PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : و امروز برف می بارید...



طلیعه طلا
29th December 2011, 01:30 PM
و امروز برف می بارید...



http://i6.glitter-graphics.org/pub/2082/2082786v3ebwx3ort.gif






سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا،

دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم.

نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام

مخلوط می شود.

دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس

میسپارم .

استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم

و خاطرات مرا میبرد به سال های دور کودکی … وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه

میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه

بی مدرسه …پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت

بیرون از لحاف نماند و یخ بکند … خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک

بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر …. یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و

از آن بخار بلند می شد.

و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300

یوروی دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند.

این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش بینی

نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده

بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی درکار نبود.


نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست

متکی باشید.

راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که این جا هم بیمه درمانی دارید و

هم سرپناه ..ولو کوچک … و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها

باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .

ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از این

کار نفرت دارم بلکه برای کار .

یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه … می دانستم

قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم

که البته راست هم می گفت .

برای چند ساعت کار در هفته که ان هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم . یک آن در

آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم .

به شوخی ..یا جدی؟…گفت این شبها سفارت شام میدن، محرمه … تو ام خودت رو بنداز اونجا و خداحافظی کرد و رفت .

سفارت ایران سال ها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه

کرد که مراسم مذهبی را ان جا برگزار میکرد ….راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم

گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن …که رفتم …..

رفتم در حالی که از این کارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی …که از

خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ….اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی

وا می دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آن است …. و من ناچار بودم

دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بلاخره رسیدم . در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که

برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند. کورمال یک جایی

نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما

سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم، اما انشب همه چیز فرق داشت.


چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدم ها خیلی انگشت نما بود، داشتم از خجالت

می مردم، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن

بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم . حس می کردم

این غذا سهم من نیست، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون این که توجه کسی را جلب کنم آرام پا شدم و

بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. سرم را رو

به اسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم

و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .

نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو

ایستادم که دوباره بوق زد . یک خانم پیاده شد و به سمتمآ مد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید …

گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ….

گفت چرا.این غذای شماست …فقط مال شما …من می دونم

و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای برسونمت

گفتم : نه ممنون با مترو می رم... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم

گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور …این غذا فقط مال توست … و سوار ماشین شد و رفت

نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود

درون پاکت یک اسکناس 500 یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده:

*سال ها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، را بخورم ، یک مرد،

ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت بودم را

نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و این گونه

قرضش را ادا کنم . پس تو به من مقروض نیستی ...



پی نوشت :


این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این

عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن

روزهای خودم ادا کردم ،

و آن روز برف می بارید...

منبع (http://www.mojtabamajd.blogfa.com/)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد