PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق پاک



سردار
31st January 2009, 09:20 PM
محمد پسری جوان بود تازه به سنی رسیده بود که عشق را به وضوح حس می کرد.ولی نمی توانست رابطه ای با جنس مخالف داشته باشد.و از این بابت بسیار ناراحت بود. به طوری که این ناراحتی در روح و روان او نشسته بود و در زندگی معمولی او تعصیری بد و بزرگ گذاشته بود.
شب و روز رسیدن به عشقی پاک دعای او شده بود .اما صدایی نمی شنید و یا نشانه ای که او را دل گرم کند.روزها به همین ترتیب می گذشت ولی بازهم نه صدا و نه نشانه ای .یک روز از سر تنهایی به کنار دریا رفت.روی ماسه های داغ نشست و به دریا خیره شد.و با خودش گفت شاید بنده خوبی برای خدا نیستم که جوابم رو نمیده! حتی لایق کمک به کسی هم نیستم؟))
در همان لحظه صدایی شنید ((برو به طرف دریا)) محمد تعجب کرده بود به طوری که نه میتوانست برگردد و دور و بر خود را نگاه کند و نه به کاری که صدا از او خواسته بود عمل کند.ولی باز آن صدا زمزمه کرد برو به طرف دریا)) محمد هر طوری که شد خودش را به نزدیک دریا رساند..
در کمال ناباوری دید کسی درون آب هست و فریاد میزند.محمد خودش را به او رساند و او را نجات داد و به کنار ساحل آورد. یک دختر زیبا!!!
محمد پرسید تو که شنا بلد نیستی توی آب چیکار میکردی؟)) دختر سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت ....ا....ا..خو..خود..خودکشی))
محمد از شدت تعجب دهانش باز مانده بود.پرسید برای چی خود کشی؟))
دختر زیبا گفت هیچکس به درون من توجه نمی کنه همه به دنبال زیبایی ظاهر من هستن و حتی خدا دعا هامو برای رسیدن به کسی که عشق پاک و درک کنه نه فقط ظاهر مستجاب نمی کنه!))
محمد پرسید حالا تو که میخواستی خود کشی کنی چرا کمک می خواستی))
دختر زیبا گفت نمی دونم چی شد ولی وقتی آب به حدی رسید که از سرم گذشت....ی..یک صدایی به من گفت
((کمک بخواه....کمک بخواه))و.....

نویسنده:محمود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد