PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه ای از اشعار پابلو نرودا



بلدرچین
14th February 2012, 06:26 PM
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !



آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !



حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم

بلدرچین
14th February 2012, 06:26 PM
شاعری

و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !



اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم …
و
( او ) مرا نواخت !!



نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !



و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !



تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست

بلدرچین
14th February 2012, 06:26 PM
گردش

اتفاقي از انسان بودن خسته ام.
اتفاقي خياط خانه و سينما مي روم٬خشکيده
و نفوذ ناپذير چون قوي محسوس پشمي
بر آب ريشه و خاک

از بوي آرايشگاه ها هق هق مي گريم
تنها فراغت سنگ ها يا پشم را مي خواهم٬
نمي خواهم بيشتر از نهاد ها٬باغ ها٬کالاها٬
عينک ها و آسانسور ها ببينم.

اتفاقي از پاها٬ناخن ها٬موي
و سايه ام خسته مي شوم.
اتفاقي از انسان بودن خسته ام.

هنوز دلنوازست
سر دفتري را با سوسن بريده اي ترسانم
يا با ضربه اي بر گوش راهبه هراسانش کنم.
زيباست
با چاقوي سبز خيابان روم
فرياد زنم تا آن که از سرما بميرم

نمي خواهم چون ريشه در تاريکي زندگي کنم
نمي خواهم در ترديد٬پهنا گستر٬لرزانِ روياها
در شکمبه ي نمور زمين نزول کنم٬
نمي خواهم جذب کنم و فکر کنم٬هر روز بخورم.

اين همه بيچارگي را نمي خواهم.
نمي خواهم چون ريشه و مزار٬
تونل پرت٬سرداب اجساد زندگي کنم٬
نمي خواهم از سرما خشک شوم٬از درد بميرم.

براي همين٬دوشنبه چون بنزين زبانه مي کشد
وقتي که با چهره ي زندان ام مي رسم٬
و در گذرش چون چرخ مجروح مي نالد٬
و صداي پاهايش شبانگاه با خون گرم مي آميزد.

و مرا مي برد گوشه هاي معين٬ خانه هاي نمور٬
بيمارستان هايي که استخوان ها از پنجره هايش ظاهرند٬
پينه دوز هايي که بوي سرکه مي دهند٬
خيابان هايي که چون شکاف ها هراس آورند.


پرندگان به رنگ گوگردند٬ و روده هاي هراس آور
از درهاي خانه هايي آويزانند که بيزارم٬
دندان هاي مصنوعي در قهوه جوش فراموش اند٬
آينه ها
با شرم و وحشت گريسته اند٬
بر فراز همه جا چتر ها٬سَم ها و ناف هايند.

با چشم ها٬کفش ها٬
با خشم و نسيان آرام مي گذرم٬
از ادارات و مغازه هاي ابزار عبور مي کنم٬
و در حياط لباس ها بر طناب ها آويزانند٬
زير شلواري ها ٬حوله ها و پيراهن ها
آرام اشک هاي چرکين مي گريند

بلدرچین
14th February 2012, 06:28 PM
سرود زندگی

تمام شب
با تبری
بر اندوه من می کوفت
خواب اما آمد و
سنگ های خونین را
با آب تیره پاک کرد
دوباره امروز زنده ام
دوباره تو را بر شانه های خویش
بلند می کنم
ای زندگی

ای زندگی
ای فنجان روشن،
بناگهان سرشار می شوی
از آب الوده
از شراب مرده
از درد ، از بیهودگی،
از انبوه تارهای عنکبوت
و بسیاری باور می کنند
که تو آن رنگ دوزخی را
تا ابد نگه خواهی داشت.
اینچنین نیست.
شبی دراز می گذرد،
تک لحظه ای،
و همه چیز دیگر گون می شود.
فنجان زندگی
از روشنی
سرشار شده است.
کار عظیم در انتظار ماست.
بناگهان کبوتران زاده می شوند.
و روشنائی بر فراز زمین جا خوش می کند.

ای زندگی
شاعران بینوا ترا تلخ می پنداشتند.
همگام با تو
از رختخواب هاشان
به درون باد جهانی نمی رفتند.

ضربه های تو را
بدون جست و جوی تو پذیرا می شدند،
خود را حفر می کردند
با سوراخی سیاه،
و در اندوه چاهی سیاه غرق می شدند.

درست نیست، ای زندگی
تو زیبائی
چونان زنی که من دوست می دارم
و میان پستان هایت
رایحه ی نعنای صحرائی را پنهان داری.

ای زندگی
تو ماشین کاملی هستی،
خوشبختی، صدای دلتنگی توست،
وقت سیال روغن توست.

ای زندگی
تو تاکستانی:
نور را انبار می کنی و آن را
خوشه خوشه پس می دهی.

بگذار آنکه به تو ناسزا می گوید
لحظه ای ، شبی
سال دراز یا کوتاهی، درنگ کند.
بگذار از تنهایی دروغ به درآید.
بگذار جست وجو کند، تلاش کند.
و دستانش را به دستان دیگر پیوند دهد.

هرگز بدبختی را مپذیر و نوازش مکن
مپذیر که شکل دیوار به خود گیرد.
بگذار سنگ بدبختی را کنده کاری کند
چونان سنگ تراشی،
و آن را به صورت تنبانی
بتراشد.

زندگی منتظر همه ی ماست
همه ما که دوست می داریم
بوی وحشی دریا را
و رایحه ی نعنای وحشی را
که میان پستان هایش
پنهان دارد.

بلدرچین
14th February 2012, 06:29 PM
دوستت می دارم




تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آيی
يا ياقوت زردی
يا ميخكی
كه آتش، آنها را به كشتن خواهد داد .
تو را دوست می دارم
چونان حقايق تاريك
كه دوست داشتنی هستند .
من
حقيقت تو را دوست می دارم
اگر گياهی باشی كه هيچگاه شكوفه نداده است .
باز
دوستت می دارم
حقيقت مطلق تو را
و عشقی را كه از تو
در بدنم زندگی می كند .
دوستت می دارم، بی آنكه بدانم چرا؟
يا چه زمانی -در كجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشكارا دوست می دارم .
ما به هم نزديكيم
به قدری نزديك كه دستان تو بر سينه ام
همان دستان من است
به قدری كه بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است .

بلدرچین
14th February 2012, 06:29 PM
عشق
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!

بلدرچین
14th February 2012, 06:30 PM
کوزه گر
تن تو را يکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سينه هايت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
از يک شکل
و ما با هميم
کامليم چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد