PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر شعر سپید



Kave p
11th February 2012, 05:11 PM
این تاپیک شاعران سپید هر کسی دوست داره شعر خودشو بذاره[cheshmak]
بچه ها پست رو تا آخر بخونین من که واقعا از خوندن این شعرا لذت بردم میخواستم شما هم سهیم باشید...[golrooz]

Kave p
11th February 2012, 05:15 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/xjffn1ssxd1f39il8q.jpg

دیوونه کیه؟


عاقل کیه؟


جونور کامل کیه؟


واسطه نیار، به عزتت خمارم


حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم


کفر نمی‌گم، سوال دارم


یک تریلی محال دارم


تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام


می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام !


تازه دیدم حرف حسابت منم


طلای نابت منم


تازه دیدم که دل دارم، بستمش !


راه دیدم نرفته بود ، رفتمش


جوونه‌ی نشکفته رو ، رستمش


ویروس که بود حالیش نبود ، هستمش


جواب زنده بودنم مرگ نبود؛


جون شما بود؟


مردن من مردن یک برگ نبود؛


تو رو به خدا بود؟


اون همه افسانه و افسون ولش؟


این دل پر خون ولش؟


دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟


تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟


خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟


دیوونه کیه؟


عاقل کیه؟


جونور کامل کیه؟


گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛


دویدم !


چشم فرستادی برام تا ببینم؛


که دیدم !


پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟


کنار این جوب روون معناش چیه؟


این همه راز، این همه رمز


این همه سر و اسرار معماست؟


آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟


نه والله!


مات و پریشونم کنی که چی بشه؟


نه بالله!


پریشونت نبودم؟


من ، حیرونت نبودم؟


تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه


اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه


گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه


انجیر می‌خواد دنیا بیاد،


آهن و فسفرش کمه


چشمای من آهن انجیر شدن


حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن . . .


عمو زنجیر باف ، زنجیرتو بنازم


چشم من و انجیرتو بنازم



چشم من و انجیرتو بنازم . . .


دیوونه کیه؟


عاقل کیه؟


جونور کامل کیه؟

Kave p
11th February 2012, 05:16 PM
می تراوید آفتاب از بوته ها.


دیدمش در دشت های نم زده


مست اندوه تماشا ، یار باد،


مویش افشان ،



گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت


پرتویی در آب روشن ریخته


او صدا را در شیار باد ریخت:


جلوه اش با بوی خنک آمیخته


رود، تابان بود و او موج صدا:


خیره شد چشمان ما در رود وهم


پرده روشن بود ، او تاریک خواند:


طرح ها در دست دارد دود وهم


چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:


آفت پژمردگی نزدیک او


دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور


سایه می زد خنده تاریک او.

سهراب.

Kave p
11th February 2012, 05:17 PM
فریادی و دیگر هیچ .


چرا که امید آنچنان توانا نیست


که پا سر یاس بتواند نهاد.


بر بستر سبزه ها خفته ایم


با یقین سنگ


بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم


و با امیدی بی شکست


از بستر سبزه ها


با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم


اما یاس آنچنان تواناست


که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !


فریادی


و دیگر


هیچ !!!


شاملو.

Kave p
11th February 2012, 05:17 PM
نه عادلانه نه زیبا بود


جهان


پیش از آن که ما به صحنه برآییم.



به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم


و زیبایی



در وجود آمد.


شاملو..

Kave p
11th February 2012, 05:18 PM
یک شعر معروف هست که دوست دارم بزارم تو سایت امیدوارم خوشتون بیاد واقعا زیباست...http://www.daneshju.ir/forum/images/smilies/danesh_1.gif


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.

از حمید مصدق

Kave p
11th February 2012, 05:18 PM
جوابیۀ فروغ فرخزاد.

من به تو خندیدم چون نمی دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمی دانستی
باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز...
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت

Kave p
11th February 2012, 05:19 PM
جوابیۀ مسیحا جوانمرد


در دلم شعله ی این آتش جانسوز، نهانی پیداست

به زبانم سخن ناله و افسوسِ آن عشق نروییده هنوز پابرجاست

که چرا کوزه ناکامی عشق دو انسان

به سر من بشکست؟

من بیچاره به عشق تو و آن کودک معصوم چکار؟

من گم گشته ی دیروز به فردا شدن روزِ دو مظلوم چکار؟

من در آن روز همانجا بودم

در پی کاشتن سیب دگر

در پی کندن آن هرزه علف ها زخاک

که به قامت عمریست

تن خود را به آن کهنه درخت می پیچند

که بود سبز شودش پیکر منحوس

اما

هدفش در باور،

کشتن آن سیب است.

سیب اما به خودش می بالد، می خندد

به همان عشق که او را به رسیدن برساند

به همان « نه » که آن هرزه علف ها بنوشتند و نخواند.

هفته ها رفته از آن روز ولی در ذهنم

این سخن گام زنان می دهد آزارم

بر لبم مانده و دیریست بر این گفتارم

" که چرا عشق دو کس

ز نگاه نگران دگران

ـــ که در این حادثه ناگه مثلش من بودم ــــ

ز هم می گسلد، می پاشد ؟ "

من که چیزی به لبم نامده بود.

قهر و خشمی به نگاه نگرانم که نبود.

تو چرا ترسیدی؟

او چرا می ترسید؟

مگر آن سیب که از دست تو افتاد به خاک،

من مقصر بودم؟

من که خود را به باغ بغلی پیچیدم !

من که گفتم به جز سیب در آن باغ دگر هیچ ندیدم !

...

سالها می گذرد از من و این باورِ دور

که برآنم هنوز

آفرین بر دل روینده سیب

که نرویید جز اینکه برسید.

و من اندیشه کنان غرق این پندارم :

ما ز چه می ترسیم ؟

از ازل همت انسان که کم از سیب نداشت ...

Kave p
11th February 2012, 05:19 PM
ناگفته های باغبان:


من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

من گمانم این بود

که یکی بیگانه

- با دلی هرزه و داسی در دست -

در پی کندن ریشه از خاک

سر ز دیوار درون آورده

مخفی و دزدانه...

تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

غیر این سیب و درختان در باغ

به دلم بود هراسی که سترون ماند

شاخ نوپای درخت خانه...

و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

دختر پاکدلم، مستانه!

من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

هان مبادا که برند از باغت

ثمر عمر گرانمایه تو،

گل کاشانه تو،

آن یکی دختر دردانه تو،

ناکسان، رندانه!

و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

بعد افتادن آن سیب به خاک...

بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در قلب من آرام آرام

خون دل می جوشد

که کسی در پس ایام ندید

باغبانی که شکست بیصدا، مردانه...

Kave p
11th February 2012, 05:20 PM
جوابیه از زبان سیب

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

Kave p
11th February 2012, 05:22 PM
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد

بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

Kave p
11th February 2012, 05:22 PM
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی
نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟
کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

Kave p
11th February 2012, 05:22 PM
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست

با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است

چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود

اینه ی تمام نمای حبیب نیست

فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار

صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند

در آستان عشق فراز و نشیب نیست

آن برق را که می گذرد سرخوش از افق

پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

Kave p
11th February 2012, 05:23 PM
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.



وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن ...

Kave p
11th February 2012, 05:23 PM
وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟



آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .



خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،



و ندایی که به من میگوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است



دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .



از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .



هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

Kave p
11th February 2012, 05:23 PM
سینه ام آینه ای ست،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

من چه می گویم،آه ...

با تو اکنون چه فراموشیها؛

با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .



تو مپندار که خاموشی من،

هست برهان فراموشی من .



من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزن

Kave p
11th February 2012, 05:24 PM
به سراغ من اگر می‌آیید،


پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.


پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است


که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.


روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح


به سر تپه معراج شقایق رفتند.


پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:


تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،


زنگ باران به صدا می‌آید.


آدم این‌جا تنهاست


و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،


نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد


چینی نازک تنهایی من.

Kave p
11th February 2012, 05:24 PM
به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هرکه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه.


زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدیم که بهم می گفتند:

سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم .

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد