PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر چشم براه



تووت فرنگی
17th December 2011, 04:57 AM
روزها رفت و نیاورد کس از تو خبری


نه پرستو نه کبوتر و نه پیغام بری



به امیدی که رساند به من از توخبری


چشم و دل دوخته ام بر لب هر رهگذری



چه بگویم که پس از تو چه فراوان خوردم

غم دلها، که نخوردی و از آن، بی خبری



سر به زیرم نه از آنروی که افتاده شدم

بل از آنروی که از ّرد تو جویم اثری



مانده ام چشم براه تو در آغوش خزان

تا مگر باد رساند به من از تو خبری



در هراسم پس ازین فاصله، وصلی نبرم

نبرم عاقبت از صبر و سکوتم ثمری




با دلم عهد نبستم که ز یادت ببرم

تو چنان باش که این نکته ز یادت نبری

عمیدرضا مشایخی

مسافر007
18th December 2011, 09:53 PM
ده آباد کجاست

لذت هستی را کودکی با خود برد
بعد از آن آسایش خفت و در بستر مرد
همه شوقم این بود
از درخت کج همسایه هلوئی بکنم
یا که خود را از بام
روی انباشته برفی فکنم
چه سرور پاکی!
مثل بازی دردشت
مثل دیدار طلوع
مثل بوئیدن یاسی درشب
صف به صف چلچله ها
لب پاشورهء حوض
دستهء شاپرک ها
روی برگ گل سرخ
شادی بلبل مست
روی هر شاخ درخت
خنده میزد همه جا
به رخ غنچهء بخت
چه سرور پاکی!


همه دردم این بود؛
که چرا گالشم از گالش همبازی من زبرتر است
که چرا خانهء پرداخته از بالش من
اندکی از دگری خردتر است
چه غم شیرینی!
مثل بیداری شب
مثل سوزاندن عشق
مثل فریاد پدر
چه غم شیرینی!

من چه میدانستم
زندگی رنگ و ریائی دارد
من چه میدانستم،که بهار یک عشق
خالی از پول خزان می گردد.
من چه می دانستم
که به یک نَه گفتن
سیل خون از بدن شهر روان می گردد

دیگر آن غنچهء زیبای صداقت پژمرد
دیگر آن چلچله از حوض کسی آب نخورد
دل من غمگین است
به کجا باید رفت؟
به چه کس باید گفت؟
ده آباد کجاست؟
که زمینش پر بار
مردمانش هشیار
سفر ه هایش پر نان
چشمه هایش جوشان
آهوانش آزاد
باغ هایش پر آواز قناری باشد.

به کجا باید رفت
که در آن؛
صحبت از « ما» باشد
سخن از شستن غم؛
از همه دلها باشد
دلم از دوری پرواز پرستو افسرد
گلم از مردن همدردی مردم پژمرد

چه کسی می آید؟
چه کسی دست مرا می گیرد؟
که مرا تا حرم سبز خدا
خواهد برد؟

مسافر007
18th December 2011, 09:54 PM
مانده


مانده ام باقی عمرم را چگونه سر کنم
پیکرم را در کدامین شعله خاکستر کنم
من که می سوزم از این بیهوده مرگ روزها
دشت شب را تا کجا با اشک حسرت تر کنم
کیست آن مشعل فروز شب شکن تا خویش را
در قدوم سبز او با دست خود پرپر کنم
آرزو هایم یکایک پیش چشمم مرد آه
با چه قلبی این شکست و مرگ را باور کنم
گاه می گویم که فریادی برارم از درون
تا که گوش عرش را از داد دردم کر کنم
گاه می گویم که در کنجی خموش و اشک ریز
با دعا این قصهء غمناک را آخر کنم
گاه می گویم قدح بر دارم و این درد را
با شرابی کهنه‌ آسان مثل خوابی سر کنم
نیست اما چاره ام در ذکر و فریاد و شراب
میروم در کوه تا اندیشه ای دیگر کنم

Easy Bug
18th December 2011, 09:58 PM
روزها گر رفت گو رو باک نیست *** تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

HBE
19th December 2011, 07:38 PM
خون میچکد ز ناله بلبل در این چمن


فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی


دل بسته ام به باد...


به بوی شبی که زلف بگشایی و


مشام مرا مشک بو کنی...[dooa]



ای دوست کجایی؟
[afsoorde]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد