طلیعه طلا
20th November 2011, 10:00 PM
اختلال روانی چیست و چاره اش را در کجا باید جست؟
http://blog.cube.com.au/wp-content/uploads/2010/08/Mental_health.jpg
«دارو قرار است چه كمكي به من بكند؟ من به اين خاطر افسرده شده ام كه از نظر مالي تحت فشارم. پدرم آن طور كه بايد به من
پول نمي دهد. حالا درآمد ندارد يا نمي خواهد پول بدهد فرقي ندارد... من پيش دوستانم احساس سرشكستگي ميكنم و همين باعث
شده رابطه ام را با آنها كم كنم و احساس تنهايي و غمگيني كنم.»
«شما فكر ميكنيد زندگي در خانوادهاي پرمشكل مثل خانوادهي او چه اثري بايد روي او داشته باشد؟ پدرش معتاد بود و مادرش از او جدا شد...
طبيعي است كه او هم بي مسؤوليت بار بيايد و كار نكند و به مواد رو بياورد.»
«جلسات روان درماني به من چه كمكي ميكند؟ آيا فرزندم را به من برمي گرداند؟ يا قرار است دارو بخورم تا مدام بخوابم و نفهمم چه بلايي
سرم آمده است؟»
«خودم ميدانم دليل اضطرابم چيست. اضطراب من به خاطر اين است كه شغل مناسبي ندارم. وضعيت كاري را كه خودتان مي دانيد.
خيلي كارها را شروع كردم، اما همه شان عيب و ايرادي داشتند و بعد از ۳ـ۲ ماه مجبور مي شدم آن كارها را ترك كنم. يا كارشان در حد من
نبود، يا حقوقشان كم بود، يا رييسم از من توقع زيادي داشت. حالا مانده ام بدون كار و خانواده هم فشار مي آورند. فكر مي كنيد با روان درماني
براي من كار پيدا مي شود يا حقوق بيشتري به من مي دهند؟»
نظر شما درباره ي اين گفته ها چيست؟ آيا درمان هاي دارويي يا غيردارويي مي تواند به افرادي كه چنان شرايطي داشته اند كمك كند؟ ديدگاه هاي
نادرست يا غيردقيق درباره ي بيماري هاي رواني و درمان آن گاه باغث مي شود افراد براي حل مشكل شان اقدام نكنند يا به روش هايي رو بياورند كه
در نهايت و در بهترين حالت كمكي به آنان نخواهد كرد. پيچيدگي علت ها و علايم اختلالات رواني از سويي و كمبود اطلاعات دقيق درباره ي آنها در بين
گروه هاي مختلف مردم (از مردم عادي تا تحصيل كردگان و حتی پزشكان و سياستگذاران سلامت) از سوي ديگر، از عوامل اصلي سوء برداشت هايي است
كه درباره ي سلامت روان وجود دارد. اختلالات رواني حاصل برهم كنش عوامل مختلفي است كه در نهايت با تأثير بر عملكرد مغز انسان باعث بروز
علايمي در افكار، احساسات و رفتارهاي فرد ميشود. برداشت نادرستي هم كه از پزشكي وجود دارد باعث ميشود هر علامتي كه خود را در جسم
انسان نشان ندهد (مثل علايم بيماريهاي رواني) خارج از حوزه ي پزشكي تصور شود و چون تظاهر اين بيماريها (و نه علت يا مكانيسم ايجادشان) در
بدن نيست، براي برخي دشوار است كه بپذيرند اين اختلالات هم مانند ساير بيماري ها در حيطه ي پزشكي جاي دارد و درمان هاي مختلف مي تواند به حل
آنها كمك كند. در واقع، اثر متقابل عوامل زيستي، رواني و اجتماعي در بروز اين اختلالات چنان است كه گاهي باعث ميشود افراد مثلاً افسردگي خود
را صرفاً ناشي از عوامل خانوادگي يا اجتماعي ببينند و چون ممكن است نتوانند آنها را تغيير دهند، احساس استيصال كنند و دست روي دست بگذارند
و براي درمان بيماريشان اقدامي نكنند. براي مثال فردي كه از خانوادها ي برخاسته كه دچار مشكلات مختلف بوده يا پدري داشته كه پرخاشگري
ميكرده يا مشكلات مالي و اقتصادي يا همه ي اينها را با هم داشته، ممكن است فكر كند كه سرنوشت محتوم او با چنين شرايطي آن است كه افسرده
شود يا مشكلات رفتاري خاصي داشته باشد. او تصور مي كند كه راه حل مشكلاتش هم در تغيير آن شرايط است و البته چون هيچ گاه نميتواند چرخ
زمان را وارونه بچرخاند و تجربه هاي كودكي و گذشته ي خود را از زندگي اش حذف كند، ممكن است اساساً مشكلاjش را حل نشدني بداند و نه
مسؤوليتي براي حل آن در خود احساس كند و نه جايي را براي كمك گرفتن بشناسد. اما آيا واقعاً چنين است كه شرايط خانوادگي و اجتماعي،
الزاماً و ضرورتاً، باعث اختلال رواني در افراد بشود يا بدون تغيير آنها بيماري فرد ادامه پيدا كند؟ آيا همه ي فرزندان خانواده اي كه پدري پرخاشگر دارند
دچار بيماري رواني ميشوند؟ آيا شرايط اقتصادي نامناسب يك خانواده يا جامعه الزاماً همه را دچار افسردگي ميكند؟ نقش وراثت و ژنتيك چيست؟ آيا
اگر مادر فردي دچار اضطراب و وسواس بود، حتماً او هم دچار اين بيماري خواهد شد و چون استعداد اين بيماري از طريق ژن به او منتقل شده، راه
حلي براي آن وجود ندارد؟ اگر مي گوييم بيماري رواني ناشي از اختلال در عملكرد مغز در افراد دچار اين بيماري ها است، پس روان درماني چه طور مي تواند
آن عملكرد را اصلاح كند و بيماري را درمان كند؟ مگر با حرف زدن ميتوان بر عملكرد زيست شناختي مغز تأثير گذاشت؟
همان طور كه گفته شد، بيماري رواني زماني در فرد ظاهر ميشود كه مجموعه اي از عوامل زيست شناختي، رواني و اجتماعي در او وجود داشته باشد.
يكي از اين عوامل آمادگي و استعداد زیست شناختي و ژنتيكي براي ابتلا به بيماري است مثلاً اگر در خانواده ي فردي سابقه ي ابتلا به وسواس وجود
داشته باشد، آن فرد در مقايسه با كساني كه چنين سابقه اي را ندارند بيشتر ممكن است دچار وسواس بشود. اما اين آمادگي و استعداد زيست
شناختي به تنهايي براي ايجاد بيماري كافي نيست و عوامل ديگر، مانند ويژگيهاي روانشناختي و شخصيتي، و نيز عوامل اجتماعي و بين فردي هم
در ايجاد يا عدم ايجاد اختلال نقش دارند. مثلاً اگر همان فرد، كه در خانواده اش سابقه ي وسواس وجود دارد، با يك مشكل بين فردي (مثلاً قطع يك
رابطهي عاطفي) يا اجتماعي (مثلاً بيكاري و شرايط بد اقتصادي) مواجه شود، و اگر از نظر روانشناختي و شخصيتي هم توانايي هاي لازم براي كنار
آمدن با اين مشكلات يا حلشان را نداشته باشد، بيشتر ممكن است علايم وسواس را نشان بدهد. نكته ي قابل توجه آن است كه بسياري از مواقع،
چون علايم بيماري رواني بعد از يك واقعه ي تنش زا (مثل قطع رابزه ي عاطفي يا از دست دادن شغل) يا در زمينهي شرايط اجتماعي خاص (مثل
اً ركود اقتصادي و ...) خود را نشان ميدهد، ممكن است افراد به اين رابطه ي ظاهري و آشكار توجه كنند و علت بيماري خود را فقط در آن عوامل
ببينند؛ و عوامل مهم ديگر مانند استعداد زيست شناختي و نيز توانايي هاي روانشناختي فرد براي رويارويي با اين مشكل را ناديده بگيرند. در اين
صورت طبيعي است كه تصور كنند در شرايطي قرار دارند كه اميدي براي رفع مشكل روانيشان نيست، چون بيماري خود را تنها به عوامل بيروني
نسبت ميدهند كه اغلب هم خارج از كنترل او هستند.
اما اگر با ديدگاهي جامع به بيماري رواني نگاه كنيم، هم در علت و هم در درمان آن، عوامل متعددي را در نظر خواهيم داشت كه چنان كه گفته شد
ميتوان آنها را در سه دسته عوامل زيست شناختي، روان شناختي و اجتماعي طبقه بندي كرد. با اين ترتيب، گرچه ممكن است مثلاً آمادگي ابتلا به
بيماري از طريق وراثت به فرد منتقل شده باشد و اتفاق تنش زايي هم در زندگي او روي داده باشد، اما اگر فرد از توانايي مناسبي براي رويارويي با
آن تنش برخوردار باشد، كمتر ممكن است كه دچار اختلال رواني شود. در درمان هم امكان مداخله در ابعاد مختلف زيست شناختي، روان شناختي
و اجتماعي وجود دارد. نكته ي پراهميت در اينجا آن است كه به هر حال اين عوامل در تعامل با هم به گونه اي عمل ميكنند كه در نهايت از مسيري
مشترك اثر خود را با تغيير در عملكرد مغز اعمال خواهند كرد. در درمان هم همين اتفاق ميافتد. مثلاً تحقيقات نشان مي دهند كه در افراد دچار
وسواس تغييراتي در عملكرد نواحي خاص مغز اتفاق ميافتد كه با روشه اي تصويربرداري مي توان آنها را مشاهده كرد و نشان داد. وقتي با دادن
دارو وسواس اين افراد درمان ميشود، آن تغييرات مغزي اصلاح ميشود. نكته ي جالب اين كه حتا وقتي اين افراد با روان درماني و بدون استفاده از
دارو هم درمان ميشوند، همان چيزي در مغزشان اتفاق ميافتد كه در درمان با دارو درمان رخ ميدهد؛ يعني عملكرد همان نواحي مغز اصلاح
ميشود. اينجا باز به ياد گفته ي ابن سينا در كتاب قانون ميافتم كه «برخي از اطبا عقيده دارند كه ماليخوليا [افسردگي امروزي] كار جنّيان
است و ما كه طب را ياد ميگيريم اهميت نميدهيم كه از جن است يا از جن نيست. ما مي گوييم اگر ماليخوليا كار جن باشد يا نباشد، مزاج بيمار
به سودايي ميانجامد. پس سبب نزديكش وجود ماده ي سودا است. بگذاريد وجودآورنده ي سودا جن باشد يا غيرجن، به ما چه مربوط.» (نقل
از تاريخچه ي تكوين روانپزشكي نوين در ايران. نوشته ي دكتر هاراطون داويديان. انتشارات ارجمند. ۱۳۸۷). او هم مسير مشترك و نهايي در ايجاد
افسردگي را در بدن ميدانست و بر اين باور بود كه در نهايت او به عنوان يك پزشك قرار است با روشهاي مختلف اين مسير مشترك و نهايي را اصلاح كند.
هدفم از مرور اين اطلاعات درباره ي بيماريهاي رواني اين بود كه بتوانيم تصويري صحيح تر درباره ي اين اختلالات و درمان آنها به دست بياوريم؛ و
بتوانيم جايگاه و حيطه ي عملكرد متخصصان سلامت روان (مثل روانپزشكان و روانشناسان) را روشنتر كنيم و بتوانيم به سوءبرداشت هايي كه در فرهنگ
عامه ي مردم و حتا ساير متخصصان و سياستگذاران وجود دارد كمك كنيم. سوءتفاهم هايي كه دربارهي اختلالات رواني و درمان آنها (به ويژه روان درماني ها)
بسيار زياد است و از يك سو باعث ميشود نيازمندان به اين خدمات به قدر لازم از آن استفاده نكنند، و از سوي ديگر راه براي روشها و مداخلات غيردرماني
و غيرمؤثر باز شود كه اتفاقاً به دلايلي ممكن است جذابيت هايي هم داشته باشند. اميدوارم اين نوشته ها بتوانند به اصلاح باورهاي عامه درباره ي سلامت
روان كمك كنند.
منبع (http://mind-and-brain.blogfa.com)
http://blog.cube.com.au/wp-content/uploads/2010/08/Mental_health.jpg
«دارو قرار است چه كمكي به من بكند؟ من به اين خاطر افسرده شده ام كه از نظر مالي تحت فشارم. پدرم آن طور كه بايد به من
پول نمي دهد. حالا درآمد ندارد يا نمي خواهد پول بدهد فرقي ندارد... من پيش دوستانم احساس سرشكستگي ميكنم و همين باعث
شده رابطه ام را با آنها كم كنم و احساس تنهايي و غمگيني كنم.»
«شما فكر ميكنيد زندگي در خانوادهاي پرمشكل مثل خانوادهي او چه اثري بايد روي او داشته باشد؟ پدرش معتاد بود و مادرش از او جدا شد...
طبيعي است كه او هم بي مسؤوليت بار بيايد و كار نكند و به مواد رو بياورد.»
«جلسات روان درماني به من چه كمكي ميكند؟ آيا فرزندم را به من برمي گرداند؟ يا قرار است دارو بخورم تا مدام بخوابم و نفهمم چه بلايي
سرم آمده است؟»
«خودم ميدانم دليل اضطرابم چيست. اضطراب من به خاطر اين است كه شغل مناسبي ندارم. وضعيت كاري را كه خودتان مي دانيد.
خيلي كارها را شروع كردم، اما همه شان عيب و ايرادي داشتند و بعد از ۳ـ۲ ماه مجبور مي شدم آن كارها را ترك كنم. يا كارشان در حد من
نبود، يا حقوقشان كم بود، يا رييسم از من توقع زيادي داشت. حالا مانده ام بدون كار و خانواده هم فشار مي آورند. فكر مي كنيد با روان درماني
براي من كار پيدا مي شود يا حقوق بيشتري به من مي دهند؟»
نظر شما درباره ي اين گفته ها چيست؟ آيا درمان هاي دارويي يا غيردارويي مي تواند به افرادي كه چنان شرايطي داشته اند كمك كند؟ ديدگاه هاي
نادرست يا غيردقيق درباره ي بيماري هاي رواني و درمان آن گاه باغث مي شود افراد براي حل مشكل شان اقدام نكنند يا به روش هايي رو بياورند كه
در نهايت و در بهترين حالت كمكي به آنان نخواهد كرد. پيچيدگي علت ها و علايم اختلالات رواني از سويي و كمبود اطلاعات دقيق درباره ي آنها در بين
گروه هاي مختلف مردم (از مردم عادي تا تحصيل كردگان و حتی پزشكان و سياستگذاران سلامت) از سوي ديگر، از عوامل اصلي سوء برداشت هايي است
كه درباره ي سلامت روان وجود دارد. اختلالات رواني حاصل برهم كنش عوامل مختلفي است كه در نهايت با تأثير بر عملكرد مغز انسان باعث بروز
علايمي در افكار، احساسات و رفتارهاي فرد ميشود. برداشت نادرستي هم كه از پزشكي وجود دارد باعث ميشود هر علامتي كه خود را در جسم
انسان نشان ندهد (مثل علايم بيماريهاي رواني) خارج از حوزه ي پزشكي تصور شود و چون تظاهر اين بيماريها (و نه علت يا مكانيسم ايجادشان) در
بدن نيست، براي برخي دشوار است كه بپذيرند اين اختلالات هم مانند ساير بيماري ها در حيطه ي پزشكي جاي دارد و درمان هاي مختلف مي تواند به حل
آنها كمك كند. در واقع، اثر متقابل عوامل زيستي، رواني و اجتماعي در بروز اين اختلالات چنان است كه گاهي باعث ميشود افراد مثلاً افسردگي خود
را صرفاً ناشي از عوامل خانوادگي يا اجتماعي ببينند و چون ممكن است نتوانند آنها را تغيير دهند، احساس استيصال كنند و دست روي دست بگذارند
و براي درمان بيماريشان اقدامي نكنند. براي مثال فردي كه از خانوادها ي برخاسته كه دچار مشكلات مختلف بوده يا پدري داشته كه پرخاشگري
ميكرده يا مشكلات مالي و اقتصادي يا همه ي اينها را با هم داشته، ممكن است فكر كند كه سرنوشت محتوم او با چنين شرايطي آن است كه افسرده
شود يا مشكلات رفتاري خاصي داشته باشد. او تصور مي كند كه راه حل مشكلاتش هم در تغيير آن شرايط است و البته چون هيچ گاه نميتواند چرخ
زمان را وارونه بچرخاند و تجربه هاي كودكي و گذشته ي خود را از زندگي اش حذف كند، ممكن است اساساً مشكلاjش را حل نشدني بداند و نه
مسؤوليتي براي حل آن در خود احساس كند و نه جايي را براي كمك گرفتن بشناسد. اما آيا واقعاً چنين است كه شرايط خانوادگي و اجتماعي،
الزاماً و ضرورتاً، باعث اختلال رواني در افراد بشود يا بدون تغيير آنها بيماري فرد ادامه پيدا كند؟ آيا همه ي فرزندان خانواده اي كه پدري پرخاشگر دارند
دچار بيماري رواني ميشوند؟ آيا شرايط اقتصادي نامناسب يك خانواده يا جامعه الزاماً همه را دچار افسردگي ميكند؟ نقش وراثت و ژنتيك چيست؟ آيا
اگر مادر فردي دچار اضطراب و وسواس بود، حتماً او هم دچار اين بيماري خواهد شد و چون استعداد اين بيماري از طريق ژن به او منتقل شده، راه
حلي براي آن وجود ندارد؟ اگر مي گوييم بيماري رواني ناشي از اختلال در عملكرد مغز در افراد دچار اين بيماري ها است، پس روان درماني چه طور مي تواند
آن عملكرد را اصلاح كند و بيماري را درمان كند؟ مگر با حرف زدن ميتوان بر عملكرد زيست شناختي مغز تأثير گذاشت؟
همان طور كه گفته شد، بيماري رواني زماني در فرد ظاهر ميشود كه مجموعه اي از عوامل زيست شناختي، رواني و اجتماعي در او وجود داشته باشد.
يكي از اين عوامل آمادگي و استعداد زیست شناختي و ژنتيكي براي ابتلا به بيماري است مثلاً اگر در خانواده ي فردي سابقه ي ابتلا به وسواس وجود
داشته باشد، آن فرد در مقايسه با كساني كه چنين سابقه اي را ندارند بيشتر ممكن است دچار وسواس بشود. اما اين آمادگي و استعداد زيست
شناختي به تنهايي براي ايجاد بيماري كافي نيست و عوامل ديگر، مانند ويژگيهاي روانشناختي و شخصيتي، و نيز عوامل اجتماعي و بين فردي هم
در ايجاد يا عدم ايجاد اختلال نقش دارند. مثلاً اگر همان فرد، كه در خانواده اش سابقه ي وسواس وجود دارد، با يك مشكل بين فردي (مثلاً قطع يك
رابطهي عاطفي) يا اجتماعي (مثلاً بيكاري و شرايط بد اقتصادي) مواجه شود، و اگر از نظر روانشناختي و شخصيتي هم توانايي هاي لازم براي كنار
آمدن با اين مشكلات يا حلشان را نداشته باشد، بيشتر ممكن است علايم وسواس را نشان بدهد. نكته ي قابل توجه آن است كه بسياري از مواقع،
چون علايم بيماري رواني بعد از يك واقعه ي تنش زا (مثل قطع رابزه ي عاطفي يا از دست دادن شغل) يا در زمينهي شرايط اجتماعي خاص (مثل
اً ركود اقتصادي و ...) خود را نشان ميدهد، ممكن است افراد به اين رابطه ي ظاهري و آشكار توجه كنند و علت بيماري خود را فقط در آن عوامل
ببينند؛ و عوامل مهم ديگر مانند استعداد زيست شناختي و نيز توانايي هاي روانشناختي فرد براي رويارويي با اين مشكل را ناديده بگيرند. در اين
صورت طبيعي است كه تصور كنند در شرايطي قرار دارند كه اميدي براي رفع مشكل روانيشان نيست، چون بيماري خود را تنها به عوامل بيروني
نسبت ميدهند كه اغلب هم خارج از كنترل او هستند.
اما اگر با ديدگاهي جامع به بيماري رواني نگاه كنيم، هم در علت و هم در درمان آن، عوامل متعددي را در نظر خواهيم داشت كه چنان كه گفته شد
ميتوان آنها را در سه دسته عوامل زيست شناختي، روان شناختي و اجتماعي طبقه بندي كرد. با اين ترتيب، گرچه ممكن است مثلاً آمادگي ابتلا به
بيماري از طريق وراثت به فرد منتقل شده باشد و اتفاق تنش زايي هم در زندگي او روي داده باشد، اما اگر فرد از توانايي مناسبي براي رويارويي با
آن تنش برخوردار باشد، كمتر ممكن است كه دچار اختلال رواني شود. در درمان هم امكان مداخله در ابعاد مختلف زيست شناختي، روان شناختي
و اجتماعي وجود دارد. نكته ي پراهميت در اينجا آن است كه به هر حال اين عوامل در تعامل با هم به گونه اي عمل ميكنند كه در نهايت از مسيري
مشترك اثر خود را با تغيير در عملكرد مغز اعمال خواهند كرد. در درمان هم همين اتفاق ميافتد. مثلاً تحقيقات نشان مي دهند كه در افراد دچار
وسواس تغييراتي در عملكرد نواحي خاص مغز اتفاق ميافتد كه با روشه اي تصويربرداري مي توان آنها را مشاهده كرد و نشان داد. وقتي با دادن
دارو وسواس اين افراد درمان ميشود، آن تغييرات مغزي اصلاح ميشود. نكته ي جالب اين كه حتا وقتي اين افراد با روان درماني و بدون استفاده از
دارو هم درمان ميشوند، همان چيزي در مغزشان اتفاق ميافتد كه در درمان با دارو درمان رخ ميدهد؛ يعني عملكرد همان نواحي مغز اصلاح
ميشود. اينجا باز به ياد گفته ي ابن سينا در كتاب قانون ميافتم كه «برخي از اطبا عقيده دارند كه ماليخوليا [افسردگي امروزي] كار جنّيان
است و ما كه طب را ياد ميگيريم اهميت نميدهيم كه از جن است يا از جن نيست. ما مي گوييم اگر ماليخوليا كار جن باشد يا نباشد، مزاج بيمار
به سودايي ميانجامد. پس سبب نزديكش وجود ماده ي سودا است. بگذاريد وجودآورنده ي سودا جن باشد يا غيرجن، به ما چه مربوط.» (نقل
از تاريخچه ي تكوين روانپزشكي نوين در ايران. نوشته ي دكتر هاراطون داويديان. انتشارات ارجمند. ۱۳۸۷). او هم مسير مشترك و نهايي در ايجاد
افسردگي را در بدن ميدانست و بر اين باور بود كه در نهايت او به عنوان يك پزشك قرار است با روشهاي مختلف اين مسير مشترك و نهايي را اصلاح كند.
هدفم از مرور اين اطلاعات درباره ي بيماريهاي رواني اين بود كه بتوانيم تصويري صحيح تر درباره ي اين اختلالات و درمان آنها به دست بياوريم؛ و
بتوانيم جايگاه و حيطه ي عملكرد متخصصان سلامت روان (مثل روانپزشكان و روانشناسان) را روشنتر كنيم و بتوانيم به سوءبرداشت هايي كه در فرهنگ
عامه ي مردم و حتا ساير متخصصان و سياستگذاران وجود دارد كمك كنيم. سوءتفاهم هايي كه دربارهي اختلالات رواني و درمان آنها (به ويژه روان درماني ها)
بسيار زياد است و از يك سو باعث ميشود نيازمندان به اين خدمات به قدر لازم از آن استفاده نكنند، و از سوي ديگر راه براي روشها و مداخلات غيردرماني
و غيرمؤثر باز شود كه اتفاقاً به دلايلي ممكن است جذابيت هايي هم داشته باشند. اميدوارم اين نوشته ها بتوانند به اصلاح باورهاي عامه درباره ي سلامت
روان كمك كنند.
منبع (http://mind-and-brain.blogfa.com)