PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرمانده شهید مجید کبیرزاده



Joseph Goebbels
10th November 2011, 12:47 PM
فرمانده تیپ چهارم لشکر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 ه ش در نجف آباد قدم بر جهان گذاشت. ضریب هوش و فراست او از همان ابتدای کودکی زبانزد همه بود. وی در آغاز پیروزی انقلاب همراه جهادگران به روستاها جهت سازندگی رفت.
مدتی در جماران و زمانی در کردستان انجام وظیفه نمود. با شروع جنگ تحمیلی کبیرزاده به جبهه شتافت و در جبهه فیاضیه آبادان به شدت مجروح شد به گونه ای که یک چشمش را نیز از دست داد ولی تا پایان عمر با دیگر چشم به فرماندهی و هدایت نیروها می پرداخت.
سردار شهید کبیرزاده در بیست عملیات بزرگ و کوچک مثل: فیاضیه، فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجرهای مقدماتی، یک، دو و چهار، خیبر، بدر، قادر، والفجر هشت، کربلای یک، چهار و پنج شرکت کرد و در کربلای پنج با نمره بیست! به شهادت رسید.
در این عملیات ها بارها با سمت فرماندهی گردان خط شکن و فرماندهی محور عملیاتی لشگر 8، معاون طرح و عملیات سپاه هفتم و سرانجام فرماندهی تیپ چهارم لشگر 25 کربلا شرکت فعال داشت. از خصوصیات مجید علاقه او به مطالعه بود دیگر از مشخصات کبیرزاده شجاعت بی اندازه او بود گویی اصلاً ترس در قاموس او وجود نداشت.
او معتقد بود:خدایا زر و زیور دنیا زیاد است اما زیبایی که حد و نهایت آن به عشق عاشقان تو نیفزاید چه حاصل.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف،-1375


خاطرات
محمد شهسواری:
چند روز قبل از عملیات در جبهه جنوب، مجید کبیر زاده به شدت از ناحیه چشم، سر وصورت مجروح شد، به نحوی که یک چشمش را از دست داد. دهانش را با سیم بسته بودند و فقط مایعات می نوشید. او را به بیمارستان منتقل کردند. انتظار نداشتیم تا چند ماه دیگر او را ببینیم چون قطعاً مجروحیتش شدیدتر از آن بود که به این زودی ها خوب شود.
دو سه شب بعد در صف نماز جماعت، سر و کله مجید پیدا شد. ابتدا فکر کردم اشتباه می بینم ولی با تعجب مشاهده کردم خود اوست که با سر و صورت باند پیچی شده به جبهه بازگشته بود. گفتم: «مجید تو الان باید در بیمارستان باشی، بدجوری مجروح شده ای، ممکن است کار دستت بدهد.»
با آن دهان سیم کشی! شده به سختی می توانست صحبت کند ولی گفت:
«بیمارستان من لحظه ای است که در جبهه به جنگ ادامه بدهم و شفای من وقتی است که سرم را در دامن سرور شهیدان حسین بن علی علیه السلام بگذارم.»

فضل الله نجفیان:
روزی از کبیرزاده پرسیدم: «دستت چطور شده؟» چون آثار سوختگی قدیمی در آن مشهود بود گفت:
«یادگار چزابه است، در آن جا فاصله ما با عراقی ها حدود 200 متر بود. من بی خیال روی خاکریز ایستاده بودم و یک دستم بالا و یک دستم را به پهلو گرفته بودم. ناگهان یک موشک اس پی جی یازده از بین دست و پهلوی من رد شد و آن طرف تر منفجر گشت.
موشکی که دشمن برای قطعه قطعه کردن من شلیک کرده بود فقط قسمتی از دست و پهلوی مرا سوزاند.

محمد رضا شفیعی:
قبل از آزادی خرمشهر در مرحله سوم عملیات بیت المقدس قرار بود بعد از پیشروی در خاکریزهای دو جداره ای که عراق ایجاد کرده بود مستقر شویم.
وقتی به آنجا رسیدیم عراق که احتمال می داد ما در آن جا مستقر شده ایم از طرفی گرای آن جا را نیز داشت به شدت آتش توپخانه اش را روی این خاکریزها متمرکز کرده بود.
کبیرزاده نیروها را دو کیلومتر جلوتر برد. وقتی رسیدیم گفتم: «کبیر زاده قرار بود در خاکریزهای دو جداره مستقر شویم. مثل این که زیادی جلو آمده ایم بیا برگردیم.» مجید در حالی که داشت بچه ها را مستقر می کرد با لبخندی زیبا گفت:
«ما با بازگشت کاری نداریم. مگر قرار نیست خرمشهر را آزاد کنیم. پس یک قدم هم یک قدم است که به جلو برداریم.»

محمدرضا صالحی:
شب قبل از عملیات محرم به منطقه عملیاتی اعزام شده در بستر رودخانه و کانالی که بین مواضع ایران و عراق بود استقرار یافتیم. آن شب و روز بعد را در آن جا گذراندیم.
منتظر آمدن شب جهت شروع عملیات بودیم که بعد از مغرب باران سیل آسایی بارید. بچه هایی که داخل کانال و رودخانه بودند طعمه سیل شدند و افرادی که از دست سیل گریخته بودند سلاح و تجهیزاتشان را سیل برده بود. حتی افرادی بودند که کفش نداشتند.
همه ناراحت بودند. تلفات سیل از یک سو و احتمال لغو عملیات از دیگر سو باعث ناراحتی نیروها و تنزل روحیه ها شده بود. در این هنگام فرمانده محور شهید کبیرزاده آمد، همه گفتند:
«آمده است نیروها را به عقب برگرداند. حتماً عملیات لغو شده است.»
او فرماندهان گردان را جمع کرد و گفت: «سریعاً آماده عملیات شوید.» آن ها مشکلات را متذکر شدند و گفتند: « با این وضع نمی شود حمله کرد.»
ولی کبیر زاده با صلابت شروع به دادن روحیه کرد و گفت: «مگر شما امدادهای غیبی را فراموش کرده اید. ما همیشه با یاری خدا جنگیده ایم نه با سلاح، از طرفی سایر محورها وارد عمل خواهند شد.»

فضل الله نجفیان:
در عملیات محرم چند کیلومتر عمق مواضع عراقی ها یک سه راهی بود که مجید کبیرزاده نام آن را «سه راهی زهرمار» گذاشته بود. نمی دانم وجه تسمیه آن چه بود احتمالاً مجید از نیش این سه راهی گزیده شده بود که نامش را زهرمار گذاشته بود. شاید هم علت دیگری داشت، نمی دانم.
شب عملیات محرم، مجید فرمانده محور عملیات بود. به محض باز شدن محور با موتورسیکلت از معبر گذشته بود و حدود 10 کیلومتر پشت سر عراقی ها رفته حتی « سه راهی زهر مار» را نیز پشت سر گذاشته بود. آن جا موضع گرفته و با بی سیم نیروها را به جلو هدایت می کرد. یا بهتر بگوییم فرا می خواند.
جالب بود هرچه ما پیشروی می کردیم به مجید نمی رسیدیم و مرتب می گفت: «جلوتر بیایید اینجا خبرهای خوبی است.»

مهدی صالحی:
در عملیات محرم یک گردان از نیروهای قوی و با قدرت بدنی خوب به نام گردان آر.پی.جی زن ها سازماندهی شد. فرماندهی این گردان با شهید قوقه ای بود. او شجاعانه به قلب دشمن زد و به پیش تاخت.
گرچه خود قوقه ای حین عبور از ارتفاع موسوم به 290 درجه به شهادت رسید ولی بچه های گردان او چندین کیلومتر از نقطه الحاق جلوتر رفته بودند. هرچه علامت دادیم که برگردند متوجه نمی شدند.
اگرچه متوجه می شدند چون قوقه ای شهید شده آنها در محاصره دشمن قرار گرفته بودند نمی توانستد برگردند.
فرمانده محور، شهید کبیرزاده از گرد راه رسید خود را به او رسانده گفتم: «مجید آر.پی.جی زن ها محاصره شده اند ممکن است قتل عام شوند.»
مجید قدری به آن ها علامت داد ولی متوجه نشدند. جان بچه ها در خطر بود باید به هر صورتی می شد آنها را از محاصره دشمن خارج می کردند.
در این هنگام مجید گفت: «من می روم و آن ها را می آورم». با بی سیم چی به راه افتادند. مقداری که رفتند بی سیم چی وقتی آن جهنم آتش را دید برگشت و گفت: «من نمی آیم، آتش خیلی سنگین است.»
در این هنگام مجید یکه و تنها یک کلاشینکف به دست، یک کلت منور به کمر و یک بی سیم به پشت گذاشته، رفت بعد از دو ساعت با از خود گذشتگی، جمعی رزمنده را از محاصره خارج کرده همراه خود آورد.

مادر شهید:
مجید مجروح شده در بیمارستان مشهد بستری بود. چون می دانست از مجروحیتش ناراحت و نگران می شویم، همیشه سعی در اختفا و پوشاندن مجروحیت خود داشت، این بار به دلیل این که از بیمارستان به منزل اطلاع ندهند مشخصات و نشانی اشتباهی داده بود تا مسئولان نتوانند ما را در جریان مجروحیت او قرار دهند.
وقتی به منزل آمد کلاهی به سرش بود و مواظبت می کرد کسی از سرش برندارد. یکی از بچه های کوچک کلاه را از سر او برداشت باندهای سرش آشکار شد. با نگرانی پرسیدم: «مجید سرت چطور شده؟»
کلاه را بر سرش گذاشت و گفت: «چیزی نیست به سقف سنگر خورده است.»

مجید سلیمان پور:
در مسیر سقز به بانه سوار بر ماشین حرکت می کردیم. صدای تیراندازی به گوشمان رسید. ماشین را متوقف کردم، مجید کبیرزاده پیاده شد و در حالی که هیچ گونه سلاحی همراه نداشت چند قدم به جلو برداشت و با صلابت فریاد زد:
«دارید چه کار می کنید؟»
ناگاه آنها گریختند. مجید گفت: «بچه ها، کومله ها بودند. بیایید!» وقتی به درختان رسیدیم، کسی نبود ولی از ترس سلاح هایشان را انداخته فرار کرده بودند.

فضل الله نجفیان:
جهت انجام عملیات والفجر دو به کردستان اعزام شدیم. اولین بار بود که به غرب کشور می رفتم لذا حال و هوای کردستان برای من خیلی جالب بود. با خود می گفتم: حیفی این سرزمین جالب که به دست عوامل بیگانه این چنین ناامن شده است.
یک روز که با برادر کبیرزاده برخورد کردم، دیدم نشسته و گریه می کند. جا خوردم وگفتم: « مجید؛ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: «به حال مردم کردستان گریه می کنم. دلم به حال مردم کردستان می سوزد». سوال کردم: «اتفاقی خاصی افتاده؟ چیزی دیده ای؟»
گفت: « امروز که می آمدم بچه هشت ساله ای تا مرا دید فرار کرد. رفتم و او را گرفته پرسیدم: «چرا فرار می کنی؟» گفت: « من سر شما را می برم و از تن جدا می کنم.» ناراحتی من از این است که تبلیغات سوء ضد انقلاب چه تاثیر منفی و بدی روی این بچه ها گذاشته است.»

عزیزالله امینی:
در عملیات والفجر چهار به صورت ادغام با برادران ارتش عملیات انجام دادیم. در طول خط پدافندی، تانک های دشمن قصد پاتک داشتند. یک بسیجی حدود 15 ساله پای یک قبضه خمپاره 60 میلمتری بود او ذکری می گفت و خمپاره را شلیک می کرد.
جالب بود که اکثر گلوله ها به هدف می خورد و چند دستگاه تانک را با خمپاره هدف قرار داده منهدم نموده بود. صحنه زیبایی بود، هر خمپاره ای که به هدف می زد با شادی «الله اکبر» می گفت و سر و صدای او باعث جلب توجه عده ای به این بسیجی شده بود.
یکی از افسران واحد خمپاره ارتش که مدتی ناظر این صحنه بوده از این همه دقت خیلی خوشش آمده بود از طرفی تعجب کرده بود با از مجید کبیرزاده فرمانده محور پرسید این نیروها در کجا و چند مدت آموزش دیده اند؟
کبیرزاده در حالی که همراه آن افسر به نزدیکی قبضه خمپاره می رفتند با دست به بچه های بسیج اشاره کرد و گفت: «اینها در مسلخ عشق به ما آموزش می دهند تا درس شهادت را بیاموزیم.»

عزیزالله امینی:
بعد از عملیات والفجر چهار، دستگاه های مهندسی در دشت، خاکریز پدافندی را احداث کردند. وقتی پشت خاکریز مستقر می شدیم شهید کبیرزاده که مسئول خط بود نظارت دقیق می کرد تا همه چیز مرتب و منظم باشد و در طول دفاع مشکلی یا مساله ای برای خط و کسی پیش نیاید.
پس از استقرار، کبیرزاده در حالی که در حاشیه خاکریز قدم می زد پرسید: «اگر چیزی کم و کسر دارید تا برایتان بفرستم.» یکی از بچه ها با لهجه شیرین یزدی گفت: «آب نداریم.»
مجید خنده ای کرد و با دست جلوی پای آن رزمنده یزدی را نشان داد و گفت: «همین جا را اگر بکنی آب پیدا می شود.» همه ما فکر کردیم شوخی می کند به هر حال آن یزدی شروع کرد به گود کردن زمین، لحظاتی بعد در کمال ناباوری از آن گود آب جوشش کرد.

مهدی صالحی:
مجید کبیرزاده دیر به دیر مرخصی می آمد و هر وقت هم می آمد سراغ حقوق نمی رفت. معمولاً حقوق سپاه مجید چند ماه، جمع می شد.
یک روز در حالی که یک کیسه کوچک به دست او بود آمد تا حقوق عقب مانده یک سالش را بگیرد. آنها را در کیسه گذاشت. وقتی می خواست برود. گفتم: «آقا مجید! خوش بگذرد.» تبسمی کرده گفت: «خوش! خوش!» و رفت.
در کمتر از یک ساعت تمام حقوق یک سالش را در راه خدا خرج کرد و واقعاً، «خوش! خوش!» گذراند.

رضا قلی طاهری:
یک روز خانواده معظم شهدا و تنی چند از مسئولان شهر حجت بازدید از جبهه به منطقه عملیاتی آمدند. شهید کبیرزاده با احترام خاصی پروانه وار گرد آنها می چرخید و مایحتاج آنها را تامین می کرد. اگر کسی از آنها راجع به مناطق عملیاتی سوالی داشت با حوصله تمام و علاقه خاصی جواب می داد و تا هر جا که مقدور بود آنها را جهت بازدید برد.
شب هنگام، دیر وقت به یکی از مقرها رسیدیم و قرار شد آنها همان جا شب را به صبح برسانند، ولی پتو نبود کبیرزاده در آن وقت حاضر نمی شد به کسی بگوید فاصله آن جا تا انبار را رفته، پتو بیاورد. لذا به من گفت: «بیا برویم پتو بیاوریم.» و به اتفاق پتو آوردیم. آن شب تا صبح چندین مرتبه به آنها سرکشی کرد تا اگر مشکلی دارند مرتفع نماید.

رجب علی چاوشی:
بعد از عملیات به مرخصی رفته بودم. شنیدم مجید کبیرزاده تصادف کرده است. به خانه شان رفته بودم مقداری جراحت برداشته و در بستر خوابیده است. خودم متعجب بودم که او باید از میان هزاران هزار تیر و ترکش و حادثه در جبهه سالم بیاید ولی در نجف آباد تصادف کند. مجروح شود و بستری گردد.
به شوخی گفتم: «مجید؟ پس چرا این طوری؟» خندید و در حالی که با دست پانسمان زخم هایش را مرتب می کرد خطاب به خودش می گفت:
«مجید! ببین مرگ این جا هم هست، ولی حیف است. مجید تو نباید بمیری! تو باید به جبهه بروی و در آن جا شهید شوی.»

حسین علی مصطفایی:
یک شب شهید کبیرزاده به چادر ما آمد، جهت انجام عملیات قادر در منطقه غرب بودیم. بچه ها خیلی خوشحال شده قدم او را گرامی داشتند. علی رغم خستگی از تمرینات و فعالیت های روزانه پروانه وار گرد مجید جمع شده، از او خواستیم از خاطراتش و تجربیاتش برای ما تعریف کند.
آن قدر خوش صحبت و شیرین کلام بود که تا پاسی از شب پای صحبت او بودیم. چون شب دیرتر از موعد مقرر خوابیدیم، صبح کمی دیر بیدار شدیم به نحوی که نماز را کمی با عجله خواندیم تا خدای نکرده قضا نشود.
آن روز مجید تا شب غمگین بود و از این که نماز اول وقت او فوت شده تا شب صدها بار استغفار کرد.

سید مصطفی موسوی:
در عملیات خیبر من تخریب چی گردان کبیرزاده بودم. شب عملیات ما گردان پشتیبانی بودیم و دو سه مرتبه دستور حرکت و بازگشت دادند. صبح دستور دادند که به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم.
آن ها خط را شکسته تا صبح جنگ کرده بودند جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. معمولاً پاتک های عراق در یک قالب انجام می شد اول آتش تهیه سنگین با توپ و خمپاره روی خط ما می ریختند و تانک ها جلوی خاکریز مانور می دادند ناگهان با قطع آتش توپخانه به سمت جلو هجوم می آوردند.
کبیر زاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آر.پی.جی زن را 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن چون متوجه خط بود آن ها در امان بودند. از طرفی در گودال ها خود را پنهان کرده از دید دشمن محفوظ ماندند.
وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود ناگهان 15 آر.پی.جی زن با یک اشاره کبیر زاده هم زمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و هم زمان 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت.
دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبیر جالب جان بچه ها را نجات داد.

مادر شهید:
یک نیمه شب رضا به منزل آمده برای این که ما را از خواب بیدار نکند در نزده به زیرزمین که ورودی آن داخل گاراژ بود رفته در آنجا مشغول عبادت و نماز شب شده بود. من نزدیک اذان صبح بیدار شدم. متوجه پوتین های رضا جلوی در زیرزمین گردیدم.
به آن جا رفتم در آن هوای سرد زمستانی دیدم یک پتو پهن کرده قرآن می خواند. کنارش نشستم، دیدم چهره اش را از من می گرداند متوجه شدم جلو اشک چشمانش را نمی تواند بگیرد. آن قدر گریه کرده بود که حتی قرآنش خیس شده بود.
او با تغییر چهره و حالت خنده سعی می کرد اشکش را پنهان نماید. لذا تبسم اشک آلودی بر چهره اش نقش بسته بود.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود

محسن نادر خانی:
روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم. از صبح پاتک از عراق، دفاع از ما، تانک از عراق، نفر از ما، فرار از عراق، قرار از ما شدیدترین پاتک را عصر دفع کردیم. عراق می دانست اگر شب شد کاری از نیروهایش ساخته نیست.
از این سو ما نیز هر گلوله ای شلیک می کردیم نگاهی به خورشید می کردیم ببینیم چه موقع در دشت مغرب به خواب می رود. ولی آن روز مثل این که طولانی ترین روز سال بود یا خورشید دلش نمی آمد این همه شجاعت و دلاوری را سیر نبیند وسط آسمان ایستاده و به بچه ها خیره شده بود.
به هر تقدیر خورشید هم خسته شد و به خواب رفت. به سختی و با خستگی تمام فریضه مغرب و عشا را به جا آورده هرکس در گوشه ای به خواب رفت.
نه کسی شام خورد نه کسی حوصله حرف زدن داشت نه سنگری، نه سرپناهی. گوشه ای از خط اجساد مطهر چند شهید هنوز بر روی زمین بود، گوشه ای دیگر مجروحان را در گودال های ناشی از انفجار توپ خوابانده منتظر آمدن تاریکی جهت تخلیه به عقب آنجا مانده بودند.
تازه چشممان گرم شده بود که صدای محسن خدابنده در خط پیچید: «بچه ها جمع شوید. برادران بیایید اینجا نخوابید، عزیزان امشب شب خواب نیست! امشب شب مزد است.»
خدابنده فرمانده گروهان بود. باید امرش اطاعت شود. تلوتلو خوران و خواب آلود از خواب بیدار شده اطراف او تجمع نمودیم آرام و با طمانینه شروع به صحبت کرد، چرت ها پاره شد.
«الان برادر کبیرزاده دستور داده اند همه را جهت یک حمله آماده کنم» برق از چشمان بچه ها جست. آن ها که هنوز نشسته چرت می زدند خودشان را جمع و جور کردند.
«درست است که خسته اید. از دیشب تا حال بدون لحظه ای استراحت جنگیده اید شهید و مجروح داده اید ولی اگر امشب بخوابیم، صبح جزیره را از دست می دهیم. همه شهید و یا اسیر می شویم و مزد زحماتمان همه بر آب می رود.»
سریع آماده شده نقشه عملیات را توجیه شدیم. هدف از تک آن شب بر هم زدن سازمان رزمی دشمن بود تا صبح نتواند پاتک نماید. گروهان ما از همه جلوتر رفت. آرام آرام جلو رفتیم. عراقی ها خسته تر از ما همه به خواب عمیقی فرو رفته بودند. دقیقاً وسط هدف تانک ها قرار گرفتیم.
با دستور کبیرزاده تانک زنی و دشمن کشی شروع شد. در یک لحظه صدای شلیک گلوله و آر.پی.جی هفت با فریاد الله اکبر بچه ها با نور منورهای دشمن و نورافکن های تانک و تیربار آنان در هم آمیخت.
تنها کسی که در آن همه انفجار و رگبار نه تنها نخوابید بلکه سر خم نکرد شهید کریمی بود. او زیر نور منور و نورافکن کاملاً در دید دشمن قرار داشت و با شجاعت، راهنمایی، هدایت و فرماندهی کرد. دشمن از مقابل ما مثل همیشه گریخت. شهدا و مجروحین تخلیه شدند و کبیرزاده دستور عقب نشینی داد.
کریمی دست بردار نبود. می گفت: «موقعیت بهتر از این پیدا نمی شود» ولی کبیرزاده حرف آخر را می زد. در بازگشت دیدم کریمی به سختی راه می رود دستش را گرفته متوجه شدم پنج گلوله خورده است.
صبح کبیرزاده جهت سرکشی به خط آمد و بلند بلند می خواند. «هفتاد و دوتن مانده به جا زین همه آدم». و از گروهان ما دقیقاً 72 نفر سالم باقی مانده بودند.

عباس رحیمی:
در عملیات خیبر تا کانال سوییپ پیشروی کرده بودیم. برای این که بهتر بتوانیم از منطقه آزاد شده پدافند نماییم باید ارتباط دشمن را با این سوی کانال قطع می کردیم. یک پل روی آن بود که دشمن از روی آن ادوات زرهی به سمت ما انتقال می داد.
فرمانده لشگر دستور داده بود: «پل باید منفجر شود.» مجید کبیر زاده به جمع نیروهای مهندسی آمد و گفت: «فرمانده دستور داده است پل باید منفجر شود ولی گروه تخریب اینجا نیامده و آتش سنگین است هرکس به جلو برود قطعاً شهید می شود یک نفر داوطلب شود و این کار را انجام دهد.
پرسیدم: «چگونه؟» گفت: «بیل لودر را پر از مواد منفجره می کنیم، فقط یک نفر که رانندگی لودر می داند آن را روی پل بگذارد تا منفجر شود.»
به دستور مجید بیل لودر پر از مواد منفجره شد. مانده بود یک راننده شجاع. ولی کسی جرات نمی کرد چون عراقی ها آن طرف پل مترصد دیدن ما بودند تا هدفمان قرار بدهند.
اینجا فقط شهامت و شجاعت کارساز بود. مجید رفت روی مواد منفجره داخل بیل لودر نشست و گفت: «یک نفر سریع لودر را به پل برساند.» اگر بیل منفجر می شد یا هدف دشمن قرار می گرفت حتی یک تکه کوچک از مجید به دست نمی آمد او خود را به منزله چاشنی قرار داده بود. بالاخره شیرمردی پشت لودر نشست و آن را روی پل برد و با مجید زیرآتش سنگین دشمن برگشتند.

مهدی صالحی:
یکی از موفق ترین فرمانده گردان های عمل کننده در عملیات خیبر، شهید کبیرزاده بود.
صبح عملیات پشت خاکریزی که با عجله بچه های مهندسی احداث کرده بودند مستقر بودیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب (ظاهراً) درسی بیرون آورد و همان طور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد.
دیدن این صحنه تعجب آور و یا بهتر بگویم خنده آور بود در کوله پشتی مایحتاج ضروری شب عملیات را می گذراند نه کتاب! تازه اگر جای خالی داشته باشد نارنجکی، خشابی، چیزی می گذراند.
ولی مجید مهیا و آماده بود و از طرفی شب عملیات و در پاتک نیز از تغذیه روح خود غافل نبود.
یک مرتبه بچه ها داد و فریاد کردند که عراقی ها دارند می آیند. پاتک از ساعتی قبل آغاز شده بود ولی دشمن هنوز پیشروی نکرده بود. کبیرزاده از جا تکان نخورد همانطور که مطالعه می کرد به صدا گوش کرد گفت: «نه هنوز تانک ها عقب هستند.» بچه ها می گفتند: «بزنیم، آقا مجید» گفت: «صبر کنید. کسی شلیک نکند.»
مدتی گذشت بچه ها خیلی سر و صدا می کردند و به جنب و جوش افتادند که عراقی ها رسیدند! این بار مجید کتاب را به دست گرفته بالای خاکریز رفت و نگاهی کرد.
دوباره برگشت سر کتاب و مطالعه اش. یکی از بچه ها ناراحت شد و گفت: «آقا مجید خیلی بی خیالی! بازی در آوردی؟» گفت: «نه، بی خیالی نیست. خونسردی است.»
خوب که تانک ها در تیررس قرار گرفتند گفت: «حالا هرچه می خواهید بزنید.» با این تدبیر ضربه بسیار محکمی بر پیکره ارتش بعث وارد شد.

رجب علی چاوشی:
در یکی از حملات شدید دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون، جزیره در آستانه سقوط قرار گرفت. آتش دشمن با توپخانه، خمپاره انداز، تانک، هواپیما و خلاصه هرچه داشت بر سر جمعی بسیجی بی دفاع می بارید.
بچه ها اکثراً مجروح و شهید شده بودند. پشت سرمان آب بود و امکان تدارکات و پشتیبانی ضعیف بود. با نگرانی تمام خدمت برادر کبیرزاده رفتم و در حالی که از شدت ناراحتی درست نمی توانستم حرف بزنم گفتم: «برادر کبیر زاده ... مهمات نداریم ... ج... زیره... دارد ... سقوط می کند. چه ... کار کنیم؟»
با حالتی آرام و متانت همیشگی در حالی که مشغول تماس با بی سیم و هدایت نیروها و هماهنگی با عقب بود گفت:
«ما آمده ایم تا به تکلیف مان عمل کنیم، جزیره راشد حفظ می کنیم، نشد شهید می شویم. مهم انجام وظیفه است.»

حسین علی مصطفایی:
بعد از عملیات خیبر، مجید کبیرزاده می خواست از لشگر پایان ماموریت گرفته تسویه حساب کند. من هم قصد مرخصی داشتم.
در کارگزینی یکدیگر را ملاقات کردیم وقتی مسئول کارگزینی قصد محاسبه کار کرد مجید را دوست داش. او دفترچه ای از جیبش بیرون آورده به مسئول کارگزینی داد و گفت:
«من تمام مرخصی هایم را در این دفترچه ثبت نام کرده ام.»
کمی روی انگشتان پا بلند شدم تا نظری به دفترچه او بکنم با تعجب دیدم او تمامی مرخصی های استفاده شده خود را نوشته، حتی ساعت و روز آن را کامل درج کرده است.
پس از احتساب مرخصی ها، به او گفت: «برادر کبیرزاده شما پنج ماه مرخصی طلب کار می شوید.» مجید در حالی که دفترچه را از او می گرفت در پاسخ گفت:
«مدت سه ماه آن را کسر کن که در آن دنیا جوابگو نباشم. از این مدت آن می گذرم.»
با این که خود مجید تمام مرخصی هایش را محاسبه نموده و چیزی بدهکار نبود ولی آن قدر با بیت المال دقیق بود که این مدت را گویی برای بدهی های احتمالی خود و وقت هایی که شاید صرف کار شخصی کرده بود کسر کرد.

محمد رضا شفیعی:
در آزاد سازی مهران مجید کبیر زاده برای چندمین بار مجروح شده بود وقتی چشمم به او خورد به شوخی گفتم: « مجید! پس چرا دوباره نیمه کاره رهایش کردی. می خواستی این دفعه تمامش کنی.» به کنایه یعنی: «چرا دوباره مجروح شدی می خواستی یک باره شهید شوی.»
با لحن آمرانه ای گفت: «هنوز دیر نشده، بهتر است یک فکری به حال خودت بکنی.»
درست می گفت. چون او لااقل مجروح شده بود ولی من سالم بودم و همانطور که گفته بود «دیر شده بود» و او به موقع تمامش کرد.

مسعود یوسفی:
در آخرین جلسه ای که کبیر زاده قبل از عملیات با فرماندهان گردان ها و گروهان های تیپ چهارم که او در آن عملیات فرماندهی آن را عهده دار بود داشت یکی از فرماندهان به مجید گفت:
«با توجه به شناختی که از تو دارم می دانم فردا شب در عملیات می خواهی جلوتر از همه حرکت کنی. خواهش می کنم مجید، این کار را نکن تو باید زنده بمانی و سکان هدایت گردان ها را به دست بگیری.»
کبیر زاده مثل کسی که از یک مجلس خیلی ارزش مند یا مهمانی بسیار صمیمانه بخواهند منعش کنند اخم ها را در هم کشید و گفت: «فرمانده باید جلوتر از نیروهایش حرکت کند و با دشمن بجنگد.»


منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11130.html (http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11130.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد