PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ماجرای عجیب مرد مسلمانی که در روسیه شیفته دختر نصرانی شد!



amircamy
14th December 2011, 11:33 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/ceh60rjt6hjk7yzhj55.jpg

به گزارش سرویس قاب نقره برنا، در میان مردم سراسر جهان، ادیان و آئین‌های فراوانی وجود دارد اما بنا به روایات فراوان کامل‌ترین دین، اسلام تلقی می‌شود و همواره افراد بسیاری بوده‌اند که پس از تجربه دین و آئینی نهایتاً اسلام را به عنوان دین خود پذیرفته‌اند و تا سر حد جان برای آن فدارکاری کرده‌اند. در زیر داستانی از کتاب انسان از مرگ تا برزخ، نوشته نعمت الله صالحی حاجی‌آبادی که در مورد مسلمان شدن یک نصرانی می‌باشد از مقابل دیدگان شما می‌گذرد.

مولى محمد كاظم هزار جریبى، نقل مى‌كند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیت‌الله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و كیسه‌اى تقدیم ایشان كرد و گفت: این كیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى كه صلاح مى دانید مصرف كنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان كن!

گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد كردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم.

گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى كه وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود.

چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فكر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج كردم.

مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از كردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى كه به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش كردم.

بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى‌توانستم خود را راضى به نصرانیت كنم. سینه‌ام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فكر بسیارى كردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم.

تنها را نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیه‌السلام دیدم. درصدد بر آمدم كه از اشك چشمم در راه امام حسین (ع) براى شست و شوى گذشته تاریكم استفاده كنم.

این فكر در من قوت گرفت و آن را عملى كردم. روزها زانوهاى غم در بغل مى‌گرفتم و به كنجى مى‌نشستم و یك به یك مصیبت‌هاى سید شیهدان را به زبان مى‌آوردم و گریه مى‌كردم. هر بار كه زوجه‌ام علت گریه را مى‌پرسید، عذرى مى‌آوردم و از جواب دادن خوددارى مى‌كردم.

روزى به شدت مى‌گریستم و اشك از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى كشف حقیقت اصرار مى‌كرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى كنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینك از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (ع) از شكنجه روحى و ناراحتى خود مى‌كاهم و آرامشى در خویش پدید مى‌آورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبتهاى پیشواى سومم گریان هستم.

وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا كرد زنگ كفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار كرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى كنیم و به كربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در كنار مرقد امام حسین(ع) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد.

اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانه‌اش به رسم مسیحیان، به خاك سپردند. تصمیم گرفتم از تاریكى شب استفاده كنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به كربلا حمل نمایم.

هنگامى كه شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شكافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینكه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم.

گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه كرده ام و قبر دیگرى را شكافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مى‌باشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گوینده‌اى گفت: خوشحال باش ملائكه نقاله، جنازه عیالت را به كربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (ع) دفن است و جنازه‌اى كه در قبر دیدى از فلان راهزن بود كه به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند كه او در آنجا بماند.

بعد از آن به كربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شكافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى كه صلاح مى‌دانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به بركت توجهات امام حسین (ع).

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد