نيک محضر گفت: اي خداوند همي‌گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس. ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزير ديگر که ضد او بود گفت: ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روي ازين سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتي که روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي. چنانكه خردمندان گفته‌اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد

و بر طاق ايوان فريدون شاه، نبشته بود

جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حکايت دوم
يكى از ملوک خراسان، محمود سبکتکين را بخواب چنان ديد که جمله وجود او ريخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همي‌گرديد و نظر مي‌کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشي که بجاي آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند

وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند

خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حکايت سوم
ملک زاده‌اي را شنيدم که کوتاه بود و حقير، و ديگر برادران بلند و خوبروي . باري پدر به کراهت و استحقار درو نظر مي‌کرد؛ پسر بفراست استبصار بجاي آورد و گفت: اي پدر، کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه بقامت مهتر به قيمت بهتر. اشاة نظيفة و الفيل جيفة.

اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت باري به ابلهى فربه

اسب تازى و گر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به

پدر بخنديد و ارکان دولت پسنديد و برادران بجان برنجيدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد

هر پيسه گمان مبر نهالى
باشد كه پلنگ خفته باشد

شنيدم که ملک را در آن قرب دشمني صعب روي نمود چون لشکر از هردو طرف روي درهم آوردند اول کسي که به ميدان درآمد اين پسر بود گفت :

آن نه من باشم که روز جنگ بيني پشت من
آن منم گر در ميان خاک و خون بيني سري

کان که جنگ آرد به خون خويش بازي مي کند
روز ميدان وان که بگريزد به خون لشکري

اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان کاري بينداخت. چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت:

اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى

اسب لاغر ميان به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى

آورده‌اند که سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندک. جماعتي آهنگ گريز کردند. پسر نعره زد و گفت: اي مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد. سواران را به گفتن او تهور زيادت گشت و بيکبار حمله آوردند. شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. ملک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند؛ خواهر از غرفه بديد دريچه برهم زد. پسر دريافت و دست از طعام کشيد و گفت: محال است که هنرمندان بميرند و بي‌‌هنران جاي ايشان بگيرند.

كس نيابد به زير سايه بوم
ور هماى از جهان شود معدوم

پدر را از اين حال آگهي دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالي به واجب بداد. پس هريکي را از اطراف بلاد حصه معين کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.

نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر

ملك اقليمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حکايت چهارم
طايفة دزدان عرب بر سر کوهي نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب. بحکم آنکه ملاذي منيع از قلة کوهي گرفته بودند و ملجاة و ماواي خود ساخته. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضت ايشان مشاورت همي‌کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.

درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى

و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى

سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد که يکي به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه مي‌داشتند تا وقتي که بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده، تني چند مردان واقعه ديدة جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند. شبانگاهي که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند. نخستين دشمني که بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود . چندانکه پاسي از شب درگذشت.

قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد

دلاورمردان از کمين بدر جستند و دست يکان‌يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را به کشتن اشارت فرمود. اتفاقا در آن ميان جواني بود ميوة عنفوان شبابش نورسيده و سبزة گلستان عذارش نودميده. يکي از وزرا پاي ‌تخت ملک را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت: اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته. توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن خون او بربنده منت نهد ملک روي از اين سخن درهم کشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت:

پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است

نسل فساد اينان منقطع کردن اوليترست و بيخ ‌تبار ايشان برآوردن؛ كه آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعي کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نيست.

ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى

با فرومايه روزگار مبر
کز نى بوريا شكر نخورى

وزير، اين سخن بشنيد طوعا و کرها پسنديد و بر حسن راي ملک آفرين خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عين حقيقت است كه اگر در صحبت آن بدان تربيت يافتي طبيعت ايشان گرفتي و يکي از ايشان شدي، اما بنده اميدوار است که در صحبت صالحان تربيت پذيرد و خوي خردمندان گيرد که هنوز طفلست و سيرت بغي و عناد در نهاد او متمکن نشده. و در خبرست كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه.

پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد

اين بگفت و طايفه‌اي از ندماي ملک با وي بشفاعت يار شدند تا ملک از سر خون او درگذشت و گفت: بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم.

دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

ديديم بسى، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

في الجمله پسر را بناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت او نصب کردند تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسنديده آمد. باري وزير از شمايل او در حضرت ملک شمه‌اي مي‌گفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده ملک را تبسم آمد و گفت:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود

سالي دو برين برآمد. طايفة اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بي‌قياس برداشت و در مغارة دزدان بجاي پدر نشست و عاصي شد. ملک دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت:

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس

باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس

زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان

نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حکايت پنجم
سرهنگ زاده‌اي را بر در سراي اغلمش ديدم که عقل و کياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت. هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه او پيدا.

بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى

في‌الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معني داشت؛ خردمندان گفته‌اند توانگرى به هنرست نه به مال و بزرگى به عقل است نه به سال.
ابناي جنس او، بر منصب او حسد بردند و به خيانتي متهم کردند، و در کشتن او سعي بي‌فايده نمودند. دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ملک پرسيد: که موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت: در سايه دولت خداوندي دام ملکه همگنانرا راضي کردم مگر حسود را که راضي نمي‌شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.

توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است

بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حکايت ششم
يکي را از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده، تا بجايي که خلق از مکايد فعلش بجهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.

هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش

باري به مجلس او، در کتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون. وزير ملک را پرسيد: هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهي يافت. گفت: اي ملک چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي‌کني مگر سر پادشاهي کردن نداري؟

همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى

ملک گفت: موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت: پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند؛ و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند، و تو را اين هر دو نيست.

نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى

پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند

ملک را پند وزير ناصح، موافق طبع مخالف نيامد. روي ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد. بسي برنيامد که بني عم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومي که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است

با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حکايت هفتم
پادشاهي با غلامي عجمي در کشتي نشست و غلام ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتي نيازموده، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمي‌گرفت و عيش ملک ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکيمي در آن کشتي بود. ملک را گفت: اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم. گفت: غايت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دريا انداختند؛ باري چند غوطه خورد، مويش را گرفتند و پيش کشتي آوردند به دو دست در سکان کشتي آويخت. چون برآمد به گوشه‌اي بنشست و قرار يافت. ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامت کشتي نمي دانست؛ همچنين؛ قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد.

اى سير ترا نان جوين خوش ننمايد
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حکايت هشتم
هرمز را گفتند: وزيران پدر را چه خطا ديدي که بند فرمودي؟ گفت: خطايي معلوم نکردم! وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بي‌کران است و بر عهد من اعتماد کلي ندارند. ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند:

از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چنو صد بر آيى بجنگ

از آن مار بر پاى راعى زند
كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ

نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
* * * *
حکايت نهم
يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند. ملک نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملکت.

بدين اميد به سر شد دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد

اميد بسته برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد

كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم وداع سر بكنيد

اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكدگر بكنيد

بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان گذر بكنيد

روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
* * * *
حکايت دهم
بربالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکي از ملوک عرب که به بي‌انصافي منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى‌ترند محتاجترند

آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من کنند که از دشمني صعب انديشناکم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.

به بازوان توانا و قوت سر دست
خطا‌ست پنجه مسكين ناتوان بشكست

نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاى در آيد كسش نگيرد دست

هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو مى ندهى داد روز دادى هست

بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بى‌غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت يازدهم
درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد. حجاج يوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من کن. گفت: خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خداي اين چه دعاست؟ گفت: اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را.

اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار

به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حکايت دوازدهم
يکي از ملوک بي‌انصاف، پارسايي را پرسيد از عبادتها کدام فاضل‌ترست؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يک نفس خلق را نيازاري.

ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم اين فتنه است خوابش برده به

و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى مرده به
* * * *
حکايت سيزدهم
يکي از ملوک را شنيدم که شبي در عشرت روز کرده بود و در پايان مستي همي گفت:

ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست

درويشي به سرما برون خفته بود و گفت:

اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست غم ما هم نيست

ملک را خوش آمد. صره‌اي هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار اي درويش. گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعيف او رقت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد کرد و پيشش فرستاد؛ درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد و باز آمد.

قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتي که ملک را پرواي او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روي ازو درهم کشيد و زينجا گفته‌اند: اصحاب فطنت و خبرت که از حدت و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.

حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نبيني ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش

گفت: اين گداي شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه بيت‌المال لقمه مساکين است نه طعمه اخوان‌الشياطين.

ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ

يكى از وزراي ناصح گفت: اي خداوند، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يکي را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته کردن.

به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد به درشتى فراز نتوان كرد

كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند

هر كجا چشمه‌اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حکايت چهاردهم
يكى از پادشاهان پيشين، در رعايت مملکت سستي کردي و لشکر بسختي داشتي. لاجرم دشمني صعب روي نهاد. همه پشت بدادند.

چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ

يکي را از آنان که غدر کردند با من دم دوستي بود ملامت کردم و گفتم دون است و بي‌سپاس و سفله و ناحق‌شناس که به اندک تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سال‌ها درنوردد. گفت : ار بکرم معذور داري شايد که اسبم درين واقعه بي جو بود و نمدزين بگرو وسلطان که به زر بر سپاهي بخيلي کند با او بجان جوانمردي نتوان کرد

زر بده مرد سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى سر بنهد در عالم

اذا شبع الکمي يصول بطشا
و خاوي‌البطن يبطشُ بالفرار
* * * *
حکايت پانزدهم
يکي از وزرا معزول شد و به حلقه ي درويشان درآمد؛ اثر برکت صحبت ايشان در او سرايت کرد و جمعيت خاطرش دست داد. ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر که مشغولي.

آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند

كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران رستند

ملک گفتا: هر آينه ما را خردمندي کافي بايد که تدبير مملکت را بشايد. گفت: اي ملک نشان خردمند کافي جز آن نيست که به چنين کارها تن ندهد.

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد

سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت تا فضله صيدش مي‌خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي‌کنم گفتندش اکنون که بظل حمايتش درآمدي و به شکر نعمتش اعتراف کردي چرا نزديکتر نيايي تا به حلقه خاصانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم.

اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد

افتد که نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد که سر برود و حکما گفته‌اند از تلون طبع پادشاهان برحذر بايد بود که وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آورده‌اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديمان است و عيب حکيمان.

تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
* * * *
حکايت شانزدهم
يکي از رفيقان شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي‌آرم؛ و بارها در دلم آمد که به اقليمي ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگي کرده شود کسي را بر نيک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست

باز از شماتت اعدا برانديشم که بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل کنند و گويند:

مبين آن بى‌ حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى

که آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى

و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چيزي دانم و گر بجاه شما جهتي معين شود که موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن.

كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده

يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند پيش زاغ بنه

گفت اين مناسبت حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي. نشنيده‌اي که هر که خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد.

راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست

و حکما گويند چار کس از چارکس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبي از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.

مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاك باش و مدار از كس اى برادر باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ

گفتم: حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدندش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان کسي گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنيده‌ام که شتر را بسخره مي‌گيرند. گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت. گفت خاموش که اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم کرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من کند و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت اما متعنتان در کمين‌اند و مدعيان گوشه نشين اگر آنچه حسن سيرت تست بخلاف آن تقرير کنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را حراست کني و ترک رياست گويي.

به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى سلامت در كنار است

رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حکايت من درهم کشيد و سخنهاي رنجش‌آميز گفتن گرفت کين چه عقل و کفايت است و فهم و درايت. قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان بزندان بکار آيند که بر سفره همه دشمنان دوست نمايند.

دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى

دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى

ديدم كه متغير مي‌شود و نصيحت بغرض مي‌شنود بنزديک صاحبديوان رفتم؛ بسابقه معرفتي که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا بکاري مختصرش نصب کردند. چندي برين برآمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و کارش از آن درگذشت و بمرتبتي والاتر از آن متمکن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادماني کردم و گفتم:

ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است

الا لايجارن اخو البليه
فللرحمن الطاف خفيه

منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد

در آن قربت مرا با طايفه‌اي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان گفتم: چه حالتست گفت آن چنانکه تو گفتي طايفه‌اي حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش کردند.

نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآرد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند

في‌الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص. گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناک و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري.

يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج روزى افكندش مرده بر كنار

مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن. بدين کلمه اختصار کرديم.

ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم

دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
* * * *
حکايت هفدهم
تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان بصلاح آراسته و يکي را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظني بليغ و ادراري معين کرده، تا يکي ازينان حرکتي کرد نه مناسب حال درويشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد خواستم تا به طريقي کفاف ياران مستخلص کنم. آهنگ خدمتش کردم؛ دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان گفته‌اند:

در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن

سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد آن دامن

چندانکه مقربان حضرت آن بزرگ، بر حال من وقوف يافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامي معين کردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم:

بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم

گفت الله الله چه جاي اين سخن است.

گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى

في‌الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم:

چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار ‌مي‌دارد

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد

حاکم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مونت ايام تعطيل وفا کنند. شکر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم:

چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بى‌بر سنگ
* * * *
حکايت هجدهم
ملک زاده‌اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت. دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي‌دريغ بر سپاه و رعيت بريخت.

نياسايد مشام از طبله عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد

بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرويد

يکي از جلساي بي‌تدبير نصيحتش آغاز کرد که ملوک پيشين مرين نعمت را به سعي اندوخته‌اند و براي مصلحتي نهاده؛ دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پيش است و دشمنان از پس، نبايد که وقت حاجت فروماني.

اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى

چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى

ملک روي ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالي مالک اين مملکت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد که نام نکو گذاشت
* * * *
حکايت نوزدهم
آورده‌اند که نوشين روان عادل را در شکارگاهي، صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامي به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکي بوده است هرکه آمد براو مزيدي کرده تا بدين غايت رسيده.

اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ

به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * * *
حکايت بيستم
غافلي را شنيدم که خانه رعيت خراب کردي تا خزانه سلطان آباد کند بي‌خبر از قول حکيمان که گفته‌اند: «هر که خداي را عزوجل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.»

آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند

سرجمله حيوانات گويند که شيرست و اذل جانوران خر و باتفاق، خر باربر به که شير مردم در.

مسكين خر اگر چه بى‌تميز است
چون بار همى برد عزيز است

گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار

باز آمديم به حکايت وزير غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشيد و به انواع عقوبت بکشت.

حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى

خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى

آورده‌اند که يکي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:

نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
* * * *
حکايت بيست و يکم
مردم آزاري را حکايت کنند که سنگي بر سر صالحي زد. درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همي‌داشت تا زماني که ملک را بر آن لشکري خشم آمد و درچاه کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کيستي و مرا اين سنگ چرا زدي؟ گفت: من فلانم و اين همان سنگ است که در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت: چندين روزگار کجا بودي؟ گفت: از جاهت، انديشه همي کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.

ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار

چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان آن به كه كم گيرى ستيز

هر كه با پولاد بازو پنجه كرد
ساعد مسكين خود را رنجه كرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
* * * *
حکايت بيست و دوم
يکي از ملوک مرضي هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردني اولي. طايفه حکماي يونان متفق شدند که مرين درد را دوايي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف. بفرمود طلب کردن؛ دهقان پسري يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند. پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بيکران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد که خون يکي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد؛ پسر سر سوي آسمان برآورد و تبسم کرد، ملک پرسيدش: که در اين حالت چه جاي خنديدن است. گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به کشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاک من همي بيند، بجز خداي عزوجل پناهي نمي‌بينم.

پيش كه برآورم ز دستت فرياد
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت هلاک من اولي‌تر است از خون بي‌گناهي ريختن. سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بي‌اندازه بخشيد و آزاد کرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.

همچنان در فكر آن بيتم كه گفت
پيل بانى بر لب درياى نيل

زير پايت گر بدانى حال مور
هممچو حال توست زير پاى پيل
* * * *
حکايت بيست و سوم
يکي از بندگان عمروليث گريخته بود؛ کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزير را با وي غرضي بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند. بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست
بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست

اما به موجب آنکه پرورده نعمت اين خاندانم، نخواهم که در قيامت به خون من گرفتار آيي. اجازت فرماي تا وزير بکشم، آنگه قصاص او بفرماي خون مرا ريختن تا بحق کشته باشي. ملک را خنده گرفت. وزير را گفت: چه مصلحت مي‌بيني؟ گفت: اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلايي نيفکند. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو كردى با كلوخ انداز پيكار
سر خود را به نادانى شكستى

چو تير انداختى بر روى دشمن
چنين دان كاندر آماجش نشستى
* * * *
حکايت بيست و چهارم
ملک زوزن را خواجه‌اي بود کريم النفس، نيک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردي و در غيبت نکويي گفتي. اتفاقا ازو حرکتي در نظر سلطان ناپسند آمد. مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکيل او، رفق و ملاطفت کردندي و زجر و معافيت روا نداشتندي.

صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن

سخن آخر به دهان مى‌گذرد موذى را
سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضي بدر آمد و به بقيتي در زندان بماند. آورده‌اند که يکي از ملوک نواحي در خفيه پيامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بي‌عزتي کردند، اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي کند، در رعايت خاطرش هر چه تمامتر سعي کرده شود و اعيان اين مملکت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر. خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنان که مصلحت ديد برقفاي ورق نبشت و روان کرد. يکي از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودي با ملوک نواحي مراسله دارد. ملک بهم برآمد و کشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند نبشته بود که حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشريف قبولي که فرمودند بنده را امکان اجابت نيست بتحکم آنکه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندک مايه تغير با ولي نعمت بي وفايي نتوان کرد چنانکه گفته‌اند:

آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى
عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى

ملک را سيرت حق شناسي ازو پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست که خطا کردم تو را بي‌جرم و خطا آزردن. گفت: اي خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمي‌بيند. تقدير خداوند تعالي بود که مرين بنده را مکروهي برسد پس به دست تو اوليتر که سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج
كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست
كين دل هردو در تصرف اوست

گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
* * * *
حکايت بيست و پنجم
يکي از ملوک عرب شنيدم که متعلقان را همي‌گفت: مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنيد که ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول‌اند و در اداي خدمت متهاون. صاحبدلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش برآمد. پرسيدندش چه ديدي گفت: مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالي همين مثال دارد.

دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه

مهترى در قبول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان است

هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
* * * *
حکايت بيست و ششم
ظالمي را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي بطرح. صاحبدلي بر او گذر کرد و گفت:

مارى تو كه كرا ببينى بزنى
يا بوم كه هر كجا نشينى بكنى

زورت ار پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود

زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان نرود

حاکم از گفتن او برنجيد و روي از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد، تا شبي که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد وساير املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همي گفت: ندانم اين آتش از کجا در سراي من افتاد گفت: از دل درويشان.

حذر كن ز درد درونهاى ريش
كه ريش درون عاقبت سر كند

بهم بر مكن تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند

بر تاج کيخسرو نبشته بود :

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
* * * *
حکايت بيست و هفتم
يکي در صنعت كشتى گرفتن سرآمده بود سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز بنوعي از آن کشتي گرفتي. مگر گوشه خاطرش با جمال يکي از شاگردان ميلي داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختي و تاخير کردي. في‌الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسي را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا بحدي که پيش ملک آن روزگار گفته بود: استاد را فضيلتي که بر من است از روي بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کننند. مقامي متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روي زمين حاضر شدند. پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتي که اگر کوه رويين بودي از جاي برکندي. استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است. بدان بند غريب که از وي نهان داشته بود با او درآويخت؛ پسر دفع ان ندانست بهم برآمد استاد به دو دست از زمينش بالاي سر برد و فروکوفت. غريو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خويش دعوي مقاومت کردي و بسر نبردي. گفت: اي پادشاه روي زمين، به زور آوردي بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتي دقيقه‌اي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد. گفت: از بهر چنين روزي که زيرکان گفته‌اند: دوست را چندان قوت مده که دشمني کند تواند. نشنيده‌اي که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا ديد.

يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر كس در اين زمانه نكرد

كس نياموخت علم تير از من
كه مرا عاقبت نشانه نكرد
* * * *
حکايت بيست و هشتم
درويشي مجرد بگوشه‌اي نشسته بود. پادشاهى برو بگذشت. درويش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نياورد و التفات نکرد.سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجيد و گفت اين طايفه خرقه‌پوشان امثال حيوان‌اند و اهليت و آدميت ندارند.
وزير نزديكش آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتي نكردى و شرط ادب بجاي نياوردى؟ گفت: سلطان را بگوي توقع خدمت از کسي دار‍ كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر بدان ملوک از بهر پاس رعيت‌اند نه رعيت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است

گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است

يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش

روزكى چند باش تا بخورد
خاك، مغز سر خيال انديش

فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نبشته آمد پيش

گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش

ملک را، گفت درويش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن؟. گفت: آن همي‌خواهم دگر باره زحمت من ندهي. گفت: مرا پندي بده؟. گفت:

درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
* * * *
حکايت بيست و نهم
يکي از وزرا، پيش ذالنون مصري رفت و همت خواست، که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگريست و گفت: اگر من خداي را عزوجل چنين پرستيدمي که تو سلطان را، از جمله صديقان بودمي.

گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى

ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى
* * * *
حکايت سي‌ام
پادشاهي به کشتن بي‌گناهي فرمان داد. گفت : اي ملک بموجب خشمي که تو را بر من است آزار خود مجوي که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت

پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.
* * * *
حکايت سي و يکم
وزراي انوشيروان درمهمي از مصالح مملکت، انديشه همي کردند و هريکي از ايشان دگرگونه راي همي زدند، و ملک همچنين تدبيري انديشه کرد بزرجمهر را راي ملک اختيار آمد. وزيران درنهانش گفتند: راي ملک را چه مزيت ديدي بر فکر چندين حکيم؟ گفت: بموجب آنکه انجام کارها معلوم نيست و راي همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا؛ پس موافقت راي ملک اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد بعلت متابعت از معاتبعت ايمن باشم.

خلاف راى سلطان راى جستن
به خون خويش باشد دست شستن

اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفتن آنك ماه و پروين
* * * *
حکايت سي و دوم
شيادي گيسوان بافت يعني علوي است و با قافله حجاز به شهري در آمد که از حج همي‌آيم و قصيده‌اي پيش ملک برد که من گفته‌ام. نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکي از نديمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت: من او را عيداضحي در بصره ديدم. معلوم شد که حاجي نيست. ديگري گفتا: پدرش نصراني بود در ملطيه. پس او شريف چگونه صورت بندد؟ و شعرش را به ديوان انوري دريافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفي کنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت. گفت: اي خداوند روي زمين يک سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمايي سزاوارم. گفت: بگو تا آن چيست؟ گفت :

غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ

اگر راست مى‌خواهى از من شنو
جهان ديده بسيار گويد دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت: ازين راست‌تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و بخوشي برود.
* * * *
حکايت سي و سوم
يکي از وزرا به زير دستان رحم کردي و صلاح ايشان را بخير توسط نمودي. ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعي کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سيرت خوبش به افواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت. صاحبدلي برين اطلاع يافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به

پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به

با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
* * * *
حکايت سي و چهارم
يکي از پسران هارون‌الرشيد پيش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ‌زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزاي چنين کس چه باشد. يکي اشاره به کشتن کرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به مصادره و نفي. هارون گفت: اي پسر کرم آن است که عفو کني و اگر نتواني تو نيزش دشنام مادر ده، نه چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوي از قبل خصم.

نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان پيكار جويد

بلى مرد آنكس است از روى تحقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد
* * * *
حکايت سي و پنجم
با طايفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم؛ زورقي در پي ما غرق شد، دو برادر به گردابي در افتادند. يكى از بزرگان گفت ملاح را، که بگيراين هردوان را که بهر يکي پنجاه دينارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا يکي را برهانيد آن ديگر هلاک شد گفتم بقيت عمرش نمانده بود ازين سبب در گرفتن او تاخير کرد و در آن دگر تعجيل. ملاح بخنديد و گفت آنچه تو گفتي يقين است و دگر ميل خاطر برهانيدن اين بيشتر بود که وقتي در بياباني مانده بودم و مرا بر شتري نشانده و زدست آن دگر تازيانه‌اي خورده‌ام در طفلي گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اساة فعليها.

تا توانى درون كس مخراش
كاندر اين راه خارها باشد

كار درويش مستمند برآر
كه تو را نيز كارها باشد
* * * *
حکايت سي و ششم
دو برادر يکي خدمت سلطان کردي و ديگر به زور بازو نان خوردي. باري اين توانگر گفت درويش را که چرا خدمت نکني تا از مشقت کار کردن برهي گفت: تو چرا کار نکني تا از مذلت خدمت رهايي يابي که خردمندان گفته‌اند: نان خود خوردن و نشستن به، که کمر شمشير زرين بخدمت بستن.

به دست آهك تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير

عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا
* * * *
حکايت سي و هفتم
کسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد. گفت: شنيدم که فلان دشمن تو را خداي عزوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي که مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
* * * *
حکايت سي و هشتم
گروهى حكما به حضرت کسري در بمصلحتي سخن همي گفتند و بزرگمهر که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش: چرا با ما، دراين بحث سخن نگويي؟ گفت: وزيران بر مثال اطبا‌اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را پس چو بينم که راي شما برصوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو كارى بى‌فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد

و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است
* * * *
حکايت سي و نهم
هارون الرشيد را چون ملک ديار مصر، مسلم شد گفت بخلاف آن طاغي که به غرور ملک مصر دعوى خدايى كرد نبخشم اين مملکت را مگر به خسيس‌ترين بندگان. سياهي داشت نام او خصيب در غايت جهل ملک مصر بوي ارزاني داشت و گويند عقل و درايت او تا بجايي بود که طايفه‌اي حراث مصر شکايت آوردندش که پنبه کاشته بوديم باران بي‌وقت آمد و تلف شد گفت پشم بايستي کاشتن.

اگر دانش به روزى در فزودى
ز نادان تنگ روزى‌تر نبودى

به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند

بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاييد آسمانى نيست

اوفتاده است در جهان بسيار
بى تميز ارجمند و عاقل خوار

كيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
* * * *
حکايت چهلم
يکي را از ملوک کنيزکي چيني آوردند. خواست تا در حالت مستى با وي جمع آيد؛ کنيزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مرو را بسياهي که لب زيرينش از پره بيني در گذشته بود و زيرينش به گريبان فروهشته هيکلي که صخرالجن از طلعتش برميدي و عين‌القطر از بغلش بگنديدي.

تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى

چنانكه ظريفان گفته‌اند:

شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد

آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سيه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب. مهرش بجنبيد و مهرش برداشت. بامدادان که ملک کنيزک را جست و نيافت حکايت بگفتند خشم گرفت و فرمود تا سياه را با کنيزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق در اندازند يکي از وزراي نيک‌محضر روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت سياه بيچاره را درين خطايي نيست ساير بندگان و خدمتگاران بنوازش خداوندي متعودند گفت اگر در مفاوضه او شبي تاخير کردي چه شدي که من او را افزون از قيمت کنيزک دلداري کردمي گفت اي خداوند روي زمين نشنيده‌اي:

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد

ملک را اين لطيفه پسند آمد و گفت اکنون سياه ترا بخشيدم کنيزک را چه کنم؟ گفت: کنيزک سياه را بخش که نيم خورده او هم او را شايد

هرگز آن را به دوستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده

تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده
* * * *
حکايت چهل و يکم
اسکندر رومي را پرسيدند: ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي که ملوک پيشين را خزاين و عمر و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چنين فتحي ميسر نشده؟ گفتا: بعون خداي عزوجل هر مملکتي را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويي نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد