PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قائم مقام فرماندهی وفرمانده شهید محمد علی شاهمرادی



Joseph Goebbels
30th October 2011, 11:34 AM
قائم مقام فرماندهی وفرمانده واحد طرح وعملیات تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در سال 1338 ه ش در ورنامخواست یکی از بخشهای شهرستان لنجان در استا ن اصفهان دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدای و راهنمایی را در روستای محل تولد به اتمام رسانیده و برای تحصیلات متوسطه به دبیرستان حافظ زرین شهر رفت و دیپلم خود را در آنجا اخذ کرد، پایان تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامی بود و او در ترویج افکار انقلابی و آگاهی مردم محل خویش از طریق نوشتن شعارهای انقلابی بر دیوار ها و تهیه و تکثیر عکس و اعلامیه های حضرت امام نقش بسزایی داشت.
در شب عاشورای سال 57 با حضور در بین مردم عزادار در امامزاده روستا، برای اولین بار شعار درود بر خمینی و مرگ بر شاه سر داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شکل گیری سپاه پاسداران به عضویت این نهاد انقلابی در آمد و با شروع جنگ کردستان در سال 58 و 59 فعالانه در این منطقه حضور یافت و پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب حجرت نمود و در دارخوین مستقر شد. وی انگیزه حضور خود در جبهه ها را این گونه بیان می کند:
امروز تهاجم ما در حقیقت یک دفاع است، دفع از آزادی و توحید انسانها، دفاع از مقدس ترین دین خدا، بنابراین دفاع از حوزه توحید ایجاب می کند که با آنان که مانع شنیدن پیام شادی توحید می باشند، بجنگیم؛ زیرا آزادی مردم را از بین برده اند. اینجاست که دفاع از محرومین و مستضعفین به عنوان یک هدف مقدس و جهاد ضرورت پیدا می کند.
شهید شاهمرادی همنشینی و زندگی با بسیجیان را نعمتی الهی می دانست و علاقه داشت که همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وی در عملیات «فرمانده کل قوا» مجروح شد و پس از بهبودی مجددا عازم جبهه ها گردید و رشادت های فراوانی از خود نشان داد؛ به حدی که مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمی او پی برده و مسئولیت های خطیری را بر عهده او نهادند. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پیکار حضور یافت و پس از تشکیل تیپ قمر بنی هاشم(ع) مسئولیت طرح و عملیات این تیپ را بر عهده گرفت و با همین سمت در عملیات های والفجر 4، فخیبر، بدر، والفجر 8 شرکت نمود. وی سرانجام به قائم مقامی لشگر قمر بنی هاشم(ع) منصوب گشته و با همین مسئولیت طی عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید.
محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهید شاهمرادی می گوید: شاهمرادی ستاره درخشان لشگر قمر بنی هاشم (ع) به حضور سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله راه یافت. برادر دلیری که ترس از مقابل او فرار می کرد و مرگ و وحشت به گوشه های تنگ و تاریک سنگر های دشمن می خزید؛ غرش الله اکبر او آنچنان کوبنده بود که نیروهای دشمن، در مقابل او هر نوع اراده ای را از دست می دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر این شهید بزرگوار و سلام بر قمر بنی هاشم(ع) که همچون پیکان الهی و خنجری بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف کفار را در هم شکست.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-1378


وصیت نامه
بنام خداوند شهید و بنام خدای یکتا
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ء عنده ربهم یرزقون
جبهه نبرد حق و باطل و حملات تجاوز کارانه سیاه دلان بعثی به مرزها و شهر های میهن مان زمینه وسیع را برای مسلمان متعهد و جوانان غیور میهن در جهت آزمایش الهی فراهم ساخت و جناحهای اسلامی را بیش از پیش بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسیار دلاوران متعهدی که از اقصی نقاط دور کشورمان نیازمند و مشتاق به میدان آزمایش شتافتند و با نثار خون خود در راه خدا افتخار نامه پیروزی در این آزمایش را مهر کردند. پس این تنها راه و آخرین راه بود، هدف های بزرگ را باید از راه عمل های بزرگ به ثمر رساند. اسلام مهم و هدف اسلامی عظیم و فوق العاده بود. برای رسیدن به آن می بایست از سر و جان گذشت. در طریق آن باید مال و جان را فدا کرد و هر تلاشی که جز آن باشد، کوتاهی است. ما اندیشیدیم که جز با خون دادن، نمی توان اسلام را بر پای داشت و جز با خون ریختن به پای درخت اسلام نمی توان آن را سر سبز و شاداب نمود.
بدین سان با حماسه ای هستی ساز و حیات بخش به پا خاستیم و تنها چیزی که داشتیم و قابل تقدیم بود، یعنی جان را، فدای اسلام و هدف اسلامی خود کردیم . محمد علی شاهمرادی


خاطرات
محمدعلی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
عطر پیروزی همه جا را سرمست کرده بود و خنده از لب هیچ کس دور نمی شد. بچه ها در تکاپو و فعالیت بودند تا سر و سامانی به شهر آزاد شده فاو بدهند.
مارش عملیات از بلندگوهای تبلیغات که در گوشه و کنار نصب شده بود به گوش می رسید، دورتر نوار صدای حلج صادق آهنگران که بوسیله یگان های دیگر پخش می شد، حال و هوای خاصی را در میدان رزمندگان قمر بنی هاشم (ع) به وجود می آورد.
در گوشه ای از قرارگاه موقت تیپ، دسته ای از اسرای عراقی با سر و رویی آشفته و خاک آلود در نگاه های مضطرب، دو زانو و چهار زانو، روی زمین نشسته بودند؛ هر چند دقیقه خودرویی می آمد و تعدادی اسیر جدید را به جمع آنان می افزود. صدای دخیل الخمینی و الموت الصدام اسرای وحشت زده، در میان شلوغی و سر و صدای موجود در قرارگاه گم می شد.
دو بسیجی هر کدام کلمن آبی به دست گرفته بودند و مشغول آب دادن به اسرا بودند. کلمن بالای سر هر کدام شان که می رسید حریصانه شیر آب را در دهان می گرفت و تا چند دقیقه ای صدای قلپ قلپ گلویش هم قطاران تشنه بغلی را بی طاغت می کرد و بالاخره یکی از همین هم قطاران بی طاقت شده که دید ظاهرا رفیقش حالا حالاها قصد دل کندن از شیر کلمن را ندارند با خشونت او را عقب زد و خودش به سرعت جای او را گرفت، آن عراقی از بس آب خورده بود، نفسش بالا نمی آمد تا عکس العملی نشان دهد، بنابراین با چهره ای که رضایت از آن می بارید سر جای خود آرام گرفت و نگاهی به دوست متجاوز و بی صبر خود انداخت و لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. اطرافش را با نگاه های کنجکاو حیرت زده خود از نظر گذراند. دیدن نیروهای ایرانی برایش جالب بود، از فضای حاکم بر جمع آنان خوشش آمده بود. از برخورد هایشان به راحتی می شد فهمید که بر خلاف گفته افسران بعثی نه تنها قصد کشتار آنان را ندارند، تازه آب یخ هم برایشان آورده بودند.
اسیر عراقی از نگاه کردن به آنها خسته نمی شد، دیگر به این فکر نمی کرد که چطور ایرانی ها با چنان سرعت حیرت آوری فاو را به تصرف در آورده بودند. تنها فکرش گرسنگی بود که داشت سر و صدای شکمش را در می آورد، اطمینان پیدا کرده بود کسانی که با آب یخ از آنها پذیرایی کرده بودند، از غذای مناسب هم دریغ نخواهند کرد و... در همین حین نگاهش روی چهره یکی از ایرانی ها ثابت ماند. این شخص خیلی به نظرش آشنا می آمد. چشم از او برنمی داشت، بی اختیار دستش را روی ران راست کشید و ناگهان مکثی کرد و در جایش نیم خیز شد. مضطربانه سری به چپ و راست انداخت و بلند شد و ایستاد. بسیجی کلمن به دستی که چند قدم از او دور شده بود، زیر چشمی نگاهی به او کرد و به کار خود ادامه داد. صدای داد و فریاد اسیر عراقی بلند شد، به عربی چیزهایی می گفت و با دست به نقطه ای اشاره می کرد، یکی از دو بسیجی که سقای اسرا بودند، گفت: شاید هنوز تشنه است، برو یک کم دیگه بهش آب بده والا همه جا را به هم می ریزه، ناکس از اون تخس های روزگاره، اسیر عراقی همین طور سر و صدا می کرد. وقتی یکی از بسیجی ها کلمن آب را مجددا برایش آورد تا آب بنوشد، با دست، کلمن را کنار زد و شروع کرد به جملات عربی خود، برای آن بسیجی حرف زدن. بسیجی رو به همرزمش کرد و گفت: معلوم نیست چه مرگشه، آب نمی خورده، منم که عربی حالیم نیست... خواست چیز دیگری بگوید که اسیر عراقی ساکت شد. برگشت ببیند چه اتفاقی افتاده که متوجه جوان قد بلندی شد که لباس خاکی بر تن، چفیه ای دور گردن و تسبیحی در دست مشغول صحبت با اسیر عراقی بود. جوان قد بلند لبخندی به بسیجی زد و اشاره کرد که به کارش ادامه بدهد، بسیجی سلامی کرد و برگشت کنار اسرای تشنه که دهان هایشان را برای بلعیدن شیر کلمن، باز کرده بودند.
اسیر عراقی هنوز آنچه را دیده بود، باور نمی کرد، آن جوان قد بلند خاکی پوش را که زبان عربی هم می دانست، می شناخت. هر چند در آن ساعت مجبور شد ساکت شود و چیزی نگوید اما بعد از مدتی توانست ایرانی دیگری را که عربی می دانست پیدا کند و به او بگوید که این جوان عراقی است، به او گفت که این جوان از سربازان گروهان ما بود و من به خوبی او را می شناسم، بعد هم پاچه شلوارش را بالا زده و کبودی روی ران پایش را به ایرانی نشان داده و گفته بود که چند روز قبل که برای دریافت غذا از آشپزخانه گردان به صف ایستاده بودیم، این مرد هم با من بود و سر نوبت با او دعوایم شد و او هم با لگد به پای من کوبید و این هم جای لگد اوست. ایرانی از شنیدن حرف او خنده اش گرفته بود و اسیر عراقی نمی فهمید که حرف خنده داری زده است یا اینکه او می خواهد مسخره اش کند. اما هنوز هم حرف آن ایرانی را باور نمی کرد که در جواب حرف های او گفته بود: جوان قد بلندی که امروز با تو صحبت می کرد و سر و صورتت را بوسید فرمانده تیپ ماست، اسمش هم محمد علی است، او از پاسداران خمینی و دشمنان صدام است.



آثارباقی مانده از شهید
...برادران مسئول، یک کمی به خود بیایید و اطراف خود را نگاه کنید و زیر چشمی نگاهی به شهیدان بیاندازند، هیچ احساسی به شما دست می دهد یا نه؟ نمی گویم احساسات بر شما غلبه کند، ولی این را می گویم که ما همه پا در راه پر پیچ و خم انقلاب گذاشتیم تا به امید خدا می توانیم تمام کسانی را که نارنجک به دست دارند و می خواهند در جاده انقلاب بیندازند از سر راه این قطار انقلاب که با سرعت خیلی زیاد در حرکت است برداریم. بله ما همه باید این فکر را در سر داشته باشیم تا این قطار را به مقصد برسانیم و هر کسی به این فکر نیست باید از مسیر این جاده خارج شود تا کسی که می تواند جای او را پر کند. این جاده در جلسات با اتاق های در بسته نیست و نمی شود از پشت درهای بسته و داخل اتاق و از دریچه اتاق، قطار انقلاب را یاری کرد. باید بیرون آمد، باید در مسیر قرار گرفت و باید پرچم در دست داشت تا وقتی قطار انقلاب می خواهد از آنجا بگذرد، مسیر را تشخیص دهد و بداند که راه کدام است. ما خوب می دانیم که در سر پیچ و خم، یک دختر مو طلایی با نارنجکی و یا مردی با چهره دیگر و... ایستاده و آماده پرتاب نارنجک می شود و این ماییم که باید تا قطار می رسد جاده را صاف کنیم، یعنی به جای ریل ها باشیم تا اینکه اگر ریلی از کار افتاد، خودمان را به جای آن بگذاریم...

منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/5607.html (http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/5607.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد