Sa.n
13th February 2012, 09:21 PM
داستانهای شگفت انگیز درباره جن تهمت به جن *گویند(عقبه الازدی)در معالجه جن زده ها و خواندن عزائم شهرت زیادی داشت.دختری را نزدش آواردند که شب عروسی دیوانه شده بود.برای او دعا خواند اما نتیجه نگرفت.لکن به نظرش رسید که از این نظر سالم است.به حاضرین گفت شما بروید من با او خوصوصی صحبت کنم.چون اتاق خلوت شد به دختر گفت:صادقانه ماجرای خود را به من بگو تا نجاتت دهم و کمکت کنم.دختر چون او را منصف دید.نصیحت وی را قبول کرد و گفت:بکارت من قبل از عروسی از دستم رفته و ترس آبرو خود را به دیوانگی زدام.اگر {اره ای بنمایی هرگز فراموش نخواهم کرد.(عقبه الازدی)به نزد کسان وی رفت و گفت:من کوشش فراوان کردم تا بر من روشن شد که یک جنی وارد بدن وی شده است.پس از کشمکشهای زیاد آن جن راضی شده از بدن این دختر بیرون برود.اما اگر از چشمش بیرون رود کور خواهد شد و اگر از دهان بیرون رود لال میشود و اگر از گوشش خارج شود کر میشود و اگر از فرجش خارج شود بکارتش زایل میشود.به کدام راضی هستید؟فامیلهای دختر گفتند:از همه بهتر آن است که جن از فرج دختر بیرون آید که عیب دیگر پیدا نکند.عقبه با حیله.دختر را به خانه شوهر فرستاد. *قدرت شیطانیاستاد احمد امین نقل میکند:(یکی از بستگان من که در هند تجارت میکرد به یک مرد هندی برمیخورد که کارهای جالبی انجام میذاذ از جمله اینکه میوه یا هر چه میخواست از فضا میگرفت.روزی در قطار از او کرایه خواستند گوفت پول ندارم.او را از قطار پیاده کردن.گفت:من پیاده نمیشوم ولی قطار حرکت نخواهد کرد.همان طوری که گفته بود قطار حرکت نکرد تا وقتی که او سوار شد)*دخترك ده سالهساعت حدود 9 در يك شب زيباي ماه آوريل بود كه من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شبها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابيدم. تا آن زمان اتفاق خاصي برايم نيفتاده بود ولي آن شب چيزي ديدم كه هرگز فراموش نخواهم كرد. به محض اينكه چشمهايم را بستم لحظه به لحظه بيشتر احساس سرما كردم. چشمهايم را باز كردم تا ببينم آيا در يا پنجره باز مانده است ولي همه بسته بودند. به همين خاطر كمي احساس ترس كردم. به پهلو غلتيدم و ناگهان چشمم به دختركي افتاد كه حدود ده سال داشت. ايستاده بود و با لبخند به من نگاه ميكرد. فكر كردم حتما خواب ميبينم. چشمهايم را محكم بستم و دوباره گشودم. دخترك هنوز آنجا بود. پيراهن سپيد بسيار زيبايي بر تن داشت و دور يقهاش گلهاي بنفش ملايمي دوخته شده بود. حالا ديگر عرق كرده بودم. از دختر پرسيدم تو كي هستي؟ او نزديكتر آمد و گفت من دوستت هستم، يادت ميآيد؟ قبلا با تو زندگي ميكردم... بعد خنديد و جلوي چشمان حيرتزده من ناپديد شد. هرگز در طول عمرم اينقدر نترسيده بودم. آيا او را قبلا ميشناختم؟ به سرعت پيش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چيز را برايش تعريف كردم. مادرم اخمي كرد و گفت حتما خواب ديدهام. ولي من ميدانم كه خواب نبودم. وقتي برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.*چهرهاي در پنجرهمن «ريا» هستم و اهل هندوستان ميباشم ولي داستاني كه تعريف ميكنم در آمريكا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام هميشه ميگفت در خانه ارواح زندگي ميكند ولي من هيچوقت حرفش را باور نكردم تا اينكه آن اتفاق برايم افتاد. روزي كه اولين بار به آن خانه رفتم احساس كردم همه چيز عجيب به نظر ميرسد. حس ميكردم يك نفر از پنجره به من نگاه ميكند. هر بار آهسته به كنار پنجره ميرفتم آن را ميگشودم و دختر موطلايياي را ميديدم كه به سرعت فرار ميكرد. اين اتفاق چندين بار تكرار شد تا اينكه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پيش اين خانه متعلق به يك زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسيدم آن دختر، مو طلايي بود؟ خاله مرا به اتاق زير شيرواني برد و عكسي از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موي طلايي داشت. مطمئن بودم كه او همان دختركي است كه پشت پنجره ميديدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختري را ديدم كه به من خيره شده است ولي اين بار بهتر ميتوانستم او را ببينم. چشمانش سياه سياه بود يعني اصلا سفيدي نداشت. شروع به جيغ كشيدن كردم و به در نگاه كردم وقتي دوباره برگشتم حدود يك سانتيمتر با صورت دخترك فاصله داشتم. شروع به دويدن كردم و به اتاق خالهام رفتم. ولي وقتي در را باز كردم ديدم خالهام راحت خوابيده است و همان دختر كنارش مثل مردهها افتاده بود. دقيقا يادم هست كه ساعت پنج صبح بود. خالهام را تكان دادم و دخترك را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بيدار شد و به من نگاه كرد و گفت «تو مردهاي!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد ديگر او را نديدم ولي هنوز هم نفهميدم چرا او به من گفت مردهام.