PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرمانده شهید سید مهرداد ( محسن ) صفوی



Joseph Goebbels
10th November 2011, 01:13 PM
فرمانده قراگاه صراط المستقیم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ه.ش در یکی از روستاهای اطراف «اصفهان» در خانواده ای متدین و اصیل دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته راه و ساختماان به پایان رسانید.
با توجه به وضعیت رژیم و مفاسدی که شاه علیه اسلام و طرفداران حضرت امام خمینی انجام می داد و به خصوص با وجود جو شدید واختناق و سرکوبی که ساواک از اوایل سال 1350 در تمام شهرها برای مبارزه با حرکتهای سیاسی (بویژه حرکتهایی که ریشه مذهبی داشت و با رهبری حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفته بود) به راه انداخته بود، سید محسن بدون وابستگی به گروهی خاص با انگیزه و بینش اسلامی در صراط مستقیم و تبعیت از ولایت فقیه حرکتهای سیاسی خود را در روستاهای اصفهان و شهرهای اطراف شروع کرد و به سرعت دامنه فعالیت خود را گسترش داد.
با شهید مظلوم بهشتی ارتباط نزدیک داشت و به دلیل برخورداری از روحیه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حرکتهای مخفی پیش از انقلاب فعالانه عمل می کرد. در درگیریها و عملیات نظامی اوایل سال 1356، مسئولیت تهیه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در این جهت، سفرهایی به مراکز وشهر های استانهای همدان، کردستان و چند استان دیگر داشت.
بلندی همت به همراه پشتکار و تلاش همه جانبه در هر کار، آمادگی برای پذیرش و انجام ماموریت، خلاقیت و ابتکار در امور، صبر و استقامت، توکل به خدا و اعتماد به نفس و بسیاری از خصال اررزشمند دیگر باعث برخورداری او از صبغه‌ای الهی و آراستن عمر پرثمرش به حیاتی طیبه شده بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی طی حکمی مامور تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر این، کمیته شهرستان سمیرم را نیز راه اندازی کرد. با توجه به حضور خوانین و مساله سازی آنها در منطقه، با همکاری روحانیت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهی کرد و سپاه را در این دو شهر تشکیل داد و تا مدتها فرماندهی سپاه شهرهای یاد شده را به عهده داشت.
مدتی بعد به عنوان مسئول مهندسی وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد. کسانی که از نزدیک با او آشنا هستند تلاش پیگیر و شبانه روزی او را در امر احداث اردوگاههای قدس و سایر کارهای مهندسی استان فراموش نکرده اند. در این زمان ارتباط ایشان با جنگ بیشتر شد. او سعی می کرد در پشتیبانی تخصصی رزمی یگانهای استان از هیچ تلاشی فروگذار نکند و در مواقع عملیات نیز عموماً در جبهه حضور می یافت.
بعد از مدتی با توجه به لزوم شرکت گسترده تر دولت در جنگ، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعالتر از جنگ، طبق مصوبه ای وزارت سپاه را مامور تاسیس قرارگاهی بنام صراط الستقیم کرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیر وقت سپاه (سردار سرتیپ پاسدار حاج محسن رفیق دوست)، به شهید صفوی محول گردید.
قرارگاه صراط المستقیم زیر نظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا(ص) تمام پروژه های مهندسی وزارتخانه های مختلف را زیر پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژه های فوق نیز نظارت فنی می کرد؛ (نظیر نظارت بر تاسیس بیمارستانهای فاطمه الزهرا(س) در منطقه چویبده، بیمارستان امام علی(ع) آبادان، بیمارستان امام حسین(ع) و چندین بیمارستان دیگر و نیز نظارت بر حسن اجرای جاده های مهم مواصلاتی مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوری اسلامی و ... که در سرنوشت جنگ تاثیر به سزایی داشتند). با توجه به دو هویتی بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتیبانی و نظارت بر پروژه های وزارتخانه های شرکت کننده در جنگ، نسبت به اجرای پروژه های مهم و مورد نیاز جبهه نیز با همکاری دو تیپ مهندسی رزمی کوثر و ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام می کرد. احداث جاده ها و پلهای متعدد خاکی در هورها و جزایر خیبر شمالی مانند جاده های شهید همت، شهید جولایی، قمر بنی هاشم(ع) (در منتهی الیه جزیره جنوبی) و احداث سد خاکی بسیار مهم و استراتژیک فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبیده بر روی رودخانه بهمن شیر نزدیک دهانه خلیج فارس و نیز سایتهای متعدد موشکی و طراحی و تولید سنگرهای اجتماعی – که بعدها از شهادت ایشان به سنگر شهید صفوی معروف شد – و همچنین احداث کانالهای متعدد دفاعی و مقرهای پشتیبانی و تامین شن و ماسه مورد نیاز کلیه پروژه های جنگ، از اهم فعالیتها و تلاشهای شبانه روزی مجموعه برادرانی است که با مدیریت این شهید بزرگوار باعث پیروزیهای تعیین کننده ای در صحنه های دفاع مقدس گردیدند.
این شهید بزرگوار به واسطه علاقه ویژه ای که به روحانیت، خصوصاً حضرت امام خمینی(ره) داشت، زندگی و خلق و خوی طلبگی را انتخاب کرد و یادگیری درسهای حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحمیلی، به دلیل اینکه حضور در مدرسه انسان سازی (دفاع مقدس) برایش از اولویت خاصی برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوی منصرف شد.
شهید صفوی برای انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت ویژه ای قایل بود، انس عجیبی با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق می ورزید.
برادرایشان می گوید: قبل از عملیات کربلای 5 به منزل ایشان رفته بودیم، داستانی از زندگی حضرت فاطمه الزهرا(س) برایش تعریف کردم، ایشان به شدت گریست.
آخرین باری که با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود، در زیارت حضرت امام رضا(ع) خیلی منقلب بود و همیشه حالت توسل به حضرت داشت.
یکی از مسئولان جنگ تعریف می کرد که ایشان در عملیات کربلای 5 سنگرهای برادران تویخانه را نپسندیده بود. با یک ناراحتی و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جدیدی برای توپچی ها ریخت و آن طرح را برای مرحله تولید فرستاد.
شهید صفوی واقعاً انسان خستگی ناپذیری بود؛ با اطمینان می توان گفت که روزی 18 الی 20 ساعت کار می کرد. بسیاری از اوقات خواب وی در طول مسیر و در جاده ها روی صندلی ماشین بود و میزان استراحت او، به حد فاصل دو کار در بین راه بستگی داشت.
از خصوصیت دیگر ایشان صبر و خویشتن داری در جنگ بود و با وجود فشارهای کار مهندسی جنگ و مسئولیت سنگینی که بر دوش ایشان بود، یک بار دیده نشد که عصبانی شود و به کسی تندی کند. عموماً‌ چهرة بشاش و صمیمی و اخلاقی خوش داشت.
غیر از کار سخت و طاقت فرسای مهندسی، به کار فرد فرد بچه ها رسیدگی می کرد و سعی داشت مسائل پرسنل خود را حل کند و به مشکلات برادران در حد مقدورات رسیدگی نماید. از طرفی به دلیل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشکلات کاری زیاد، به ندرت موفق به دیدن خانواده خود می شد.
به بسیجی ها بشدت عشق می ورزید و آنها را خیلی قبول داشت و می گفت: ما باید جان خود را فدای بسیجی ها کنیم.
آخرین باری که برای دیدن خانواده رفته بود، صحنه بسیار عجیبی اتفاق افتاد. هنگام خداحافظی، پسر کوچک این شهید بزرگوار به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس که می رود و شهید می شود و ما دیگر بابا را نمی بینیم. دختر کوچکش جلو ایشان را گرفته بود و با حالت گریه می گفت: بابا یک روز دیگر پیش ما بمان تا اقلاً تو را سیر ببینیم. ما تو را هیچ وقت سیر ندیدیم.
سردار رحیم صفوی فرماندهی (سابق)کل سپاه در مورد برادر شهیدشان سید محسن می گویند:
"خدا را شکر که ایشان توانست سرباز خوبی برای اسلام، امام و رزمندگان بسیجی ما باشد و بحمدالله ایشان در وفاداری به امام و فداکاری در راه اسلام امتحانش را به خوبی پس داد. ایشان پنجمین شهید خانواده ماست و ما مفتخریم که همه اینها را از ایمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه می گیرد.
تازه تحصیلات دبیرستان را تمام کرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال می کرد. نه اینکه به چیز دیگری علاقه نداشت. بلکه شالوده فکری اش در یک تشکیلات قوی ریخته شده بود. همیشه علاقمند حرکت های وسیع وبلند بود. فکرهای مختلفی را در آن واحد به اجرا می گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش که از کودکی به جا مانده بود برای هم سن و سال هایش حیرت انگیز بود. وقتی هوش و توان ذاتی و خدادادی اش را می نگریستند، سر تسلیم فرود می آورد ند؛ همه دوست داشتند
مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار می دادند.
تصویر بلند ذ هن های با استعداد و فعال شده بود. در این دوستی را لمس کرده بود، و دلگرم از این موهبت الهی عمل می کرد. تازه از هنرستان فنی اصفهان فارغ التحصیل شده بود. آرزوهای مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران کودکی و رشدش، خونگرم و صمیمی به آینده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انسانی ساخته بود، که عینیت حق را می شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها می گفتند، اگر روزی او نبود، د ر به د ر پی جویی اش بودند، تا او را در محاصره حلیه تمنای شان بگیرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحی تازه نمایند.
آقا محسن، الگو ی مجسم مذهب بود. اول هر کار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجی انسان ها؛ البته از د وران کودکی به نماز مقید بود؛ از کودکی روزه را تمرین کرده بود و این امر مقدس داشت.
رفتار مذهبی اش، تصویر های ذهنی را مرتب می کرد.
بویژه، وقت شناسی و تلاوت قرآن در وقت های معین. اگر عاشق می شد، عاشقی واقعی بود. اگر دل در گروه کاری می داد. سر دادن برایش آسان بود. بارها در لبخندش این معنا را فهمیده بودم و او می دانست که می دانم.
اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پدید می آورد، دوم راه عاشق شدن را می آموخت، بارها به این احساس رسیده بود.
اولین دستی که در عزای سالار شهیدان حسین بن علی (ع) بر سینه زده می شد دست او بود و اولین پایی که به حرکت در می آمد پای او، چشم گریانش در عزای شهیدان کربلا؛ شاهدی بر شهادت خواهی او بود. او این تصویر آینده (شهادت طلبی) را در خود ساخته بودتا سالها بعد در تاریخ 18/11/13 به آن برسد.
او را آینه مجسم و واقعی خود قرار داده بودم. وقتی به خلوتش سر می کشیدی، شاگرد استاد بزرگی بود. شاگردی که رساله حضرت امام خمینی چراغ راهش بود و با الهام از کتاب قائل اعظم اندیشه اش را روشن می کرد. جدالی که بر علیه هیات حاکمه زمان شروع کرده بود جدالی استثنایی بود، علنی و واضح. اندیشه اش را آشکار می کرد و چشم د ر چشم دشمن دوخته بود.
می دیدم گام هایش استوار و د ندان بر د ندان می ساید. ای کاش می شد توصیف کرد... دل شیر داشت. هیبتش نشان می داد، که روزی سرداری خواهد شد که پرچم حق بر دوش می گیرد و سر بردار می نهد، تا د ین بماند.
بارها خواستم لمسش کنم. آمیزه ای از ظاهر و معنا بود. مثل نور آمد و مثل نور رفت. این را دوستانش می گفتند. قرآن متحرک بود. به روایت کسانی که در لحظاتش زندگی کرده بود ند.
دشمن می دانست که صاعقه تند ر است. از فریاد افشا گرانه اش در اضطراب و فشار روحی بود. او عاشق کار بود و تلاش روزانه اش را نمی شد شماره کرد. عجیب برای هدف های بلندش وقت می گذاشت."
منبع:"شمع صراط"نوشته ی عباس اسماعیلی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375

خاطرات
سردار سر لشکر بسیجی دکتر سید حسن فیروز آبادی :
اعضاء وزارت خانه ها وارد منطقه جنگی شده و باید مورد پشتیبانی قرار می گرفتند. این وظیفه محول شد به وزارت سپاه. قرار گاهی تشکیل شد. به نام قرار گاه صراط المستقیم برای اداره قرار گاه صراط المستقیم، برادر شهید و بزرگوارمان سید محسن صفوی انتخاب شد. در واقع قرار گاه صراط المستقیم بکار گیرنده و پشتیبانی کننده تمام وزارت خانه ها و دستگاه های اجرایی در جبهه بود و بخش عمده از این نیروها و نیروهایی که می آمدند جبهه ,توسط قرار گاه پذیرفته و سازماندهی می شدند. راننده کمپرسی، لودر و بلدوزر می آمدند و در قرار گاه در قالب تیپ ها و گردان های مهندسی تشکل می یافتند و در منطقه بکار گیری می شدند.
حقیقت اینجاست: کار بزرگی که، شهید صفوی موفق به انجام آن شد. پشتیبانی طرح های عمده مهندسی بود.
خصوصیت مهم تری که باید به آن توجه شود: شخصیت و بر خورد آقا محسن با سازمان ها، موسسات و افرادی که به آن جا می آمدند، از معاون جنگ وزارت خانه ها، مسئولین سازمان ها، راننده های لودر، بلدوزر و کمپرسی بود که مجذوب ایشان می شدند.
رفتار با این بچه ها بسیار صمیمانه بود. با چهره آرام و متواضع و نورانی و با یک حال خوش با افراد مذکور مواجه می شد و در همان بر خورد اولیه ایشان را جذب می کرد، و خود نیز محبوب آنها می شد. ما تعدادی از پروژه های مهندسی را، به قرار گاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه ها را در کنار سایر طرح ها به عهده گرفت.
حقیقت این است که نقش برادر صفوی، در تقویت جبهه ها و تقویت روحیه رزمندگان اسلام در جنگ، بسیار قابل توجه بود.
اما چیزی که باعث توجه و دلسوزی شهید صفوی بود این بود که، با او می رفتیم و در مناطق مختلف جبهه، پروژه ها را بازدید می کردیم. به چشم خود مشاهده کردم یک راننده کمپرسی که از جاده عبور می کرد آقا محسن را به عنوان فرمانده قرار گاه صراط المستقیم می شناخت، دست بلند کرد و توقف نمود،آمد و با ایشان مصافحه کرد و حرف های خودمانی با او می زد. او هم با حوصله و صمیمیت پاسخش را می داد. البته تبسم همیشگی او، شکفتن شکوفه های ایمان و اعتقاد را در ضمیر ایشان متجلی می کرد. در آن شرایط بسیار سخت و پر فراز و نشیب، جنگ یکی از مسائلی بود، که قرار گاه صراط نیز با آن درگیری زیادی داشت. در این حال تنها چیزی که روحیه می داد همان حال خوش شهید محسن صفوی بود. من به این حال می گویم حال بهشتی. سردار رحیم صفوی:
تازه از کارها و پروژه های ساختمانی در شهرهای مختلف آمده و بی قرار بود، نشست، نگا همان د ر هم گره خورد. د ست در میان موهایش فرو برد، موها را تا انتهای سر با لا کشید. خستگی راه، همراه با خاک سفر، از قامتش فرو ریخت. سید پس از تامل، با شانه، ریش بورش را مرتب کرد و استوار د ر مقابلم نشست و گفت:
جوان ها را نباید از دست داد این همه نیرو! بچه هایی که مثل آب زلالند و روان. تا حالا خوب نگاهشان کردی؟ با این ها می شود پایه های انقلاب را محکم کرد. همه شان یک دنیا حکایت دارند.
عادت همیشگی اش را تکرار کرد. رفت کنار پنجره ایستاد. توری پنجره را کنار زد و به فکر فرو رفت. برای لحظه ای، شاید یک گذ ر عمیق به آینده. مثل عبور نور. بعد از تاملی آمد کنار کتابخانه، چشم هایش را از بیشتر کتاب ها گذراند. سریع و گذ را، فریاد زد: آموزش تنها راه مبارزه با طاغوت، آموزش سیاسی و فعالیت مخفی نظامی، جوان ها را باید آماده کنیم. مهیای یک آینده پر تلاش.
مثل اینکه تازه گمشده اش را پیدا کرده باشد، د ست هایش را باز کرد و یک نفس عمیقی کشید. به سمت چپ خود به کوه های مشرف به شهر خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.
در این کوه و کمرها یک سری آدم، اسیر و برده زمان شده اند که دنبال روزنه و راه چاره می گردند. باید به فکرشان بود، یک دست حمایت کننده می خواهد که به سمت شان دراز شود. اگر بیدارشان کنیم، خیلی از کارها حل می شود به این موضوع فکر کرده ای؟ باید مذ هب را به آنان معرفی کرد. آن وقت می شود دست شان را گرفت و آورد. این ها تشنه اند باید جام را نشان شان بدهی. مادر روی تخت، چشم به سقف دوخته و آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند. اما هنوز امیدش را از دست نداده بود و من نگران این لحظه بودم که می رفت تا در زمره خاطره ها ثبت شود.
دست های مادر به سردی می نشست. اما، امید را در نگاهش می خواندم. خوب می دانستم چه چیزهایی هنوز او را قائم نگه داشته است. دلواپس لحظات بود. صدای گوینده اتاق اطلاعات طنین خاصی را به محیط و تخت ماد ر بخشیده بود.
تمام ذهنم دنبال این بود که صدا برای من هم نوید مژده ای باشد از آمدن آقا محسن. چند بار در راهرو سرک کشیدم. خبری نبود. دوست داشتم زمان را نگه دارم. نگاه مادر خبر از حادثه ای می داد.
احساس کردم که آقا محسن آمده است. دست هایش روی شانه ام، لطافت و گرمی را بیشتر کرد. در یک چرخش رو در رو غم عمیق و جانکاهی را در چشمانش دیدم.
شانه هایش سنگین بود و افتاده. دیگر دست در میان انبوه موهایش نکرد و نفس عمیقی کشید. علاقه اش به مادر شدید بود مادر هم این را می دانست. مادر سبک شده بود و آقا محسن ایستاده، در فضا معلق بود. سنگینی قامت محسن در لحظخه آخرین وداع عجیب می نمود.
مادر آرام شده بود. آن روز دریافتم که آقا محسن با تمام وجودش درد می کشد و بغض را با همه جوهر و مردانگی اش فرو خورده است. آن روز منتظر آقا محسن بودم، باید می آمد. مسائل حساس شده بود و ساواک در به د ر به دنبال نیروهای فعال هر جایی سرک می کشید. و از هر اطلاعاتی استفاده می کرد. آقا محسن هنوز نیامده بود. دل نگرانی ام بیشتر می شد. باید جانب احتیاط را از دست نمی دادم تا اطلاعاتم دقیق شود.
بارها می خواستم که روشش را تغییر دهد، اما با اولین بر خورد، موضوع جدی تری برتای بحث پیش می آمد. همیشه همین طور می شد. وقتی می آمد یک دنیا راز همراهش می آورد.
منتظر آمدن یک جهان ارزش بودم. خودم را متقاعد کردم که اتفا قی نیفتاده باشد. تازه در خود فرو رفته بودم و در اندیشه ای ناب برای پیدا کردن راه آموزش که در باز شد و آقا محسن آمد.
باز می خواستم مطلب گذشته را بگویم که او با تبسم و خونگرمی همیشگی مرا در آغوش گرفت و گفت:
آقا رحیم، این راه که به دنبال امام شروع کردیم، راه شهادت است و بس.
می خواستم چیزی بگویم که باز ادامه داد:
راه پیروزی انقلاب، از شهادت عبور می کند. تازه فهمیدم فکرم را خوانده است و پاسخ دل نگرانی ام را در یک حرکت فرو نشاند. دست مرا در دستانش گرفت و با شوخ طبعی همراه با شوق مذهبی اش گفت:
بنا بر این باید خودمان را برای شهادت آماده کنیم. این برایم اولین آموزش بود. سردار رحیم صفوی :
هر انقلاب با زحمت و تلاش عده ای اندک به ثمر می رسد. آن ها افرادی خاص و استثنایی هستند، که دل از هر چیزی بر می گیرند، تا آیندگان بتوانند، در جاده ای مشخص و روشن حرکت کنند. مردان تاریخ ساز هیچ گاه از کار و تلاش خم به ابرو نیاورده اند که کار و تلاش برای شان همچون نوشیدن شربت، گوارا است.
حاج سید محسنم صفوی از ناد ر افرادی بود که با توئان ذهنی و تجربه به دست آمده، کار مدیریت کلان را انجام می داد. با توجه به گذشته پر بار و پر تلاش ایشان، رفتار و کردار این شهید الگویی مناسب برای جوانان معلی است. که با پذیرش از خود گذشتگی درهای سازندگی هم باز خواهد شد.
البته ایشان علاوه بر درس، تابستان ها کار می کرد و چون کار مهندسی می دانست. د ر پروژه های بزرگ اطراف اصفهان، د ر یک زمان دو الی سه پروژه را اداره می کرد. دنبال کتاب تازه ای می گشتم. آن را نمی یافتم. به هر د ری متوسل شدم، جواب منفی بود. کتابی را می خواستم در بازار گیر نمی آمد. برای لحظه ای تصویر آقا محسن در ذهنم پدیدار شد. کتاب خانه اش با آن همه کتاب.
در ساعتی مقرر باید مراجعه می کردم. رفتم. دیدم محفلی است عظیم، از دوستان و آشنایان، که مورد اطمینان آقا محسن بودند.
تعدادی از دوستان و فامیل را آن جا دیدم. هر کس به کاری مشغول بیود در اندیشه ای برای پیروزی انقلاب سیر می کرد.
آقا محسن را دیدم که مشتاق هر تازه واردی بود. به استقبال می رفت و شعله عشق را در جانش می انداخت. می دانستم که آقا محسن این روزها، هیچ گاه جانب احتیاط را تاز دست نخواهد داد. به ویژه این روزها، حرکاتش سنجیده و حساب شده بود. جریان، آغاز یک حرکت عظیم بود. به این باور رسیدم که ردپایی برای ساواک نگذاشته است. کتاب مورد نظر را گرفتم. باید گمشده ام را پیدا می کردم.
تعدادی جوان تازه از قم آمده بودند. از جاهای دیگر هم بودند.
نمی دانم روح را دیده اید یا نه؟ اما من دیدم، آنان هر یک روحی ملکوتی دارند. نرم و سبک بودند. چه راحت و سبک می خرامیدند و پروانه وار د ور وجود آقا محسن می چرخید ند. آقا محسن، با اندوهی از اعلامیه های آقا امام خمینی رو به رویم نشست.
تازه اومده... این تازه اومده، یکی از نکاتی بود که طالبش بودم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با اشاره به او فهماندم که شرایط چگونه است. مثل گل خند ید. راحت و سبک؛ آرام گفت: تازه اومده و اول حرکته. بیرون از این خونه همه مشتاقند، دست به دست می گرده و همه منتظرند. صدای نرم و سبک اقا محسن، با صدای اذان مغرب یکی شد. وقت نماز بود. همه مشتاق لبیک آقا محسن، با تمام شتاب رفت برای پیوستن به حق. چه چیزی بهتر از نماز... همه اجزاء رفتار و کردار آقا محسن با هم عمل می کردند. محال بود خارج از شرع و عرف رفتار کند. وقتی عقیده دینی اش را می گفت: اسلام در خونش جاری بود. زمانی که اسلام را تعریف می کرد، بوی بهشت را از حرف هایش استشمام می کردی. اصلاً خودش بهشت بود. باروت می شد، بهشت رو به رویت نشسته است.
حالا که فکر می کنم، واقعاً بهشتی بود و ما زمینی. شاید احساس دیگری...
به هر صورت نشانه ای در کلام و رفتارش بود. چه مهربان بود، وقتی حرف حق به او می زدی. عاشقت می شد و اصرار داشت د ر هر زمان و مکان حرف حق را بگوییم. او بدنبال کسی بود تا کاملش کند. آن هم با اعتقاد که بدان وفادار بود. اعضاء خانواده نیز فهمیده بودند، که او در مرحله دیگری از تکامل و طهارت سیر می کند. خواهش او با تمام توان و صداقت دنبال کردیم. آقا محسن انتخاب قوی و پیوندی عمیق را بر قرار کرده بود. بعد از این وصلت مقدس آینده او در آیینه ذهنم شفاف تر شد. او را به شهادت نزدیک تر دیدم. همسر شهید:
باید انتخاب می کردم. وارد مسائل مهم و اساسی شده بودم. درست مثل وقتی که، در خوابی بی اختیار وارد فضای خواب می شوی. من د ر ارتباط با امر مقدس ازد واج با سید محسن، آشنا و وارد موضوع و صحبت جدی شدم. اول طرح هیچ مسئله ای در میان نبود د و سال تحقیق و تفحص، آن هم مشارکت فرهنگی و سیاسی.
خانه آقا محسن محلی امن برای مطالعه اخبار جدید از حضرت امام خمینی و اطلاع از گروه های مبارز داخلی بود.
هر ده روز یک بار، به منزل ایشان می رفتم و در این رابطه جزوه و کتاب و اعلامیه می گرفتم. اما، آقا محسن را شاید شش ماه یک بار می دیدم. در مهر ماه سال 1356، به خواستگاری ام آمد.
محل کار و زندگی ام را می دانست. او خبر داشت. او خبر داشست که در کودکستان شهرمان به تدریس اشتغال دارم. اولین روزی بود، که رو به رو شدیم. خیلی راحت و صمیمی و مشتاق آمد و گفت: من شهید می شوم.
در اولین جلسه و اولین د یدار رسمی، آن هم برای زن، که در مرحله نخست به چیزی جز آینده همسرش فکر نمی کند. پس از لحظه ای تامل، تازه خود را یافتم و نگاهش کردم. آرام و سر به زیر، خود را برای صحبت های بعدی اش مهیا کرد. چون جدی بودن او را برای ازدواج دیدم. باید تا آخر حرفش را می شنیدم. سرش را بلند کرد و گفت:
برای همین به شما پیشنهاد ازدواج دادم. من شما را برای زندگی مشترک انتخاب کرده ام.
تازه دلم آرام گرفته بود. اثر کلامش در من روحیه ای تازه بوجود آورد. مشتاق تکرار بودم. در یک لحظه خود را کوچکتر از هر چیز دیدم. سعی کردم به حریم تفکرش نزدیک شوم.
باز ادامه داد: بعد از شهادتم، فقط شما لیاقت دارید. که از بچه های من نگهداری و مراقبت کنید.
تسلیم اندیشه اش شدم. مرد من، یاور امروز و دلاور آینده ام، نهال مبارزه را در اندیشه ام کاشت. ای کاش می شد، آن لحظه را دوباره ببینم. امروز دیگر وارد جریان تازه ای از مسئولیت شده بودم.
خودم را در او دیدم و از گذشته ام بریدم. سنگینی کار فردا را با تمام وجود لمس کردم. من آینده ام را یافتم. سردار رحیم صفوی :
آن چیزی که می دانم بی قراری آقا محسن بود. بی قرار دنیا نبود. بی قرار مادیات نبود. رفتارش را همیشه تجزیه و تحلیل می کردم. آقا محسن می خواستن به وصال برسد. می خواست بع اقیانوس معرفت برسد. حال به هر وسیله ای که شده. این بی قراری نوعی جذبه شدید د ر ایشان پدید آورده بود. تاریخ آیینه اش شده بود.
حتی قامتش از این اندازه بلند تر بود. از آن همه شوق نمی توان گفت، بعد ها می شود فهمید. د ر خیل دوستانش بیشتر این حالت را می دیدم.
به هر طریق ممکن و د ر اولین فرصت، در زمان طاغوت، د ر دوران رژیم ستم شاهی ، هر اثر فرهنگی و سیاسی از امام را چه از نجف و چه ازنوفلوشاتو – به صورت نوار یا اعلامیه، سریع تکثیر و توزیع می کرد. همسر شهید :
خانواده پذیرفتند و قرار مدار ها گذاشته شد. همه در انتظار تحولی مادی بود ند. البته حق داشتند. روال معمول همین گونه بود. آقا محسن پیشنهاد خرید را پذیرفتند. خود را آماده کردم، تا وفاداری و گذشت این مرد لایق را پاسخ دهم. نمی دانستم در چه فکری است.
هم پایم آمد. فقط نگاه می کرد و سکوت حکم فرما بود. همه جا را نشانش دادم. به مغازه ای رسیدیم که باید آخرین تصمیم را می گرفتیم. ولی سکوت آقا محسن عجیب بود. بعد از لحظه ای گفت: من حلقه طلا نمی خواهم. برای لحظه ای ماندم. نکند اتفاقی افتاده است که آقا محسن این گونه بر خورد می کند و یا این که خیال می کند من توان خرید ندارم؟
احساسم را در یافت. انگشتری دستش را بیرون آورد رو به رویم گرفت. هر د و به انگشتری خیره شدیم. انگشتری که نام پنج تن خاندان طهارت روی آن حکاکی شده بود. گفت:
من به این انگشتری علاقه دارم سه ساله که همراه منه. خودتونو خسته نکنین.
آن روز فقط برای ام یک حلقه طلا خریدند. پس حرف روز اولش معنا پیدا کرد. این آموزش دوم بود.
در این لحظه دریافتم چق در کوچک هستم. سردار رحیم صفوی :
دوستان زیادی با او مانوس بودند. هر کس به وسع خود بهره ای می داد و بهره ای می گرفت. شهر ضا برای گروه مبارزین پایگاه خوب و فعالی شده بود و آقا محسن، محور تمام رفت و آمد ها و تبادل اطلاعات لازم برای روزهای حیاتی آینده انقلاب بود.
آقا محسن، در یک جمع بندی انقلابی، برای مبارزه با رژیم، تنها یک راه برای تداوم خط امام در نظر گرفت. قبل از انقلاب سفری به خارج از کشور کرد و توانمندی های خود را افزایش داد.
آقا محسن معتقد به دفاع مسلحانه، در راستای خط امام بود.
او، این طرز تفکر محرمانه را، در حلقه یاران با وفا می دید برای این که رزِم ستم شاهی، همه چیز خود را به نظام های قدرتمند و استکباری فروخته بود و از طریق به اصطلاح یک ارتش مدرن، با سلاح های پیشرفته، در مقابل حرکت انقلابی ایستاده بود. اما از آن طرف هم آموزش جوانان در سر لوحه کار ایشان قرار داشت. ایشان با مطالعات خویش هم جوانان انقلابی هم مسجد و هم دوستان سابقش را، د ر ابعاد سیاسی و فرهنگی روشن می ساخت.
با توجه به زندگی پر ماجرای ایشان و اندیشه ای که برای آن سرمایه گذاری شده بود. هدف مقد سش روشنگری اذهان عمومی بود شهید صفوی، در حرکت انقلابی خویش که رابطه مستقیم با ولایت و رهبری داشت به این تعریف رسیده بود که، باید تمام اقشار مملکت را مهیا و آماده نمود.
قبل از انقلاب، سخنرانی های ایشان در شهرضا و روستاهای اطراف آن، و محیط کارش بسیار مورد توجه قرار می گرفت. احمد آقاسی:
مردم قشرهای جامعه، از ترس ساواک و عوامل خبری اش، در بیم و هراس بودند. اما سینه هایشان مشتعل از عشق به اسلام بود.
به دنبال بهانه ای بودند تا بلکه بتوانند، د ین خودشان را به اسلام و مسلمین ادا کنند. آقا محسن صفوی، برای حفظ روحیه مردم دست به هر کاری می زدند. شهید شبها روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر می داد ند، صدای ایشان به قد ری قوی شده بود، که تمامی اهالی محل می شنید ند.
آقا محسن، جهانبینی وگسترش انقلاب را تنها در ایران نمی د ید واعتقاد داشتند در آینده اسلام جهان گیر خواهد شد. همسر شهید:
پنجم آبان ماه 1356، مصادف با میلاد حضرت علی (ع) به عقد ایشان د ر آمدم. سفره عقد ما فقط یا یک جلد قرآن مجید، آیینه ای ساده و چند شاخه گل تزیین شده بود.
صداقت و پاکی و سادگی در هم آمیخته بود. رفتار و حالات آقا محسن هم، حکایت از الگویی مناسب بود. در آن زمان هم وضع مالی من خوب بود و هم ایشان و هیچ مشکل مالی نداشتیم ولی عقد ما بسیار ساده بر گزار شد.
چند ورق کاغذ، که روی شان شعار هایی به مناسبت پیوند الهی نوشته شده بود. روی دیوار ها خود نمایی می کرد که حکایت از دل سوختگی و ساده زیستن او را بیان می کرد.
ما بسیار آگاهانه تصمیم به این عقد ساده گرفتیم و اجازه ندادیم حتی یک نفر دست بزند. فقط با ذکر صلوات مراسم پایان گرفت.
حالا دیگر بیشتر از همیشه، به معرفت و کمال آقا محسن نزدیک شده بودم. وقتی بحث شهادت می شد بسیار لذت می بردم. و برای او شاگرد خوبی شده بودم. حدوداً بیستم آبان ماه، مرا به منزل براد رم بردند، که منزل خواهر آقا محسن هم بود و خودشان بر گشتند و قرار گذاشتند که صبح زود، بعد از صرف صبحانه بیایند لیکن از آمدن خبری نشد. حدود ساعت 5/7 صبح، زنگ زدم به منزلشان. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. نامادری ایشان گوشی را برداشتند.
بلافاصله گوشی را گذاشتم. متوجه شدم که وضع منزلشان عادی نیست. نگاه من و خواهر آقا محسن در هم گره خورد. مدتی به سکوت گذشت. چیزی برای گفتن نداشتیم. تصاویر ذهنی ام، مرتب در حال حرکت بود ند. به خواهر آقا محسن گفتم: فکر می کنم که آقا محسن و بچه های دیگر دستگیر شده اند.
فوراً با خواهر آقا محسن به طرف منزلشان حرکت کردیم.
وقتی به بن بستی که خانه شان در آن بود رسیدیم. با احتیاط وارد بن بست شدیم. خودرو پژو سفید رنگ دیده می شد. راننده اش مواظب ا طراف بود. یک نفر نزدیک منزل ایستاده بود. ما در خانه رو به رو، که منزل برادرشان آقا اکبر بود را زدیم. خدا رحمت کند شهید زهره بنیانیان را درب را به روی ما باز کرد. داخل رفتیم. نگران بودم و از هیچ چیزی خبر نداشتم.
کتاب ها را با چند گونی و چادر رختخواب و ساک بردند. بعد از چند دقیقه براد ر شوهرم آقا سلمان را نیز با خودشان بردند سپس همگی وارد منزل شدیم. د یدیم آقا محسن و آقا میثم و آقا مجید. با خواهر و نا مادرشان آنجا بود ند ولی روحیه شان بسیار خوب است. از آنها پرسیدم شما را نبردند؟
آقا محسن با اطمینان و خاطری آسوده جلو آمد و اظهار داشت:
آقا سلمان، گفت همه نوارها و کتاب ها مال من است.
گفتم چرا آقا سلمان؟ گفت خب اینها سراغ آقا رحیم آمده بودند.
همان وقت نشستند دور هم صبحانه خوردند مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مهر ماه سال 57، چون محل کارم در شهرضا بود، به آنجا رفتم. در اواخر مهر ماه برای پخش اعلامیه، با هم به شهرستان سمیرم رفتیم. وقتی از سمیرم به شهر رضا بر می گشتیم، میدان طالقانی شهرضا، افراد زیادی ایستاده بود ند و هر کس مسیری را در نظر داشت. آقا محسن مواظب اطراف بود و گفت: بهتر است اینجا اعلامیه ها را پخش کنیم.
در حالی که،شوفر ماشین بود، یک نگاه سریع به بیرون کرد و بلافاصله د ور زد. من تعدادی از اعلامیه را از ماشین بیرون ریختیم.
به محض اینکه اعلامیه ها پخش شد. ماشین خاموش شد. هر چه آقا محسن تلاش کرد تا به نحوی ماشین روشن روشن شود. روشن نمی شد.
مردم به جای اینکه متوجه اعلامیه ها شوند. بیشتر ما را نگاه می کردند من سریع شیشه های ماشین را بستم و با دست به آقا محسن علامت دادم برو اما د یدم، آقا محسن می خندد و می گوید ماشین روشن نمی شود.
سرم را بر گرداندم به بیرون پشم دوخته گفتم: الان می ریزند تو ماشین حرکت کن.
من در یک هیجان شد ید قرار گرفته بودنم اما، رفتارم و واقعه ای که رخ داده بود، هیچ تاثیری بر آقا محسن نگذاشت. با تمام وجودش بدون ترس و واهمه می خندید. بعد از تلاش مجدد، ماشین روشن شد و از محل دور شدیم.
سردار رحیم صفوی :
خاطرم هست، ایشان به خوبی در سخنرانی هایش از امام اسم می برد. از آینده امام حرف می زد. بد ون هیچ ترس و واهمه ای از دستگیری، و با این که مورد شکنجه و آزار قرار گیرد.
با شهامت و اطمینان قلب، این نوع فعالیت ها را در بعد سیاسی انجام می داد. قبل از انقلاب، بیشتر کسانی که معتقد به دفاع مسلحانه و یا مبارزه مسلحانه، در راستای خط امام بودند، بدنبال خریدن اسلحه کمری یا پیدا کردن کوکتل مولوتوف بودند.
ولی ایشان با آن عمق و بینش وسیعی که داشت، به دنبال تهیه تعداد زیادی اسلحه، سفرهای مختلفی کرد و همچنین تهیه بیش از صد ها کیلو مواد انفجاری از باروت گرفته و... همسر شهید :
اول محرم 1357 رفته بود، در تکه محله آقای (شهرضا)، بعد از نماز مغرب و عشاء کنار منبر رفته و از مردم خواست، چند دقیقه بمانند و به صحبت هایش گوش بدهند. مردم ماندند. ایشان سخنرانی داغ و مهیجی کرد. از جمله گفته بود:
در این شهر کسی نیست که جرات داشته باشد، شهربانی را خلع سلاح کند؟ در این شهر، مگر چند نفر از نیروهای شهربانی هستند! ؟ چرا اختیارتان را بد ست طاغوت داده اید؟ اگر نیروهای شهربانی بیست نفر باشند، حد اکثر می توانند بیست نفر یا بیشتر را به شهادت برسانند. شما چهل هزار نفر نشسته اید تا آنها شما را اسیر کنند و دین و مذهب تان را بگیرند؟ و فرد بی غیرتی را جانشین آن کنند.
در آن جلسه دو نفر از عوامل وابسته به رژیم پهلوی حضور داشتند که بعد از سخنرانی، ایشان را تعقیب کرد ند. ولی خوشبختانه، موفق نشدند دستگیرش کنند. همان شب آد رس منزل مان را پیدا کردند. اما خداوند یاری مان کرد، و ما مقابل چشمان چهار نفر از افراد ساواک توانستیم منزل را ترک کنیم و به اصفهان برویم. در راه نگران اوضاع بودیم. آقا محسن رو کرد به من و گفت: اگر ما را گرفتند، شما چکار می کنی؟
با خنده گفتم: چی بگم؟ می گویم سواد ندارم تا بتوانم از کارهای آقا محسن سر د ر بیاورم. مرا رها کنید بروم. خودتان می دانید و آقا محسن.
آقا محسن شروع به خندیدن کرد و من خوشحال از جوابی که داده بودم.
او لبخند زد و گفت با این پرونده ای که شما در آموزش و پرورش دارید این حرف شما را قبول می کنند؟ و سپس ادامه داد به خدا توکل کنید و خدا با ماست. آنها نمی توانند ما را پیدا کنند. پس از چند ساعت به خانه پد ر شوهرم بر گشتیم و بد ون درنگ جلسه ای با برادران و دوستان خود در اصفهان گذاشتند که تا دیر وقت ادامه داشت. قبل از انقلاب ایشان محور حرکت سیاسی اش امام بود و بعد روحانیت. عشق به امام و روحانیت و عشق به مردم، جوهر اصلی حرکتش بود.
قبل از انقلاب، به خارج از کشور سفر کرده بود و چیزهایی را فرا گرفته بود که بعداً د ر طول مبارزات انقلاب توانست از آنها کاملاً استفاده کند. محور حرکت آقا محسن، سازماندهی جوانان انقلابی و کار توام فرهنگی، سیاسی و نظامی با آنان بود. هم از نظر فکری آموزش می داد و هم از نظر فرهنگی د ر شهرستانها، و روستاها.
ایشان با عشایر رفت و آمد می کرد و ضمن صحبت با آنان فنون آموزش های نظامی را به آنها می آموخت و تلاش بسیار موثری د ر جهت آگاهی مردم نسبت به فساد رژیم پهلوی، و روشنایی ذهن مردم نسبت به امام و باز گویی پیام های ایشان و تفسیر سخنرانی های مهم شان داشتند. همسر شهید:
عصر روز عاشورا، عکس حضرت امام را جلوی ماشین گذاشتند. با برادرشان آقا سلمان رفتند، چهار باغ عباسی. شب خیلی دیر کردند چند ساعتی بود که حکومت نظامی شروع شده بود و آنها نیامده بودند.
ساعت 5/10 شب، برادرشان آمدند و گفتند: آقا محسن یا شهید شده یا دستگیر.
من اصلاً حرفی نزدم. شهید زهرذه بنیانیان آمد جلو. سوال کرد: جدی می گویید! ؟
آقا سلمان که متاثر شده بود، گفت: جان خودم.
زهره پس از نگاهی طولانی به من، از آقا سلمان پرسید.
مگر شما با هم نبودید؟
آقا سلمان زیر ضربات سوال و نگاه ما جا به جا شد و گفت: نزدیک میدان انقلاب، جلوی ماشین ها را می گرفتند و راننده و سر نشین آن را همراه خودشان می برد ند و در صورت ممانعت همان جا به طرفش تیر اندازی می کردند. ما هر دو فرار کردیم. صدای شلیک چند تیر را شنیدم، اما صدای آقا محسن را نشنیدم. همه جا را جستجو کردم، اما هیچ اثری نیافتم. می دانستم مردم عصر آن روز، مجسمه شاه را پایین آورده اند و چند سینما را به آـش کشیده اند. در آن زمان شهادت افتخار بود.
انقلاب با هر شهیدی شتاب بیشتری می یافت. همه فکر می کردند که آقا محسن شهید شده است. یا اگر دستگیرش کنند او را به شهادت می رسانند.
احساس کردم تمام تنم د رد می کند. مخصوصاً د رد شدیدی در ناحیه شانه ام حس کردم، و آقا محسن را د ر خا طراتم دیدم. و در حالی که سید ابوذر فرزند سه ماه مان را از روی زانوهایم پایین می گذاشتم و طاقتم تمام شده بود ناگهان صدای گیرا و مهربان آقا محسن را شنیدم که با خوشحالی وارد منزل شده و داشتند به طرف اتاق می آمدند. همگی خوشحال شدیم و آقا سلمان پرسیدند کجا بودید؟ خندیدند و به شوخی گفتند از ماشینم محافظت می کردم. و سپس ادامه دادند همان وقت که تیر اندازی شد. رفتم داخل کوچه و آنقد ر صبر کردم تا صدای تیر اندارزی تمام شد و دیگر سر و صدایی در میدان انقلاب نبود باز گشتم و همانجا که عصر ماشین را گذاشته بودم برداشتم و آمدم زیرا اگر ماشین می ماند آتش می زد ند یا می بردند.. سردار مرتضی مطهر :
اوایل سال 1358 بود برادر شهید حاج ابراهیم همت به همراهی چند نفر دیگر به بنده اطلاع دادند جهت تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرضا، به محلی که تعیین کرده بودند مراجعه کنم. البته در آن وقت سپاه تشکیل نشده بود.
وقتی وارد آن ستاد شدم. د ر آنجا برای نخستین بار حاح سید محسن صفوی را از نزدیک دیدم و سلام و عرض ارادتی نمودم. آقا محسن صفوی به برادر همت فرمودند:
مرتضی همین است؟ برادر همت سوال آقا محسن را مورد تائید قرار داد ند. برادر صفوی با گفتن مرتضی جان صمیمیت، و پایداری را نسبت به خود د ر ذهن من بر انگیختند و حد ود سی دقیقه ای صحبت کردند. هدف و لزوم تشکیل سپاه و مسئله وضعیت داخلی و مناطق بحرانی کشور را در همان چند دقیقه برایمان شرح دادند. سردار رحیم صفوی:
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، از اصفهان، حکم تشکیل کمیته دفاع شهری شهرضا را به ایشان دادیم. نوشتیم شما بروید و کمیته دفاع شهری شهرضا را راه بیندازید. بدون این که هیچ بودجه ای، ماشینی، سلاحی، در اختیارشان قرار بدهیم. ایشان عازم شهرضا شد و با ورود خودش به آن جا بچه های انقلابی و مذهبی و دوستان سابق خودش را جمع نمود و با کمک امام جمعه محترم شهرضا و عزیزان بزرگوار حزب الهی، که تعدادی از آنها شهید شدند، همچون شهید ابراهیم همت، شهید سید ابراهیم میر کاظمی، شهید رضا قانع، شهید سید ابراهیم مدنی، شهید هاشم باغستانی و شهید یاوری برادران دیگری که هم اکنون در سپاه مشغول خدمت هستند. کمیته دفاع شهری شهرضا را تشکیل داده و با سلاح و مهمات هایی که از شهربانی وژاندارمری گرفته بودند کمیته را، تبدیل به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردند. ایشان نه تنها سپاه شهرضا را، بلکه سپاه پاسداران سمیرم و بروجن را نیز تاسیس و تشکیل دادند.

عباس علی هدی :
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، آقا محسن به فرماندهی مراجعه کردند و با براد ران، کمیته دفاع شهری را شکل دادند. از جمله، سردار سر لشکر شهید حاج ابراهیم همت و شهید علیرضا جوادی اصغر یاوری، شهید آقاسی و شهید مطیعی و... آشنا شد ند و با کمک آن برادران و دیگر برادران حزب الهی بعداً سپاه شهرضا را تشکیل دادند، و مسئولیت آن را به عهده آقا محسن گذاشتند.
اویل تشکیل سپاه، هیچ امکاناتی نداشتند. تا چند ماه، تنها وسیله نقلیه سپاه به طور رسمی ماشین آقا محسن و دیگر برادران بود. غذای اصلی شان نان و خرما بود و بعضی از اوقات از منزل برای برادران غذا می بردند و بقیه برادران نیز در این امر شرکت داشتند.
یک روز صبح جهت نظارت و منترل به دفتر کار من تشریف آوردند.
بعد از بررسی های لازمه فرمودند: چای هست؟ گفتم: بله، بلند شدم چای بیاورم که گفت:
شما کارتان را انجام دهید. بگو کجاست، خودم می ریزم و می خورم.
در تردید و دو دلی مانده بودم از شرمساری گفتم: داخل فلاکس است.
شهید صفوی نشست، و چای نوشید. من هم مشغول کار روزانه ام شدم. سپس خداحافظی کرد و رفت.
لحظاتی بعد از رفتن ایشان، رفتم چای بنوشم، دیدم چای داخل فلاکس سرد است تازه متوجه شدم و دنبال راه چاره ای می گشتم تا خود را تسکین د هم اما چاره ای نبود. تلفن را برداشتم و با ایشان تماس گرفتم. با شرمندگی معذرت خواهی کردم اما ایشام به آرامی گفت: متوجه شدم. نمی دانی چقد ر از نوشیدن این چای لذت بردم. برای من حکم چای گرم و تازه دم را داشت. ناراحت نباش. من از آن همه بزرگواری شرمنده شدم. سردار دکتر حیدر پور :
اولین چیزی که از او برای من و سایر دوستان بیاد مانده است جاذ به و دافعه اوست. با بچه های حزب الهی؛ اهل معرفت و اهل دل خوب می جوشید و خیلی زود آنها را می شناخت و به شدت جذبشان می کرد. بر خوردش با کسانی که باید دفع می شدند قطعی بود. تا آنجا که معنی آیه شریفه اشداء الکفار و رحماء بینهم را می شد د ر چهره او دید.
در مسائل مهم و بزرگ به حقیقت اهل تفکر بود. در محاورات عادی تا مروری بر حواشی مطالب نمی کرد پاسخ نمی داد و حرفی نمی زد. در مدتی که ایشان در سپاه شهرضا فرماندهان بود. به جرات می توانم بگویم که بسیاری از خصائص و رفتارهای شهید صفوی با رفتارهای مالک اشتر همخوانی داشت او همیشه سعی داشت تا حد ممکن بر طبق فرامین حضرت علی (ع) به مالک اشتر عمل نماید. سردار رحیم صفوی :
اوایل انقلاب، خوانین به خصوص، در منطقه سمیرم قدرتی پیدا کرده بود ند خود را حاکم آنجا دمی دید ند. ناصر خان قشقایی خودش را کمتر از دولت بازرگان نمی دید و منطقه را د ر ید قدرتش گرفته بود. شهید سید محسن صفوی به اتفاق دیگر برادران در سپاه شهرضا و سمیرم، اساس این کنار را بر هم زدند. طوری شد که، خوانین را کتف بسته، تحویل سپاه اصفهان داد ند. و ما نیز دستگیر شدگان را به تهران فرستادیم. در کنار مبارزه با خوانین، محور دیگر حرکت ایشان، برچیدن فعالیت های خرابکارانه گروه های چپ بود، که در منطقه فعالیت داشتند و بساط کلیه آنان ا از منطقه برچیده شد. یکی از همرزمانش می گفت:
شهید سید محسن صفوی، مردی از سلاله پاک زهرای ا طهر بود و به مطابعت از جد بزرگوارش حسین (ع) با الهام از ندای فزت و رب الکعبه، به دیدار معشوق شتافت و دلهای بسیاری را در فراق خویش سوزاند. چند سالی افتخار خدمت در حضورش را داشتم.
چقد ر از مصاحبت با او لذت بردم او همیشه و در همه حال فکر و ذکرش، یاد خدا و خدمت به نظانم مقدس جمهوری اسلامی بود.
همواره تلاش می کرد. وجهه و ابهت جمهوری اسلامی را د ر بین جامعه، با عظمت حقیقی اش پاس دارد. افتخار داشت که سرباز مخلص و فداکار امام زمان (عج) و رهبر کبیر انقلاب اسلامی است.
او فرماندهی مهربان، یار فداکار و همراه و غم خوار تحت امرش بود.
با نیروهای مسلح نظامی و انتظامی مستقر در شهر رابطه ای تنگاتنگ داشت و همواره در صدد تفاهم و یک پارچگی نیروهای مسلح شهر بود، با نیروهای سپاه به قدری صمیمی و خودمانی بود که آنها شب از روز نمی شناختند و روزها و هفته ها د ر سپاه می ماندند و به خانه نمی رفتند. عباس علی هدی: در رابطه با شناسایی یکی از اشرار ضد انقلاب که در منطقه وردشت سمیرم دست به شرارت و اغتشاش می زد. شهید محسن صفوی، گروهی تحت عنوان دوره گرد به روستاهای منطقه اعزام کرد.
در روستایی به نام نرمه مستقر شدیم و هر روز اجناسی شامل، آرد، پودر رخت شویی، برنج و روغن را به روستای د یزگون که محل استقرار آن فرد بود با خودروی وانت می بردیم و اطرافیانش را شناسایی می کردیم و اقلامی را که می خواستند، به عنوان نسیه در اختیارشان قرار می دادیم.
شهید صفوی نیز گاهی عصر ها می آمد و به اتفاق از سنگر ها و محل های سر کوب موقعیت استقراری آنها را شناسایی می کرد زمانی که قرار شد دستگیری انجام گردد، دستور داد افراد عمل کننده جمع شوند. فرمود شب است هنگامی که وارد منزل افراد می شوید اگر توهینی به شما شد خشم نگیرید، متواضع باشید و به خاطر قدرتی که خدا به شما داده عفو کنید و از حق شخصی خودتان در گذرید و در عین حال بی باک باشید و سرتان را به خدا بسپارید. عبدالکریم حمید نیا :
شهید صفوی از جمله شهدایی بود که از خویشتن و هر آن چه را که جزیی از هستی و اعتبار خود می دانست، پلی استوار برای عبور ادامه انقلاب اسلامی ساخت. او از طرفداران مخلص حضرت امام خمینی و از معتقدان جهانی شدن انقلاب اسلامی بود.
از خصوصیات بارز او، روحیه تواضع و مردم داری بود. د ر طول سه سال که با ایشان در ارتباط بودم. او را فردی انقلابی که در برابر مصائب و شده اند، استوار و قاطع بود، دیدم دارای جاذبه قوی و دافعه در حد ضرورت بود. با مردم جامعه روحیه ای شاد داشت. اکثراً شب ها را در میان بسیجیان پایگاه مقاومت شهری می گذراند و با آنان هم صحبت و هم دل می شد و صحبت های ایشان بر گرد محور جنگ امام، انقلاب جهانی اسلامی می چرخید. ایشان دارای وسعت فکر و سعه صد ر بالایی بود. به طوری که در خواست های نیروها را بیش از حد معمول اجابت می کرد و تاکیدش همیشه بر وسعت فکر بود. مرتضی مطهر , حجت الله شاملی و غلام حسین ضیایی:
از ابتدای انقلاب خوانین و گروهک های ضد انقلاب، شروع به توطئه چینی در منطقه وردشت سمیرم و روستاهای عشایری کردند.
برادرمان آقا محسن صفوی با جدیت و درایت و مدیریت، به مقابله سیاسی نظامی و اقتصادی فرهنگی با آنان پرداختند به طوری که در سرمای زمستان و مواقعی که بر اثر برف و کولاک کوره راهها یی که نمی شد اصلاً نام آنها را جاده گذاشت مسد ود می شد و دشمن نیز در کمین برادران بود، بدون هراس برای مردم منطقه آذوقه و غذا و دکتر و دارو می برد و در کلیه ابعاد با ظلم و فساد و خوانین و گروهها و فقر. و فلاکت قاطعانه مبارزه می کرد و توطئه های دشمنان اسلام را خنثی می کرد بطوریکه د شمنان جهت مقابله با این کارها دسیسه ها و نیرنگ های زیادی می زدند تا اثرات این کارها را بر مردم محروم منطقه خنثی سازند.
سال 1358 برای بررسی منطقه و وضعیت چند نفر از خوانین منطقه سمیرم، به محل استقرارشان رفتیم. به یک چاد ر رسیدیم. خان شان از چادر بیرون آمد و برای صرف غذا تعارف کرد. آقا محسن، هیچ اعتنایی نکرد و به مردی که نان و پنیر درسیاه چادرداشت اشاره کرد و گفت: بیایید با این پدر هم سفره شویم. با نان و پنیر و خرمایی که همراه داشتیم مشغول شدیم. پیرمرد خوشحال شد و گفت: چرا داخل چاد ر خان نرفتید؟
شهید صفوی، در حالی که خود را به پیرمرد نزدیک می کرد, گفت: ما مامور طاغوتی نیستیم. سفره رنگین خان از زهر مار برای ما بد تر است. همیشه تدبیر ایشان این بود، که هم با خوانین بایستی بر خورد شود و هم گره های چپی.
پس از فعالیت های ایشان، خوانین دیگر هیچ نفوذی نداشتند. عده ای از خوانین منطقه با حضور ناصر خان جلسه ای در باغ کاشفی سمیرم تشکیل داده بودند. شهید صفوی با چند نفر دیگر رفتند، تا اگر توطئه ای در کار است، خنثی کنند فردی که از عشایر وارد جلسه شده و در مقابل ایازخان به خاک افتاده بود. شهید محسن صفوی از این موضوع ناراحت شد و به گوش ایاز خان سیلی محکمی زد. وقای ایاز خان اعتراض کرد گفت: من با زدن این سیلی، اولاً، کبر و غرور خانی را شکستم و ثانیاً، به افراد عادی جرات و آگاهی دادم که دیگر سر تعظیم پیش خان فرود نیاورند و با آسودگی بتوانند شکایت خود را اظهار کنند. حرکت انقلابی شهید محسن صفوی باعث شد، که عده ای از جوانان عشایر چون شهید ارژنگ نادری وشهید حسین قلی جهانگیری و... به سپاه پیوسته و بعداً به فیض شهادت رسیدند. سید مصطفی فخری:
اواخرل سال 1358، در سپاه شهرضا مشغول انجام وظیفه بودم. ناگهان پیرزنی گریان که از کسی شاکی بود به سپاه آمد. گفتم: به داد سرا مراجعه کن ان شا الله به مشکل شما رسیدگی خواهد شد.
او پس از ساعتی، باز گشت و گفت: به داد سرا رفتم و کسی مسئول رسیدگی به شکایات است حرف مرا شنیده و نشنیده از اطاق اش بیرون کرد. شهید صفوی دورادور حرف هایمان را شنید، ناراحت شد و مرا به همراه پیرزن به داد سرا فرستاد و گفت جویا شو چه اتفاقی افتاده و برایم گزارش کن. من همراه پیرزن به اتاق آن مسئول منظور در داد سرا رفتم، مرا به گرمی پذیرفت، اما چون پیرزن بیچاره می خواست وارد شود با تندی و بد زبانی از اتاق بیرونش کرد.
بی درنگ، نزد حاج آقا محسن باز گشتم و ماوقع را گفتم. ناراحت شد و فرد مذکور را احضار نمود و با هماهنگی مسئولان مربوطه از کار بر کنارش کرد، زیرا او معتقد بود مسئولی که تاب و طاقت شنیدن حرف مظلومی را ندارد، چگونه می تواند بر مسند عدل و داد بنشیند و پناهگاه مظلوم و مدافع عدل علی (ع) باشد. سردار رحیم صفوی :
طبق دیدگاه حضرت امام (ره) که فرمودند: شاه باید برود، ایشان نیز مهره اصلی را شناسایی می کرد و از ابتدا با او بر خورد و مبارزه داشت.
از دیگر اقدامات ایشان شرکت در عملیات رزمی و دستگیری خوانین و خنثی نمودن توطئه های آنان بود. او چند مرتبه فرماندهی عملیات های مختلف را بر عهده داشت، شجاع بود و جز خدا از احدی نمی ترسید.
بعد از دستگیری خوانین و توطئه آنها در منطقه فارس و سمیرم توسط ناصر و خسرد خان، بنی صدر به عنوان رئیس جمهور، تماس می گیرد و از شهید صفوی می پرسد. چرا این گونه بر خورد می کنی؟
شهید سید محسن صفوی با جرات پاسخ می دهد: من مسئول نظامی منطقه هستم و کلیه مسئولیت آن را بر عهده گرفته و خودم پاسخ گو هستم. همسر شهید :
پاییز سال 1358 ، زمانی که حضرت امام، فرمان تشکیل ارتش 20 میلیونی را صادر کردند. آقا محسن با شوق و ذوق به من گفتند: یک کلاس نظامی برای خواهران تشکیل بده.
11 نفر از خواهران، که در هلال احمر جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کردند، به منزل ما آمدند تا آموزش نظامی ببینند. ایشان، چند اسلحه سبک از جمله کلت لاما و رولور و... را به منزل آوردند.
ابتدا طرز استفاده آن ها را به من آموزش داده تا به خواهران همان شیوه را بیاموزم.
بعداً، همان خواهران در سطح شهر و اطراف کلاس آموزش نظامی گذاشتند و هسته اولیه بسیج خواهران در شهر رضا تشکیل شد. سردار مرتضی مطهر:
همیشه می گفت: مردم ازما هستند و باید ابزار مردمی را از دست گروه های چپ بگیریم و نگذاریم که از موقعی سوء استفاده کنند و هیچگاه نقطه ضعفی دست آنمان نمی داد تا علیه انقلاب شم پاشی نمایند.
طبیعی بود که خوانین و گروهک نیز ساکت نمی نشستند و شروع به شایعه پراکنی می کردند تا ایشان از فعالیت های خود دست بردارند.
ولی شهید صفوی کسی نبود که با این تهمت ها از میدات خارج شود و با عزمی راسخ با ضد انقلاب چپ و راست به مقابله مستقیم می پرداخت و با تشکیل کلاس های عقیدتی و سیاسی و نظامی بین عشایر و روستاییان به روشن نمودن اذهان جوانمان روستایی و عشایر اهتمام می ورزید و توطئه های دشمنان را ناکام می گذاشت. وجب به وجب خون شهیدان زمین کربلای اسلامی ایران را معطر ساخته است.
شهید ما، سید محسن صفوی – مردی بزرگ که قابلیت و تدبیر نظامی اش، در زمینی که ایستاده به ثبت رسید.
اراده مردان خدا به بلندی مذهب است به اراده و عزم مردان شهادت خواه کربلا.
یاد و خاطره اش در راه ایجاد و ساخت پل خاکی شهید سلیمی بر روی رود خانه بهمشیر جاودانه باد.
قامت بلند مردانگی اش، همچون سرو بلند بوستان اهل دل، با لبخندی شیرین، مملو از حجب و حیای مهجور، در چره ای از مومن واقعی در کنار یار، هم قد یار، مثل کوه، همراه ولایت، مثل سخره ای عظیم، هم پای مذهب، هر دو استوار، هر دو در طلب چرخش نگاه اقتدار دوست، می روند با هم، در پیمان یار، یکی در عشق یار – یکی از عشق جهاد
هردو یاور هم
یکی در عشق یار
یکی در عشق جهاد
هر دو یاور هم.
من آمدم , بی تو چرا
آن سرو ناز من کجاست
یارم کجاست، یارم کجاست
بی چهره اش تنها شدم لبخند پر معنای او
ای وای من , ای وای من
کو یوسف کنعانی ام
نی در غمت حیران شدم
ای یاور وای یاور حق جوی من
رفتی به معراج یقین
بی من چرا
در جمع یاران , یارانی که خود لاله های سر افراز استقلال شدند، تشنگان ولایت خورشید هدایت را تنگ در آغوش گرفته و از لب لعلش می نوشند آب ولایت و شهادت را.
و نگاه پر از اشتیاق یار ما، شهید سید محسن صفوی ، که از خود بیخود است مقابل دریای عرفان و فلسله و مذهب یقین. او به لندای باوری بلند و عمق نگاه شهید مظلوم از نردبان زندگی مادی عبور می کند. به هر حال شهادت را در نگاهش می توان خواند.
در کنار مبارزه های برون شهری نیز درگیری داشت مبارزه با عناصر چپ و راست و عناصر ضد انقلاب و افراد شرور می گفت: بهترین هدیه برای این مردم ولایت فقیه است، باید قدر این نعمت را بدانند و به درگاه خدا شاکر باشند. سردار مرتضی مطهر:
به یاد دارم، روزی، ساعت 5 صبح، یک گروه از سپاه شهرضا و گروهی دیگر از سپاه اصفهان، به منطقه وردشت سمیرم جایی که محل تردد خوانین و گروهای چپ بود، اعزام شدیم. در آن منطقه، بین خوانین و گرو های چپ، در گیری صورت گرفته و خوانین شاکی بودند. ساعت 5 بعد از ظهر به محل مورد نظر رسیدیم. در حالی که بسیار خسته و گرسنه و تشنه بودیم.
خوانین برنامه پذیرایی مفصلی برایمان تهیه کردن بودند و اصرار داشتند که بر سر سفره آنان بنشینیم، اما شهید صفوی دستور داد، هیچ کس از ماشین پیاده نشود و از خوانین هم خواست که صحبت از پذیرایی نکنند. زیرا برای مهمانی نیامده ایم و دستور داد که شاکی همراهمان بیاید آن هم با ماشین خودش. بعد از طی مسافتی به محل درگیری رسیدیم که روستاییان زیادی جمع شده بودند.
مردم روستا کشاورزانی تهی دست و مستضعف بودند که با خوش رویی تمام به استقبال ما آمده بودند دور ما حلقه زدند. با اصرار از ما خواستند همراهشان غذا تناول کنیم. سردار شهید صفوی فرمودند:
اشکالی ندارد.
ناهار چیزی نبود، جز مقداری نان و ماست و دوغ محلی و خدا می داند که بیش از اندازه برای ما لذت بخش بود و آن مردم به اندازه ای خوشحال شدند که قابل توصیف نیست.
با این روحیه مردم دوستی و صمیمانه، تقریباً از همان روزهای اول گروه های چپ آن منطقه خلع سلاح شدند. احمد آقاسی:
فرماندهی مهربان و فداکار بود آقا محسن صفوی را می گویم، یارو یاور نیروهای حزب الهی بود. با افرادی که برای انقلاب تلاش می کردند رابطه ای تنگاتنگ داشت. با بچه ها صمیمی و خودمانی بود. روزها و هفته ها در سپاه می ماند و به خانه اش نمی رفت.
در یکی از ماموریت ها، عوامل شرور و ضد انقلاب، فرماندار شهر را گروگان گرفته و اتمام حجت می دادند، که تا چند ساعت دیگر اقدام شدید تری خواهیم کرد شهید سید محسن صفوی، پس از مشورت با فرماندهان از درب اصلی ساختمان وارد شد و با شلیک چند گلوله گاز اشک آور، با سرعت فرماندار را نجات داد.
با حرکت ایشان مردم به سمت ساختمان هجوم آوردند، و اشرار را دستگیر کردند . سردار مرتضی مطهر :
جهاد فرهنگی تمام فکر و اندیشه شهید صفوی، درد محرومان و زجر کشیده ها بود. روستاییان را با تمام وجود دوست داشت. تمام توجهش به مسائل فرهنگی آنها بود. با ارتباط نزدیکی که با روحانیون شهر داشت کلاس های عقیدتی، سیاسی را از شهر تا روستاها گسترش داد، تا از این طریق پیام راستین انقلاب اسلامی به گوش روستاییان و عشایر شناختند و از گرد آنان متفرق شدند. حتی موقعی که نماینده یا نمایندگان خسرو خان هم فرار کرد و از منطقه گریخت. مردمی که محبت شهید صفوی در دلشان ریشه گرفته بود، در دستگیری گروه های چپ با سپاه همکاری صمیمانه داشتند. اواخر سال 1358، شهید بزرگوار دکتر بهشتی به شهرضا تشریف آوردند از ایشان دعوت کردیم در جمع برادران سپاه حضور پیدا کنند. با روی باز دعوت را پذیرفتند.
ابتدا شهید صفوی، گزارشی از عملکرد سپاه بیان نمودند. شهید بهشتی از گزارش ایشان ابراز خوشحالی فراوان کرده و فرمودند: با فعالیت هایی که از سپاه دیدم و از شما و مردم شنیده ام و با آگاهی و بیداری که در جمع فرماندهان سپاه می بینم لازم می دانم شما را از توطئه های استکبار جهانی، که در راه انقلابمان کمین کرده با خبر کنم و حدوداً سه ساعت در باره مسائلی که خیلی از آنها بعداً به وقوع پیوست سخن گفتند. سخنانی که دل هر انسان معتقد به انقلاب و اسلام رات به درد می آورد.
در همان جلسه، نامه ای با دست خط خودشان خطاب به نخست وزیر مرحوم شهید رجایی داشتند. که چند نفر از برادران بعداً با همان دستخط خدمت شهید رجایی رسیده و حدود 500 قبضه سلاح و 200 هزار فشنگ از نیروی دریای ارتش گرفتند که برای آموزش و سازماندهی نیرو ها و تجهیز و تسلیح بسیجیان مورد استفاده قرار گرفت. این مطلب خود گواه دیگری از خلاقیت و درایت برادر بزرگوار مان شهید صفوی به شمار می آید. سرداران رحیم صفوی و مرتضی مطهر :
در شروع جنگ کردستان و حضور در سپاه در آن منطقه، از آن جایی که سپاه استان اصفهان، اولین واحد منسجمی بود، که از فروردین ماه سال 1359 وارد سنندج شده بود، قسمت اعظم نیروهای شهرضا و سمیرم، توسط سردار بزرگوار شهید سید محسن صفوی سازماندهی و اعزام شد. از جنگ فرودگاه سنندج تا آزاد سازی شهر سنندج و سپس آزاد سازی دیوان دره، منطقه سقز، بانه و سر دشت، شهید محسن صفوی، عمده نیروها را اعزام کرد، و خودش نیز همراه رزمندگان به کردستان می آمد. حضورش در منطقه کردستان، و جنگیدن در کنار نیروهای تحت فرماندهی اش، در سپاه شهرضا و سمیرم، برای سایرین قوت قلب بود. نه تنها خودش می آمد، بلکه امام جمعه و فرماندار شهر را با خود می آورد. او هر موقع به منطقه جنگی می آمد؛ همراه خود سلاح و مهمات می آورد. یادم هست، ایشان نوعی خمپاره انداز قدیمی را، برای بچه های سپاه کردستان آورد که، در آن زمان کاری ارزشمند بود. تسلیحاتی که برای کردستان می آورد، واقعاً در جهت سر کوب ضد انقلاب نقش موثری داشت. وی دائم از ما می خواستن تا اجازه دهیم در کردستان بماند.
شایان ذکر است شهید به شهرهای آشوب زده گنبد و خرمشهر نیز نیرو اعزام کردند و در همین حین نیز تعدادی از نیروهایش در سیستان و بلوچستان کار فرهنگی می کردند. عباس علی هدی :
به کسی پرخاشی نمی کرد و حرف ریکیک نمی زد. غیبت نمی کرد. اگر کسی غیبت می کرد می گفت: صلوات بفرستید.
در صورت غیبت در حضورش، یا گوش نمی داد و یبا محل را ترک می کرد. به قولش پایبند بود. مهربان و صبور بود. هر گاه اسم حضرت زهرا (س) برده می شد، رنگش می پرید و گریه می کرد.
بالاترین قسم او این بود: به جده ام زهرا سوگند.
از صفات اخلاقی ایشان، هوش و ذکاوت و مدیریت فرماندهی و آینده نگری او بود. سردار مرتضی مطهر :
سال 1359 در تهران سمیناری از مسئولان سپاه پاسداران برگذار شد در آن جلسه وقتی بنی صدر سخنرانی خود را آغاز کرد، انتظار داشت مورد استقبال گرم و مستمعان قرار گیرد. حرف های ناروا و لغوی بر زبان آورد. من در کنار شهید بزرگوار صفوی نشسته بودم. ناگهان دیدم که ایشان بلند شد و فریاد کشید و گفت:
آقای بنی صدر، این حرف های ناروا شایسته این جمع نیست. چرا شما خسرو خان قشقایی را آزاد کردید! ؟ چرا شما فلان کار را انجام دادید و... و چندین مورد را افشا کرد. بنی صدر جواب داد:
این بی انضباطی کیست؟ او را بیرون بکشید. من او را از سپاه بیرون می کنم.
شهید صفوی در جوابش فورا گفت: بی انضباط تو هستی که باید ساعت دو می آمدی. با دو ساعت تاخیر ساعت چهار آمدی. جلسه متشنج شد. هیچ کس انتظار چنین حرکتی را نداشت. بنی صدر نتوانست جلسه را تحمل کند و بیرون رفت. سردار رحیم صفوی:
قبل از این که به جنگ تحمیلی بپردازم، به مساله امنیت داخلی کشور و مبارزه، با ضد انقلاب، می پردازم. چه در اعزام نیرو به گنبد، و چه در سیستان و بلوچستان همواره مشوق بود. ایشان اعتقاد داشت، ما غیر از کردستان، سیستان و بلوچستان را هم باید اداره بکنیم. منافقین در اکثر شهر ها دفتر دایر بودند.
سید محسن صفوی، از اول راه اندازی دفاتر منافقین، برخورد جدی با این مساله داشت. زیرا ایشان، قبل از انقلاب جریان انحراف آنان را در سال 1354، می دانست. ایشان در منطقه شهرضا و سمیرم ریشه های منافقین را از بین برد. همسر شهید:
در شهریور ماه 1358 ساعت دو بعد از ظهر، تلویزیون اعلام کرد: جنگ از زمین و هوا توسط نیروهای بعثی عراق به کشور ما آغاز شد.
ناگهان از جا بر خاست و گفت: جنگ شروع شده و فورا لباس پوشید و مثل اینکه آماده برای جنگ شد، طوری که گویی هم اکنون در جبهه هستند. خیلی مصمم گفتند:
ما مرد جنگیم. و ضمن خداحافظی منزل را ترک کردند. عباس علی هدی:
شهید صفوی ، تولد حضرت زهرا (س) و عید غدیر را جشن می گرفت و به حاضرین از کوچک و بزرگ عیدی می داد و از در یکی از این جلسات از برادران مسئول به اتفاق خانواده های شان دعوت کرد. سخنرانی کوتاه خطاب به همسران پاسدار که در جلسه حضور داشتند، گفت:
خواهرانم اگر شوهران شما از ماموریت به منزل دیر می آیند و کمتر اهمیت به زندگی می دهند، مبادا از آنها گلایه کنید،
آنها هیچ تقصیری ندارند. من مقصرم اگر حرفی دارید به من بزنید.
اینان یاران واقعی امام زمان و سربازان روح اﷲ هستند.
افتخار کنید که همسران شیران روز و زاهدان شب هستید. خدا شاهد است، هر گاه این عزیزان را می بینم، خجالت می کشم و بدون مقدمه می گویم: از خانواده ات چه خبر؟
می دانم، چه زحماتی را به دوش می کشید. به هر صورت، ما وظیفه داریم از کیان اسلام و انقلاب دفاع کنیم. شما در ثواب شوهرانتان شریک هستید. از آنها راضی باشید تا خدا از آنها راضی شود.
سپس، موقع خداحافظی دستور داد هر پاسدار به اتفاق عیال و بچه هایش از در خارج شود.
هنگام رفتن عیدی می داد، تک تک از هر خانمی سوال می کرد: آیا از شوهرت راضی هستی؟ آیا او بد اخلاقی نمی کند و..... شب سوم فروردین 1359، سر زده به منزل ما آمد. وقتی وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. احساس کردم که در فکری عمیق فرو رفت. بعد از لحظاتی گفت:
چرا اینجا زندگی می کنید؟ بلافاصله در جواب گفتم:
برادر محسن این هم زیادی است.
از نگاهش می شد دریافت که غم در چهره اش رنگ می گیرد. گفت: چرا به من نگفتی؟! محل سکونت ما بالا خانه ای بود با یک اتاق دوازده متری که اتاق خواب، پذیرایی و آشپزخانه ما را تشکیل می داد. کوچه ای که خانه ما در آن واقع شده بود باریک و تنگ بود. آقا محسن سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. باز نگاهش کردم نمی دانم به چه چیزی فکر می کرد. به خاطر اینکه خوشحالی خودم را ابرالز کنم، مجدداً گفتم: این هم از سر ما زیاد است.
چهره اش تغییر پیدا کرد بغض گلویش را گرفته و در حالی که متحیر شده بود بغضش را خورد. مثل این که خودش را سر زنش می کرد. در حالی که نشسته بود آرامش نداشت. اول فکر کردم که در بیرون از منزل اتفاقی افتاده است که او دل نگران است، هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که با اندوه، اما امیدواری تشریف برد.
روز بعد زنگ زد. از لحن صدایش، خوشحالی عجیبی را از او احساس کردم. ذوق زده بود. مثل آدم هایی که خواب بهشت را دیده باشند گفت: عباس برایت منزل خریده ام.
مانده بودم چه بگویم به گوشی تلفن نگاه کردم تصویر تمام قد محسن، در مقابلم بود ولی باورم نمی شد.
گفتم: من پول ندارم. قبل از این که چیز دیگری به زبان بیاورم و یا عذری بتراشم او گفت: مگر من مرده ام؟ خیلی سریع بیا و قولنامه را امضا کن و اگر دیگر کردی ناراحت می شوم.
باید می رفتم و رفتم، چون دستور آقا محسن بود. طاقت ناراحت کردنش را نداشتم. آن هم آقا محسن که این همه مهربان و با صفا بود.
بوی بهشت می آمد. درست مثل خواندن نماز، مثل وقتی که به زیارت می روی روبه روی ضریح بودم، نه برای خانه، فقط به خاطر مرد بزرگ که خدا می داند آن روز چقدر دوستش داشتم.
همه چیز از قبل آماده بود. زیر قولنامه را امضاء کردم. دیدم که از چهره اش مثل باران بهار، خوشحالی می بارید.
گفت: چقدر پس انداز داری؟ غافلگیر شده بودم. گفتم پنج هزار تومان.
احساس خجالت زده گی مرا دریافت. یک تبسم کوتاه کرد با اطمینان و حضور خاطر، جا به جا شد. رو کرد به من و گفت: این پول هم خیلی زیاد است. اصلاً به فکر پرداخت بدهی نباش؛ من خودم برایت تهیه می کنم.
ای کاش می شد چندین بار ببوسمش. در حالی که در دل به او دعا می کردم. و سجده شکر به درگاه خداوند بزرگ بجا می آوردم که این چنین بندگان خالص و با همت و فداکاری دارد.
از او تشکر کردم: شهید صفوی رو کرد به من و گفت:
من نباید فقط دستور بدهم. باید از وضعیت شما نیز مطلع باشم. ضمناً خدا شما را خانه دار کرد من وسیله بودم.
دیگر آقا محسن بود و آن همه لطفش که نمی شود توصیف کرد. شایان ذکر است که این شهید در آن زمان خودش اجاره نشین بود. مرتضی صدری :
شجاعت را سر لوحه و مقدمه شهادت می دانست
او فردی دلسوز و مهربان بود و چهره ای گشاده داشت و هرگز از کار خسته نمی شد و در برابر ناملایمات که گاه برای پرسنل پیش می آمد، آنچنان دلسوز بود که به قول معروف خار را در چشم خودش بهتر می پسندید، تا در چشم برادرانش. همیشه دم از مردانگی می زد و شجاعت را سیر لوحه و مقدمه شهادت می دید.
کلنگ بنایی مقر تیپ سوم زرهی 8 نجف توسط او به زمین زده شد. اگر روزی از من سوال شود، بهترین فرمانده دوران خدمت تو چه کسی بود؟ به جرات خواهم گفت:
شهید والامقام سردار رشید اسلام سید محسن صفوی. نبی الله بهرامی :
در سال 1359، وجهی در اختیار سپاه شهرضا گذاشته شده بو د که تحت عنوان اولین حقوق به برادران بپردازند. به خاطر دارم، قرار بود آن روز به ماموریت بروم که شهید صفوی مرا احضار کرده و گفتند: آقای نبی رسید مبلغ ده هزار ریال را بنویسید. بنده نوشتم و امضاء کردم. آنگاه ایشان گفتن د:
این هزار تومان به عنوان کرایه تاکسی، این مدت که در سپاه بوده اید به شما می دهم.
خواستم حرفی بزنم و نپذیرفتم، دیدم صورت ایشان قرمز شد، خجالت کشیدم. دستم را مقابل رویشان گرفتند.
بنده وجه را به شهید همت برگرداندم و گفتم: تا داریم به سپاه می آییم هر موقع پول مان تمام شد، کار می کنیم ودر سپاه خدمت می کنیم. این کار موجب شد که این پول را دیگر به برادران ندهند.
سردار صفوی، مدافع نیروها و پدری دلسوز بود. وقتی از سپاه پاسداران شهرضا منتقل شدند، متوجه شدیم چه یاور عزیزی را از دست داده ایم. امیدوارم در آخرت این شهید عزیز شفیعمان باشد. همسر شهید :
زمستان بود. یک روز عصر آمدند منزل. من رفتم به آشپزخانه، تا چایی بیاورم. آقای صفوی، منصوره سادات دخترمان را بغل کرد و آمد به آشپزخانه، مشغول ریختن چایی بودم. گفتند:
فردا، می خواهم بروم جبهه.
شدیداً جا خوردم و حالت تلخی و درد ناکی در خود احساس کردم چون، می پنداشتم جبهه یعنی شهادت، و شهادت جدایی ظاهری حرفی نزدم، مکث کردم و بعد سینی چای را برداشتم و داخل اتاق رفتم. بعد از چند دقیقه ایشان گفتند: شنیدید چه گفتم؟
عرض کردم: بله و باز سکوت کردم. فرمودند: ناراحت شدید؟
گفتم: خدا می داند، اگر می خواستید به زیارت خانه خدا بروید، می گفتم: نه اما چون واقعاً ما به شهادت وابسته ایم جبهه را می گویم بروید به امید خدا. شهید روز بعد به جبهه رفتند. در آن زمان ما سه فرزند داشتیم و من مسئول مدرسه دخترانه دو شیفتی شهید قریشی بودم.
لحظات سختی بود. نفت را به سختی تهیه می کردم و بیست لیتر، بیست لیتر، پیاده به خانه می آوردم و هر زمانی تماس می گرفتند. می گفتم:
حال بچه ها خوب است و ما خیلی راحت زندگی می کنیم. اصلاً نگران ما نباشید. بعد از هر تماس با خودم این شعر را تکرار می کردم.
چشم گریان داشتم؛ با خنده می گفتم جواب
جبهه ای در دل مرا بود و به لب صلح و صفا
یک روز خواهر آقا محسن آمدند به منزل سری بزنند آن روز هم بچه ها مریض بودند و خودم هم، صبح روز بعد آقا محسن تلفن زدند منزل و احوال پرسی کردند عرض کردم حال همگی ما خوب است.
همان روز به منزل خواهرشان هم زنگ زده بودند و جویای اوضاع و احوال شده بودند. خواهرشان پرسیده بود:
از خانواده ات خبر داری؟
آقا محسن گفته بودند: بله تماس گرفتم.
خواهر آقا محسن پرسیده بود؟
همسرت بهتر بود؟ آقا محسن فهمیده بود من مریض هستم سریعاً به طرف اصفهان حرکت کرده بود. صبح روز بعد، به اصفهان رسید.
زنگ زدند. وقتی در را باز کردم فرمودند: شما مریض هستید؟ گفتم: چطور؟
فرمودند: دیروز عصر، زنگ زدم به خواهرم.، او به من خبر داد.
قبل از ظهر همان روز مرا نزد پزشک بردند و عصر به جبهه باز گشتند در آن روز ارزش آقا، محسن را، بیش از پیش دانستم.
ندانستم که در صندوق دل گوهری دارم
که عالم را بهاء ذره ای از آن نمی دانم
در دل گفتم: بیش از یک هفته است من مریضم و همه اطرافیانم می دانستند. ولی چون وظیفه نداشتند سوال نکردند که می خواهی به پزشک مراجعه کنی یا خیر ولی ایشان بیش از 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت دیگر در راه است که باز گردد.
غیاباً از ایشان تشکر کردم البته من هیچ انتظاری از کسی نداشتم خدا می داند می خواهم بگویم با بندگان خاکی قابل مقایسه نبود و از بندگان خاص خدا بود.
ای گوهر پاک پایمردی
ای مرد خدا بگو که هستی
تو بنده خالص خدایی
از خاک نه ای ريال بگو که هستی؟
گر تو نه فرشته ای، چرایی
از شرب طهور مست مستی سردار دکتر حیدر پور :
هر کجا او بود، بیشتر احساس می کردیم که در محضر خداییم. حضورش سبب ارائه یک نوع توجه و درک حضور بیشتری برای ما می شد. به مسائل جاری انقلاب اسلامی و بچه ها حسن ظن داشت و ندیدم حتی یک بار سوء ظن به مسئله ای یا کسی داشته باشد.
تلاشش این بود که الگوی اعمالش رسول اﷲ و ائمه هدی (ع)باشند. هر گاه مشکلی پیش می آمد با توسل به اعمه معصومین (ع) آن را بر طرف می کرد و این نوع بر خورد با مسائل را به بچه های حزب الهی منتقل می نمود.
بابرادران، دوستان و نیروهای انقلاب بسیار اهل مساوات بود، تا آنجا که تقریباً همه شهر ما، به نیکی از او یاد می کنند.
سعی می کرد با فقرای اهل دل و معرفت زیاد بنشیند. یادم هست آخرین شبی که ایشان در سپاه شهرضا حضور داشت، در منزل یکی از برادران بسیجی که دلی به اندازه دریا داشت، افطار مهمان بودیم. آن شب تمام موجودی آن منزل در آن سفره بی ریای افطاری، چیده شده بود.
با اعمالش، خیلی چیزها در آن شب به ما فهماند که بعد ها نمونه های شفاهی و کتبی آن را در این خصوص از زبان امام (ره) شنیدیم. این گونه بر خورد هایش، تاثیر نزدیکی با روح حضرت امام را نشان می داد.
سالها بعد که بیشتر با عمق اوامر امام در زمینه احکام آشنا شدم به یاد آن شب افتادم که تا اندازه شهید صفوی از زمان خودش جلو تر بود چقدر عمیق تر از دیگران و الگوهای رفتاری عملی ایشان آشنا بود. سردار مهدی مبلغ :
در زمان تشکیل وزارت دفاع، با توجه به تجربه مهندسی ایشان، و با اصرار برادرمان حاج محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه آقا محسن مسئولیت دفتر مهندسی وزارت را در استان اصفهان، قبول کرد. مدتی نگذشت که از طریق همین دفتر قرار گاه صراط المستقیم را تشکیل داد.
این قرار گاه، هماهنگ کننده تمام وزارت خانه ها بود و در حقیقت هماهنگ کننده کسانی که از وزارت خانه ها و دستگاه های مختلف اجرایی می خواستند در جنگ شرکت کنند. پس از عملیات پیزروزمندانه بدر، ازطرف وزیر سپاه، فرمانده قرار گاه صراط المستقیم شد.
در حقیقت ایشان قرار گاه مهندسی صراط را در جبهه جنوب، بنیان گذاری کرد. سخت ترین پروژه های مهندسی رزمی را با فداکاری، تدبیر، شجاعت، پشتکار، ایثار و صمیمیت به انجام می رساند.
احداث سکوهای موشکی هاگ، که عراقی ها و همچنین آمریکاییها و متخصصان شوروی به کمک ماهواره های جاسوسی شان، هم نتوانسته بودند بفهمند، بر عهده ایشان بود. دکتر حیدر پور:
آقا محسن، علاقه ای شدید و وصف ناشدنی به قرآن داشت.
او را به عنوان همدمی همیشگی انتخاب کرده بود و یک لحظه بدون مشورت با قرآن عمل نمی کرد. خیلی اوقات در پاسخ سوالی یا شکوه و گلایه ای، ما را به آیه ای از قرآن مجید ارجاع می داد. او به طور عمیق با قرآن و در نتیجه با خدا و قرآن آشنا بود.
تعدادی از برداران سپاه شهررضا که با ایشان کار می کردند. امروز جزء خدمتگذاران والای انقلاب اسلامی هستند عده ای از همکارانشان بعد ها به بخش غیر نظامی پیوستند و تعدادکثیری هم جزء خدمتگذاران بخش نظامی در سپاه شدند. به تعبیر یکی از بزرگان شهید صفوی، یک موسس بنیان گذار بود. سپاه را در منطقه شهررضا بنیانگذاری کرد.
از مجموعه ای که پرورش داد، چند نفر تا فرماندی لشکر و تیپ در دوران جنگ پیش رفتند. پادگان ها، ساختمان ها، جاده ها و خاکریز ها، پل ها و دیگر کارهایی که ایشان طراحی. و اجرای آنها را آغاز کرد یا خودش آنها را به اتمام رساند یا بعد از شهادتش دیگر همزمان وی آنها را به پایان بردند بسیار زیاد است که قابل شمارش نیست. همسر شهید :
روز پانزدهم محرم، عازم اهواز شدند و فرمودند:
من می روم جبهه، هر وقت برای شما یک اتاق پیدا کردم؛ بر می گردم و شما را می برم.
پس از یک هفته باز گشتند و ما را هم به اهواز بردند. هنوز محل اقامت ما، مشخص نشده بود. ما را به منزل آقای مهندس روحانی از برادران پاسدار مشهد بردند. شب ساعت 11 بود که رسیدیم.
به من فرمودند: شما اینجا بمانید، قرار است یک اتاق در هتل فجر برایتان بگیرم. به محض این که آماده شد؛ خودم می آیم یا یکی از برادران سپاه را می فرستم که شما را آنجا ببرد. سه روز بعد، یک برادر پاسدار آمده و ما را به هتل فجر برد. اتاق 103 را به ما دادند. اتاق بسیار بزرگی بود. نه موکت خوبی داشت، نه برق و نه درب و پنجره درست و حسابی. چون گفته بودند: نیاز نیست وسایل با خودت برداری، لوازم مختصری با خودم برده بودم. به جز دو عدد بالش و دو تخته پتو، اثاثیه دیگری در آن اتاق نبود. حتی لوله کشی آب آن اتاق؛ مشکل داشت خانواده های رزمندگان در آن هتل زندگی می کردند. به هر صورت مسئولین هتل سر و سامانی به اتاق دادند. بعد از یک هفته، آقا محسن آمدند، البته نگذاشتم متوجه مشکلات ما بشود. پس از یک ماه من با بسیاری از خانواده های رزمندگان مخصوصاً آنهایی که در آن هتل ساکن بودن بودند بسیاری از خانواده شهدای اهواز آشنا شدم. هر هفته با خواهران ساکن هتل جلسه قرآن و احکام داشتیم. موقع عملیات، به بیمارستان حضرت امام می رفتیم و از مجروحین جبهه پرستاری می کردیم. هر وقت، یکی از برادران ساکن هتل شهید می شد. وقتی خانواده او می خواستند از هتل بروند ، برای ما جدایی خیلی سخت بود. چند روز واقعاً عزادار بودیم. یک شب که آقا محسن از جبهه آمدند. بچه ها توی راهرو جلو پدرشان را گرفتند و گفتند:
بابا برویم پارک. هتل محل اسکان در ساحل رود خانه کارون بود و کافی بود، از پله ها پایین بروند و با بچه ها قدم بزنند ولی بچه ها را داخل اتاق آورده و گفتند خانم! یک جوری بچه ها را سر گرم کن. اگر این بچه ها که داخل هتل هستند، بفهمند بچه ها با من رفته اند پارک، بهانه بابایشان را می گیرند.
یادم هست یک بار با آقا محسن به پارک رفتیم. فقط چند دقیقه قدم زدیم ایشان جلو تر از بچه ها، حرکت می کردند و دست هیچ کدام را نمی گرفتند به ایشان گفتم دست محمد مهدی را بگیر گفتند: خانم! می ترسم، یک بچه شهید ما را ببیند و ناراحت شود. عزیز اله پور کاظم :
عصر روز اول عملیات کربلای پنج به اتفاق شهید صفوی و چند نفر دیگر از برادران در دفتر قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء در جاده حسینیه، نزدیک خرمشهر بودیم. ناگهان برادرشان سردار رحیم صفوی با ایشان تماس گرفت و فرمود:
اگر نیروهای مهندسی، در پنج ضلعی، سنگری جهت فرماندهان سپاه احداث نکنند. دشمن با این حجم آتش سنگینی که تهیه دیده تا فردا تمام برادران را شهید خواهد کرد. بلافاصله شهید صفوی به بنده دستور دادند:
فلانی؟ سریعاً باید بروی در پنج ضلعی و از برادر وفایی لودر بگیری و جای دو سنگر را آماده کنی، تا من هم به قرار گاه بروم و رینگ بتنی برایت بفرستم. بنده حرکت کردم، پس از مدت کوتاهی در خط خبر آوردند که رینگ ها را آوردند. شبانه دو دستگاه سنگر بتنی مستحکم برای فرماندهان سپاه آماده نمودیم. به گونه ای که نماز صبح را در آن سنگر ها خواندند. سردار رحیم صفوی:
عراقیها تعدادی از پلها را که در حد فاصل آبادان و اهواز بود منهدم کردند. به طوری که تعدادی از پل های روی رود خانه بهمن شیر، از بین رفت و ارتباط بین جزیره آبادان و اهواز مشکل شد.
سردار محسن رضایی، به شهید صفوی، دستور دادند: شما بزرگترین کاری که می توانی بکنی، این است که روی بهمن شیر یک پل خاکی بزنی که اگر موشک لیزری هم زدند؛ منهدم نشود.
آن بزرگوار همه بچه های قرار گاه صراط المستقیم را، بسیج کرد تا به عرض 90 متر رود خانه عظیم بهمن شیر را، با خاک پر کنند. ولی در دو مرحله از آب شکست خوردند. شدت جریان آب، به حدی بود، که دو ساحل به هم متصل نمی شد.
شبی که قرار بود، پل خاکی شهید سلیمی، روی رود خانه بهمن شیر تمام شود، برادران محسن صفوی با دفتر حضرت امام تماس گرفت. حاج احمد ريالا رضوان الله تعالی علیه گوشی را برداشت. شهید صفوی پس از سلام، گفت: من یک بسیجی ام به نام صفوی. سلام مرا به آقا برسانید و بگویید: مشغول احداث پلی هستیم بر روی رود خانه بهمن شیر، تا رزمندگان اسلام بتوانند، راحت تر تردد کنند و مجروحین منطقه والفجر 8 را به بیمارستان علی بن ابی طالب برسانند.
تاکنون، دو بار از آب، شکست خورده ایم. از حضرت امام بخواهید برایمان دعا کنند، که امشب موفق شویم.
حاج احمد آقا گفت: گوشی را داشته باشید، تا موضوع را خدمت امام عرض کنم. موضوع را به عرض امام رسانده بود و پس از چند لحظه این جواب را به برادر صفوی داد: عباس علی هدی :
امام سلام رساندند و فرمودند: امشب موفق می شوید. من هم برای شما دعا می کنم. تلاش تان را مضاعف کنید. حاج احمد آقا خداحافظی کرد.
شهید صفوی، موضوع را به بچه ها گفت. شورو شوق بیشتری، در بین شان ایجاد شد و در فرصتی که آب را کد بود، کار انجام شد. صبح، اولین آمبولانس با قربانی کردن چند گوسفند، که برادران تهران آورده بودند از روی پل عبور کرد. بچه ها همگی سجده شکر به جا آوردند. محمد فروزنده وزیر دفاع و پشتیبانی (سابق)نیروهای مسلح:
بنده فرمانده قرار گاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء بودم. مهمترین مشکل ما این بود که در عملیات کربلای 5 و فتح شلمچه؛ ، یک جاده بیشتر برای ورود و خروج به ممنطقه جنگی نداشتیم. منطزقه باتلاقی بود و هیچ کاری انجام نمی شد.
دو شب مانده به عملیات، سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران شهید صفوی را احضار کردند و فرمودند " ما می دانیم، کارهای نشدنی را انجام می دهی.
برو و اتین جاده را هر قدر که می توانی؛ با سنگ و شن و ماسه پر کن تا نه تنها نیروها بلکه وسایل نقلیه، تانکها و نفر بر ها نیز بتوانند از آن عبور کنند.
ایشان ففقط 48 ساعت وقت داشت.
در همین زمان، بدون اینکه ای بخوابد تمام کمپرسی ها و دستگاه های مهندسی را بسیج کرد. همه کارهای جانبی را متوقف کرد و با یک ماموریت و فرماندهی خاصی این جاده را با شن و ماسه ای که به ابتکار او، از معدن منطقه اندیمشک توسط قطار سپاه آورده می شد احداث نمود.

عباس علی هدی :
شب عید نوروز سال 1364 به اتفاق از منطقه می آمدیم تا سری به خانواده هایمان بزنیم. وقتی وارد اهواز شدیم کنار یک مغازه میوه فروشی توقف نمود و گفت:
عباس: چطوره قدری میوه و شیرینی بخریم؟ گفتم:خوبه. مشغول جدا کردن میوه ها شدیم. ناگهان گفت:
عباس! من پشیمان شدم میوه نمی خرم شما بخر.
من که در بهت فرو رفته بودم. گفتم من هم، نمی خرم چطور شد مگه! ؟
گفت: پول ندارم.
گفتم من پول دارم. ضمناً حواست کجاست؟ وقتی بنزین زدیم کلی پول داشتی.
گفت: عباس آن پول، مال بیت المال بود پول شخصی ندارم.
گفتم: معذرت می خواهم.
سپس من با کلی التماس پول میوه را دادم و ایشان با قول اینکه قرض می دهم. بعداً پس می گیرم قبول کرد. همسر شهید :
اوایل اردیبهشت ماه سال 1365، تماس گرفتند: آماده باشید انشا الله به مشهد می رویم.
این خبر برای من خیلی جالب بود زیرا در تمام طول زندگی مشترکمان این بار دوم بود که می خواستیم با هم به مسافرت برویم. آماده شدیم تعداد زیادی از مسئولین جبهه نیز با خانواده هایشان قرار بود در این مسافرت شرکت کنند.
وقتی سوار قطار شدیم خیالم راحت شد و گفتم: آقا محسن! دیگر تلفنی نیست تا زنگ بزند. و داخل قطار هم؛ نمی توانید جلسه بگیرید. برایم خیلی غیر عادی بود ، ببینم ایشان بیکار نشسته اند.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که یکی از برادران سراغ آقا محسن آمد. آقا محسن خندید و گفت: بابا، این عیال ما خوشحال است که دیگر از جلسه و تلفن خبری نیست و می خواهم استراحت کنم. آنها خندیدند و گفتند: دیگر از این فرصتها پیش نمی آید.
در مشهد به ما خیلی خوش گذشت. آقا محسن، از مشهد حدود ده کیلو گرم مهرو سیصد عدد جانماز کوچک برای رزمندگان قرار گاه خریدند و یک صد عدد انگشتر عقیق، برای راننده های کمپرسی و لودر و بلدوزر و جرثقیل و...
پرسیدم: چرا برای راننده ها؟! پس از چند لحظه ای تامل گفتند: راننده ها؛ عالمی دارند و من آنها را خیلی دوست دارم.
23 شهریور ماه سال 65 به اصفهان بر گشتیم، در راه به زیارت حضرت دانیال نبی شهر شوش رفتیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول خدمت پدر آقا محسن رفتیبم. آقا محسن، احترام خاصی برای پدرشان قائل بودند. همیشه خدمت پدرشان که می رفتند یک قدمی زانو می زدند و هر بار دست آقا جان را می بوسیدند. همیشه سرشان زیر بود و با آقا جان صحبت می کردند. مثل مریدی که در مقابل مرادش باشد. من عشق جبهه داشتم. از طرفی می خواستم بچه ام را عمل کنم. و مشکل مالی داشتم. مشکلم را با یکی از برادران، در میان گذاشتم. شهید صفوی، توسط آن برادر اطلاع داد برو عمل را انجام بده. من پول را تهیه می کنم.
من به تهران رفتم و عمل را انجام دادم. ایشان نیز؛ به قول خود وفا کرد و تمام مخارج بیمارستان فرزندم را پرداخت. نبی اله بهرامی:
یک روز، وارد اتاق برادر صفوی شدم. با مسئول خانه سازی، صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، به آن برادر گفت:
چرا به آقا یحیی با اینکه دو تا بچه دارد خانه نمی دهی؟
برادر مسئول، در جواب برادر صفوی گفت: خودش نمی آید. گفتم من پول ندارم.
مسئول خانه سازی گفت: ما، یک پلاک خالی داریم. باز تاکید کردم و گفتم من پول ندارم.
آقا محسن، یک چک صد هزار تومانی، از حساب شخصی خودش، امضاء کرد و آن را به برادر مسئول داد و من صاحب خانه شدم. لحظه ای بد ، باز به سید محسن اصرار کردم و گفتم: سید! من پول ندارم تا پول شما را پس بدهم.
سید محسن با جدیت گفت: برایت وام می گیرم، تا قسط هایش را ماه به ماه بدهی. و همین کار را هم کرد.
با چهره ای گشاده، همیشه در برابر ناملایماتی که برای پرسنل پیش می آمد دلسوز بود. خار را در چشم خودش، می خواست ولی در دست برادران رزمنده هرگز. احمد آقاسی :
ایشان، نام برادران را با صمیمیت و عشق، با پسوند جان صدا می زد. مثل محمد جان، مرتضی جان و...
همان طور که امام علی به مالک اشتر می فرمایند:
ای مالک! پیش از همه فرماندهی را دوست دارم، که نسبت به معیشت زیر دستانش بی تفاوت نباشد.
و شهید محسن صفوی، واقعاً این حرف را به عمل در آورده بود. سردار رحیم صفوی :
معمولاً، آتشبارهای توپخانه بیشتر مورد بمباران هواپیماهای دشمن قرار می گرفتند. از بچه های توپچی، تعداد زیادی شهید می شدند. چون خدمه توپخانه بودن، یک کار فنی و تخصصی است و به این راحتی کسی جای گزین آنان نمی شد.
ایشان، بسیار ناراحت بود. و یک نوع سنگرهایی که الان به اسم سنگرشهید صفوی معروف است، را طراحی و اجرا کرد. این سنگر ها مخصوص توپخانه ها و نیروها و حتی مهمانشان بود، و طوری ساخته شده بود که ترکش و موشک ها و بمباران های هوایی، باعث انفجار گلوله های توپ نشود. همچنین، در احداث جاده های مواصلاتی غرب کشور نقش ایشان، پشتیبانی اجرای پروژه های بیمارستانی مانند بیمارستان های فاطمه زهرا (س)، علی بن ابی طالب (ع) و امام حسین (ع)، امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) بر عهده ایشان بود. سردار مهدی مبلغ:
در شرایطی که ما عملیات بزرگی مثل بدر را شروع می کردیم، قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم، تشکیل شد و فرماندهی این قرار گاه را برادر شهید و بزرگوارمان آقای محسن صفوی به عهده گرفتند. عملیاتی گسترده و بزرگ بایستی در منطقه هور الهویزه انجام می گرفت. برای اجرای این عملیات، حجم وسیعی از پروژه های مهندسی باید به اجرا درمی آمد. شهید صفوی، مسئولیت سنگین و دشواری بر عهده گرفتند. تجهیز کارگاه اسکان نیروها، تهیه آب و غذا برای شان، جابجا کردن آنها، حضور مستمر در منطقه و آماده کردن شرایط برای اجرای پروژه های مهندسبی، انصافاً ایشان با آن حسن مسئولیتی که داشتند و همچنین با اخلاق بسیار حسنه شان، از عهده این کار عظیم به خوبی بر آمدند. شهید صفوی ريال فعالیتش را رشد داد. به گونه ای که ما شاهد بودیم، کمترین وقت را برای استراحت می گذاشت. ایشان بیشترین وقت را برای رسیدگی به ماموریت ها و مسئولیت ها تخصیص می داد.
در طول دوران پر بار خدمت ایشان، سه تیپ مهندسی به نام کوثر، شهید همت و فاطمه الزهرا (س) تشکیل و سازماندهی کرد و در شرایطی بحرانی بکار می گرفت. همسر شهید :
17 شهریورماه 1365، خداوند، بر ما منت نهاد و فرزند دیگری به ما عنایت فرمود، نام او را سید سجاد گذاشتیم.
آقا محسن از این بابت خیلی خوشحال بودند. مثل این که پس از چند سال، اولین فرزندی است که خداوند به ما عطا فرموده است.
گوسفندی قربانی کردند و مراسمی که برای آن سه فرزند، انجام نداده بودند، برای این تاره وارد انجام دادند. قرار بود چند روزی اصفهان بمانیم. آقا محسن گفتند:
من کار دارم. تمام فکرم در جبهه است. آقتا سجاد 12 روزه بود. گفتم می خواهید بر گردیم؟
خیلی خوشحال شدند و گفتند جبهه شغل نیست وظیفه من است.
قرار شد روز جمعه مهر ماه 65، به اهواز بر گردیم. لذا بر گشتیم اهواز. در همان هتل فجر اتاق 103 آقا محسن هم، طبق معمول به منطقه رفتند.
سید سجاد تا 4 ماهگی، خیلی بی قراری می کرد. یعنی تا زمان شهادت پدرش. هر موقع آقا محسن به منزل می آمدند، سید سجاد نمی گذاشت درست استراحت کنند. مرتب گریه می کرد. یک شب از خواب بیدار شدم. دیدنم نه آقا محسن هست، نه سید سجاد.
صدای بچه را از تراس شنیدم. سراغش رفتم. مرا دیدند و گفتند: بالاخره شما را بیدار کرد؟
او بچه را بیرون برده بود، تا من از صدایش بیدار نشوم.
پاییز 65 یک روز عصر، از جبهه بر گشتند. لباس و پوتین ایشان، در پلاستیکی بود. آن را به حمام بردند. حدس زدم مجروح شده اند و لباس شان خونی است و از من پنهان می کنند. کنجکاو شدم. فرمودند: هر کسی مجروح و شهید نمی شود. ما شاگرد تنبلیم. سردار رحیم صفوی:
ایشان، روحیه ای شهادت طلب داشت. واقعاً از مرگ نمی هراسید. زمانی دست پسر بزرگش که چند سالی بیشتر نداشت را گرفته و رفته بود جزیره مجنون.
به او گفتم: خودت دنبال شهادت می گردی، چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیر و ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیرو ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: بالاخره شهادت هم باید نصیب ما شود و هم نصیب فرزندنمان. بگذارید این ها از حالا به روحیه شهادت طلبی، عادت کنند.
واقعاً این گونه روحیه ای داشت که از انسانی معمولی بر نمی آید، مگر این که خود جبهه رفته باشد و کودکش را نیز به همراه ببرد. حجت الاسلام نجفی :
اگر از کسی اشتباهی می دید به او تذکر نمی داد. یاد داشت می کرد و در جلسه عمومی بدون این که از فردی نام برده شود و آبروی او در معرض مخاطره قرار گیرد، مطلب را تذکر می داد.
شهید سید محسن صفوی هر روز در نظافت شخصی و لباس پوشیدن برادران، و هم چنین در نظم و انضباط و امور معنوی برادران دقت کامل داشت و اجازه نمی داد که برادری در مورد نماز جماعت و جمعه سهل انگاری کند و سعی می کرد هر روز یک روحانی یا عالمی در سپاه بیاید و امام جماعت باشد و کلاس های عقیدی برگزار کند. عباس علی هدی :
پل بعثت بر روی رود خانه اروند، توسط رزمندگان اسلام احداث شد. که نقش صفوی در احداث این کاملاً بارز بود. اسکله هایی که در جاده مواصلاتی که در عملیات های دیگر مورد نظر بود. یا سکوهای پرتاب موشک، را ایشان طراحی و اجرا می کرد. در بعضی از پروژه ها چندین هزار نیرو باید ماموریت انجام می دادند. همراه چند صد مهندس ماهر و زیر دست، که او هدایت می کرد.
از منطقه عملیاتی والفجر 8 به قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم بر می گشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم، شهید محسن صفوی که خودش راننده خودرو بود، در داخل پارکینگی توقف نمود و گفت: پنچر شدیم، بیا پایین.
گفتم: چه خوابی برایم دیده ایم؟ دستی روی سرم کشید و گفت: پدر صلواتی! می خواهم! با همدیگر عهد ببندیم. مانده بودم در مقابل ایشان چه کنم. با لبخند همیشگی اش گفت: قول می دهیم تا زنده هستیم با همدیگر باشیم. ممن که تازه متوجه جریان شده بودم. گفتم:
ما بدون قول هم، دست از دامن شما بر نمی داریم. شهید صفوی نگاهی معنی دار به من کرد و گفت: می خواهم رسمیت پیدا کند. دستم را گرفت و گفت: بگو تا آخر با هم هستیم.
گفتم: چشم قسم می خورم تا هستم از شما جدا نشوم. عزیز اله پور کاظم :
قسمتی از سخنرانی شهید در سمینار معاونین جنگ وزارتخانه ها در منطقه جنوب
پس از عملیات کربلای 5 به اتفاق شهید صفوی و چند نفر از دوستان دیگر، در قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء (ص) کنار کانال شیر دم بودم. چند نفر از برادران وزارت سپاه هم از تهران آمده و حضور داشتند.
وبه برادران وزارت سپاه تلفن شد که فوراً بر گردند. شهید صفوی تویوتای استیشن خودش را به آنها داد تا به تهران بروند. پس از حدود نیم ساعت کاری پیش آمد که شهید صفوی باید خود را به قرار گاه صراط در جاده اهواز اندیمشک می رساند. دوستانشان گفتند: ماشین ما در خدمت شماست. اما ایشان قبول نکرد و گفت: مانند همه بسیجیان با ماشین های عبوری می روم.
سر انجام توانستیم ایشان را راضی کنیم تا لا اقل سر جاده اهواز خرمشهر او را برسانیم. شهید صفوی بقیه مسیر را با خودروهای جاده رفت.
بعد ها هر موقع از نحوه رفتن ایشان به قرار گاه پرسش می کردیم، با خنده می گفت: خیلی خوش گذشت. همسر شهید:
ظهر 12 بهمن ماه سال 1365 زنگ زدم به قرار گاه تا حالشان را بپرسم. چون شب قبل با من تماس داشتند، صدایشان گرفته بود. برادر باقری گوشی را برداشت و گفت: جلسه دارند می خواستم گوشی را بگذارم که گفتند: صبر کنید.
آقا محسن گوشی را برداشتند. سلام کردم. مثل اینکه پس از سالیان دراز، صدای مرا می شنیدند. با خوشحالی حال مرا پرسیدند و گفتند: گوشی را به گوش سید سجاد نزدیک کنید.
سید سجاد چهار ماه و نیمه بود. گوشی را به گوشش گذاشتم. صدای باباش را که شنید. اطراف را نگاه کرد و بعد شروع کرد به گریه کردن و پدرش را می خواست. گفتم: سید سجاد گریه می کند. ان شا اﷲ ما کی شما را می بینیم. پس از مکثی کوتاه و صریح، فرمودند: دیگر فکر نکنم هم دیگر را ببینیم. حالم منقلب شد. گفتم: خدا نکند. راستی چند روز است که صدقه نداده ام. فرمودند: صدقه بدهید. خداحافظی کردند و گوشی را گذاشتند.
من به گریه افتادم. روز بعد ساعت 4 زنگ زدند. فوراً با آقا مجید یا برادر خودتان بیایید اهواز. قوت قلبی پیدا کردم. زیرا در هتل فجر اهواز، بعضی از خانواده ها که دنبال شوهرشان می آمدند به همدیگر می گفتند: این دفعه شوهرت گفته بیایی اهواز شهید می شود و تو باید تنها بر گردی.
بعد هم همین طور می شد. شوهر شهید می شد و او را مثل خانواده حضرت امام حسین (ع) غریب و تنها به شهر خودشان بر می گرداندند.
پیش خود فکر کردم، اشتباه بوده، چون اگر قرار بود شهید شود، نمی گفت: بیایید اهواز.
باز عصر زنگ زدند و گفتند. چه کار می کنید. برنامه فردای شما چیه! ؟ در مدتی که با هم زندگی می کردیم، اولین باری بود که ما در یک روز این قدر تماس داشتیم. گفتم: ان شا اﷲ تا فردا عصر حرکت می کنیم.
مانده بودم چرا این قدر اصرار می کنند. باید تلاش خود را می کردم. به فکر تهیه وسیله افتادم در تهران جایی را بلد نبودم.
همسر شهید صفوی مدت کوتاهی بعد از بمباران شهر اهواز در تهران بسر می بردند یکی از دوستانش تعریف می کرد:
در یکی از جاده های شلمچه که خود احداث نموده بود، زیرآتش مرتباً رفت و آمد می کرد و می گفت: اسم این جاده را باید جاده شهید صفوی بگذارید. پس از شهادتش چنین شد.
وقتی که عملیات شروع شد، خود را به منطقه می رساند و پشتیبانی قوی برای بچه ها بود. وقتی که برق عینک ایشان را بچه ها می دیدند، قوی تر، محکم تر و مطیع تر می شدند. سردار دکتر حیدر پور:
ایشان در عملیات های بزرگی مثل بدر، والفجر 8، کربلای ده کربلای 5 و عملیات های مهندسی رزمی، قبل از شروع عملیات، در دوران آماده سازی و تهیه مقدمات عملیات و بعد از آن نقش موثر و تعیین کننده ای داشت.
دو روز مانده به شهادتش گفت: عباس جان سری به خانواده ات نمی زنی؟ گفتم: مگر شما به خانواده ات سر می زنی که من بزنم. گفت: شما کاری به من نداشته باش. گفتم تعداد فرزندان شما از من بیشتر است. خانواده شما در تهران غریبند.
همسر من پیش خانواده خودش زندگی می کند. مثل این که آقا محسن بحثی را می خواست مطرح کند می گفت: با هم می رویم. به یک شرط، شما با ماشین من بروی چون من از ماشین خودم مطمئنم ولی از ماشین شما نه. با ماشین من برو که هر گاه، زنگ زدم، سریع بیایی و من به بر گشتن تا ن اطمینان داشته باشم. سوییچ را دادند و گفتند. من با هواپیما می روم. عباسعلی هدی :
صورت همدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. هنوز دو قدم از او جدا نشده بودم که گفتند: عباس! پول داری؟
گفتم:
بله!
سوال کردند چقدر؟
عرض کردم مقداری.
فرمودند نشان بده.
من مبلغ 1350 تومان داشتم. ایشان گفتند: این که فقط پول بنزین شماست. چیزی هم باید برای بچه هایت بخری.
مبلغ ده هزار تومان را به من دادند و گفتند: بگیر و هیچ وقت دست خالی به منزل نرو. همسر شهید:
اول وقتی زنگ زدند و گفتند: خودم می آیم دنبالتان. می دانستم که ایشان چقدر گرفتار است. گفتم: اصلاً نیایید که نگران می شوم. خودم تا عصر حرکت می کنم.
پس از مکثی فرمودند چگونه؟
به او اطمینان دادم و گفتم: تازه می خواهم برنامه ریزی کنم. خداحافظی کردندو تماس قطع شد.
ساعت 4 بعد از ظهر، بچه ها رفته بودند پایین، پای تلویزیون. من هم چمدانم را بسته بودم. از قبل بچه ها را آماده کرده بودم و منتظر ساعت4 بودم. دیدم که ابوذر و منصوره می دوند بالا توی راه رو پله ها صدا می زنند: مامان! با با اومده.
به استقبال آقا محسن رفتم. دیدم محمد مهدی، دستش در دستشان است و خیلی ناراحت هستند.
گفتند: محمد مهدی مرا که دید، چند مرتبه سعی کرد بگوید بابا، ولی نتوانست و زبانش بند آمد. بلافاصله جریان را تغییر دادم و گفتم: چیزی نیست.
مقداری آب قند به بچه دادم. محمد مهدی کمتر از چهار سال داشت. بعد از یک ساعت پرسیدم: با چه آمدید؟ گفتند یک هواپیما می خواست به تهران بیاید. یکی از برادران گفت: تو هم بیا به خانواده ات را ببین و بلافاصله ادامه داد: با همین هواپیما بر می گردیم.
پرسیدم: وضع جنگ چطور است؟ با اطمینان خاطر گفتند:
الحمد اﷲ خوب است. قربان حضرت امام بروم. امام فرمودند تازه اول جنگ است و این جمله را در روز آخر، شاید 5 بار تکرار کردند. تازه اول جنگ است. سپس ادامه دادند: راستی شما، چه کار می کنید؟
گفتم: هر کاری که بقیه ملت کردند. ما هم همان کار را می کنیم. ادامه دادم حتماً اتفاقی افتاده که شما حرفی نمی زنید؟
بعد از کمی تامل گفتند: شبی که از اهواز زنگ زدم، شما پرسیدید: چرا صدایت گرفته؟ من منزل بودم. دیدم تمام اثاثیه را بسته بندی کرده اید. مثل این که خبر داشتند می روید اصفهان. آن شب قدری گریه کردم.
گفتم: آقا محسن، گریه شما را برای حضرت زهرا و بعضی دوستان شهیدتان مانند شهید جولایی دیده بودم.
شما روحیه تان را از دست داده اید؟ نکند از جنگ خسته شده اید.
بلافاصله فرمودند: نه به هیچ وجه مطمئن باش. من تا آخرین روز در جبهه می مانم.
گفتم: یعنی هر قدر جنگ طول بکشد.
گفت: انشا اﷲ.
ناگهان یکی از دوستان قدیمی آمدند به محل اقامت ما. آقا محسن زیاد حرف نزدند. دوست ایشان دو سه مورد کار داشت.
که در خدمت آقا محسن عرض کرد. آقا محسن فرمودند: برادر من وقت ندارم. به معاون مهندسی وزارت سپاه زنگ بزنید و از جانب من بگویید انجام دهند.
و بعد ادامه دادند: من چند شب پیش، طرح این نوع سنگر را ریختم. برای داخل منزل خوب است قطعاتش طوری پیش بینی شده که هر کس راحت می توتاند در زیر زمین یا اتاق منزلش بگذارد و با ارامش زندگی کنند و پیش از شش متر مربع جا نمی گیرد.
بعد از رفتن دوستانش. آقا محسن فرمودند: شما کاری ندارید؟ من دارم می روم.
بلافاصله گفتم: پس ما چی؟ در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند گفتند: با فرود گاه تماس گرفتم. هواپیما صبح حرکت کرده و هیچ وسیله ای نیست که شما را ببرم. من می روم فرود گاه.
ان شااﷲوسیله ای پیدا می شود تا بروم. عصر ساعت 5 جلسه دارم. برای لحظه ای مکث کردند و فرمودند :
نمی دانم: کدام یک از شما ها را نگاه کنم. صبح هم؛ چنیم صحبتی کرده بودند. ولی هیچ کدام ما را به دقت نگاه نمی کردند.
منصوره و محمد مهدی سر راه با با را گرفتند و اجازه نمی دادند، او برود تا حالا با چپنین مشکلاتی، رو به رو نشده بودم، منصوره سادات گریه می کرد و با صدای بلندی می گفت: بابا نرو. و با انگشتانش اشاره می کرد و می گفت: بابا این قدر دیگر پیش ما بمان، تا ما تو را خوب ببینیم.
محمد مهدی می گفت: بابا نرو تا از پایین هتل برایت شیرینی بخرم.
سیدسجاد هم روی تخت بر عکس همیشه که گریه می کرد این چند ساعت را اصلاً گریه نمی کرد. شلوغ می کرد. شیرین زبانی می کرد. من به بچه نهیب زدم: از سر راه با با بروید کنار، همه بابا ها به جبهه می روند. مگر فقط بابای شما به جبهه می رود؟
بچه را کنار زدم. در حالی که در درون اشک می ریختم، بی صدا فریاد می زدم و ناله می کردم. محمد مهدی یک کمی پسته و بادام ریخت توی جیب باباش. منصوره خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد و فریاد کشیدن و می گفت: بابا کمی دیگر بمان.
آقا محسن مثل، ابر بهاری اشک می ریخت. فقط روحیه من خوب بود و با تمام وجود سعی می کردم، سر راه ایشان گریه نکنم. آقا محسن با حالت وصف ناپذیری، اورکت شان را در مشت فشردند. فرمودند: خانم! مرا حلال کنید و سریع از در رفتند بیرون که اصلاً فرصت نشد ایشان را، از زیر قرآن بگذرانیم. سید محمد مهدی رو کرد به سجاد و گفت:
سجاد جان! ساکت باش. بابا دیگر هیچ وقت نمی آید. بابا شهید می شود. منصوره سادات روی زمین می غلتید و به شدت گریه می کرد. سید ابوذرگریه اش گرفت و دستش را کشید روی سر من. به منصوره سادات گفتم: ترا خدا گریه نکن. صدای گریه ات، از مرگ کسی خبر می دهد.
به سید ابوذر گفتم: سریع برو پایین. با با را پیدا کن و بگو مامان گفت: بر گرد.
ابوذر رفت. پس از دقایقی بر گشت و گفت: بابا رفته است. عباس علی هدی:
صبح ساعت 5 تازه به منزل رسیده بودم. همان موقع ایشان زنگ زد و گفت: عباس جان، باید همدیگر را ببینیم.
گفتم: من الآن رسیدم شهرضا.
فرمودند: فردا قرار گاه باش. ما با هم حرف هایی داریم. به خاطر قولی که به هم دادیم از هم جدا نشویم، حتما باید شما را ببینم.
گفتم: چشم. خداحافظی کرد.
فردا وقتی رسیدم قرار گاه گفتند: سریع برو شهرستان امیدیه.
سوال کردم چرا؟
گفتند: نمی دانیم. با قرار گاته مهندسی خاتم تماس گرفتم. جواب دادند: بیا این جا. تلفنی نمی دانیم بگوییم.
وقتی رسیدم، موضوع روشن شد از نحوه بر خوردشان فهمیدم. به هر صورت، بالای جنازه سوخته اش رسیدم. هنوز نمی دانم چه می خواست بگوید. از قولی که داده بودم تا زنده هستیم از همدیگر جدا نشویم یا... شنبه، تا دیر وقت بیدار بودم که زنگ بزنند. همیشه وقتی آقا محسن به مقصد می رسیدند، تلفن می زدند. سید محمد مهدی شب تا صبح فریاد می زند و تمام موهایش را می کند و می گفت: بابا را می خواهم.
آن قدر پاهایش را لب تخت زده بود که سیاه شده بود. تصمیم داشتم وقتی آقا محسن زنگ زدند، بگویم. سید محمد مهدی را با خودتان ببرید و الا ما را بیچاره می کند.
فردای آن روز 19 بهمن برادرم زنگ زدند و گفتند: حال مادر خیلی بد است و باید بیایید اصفهان.
گفتم: آقا محسن زنگ نزدند. منتظر تلفن ایشان هستم. یک ساعت بعد برادرم آمد و گفت: هر چه وسیله داری بردار. فکر می کنم تا می آییم به مادر برسیم، تمام کرده باشد.
خیلی متأثر شدم و گفتم:
اگر خبر شهادت هر پنج برادرم را بدهند، تا با آقا محسن صحبت نکنم از این جا نمی روم.
برادرم شیشه شیر سجاد را برداشت و به بهانه شستن رفت داخل حمام و گفت: فکر می کنم آقا محسن رفته باشد ماموریت. در این صورت نمی تواند با شما تماس بگیرد.
همان وقت متوجه شدم، مسأله آقا محسن در میان است، نه مادرم.
فوراً شماره قرار گاه را گرفتم. آقای مهندس بهرامی که بعداً اسیر شدند گوشی را برداشتند. پرسیدم: از آقا محسن چه خبر؟
گفتند: نمی دانم، آقا رحیم با شما تماس نگرفتند؟
گوشی را انداختم روی زمین. تمام بدنم فلج شده بود. دست هایم حالت طبیعی نداشتند. فقط گفتم: بچه ها! بابا جان! بابا جان!
بچه ها شیون کردند. فقط صدای بچه هایم رامی شنیدم که بابا جان بابا جان می گفتند.
به هر صورت آمدیم اصفهان صبح روز بعد متوجه شدم که همه دوستان و آشنایان یکی یکی می روند به معراج، ولی مراقب هستند که من نروم. چادری که نمی دانم از چه کسی بود برداشتم و از منزل خارج شدم. اصلاً نمی دانستم به کجا باید بروم. برادرم خودش را به من رساند و به معراج شهدا برد.
تعداد کمی از فامیل آنجا بودند و می خواستند مرا بر گردانند.
فوراً داخل سرد خانه شدم طوری که هیچ کس متوجه نشد. یک راست رفتم سراغ آقا محسن. اصلاً گریه نکردم. چون حرف برای گفتن داشتم.
نشستم بالای سر آقا محسن. تماماً از سر تا پا سوخته بود. صورت شانم زیر خاکستری سیاه رنگ پوشیده بود. با دست هایم صورت شان را تمیز کردم. مثل خورشید که از پشت ابر دیده شود، صورت نورانی آقا محسن پدیدار شد.
چهره اش بسیار بشاش و آسوده بود. احساس کردم به من لبخند می زند. آن قدر خندان بود که خدا می داند، خجالت کشیدم حرفی بزنم. فکر می کردم که من کجا و آقا محسن کجا؟ باز خاطرات گذشته جلوی چشم هایم دوید.
من با آقا محسن نه سال و سه ماه و سیزده روز، زندگی مشترک داشتیم. در این مدت حداکثر ده ماه بیشتر، ایشان را ندیده بودم. در این ده ماه دو ماه آن را در منزل مشغول صحبت با تلفن و پانزده روز آن را مشغول گفتگو با دوستان شان بودند.
حاج آقا رحیم، از من خواستند از کنار شهید دور شوم. به ایشانم گفتم: برای ده دقیقه دیگر مرا تنها بگذارید. با ایشان حرف دارم. رفتم کنار پای آقا محسن نشستم تا حکایت های گفته و ناگفته را باز گویم.


آثار باقی مانده از شهید
قسمتی از نامه شهید محسن صفوی به همسرش
بسمه تعالی
سلام علیکم و بما صبرتم همسر مکرمه
الحمد الله رب العالمین. هر گاه جهت رضایت حق تعالی، احساس تکلیف شرعی نمودم، از دنیا به معنای اعم می توانم آزاد شوم. در این از خود رها شدن، به جزای نقش موثر شما، باریتعالی، اجری عظیم، مهیا نموده است.
البته امیدوارم که مبنای ازدواج و تشکیل خانواده تسریع در تکامل باشد. البته انتظار دارم عنایتی که به من نمودید. از فرزندانم خوبم نیز، دریغ نکنید و آنان را آنقدر به پدر و مادر و به معنای عام دنیا مشغول نکنید. تا یاد خدا را ارجع بدانند و از زندان خود رها گشته و تربیت شوند. ان شا اﷲ
امروز سردمداران کفر جهانی بر علیه این حرکت الهی، دست های ناپاکشان را به هم داده اند. وظیفه شرعی امت اسلامی است، که به آن چه باید فکر کنند تنها، دفاع از حریم اسلام نباشد، بلکه با ایثار کامل، شهادت، قیام عظیم و نمادین سرور شهیدان دو عالم امام حسین (ع) را تداوم بخشند. این نهال همیشه سبز؛ باید با خون مومنین آبیاری و رشد نمایند.
به نظر من مومنین، آیه شریفه: انا لله و انا الیه راجعون را، باید الگوی خلقت خویش قرار دهند، تا بتوانند آن جهاد عظیم را به ثمر رسانند... سید محسن صفوی
گزیده ای از سخنرانی شهید سید محسن صفوی در جمع معاونین خودش
ما یکی از بزرگ ترین حمله های موفق به جنود شیطان را، تحت نام عملیات خیبر داشتیم و در این عملیات به فتح بخشی از هور العظیم و آبراهه ها، که ارتباط ما را با عراق بهتر می کرد و هم چنین جزایر مجنون شمالی و جنوبی منتهی می شد رسیدیم.
وزارت سپاه کار مهندسی عظیمی کرد: احداث پل شناور به طول سیزده کیلو متر، نصب این پل با زحمات طاقت فرسا ی برادران وزارت سپاه انجام گرفت.
خدا رحمت کند تمام شهیدانمان را. مخصوصاً، برادرمان مرحوم آقا سید عباس جولایی را، چقدر زحمت کشید. زحماتی که برادران عزیزمان در خصوص ساخت نی برها در صنایع خود کفایی و ستاد فوریت های جنگ متحمل شدند.
اولین نمود تشکیلاتی مهندسی وزارت سپاه، در عملیات خیبر بود. همه بچه ها در ساخت آن پل، دخیل بودند. از قسمت های مختلف، رئیس و مرئوس همه آمده بودند. داخل هورالعظیم، جمع شدند و پل را هل می دادند.
اولین کار مهندسی ، ساخت یک بیمارستان بتنی پیش ساخته بود، که در مقایسه با بیمارستان خاتم که در سه راهی فتح، در عملیات خیبر استفاده شد از زمین تا آسمان فرق می کرد. در محوطه بیمارستان حضرت خاتم؛ گلوله توپی آمد نزدیک سنگر اصابت نمود. سه نفر از پزشک های ما را شهید کرد. ولی در بیمارستان فاطمه الزهرا (س) منطقه عملیاتی والفجر 8 بمب هزار پوندی روی سقف بیمارستان منفجر شد. کسی طوری نشد. وقتی این خبر توسط برادرهای دکتر، در سطح مملکت پیچید، یک هفته بعد از آن آن قدر دکتر آمد که دیگر بهداری می گفت: جا نداریم.
من به شما قول می دهم که بیمارستان هایی که در کربلای 4 و کربلای 5، مورد استفاده قرار گرفته بود، اگر بمب سه هزار پوندی هم رویش بیفتد، به یاری خدا دچار مشکلی نمی شود.
بیمارستان صحرایی را که همیشه سعی می شده از آتش و بمب دور باشد به خاطر آن استحکاماتی که ایجاد کرده ایم، کشانده ایم جلو تر تا مجروحین زود تر به بیمارستان برسند. دکل های دیده بانی که برادران عزیز رزمنده، خودشان تهیه کردند استفاده شد و الان از بیست تا شصت متر ارتفاع پیدا کرده است.
ما خواهم عرض کنم که برادران قرار گاه صراط یعنی آن تیپ های مهندسی و گردان های مستقل صراط، دقیقاً مثل یگان های رزم در بد ترین شرایط آتش ایستاده اند و کار کرده و می کنند و...


منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/3196.html (http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/3196.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد