PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرمانده شهید منصور رییسی



Joseph Goebbels
30th October 2011, 11:22 AM
فرمانده محور عملیاتی لشکر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مرداد 1337 ه ش در آبادان به دنیا آمد ، پدرش را در 11 سالگی از دست داد و شد مرد خانه . بعد آمدند اصفهان مشکلاتشان زیاد بود ، اما همت و استعداد او زیاد تر ، دیپلم را گرفت و رفت سربازی . مردم ریخته بودند توی خیابانها و علیه رژیم شاه شعار می دادند . سرباز ها ایستاده بودند رو به روی مردم .مرخصی که آمد گفت : اگر مجبور کنند به مردم شلیک کنم . خود افسر ها را می زنم . وقتی بر گشت پادگان ، تهدیدشان کردند فایده ای نداشت .
بعد از انقلاب به انستیتو تکنولوژی اصفهان رفت تا بیشتر درس بخواند . اما حمله عراق به ایران نگذاشت . بلند شد و رفت آبادان ، خرمشهر و هر جایی که به او احتیاج بود . اصفهان هم که آمده بود در بنیاد امور مهاجرین جنگ کار می کرد .
چند وقتی هم رفت کردستان . عملیات فرمانده کل قوا ، خمینی روح خدا . دوباره بر گشت جنوب . همان وقت خیلی از دوستانش شهید شدند . اما خم به ابرو نیاورد . ثامن الائمه ، طریق القدس ، فتح المبین ، تنگه چزتبه ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم ... همه جنگیدن و فرمانده های او را دیده اند .
فرمانده ی گردان امام حسن (ع) از تیپ اما م حسین (ع) مسئولیت محور یا یک بسیجی ساده . هیچکدام برایش فرقی نمی کرد . مهم این بود که به وظیفه اش عمل کند می گفت : من پاسدار ساده ای بیش نیستم . من سرباز امام زمان هستم البته اگر لایق باشم . دوباره با ترکش توپ و خمپاره زخمی شد اما باز هم نماند . او می گفت :
تا وقتی که جنگ هست من هم باید در جبهه باشم آنقدر ماند تا بالاخره شب دوازدهم آبان 1361 و شانزدهم محرم در مرحله دوم عملیات محرم به آرزویش رسید .
منبع:ستارگان چشم من،نوشته ی سیدعلی بنی لوحی،نشرکنگره سرداران و23000شهیداصفهان،اصفهان-1383


وصیت نامه
...به حسین (ع) فکر می کنم و ایثارش ، به روز عاشورا می اندیشم و عظمت و بزرگی اش ، به صحرای کربلای نظر می کنم و دشت بیکرانش ، به بزرگی تمام کره ی زمین .حسین می دانست که اگر عاشورا هست ، فردای عاشورا ها خواهد بود . اگر سرزمین کوچک کربلا است ، فردا تمام کره زمین کربلا خواهد شد . می دانست که کسانی هستند از پیروان فرزندش مهدی (عج) کربلا ها خواهند ساخت و عاشورا ها بپا خواهند کرد ، می دانست که خمینی ها خواهند آمد تا سربازانش اسلام را از خونشان آبیاری کنند همانگونه که از خون او آبیاری گشت . می دانست که اگر در اسارت ، زینب اش خطبه می خواند . با تمام وجود می خواهم بگویم که حسین جان اگر در صحرای کربلا نبودیم ، ولی عاشورا ساختیم ، کربلا ها ساختیم تا خونمان در جویبار خون تو به حرکت در آید ، اگر این افتخار با ریختن خونم نصیبم گردد .می خواهم بگویم که حسین جان اگر اجساد کشته گان دشت کربلا را در زیر پای ستوران لگد مال کرذند ، جسد های بی جان و زخمی های ما را در زیر شنی های تانک له کردند و چه زیبایی این حماسه دارد. همیشه دلم می خواست که گلوله تانک بخورم و شهید شوم تا احساس هیچ چیزی نکنم ولی الان دلم می خواهد که زخمی شوم و در زیر زنجیرهای تانک ندای هل من ناصر ینصرنی را لبیک گویم ، بگویم لبیک یا حسین جان .حالا اگر انشا اله خداوند منان قبول کند خونم در جهت اسلام و برذای حفظ حرمت قرآن و بیاد حسین (ع) ریخته شده است می خواهم دمی چند وصیت کنم :
امام ما خمینی عزیز با امام زمان (عج) در رابطه می باشد. بدانید که همانگونه که امام حسین (ع) مسلم را فرستاد تا ببیند چه کسی ندای هل من ناصر ینصرنی او را جواب گوید . امام زمان خمینی را فرستاده است تا ببیند سربازان و فداکاران واقعی او کیایند اگر لیاقت خمینی را نداشته باشیم ، اگر لیاقت مهدی را نداشته باشیم اگر خود سازی نکنیم . اگر برای رضای خدا حرکت نکنیم خداوند خمینی را از ما خواهد گرفت . دل امام زمان از ما رنجیده خواهد شد . پس بدانید که خط خمینی خط امام زمان و خط اسلام است . از او دور نشوید هر چه می گوید . بدون چون و چرا بپذیرید. بدانید که ما برای انجام تکالیف آمده ایم چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم . منصور رئیسی



خاطرات
سیدعلی بنی لوحی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
یکباره به یکی از دوستان مشترک مان گفتم :
منصور رئیسی را یادت هست ؟
چشمانش برق زد .
مگر می شود یادم برود ؟
چی می توانی درباره اش بگویی ؟
خندید . قشنگ خندید و گفت :
خوشگل بود .
راست می گفت ! منصور بسیار خوشرو بود . همه چی اش زیبا و دوست داشتنی بود . حرف زدنش ، خندیدنش ، لباس پوشیدنش ، جنگیدنش و شوخی کردنش ، فوتبال کردنش ...!
حتی شهادتش هم . بعضی وقت ها فکر می کنم هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که آدم خوشگل زندگی کند و خوشگل تر بمیرد .
وقتی با مصطفی رسیدیم . بالای سرش ، تازه رفته بود . با آن ریش های زیبایی که انگار شانه خورده بود ؛ انگار ترکش ها هم حیف شان آمده بود که صورت قشنگش را خش بیندازند . مثل روز اولش بود . همان روزی که با گردان مسلم آمده بود تیپ و قیافه اش با اکثر بچه ها فرق می کرد . کسی فکر نمی کرد که آن جوان خوش تیپ ، خوش لباس و خوش رو ، روزی یکی از فرماندهان و از عناصر فعال لشکر امام حسین گردد . هر چند که بسیار زود به مقصد رسید ودوستانش را تنها گذاشت . به همین دلیل است که کمتر کسی از او خاطره ای در ذهن دارد و کمتر از او گفته شده است .
قبل از آمدن به جبهه در امور جنگ زدگان فعالیت می کرد . خواهرش که با او همراه بود می گفت : هر چه قدر اوضاع و احوال جنگ زده گان را می دید ، بر افروخته تر می شد . یک روز طاقتش را از دست می دهد و مصمم می شود به جبهه برود . مرد خانواده بود . پد رش در دو سالگی او ، خواهر و مادرشان را تنها گذاشته بود ؟ سعی می کنند راضی شان کنند که خدمت به جنگ زده گان هم نوعی جنگ است . اما او قبول نکرده و آمده بود . همراه با بچه های گردان مسلم آمد و از منطقه نثاره دارخوین شروع کرد .
نثاره روستایی بود نزدیک فارسیات در نزدیکی کارون . لشگر 5 مکانیزه عراق . به قصد محاصره خود را تا فارسیات رسانده بود . نثاره در تقسیم بندی مناطق جزء مناطق تحت کنترل دارخوین بود . مشکل اصلی در دفاع از این منطقه این بود که نیروهای این جبهه باید با یک قایق کوچک از کارون عبور می کردند . چهل نفر بیشتر نبودند که جلوی یک گردان مکانیزه عراق مقاومت می کردند .
وقتی گردان مسلم به جبهه دارخوین آمد ، اواسط آذر ماه 1359 بود وتعدادی از نیروهایش برای خط دفاعی نثاره انتخاب شدند که منصور یکی از آنها بود . از روزی که منصور و یاران او در نثاره مستقر شدند ، رفت و آمد دشمن هم کنترل شد و عراقی ها فهمیدند که دیگر نمی توانند خود را به کارون برسانند . شرایط زندگی در نثاره بسیار سخت بود و قتی باران می آمد ، گل و شل می شد . پا را با پا نمی توانستی برداری . در آب شرایط سنگر ها را هم آب می گرفت . سرمای نیمه شب تا مغز استخوان می رسید . ماشین تدارکات هم با سه چهار ساعت تاخیر غذا می رساند . وقتی هم هوا گرم می شد تازه پشه ها حمله می کردند . صبح ها ، زیر نور فانوس یک وجب پشه روی هم ریخته بود . بعد ها هم که در شهر دارخوین روشنایی برق آمد ، آنقدر پشه روی هم ریخت که قصه آن نگفتنی است .هجوم پشه ها برای گزیدن آنقدر وحشتناک بود که دست و صورت بچه ها از نیش پشه ورم و بعد از چند روز عفونت می کرد. بعضی از بچه ها سر و صورت شان را با گازئیل می شستند تا از دست پشه ها راحت شوند . بعد ها هم کرمی آوردند که از گزیدن پشه ها جلو گیری می کرد . بوی بسیار بدی داشت که پشه ها هم از همان بو فرار می کردند . هوای شرجی ؛ گرمای بالای 50 درجه ، سنگردم کرده آتش و خمپاره ها ، هم مزید بر علت می شد ، با این حال کسی اعتراض نداشت . شب ها در حاشیه نخل ها صدای زمزمه «الهی العفو ! به آسمان می رسید . همین بود که بچه ها راحت تر می توانستند این شرایط را تحمل کنند اما در این میان صبر منصور چیز دیگری بود .خیلی زود در دل بچه ها جا گرفت . هر وقت می دیدی اش ، می خندید . با موهای مرتب و ریش هایی شانه خورده . آن روزها کمتر کسی به سر و وضعش اهمیت می داد ، منصور واکس پوتین هایش را فراموش نمی کرد ! خوش اخلاق بود .خوب می خندید اما کسی را مسخره نمی کرد . حرف زدنش قشنگ بود . با ان لهجه نیمه جنوبی و نیمه اصفهانی ، لکنت زبان خفیف و تحصیلات دانشگاهی ، حرف زدنش به دل می نشست . بذله گویی اش با ادب همراه بود .
همین است که وقتی که اسم منصور رئیسی می آید ، چهره ای زیبا و دوست داشتنی ، قامتی رعنا .و بدن ترکه ای ، لهجه جنوبی آمیخته به اصفهانی و لبخندبی ملیح به یاد می آید .
در دل بچه ها محبوب بود اما خودش را از همه پایین تر می دانست . در عملیات فرمانده ی کل قوا حتی فرمانده ای یک دسته را هم نپذیرفت .خودش را از چشم فرماندهان پنهان می کرد تا مسئولیتی بهش پیشنهاد نکنند . وقتی در شهرک دارخوین گردان ها را سازماندهی می کردند ، منصور رفت توی ستون و آنقدر پا به پا کرد تا به قول خودش از بار سنگین فرماندهی که نزدیک بود کمرش را بشکند ، نجات پیدا کرد . او یک قطار فشنگ و یک خشاب پر کلاش را به هر چیز ترجیح می داد .
اما بعد ها در یک عملیات ، وقتی آقا مصطفی ردانی پور فرماندهی یک گردان را بهش پیشنهاد کرد ، گفت : این بچه ها خیلی خوبند . باید کسی به آنها امر و نهی کند که مثل خودشان خوب باشد . دوستان دیگری هستند که بیشتر از من شایستگی این کار را دارند . اما ردانی پور گفت : این را ما باید تشخیص بدهیم تشخیص ما هم این است که شما باید این مسئولیت را به عهده بگیرید .
منصور دیگر نه نگفت : اگرشما اینطور تشخیص داده اید من اطاعت می کنم . با اینکه قبول مسئولیت فقط بار آدم را سنگین تر می کند ؛ چون شما فرمانده ی من هستید ، به احترام شما قبول می کنم . قبول کرد و پایش ایستاد . مدیریتش فوق العاده بود . خوب می توانست اوضاع جنگ را تحلیل کند . وقتی مسئولیتی را به عهده می گرفت دیگر شانه خالی نمی کرد . از دلایلی که ردانی پور هم خیلی دوستش داشت ، همین بود ؛ می گفت اگر جنگ تمام شود ، افرادی مثل منصور می توانند در نظام نقش بالایی داشته باشند . چون به مسائل روز آگاه است و خوب تحلیل می کند .
البته این محبت یک طرفه نبود . منصور هم بچه ها را دوست داشت ، ما را هم همینطور ، بعد از عملیات بیت المقدس قرار شده بود برویم قرار گاه فتح ؛ اما منصور نمی گذاشت . دلش نمی خواست ما را یا محبت خاصی ما را نگه داشته باشد . به سختی دل کندیم از هم ! در مرحله اول عملیات بیت المقدس از کارون که عبور کردیم باید به جاده آسفالته اهواز – خرمشهر می رسیدیم ، راه طولانی بود . حدود 30 کیلو متر !همه خسته شده بودند . بخصوص فرمانده گردان ها چون آنها بین اول و انتهای ستون رفت و آمد داشتند ، تند تر از بقیه حرکت می کردند اما منصور هر از گاهی گردان را نگه می داشت . می نشاندشان و برایشان صحبت می کرد . به شان روحیه می داد . انگار با صحبت های او جان تازه ای می گرفتند و با روحیه ای بهتر راه می افتادند .
روحیه دادن هایش هم عجیب بود . در حال و هواهای مختلف ، کارهای بخصوصی می کرد . به روش های مختلفی به بچه ها روحیه می داد . مرحله ی سوم عملیات رمضان ، لشکر امام حسین تحت کنترل عملیلاتی سپاه سوم صاحب الزمان (عج) بود که فرمانده ایی اش را آقا مصطفی ردانی پور به عهده داشت . گردان های خط شکن از معبر عبور کرده و با نیروهای دشمن در خط اول در گیر بودند .
آن موقع منصور فرمانده گردان امام حسن (ع) بود . نیروهای او موظف بودند در عمق منطقه عراقی ها پیش روند ، مسیر طولانی بود . خودش با گریه تعریف می کرد که وقتی گردان را به ستون کردم و از خط دشمن گذشتیم تا در عمق عراق عملیات کنیم ، به نیروها فرمان دادم در حین پیشروی ، سینه زنی کنند ، بچه ها اینقدر حال کردند که نفهممیدند این همه راه را چطوری رفتیم ؟!
یکی از نیروهای اطلاعات از کنار معبر با آقا مصطفی تماس گرفت و با نگرانی گفت :
منصور در حال عبور دادن گردان امام حسن از معبر است . او به بچه های گردان دستور داده در حال پیشروی سینه زنی کنند ! چه کار کنیم ؟ حال و هوای آقا مصطفی ، آن موقع طوری بود که سرش برای این کارها درد می کرد گفت : بگذارید به حال خودشان باشند . مگر خط رو من و امثال من تصرف می کنیم حضرت زهرا (س) عنایت کنند و رعب و وحشت در دل دشمن بیفتد .
کمتر کسی می توانست مثل او شجاعت و تدبیر را با هم همراه کند . مرحله دوم تکمیلی عملیات بیت المقدس ، دو گردان از لشکر 14 امام حسین (ع9 و دوگردان از لشکر 8 نجف اشرف قرار بود از روی دژ به سمت جنوب بروند ، به سمت قلب عراقی ها ، حمید باکری فرمانده یکی از گردانهای لشکر 8 نجف اشرف بود و منصور رئیسی و کریم نصر هم فرمانده ی دو گردان از لشکر 14 امام حسین (ع) . گردان های لشکر امام حسین (ع) از پایین دژ به راه افتادند . هنوز صد متر بیشتر وارد منطقه ی عراقی ها نشده بودند که با دشمن مواجه شدند . عراقی ها پیشرفت کرده بودند و آمده بودند جلو . آنها تازه نفس بودند اما نا آشنا به اوضاع منطقه .درگیری شدید بود . 300 نفر با یک تیپ مجهز درگیر شده بودیم اما تلفاتی که آن شب به دشمن وتارد شد ، در تاریخ جنگ بی سابقه بود . رئیسی هم می جنگید و هم فرماندهی می کرد . هم به اوضاع نیروهایش رسیدگی می کرد و هم می دوید . دنبال تانک های در حال فرار ، می پرید روی آنها و نارنجکی توی آن می انداخت . شجاعت او به بقیه هم روحیه می داد . منصور با چهره ای با محبت ، لباس بی ریای بسیجی و محاسنی که گرد . غبار خط و خاکریز آن را روست داشتنی تر می کرد ، هیچ وقت وقت آرام و قرار نداشت . در خط زید گلوله باران دشمن قطع نمی شد . هوای گرم و سوزان بیابان به 55 درجه بالای صفر می رسید . شبهایش شرجی بود . صبح که هوا روبه خنکی می رفت . خواب به چشم کسی نمی رفت . صبح زود اول وقت ، این منصور بود که با یک وانت گرمک خنک خود را به خط می رساند و با نان و پنیر و گرمک صبحانه ی بچه ها را ردیف می کرد . آن وقت لبخند ملیحش که همیشه ههمراه چهره ی او بود ، خستگی را از تن همه خارج می کرد . دقایقی نمی گذشت که کار روزانه را از تن همه خارج می کرد . . قبل از عملیات محرم ، لشکر هنوز در خط زید مستقر بود . دشمن هم چون فکر می کرد عملیات بعدی ما در منطقه شلمچه و برای تصرف بصره طرح ریزی شده باشد خیلی روی این منطقه حساس بود . . در آن گرمای استثنایی مرداد ماه ، تا یکی دو کیلومتری که از خط اول فاصله می گرفتیم . در دید و تیر عراقی ها بودیم . آنها با خمپاره های معنی دار ، آن منطقه را وجب می کردند . به همین دلیل هم بچه ها سعی می کردند این مسیر را تند تر حرکت کنند .
حدود ساعت ده صبح باید به گذار گاه بر می گشتیم. ما با موتور راه افتادیم و منصور با یک دستگاه وانت ، همراهش تعدادی از نیروهای خط بودند که می خواستند بروند حمام . ما جلو تر بودیم و منصور پشت ما که کرد و خاک جاده اذیتمان نکند . یک کیلو متری بیشتر از دژ دور نشده بودیم که منصور ایستاد . دور زدم و علت را پرسیدم . همانطور خندان ، صندوق های مهمات کنار جاده را نشانم داد و گفت : توی این جعبه ها کلی فشنگ هست . من در این مدتی که از این مسیر رفت و آمد می کردم ، دنبال فرصتی بودم تا این فشنگ ها را جمع کنیم . مهمات غنیمتی خستگی را از تن بچه ها دور می کند . پرسیدم : توی این هوای گرم ؟ در دید دشمن ؟! بگذارید یک وقت دیگر نزدیک غروب که هوا رو به تاریکی می رود . گفت : فعلا خبری نیست . در کار خیر هم باید عجله کرد . بچه ها دست به کار شدند . کمی بعد عقب وانت از فشنگ کلاش و نوارهای تیر بار پر شد . با منصور به راه افتادیم این بار هر دو با موتور و او شرح می داد که در مرحله دوم عملیات بیت المقدس این مسیر را با شهید خدیوپور آمده است .
منصور فرمانده محور بود اتا آخر شب ، وجب به وجب خط پر پیچ و خم زید را نشان می داد . حتی یک تکه کاغذ و چوب هم از چشم او دور نمی شد . بچه های لشکر یاد گرفته بودند که خط مقدم باید پاک باشد و رزمنده منظم . معمولا ملافه ی تمیزی دنبالش داشت وقت خواب روی زمین پهن می کرد و می خوابید . کمتر کسی آن روزها به این مسائل اهمیت می داد ، اما منصور نه ! منصور تا زنده بود و کنار ما ، همیشه با بسیجی ها ی ساده و صفر کیلو متر بود . با گردان بود یا نبود ؛، مسئولیت داشت یا نداشت ، هر چه بود قوت قلب لشکر بود . چون خسته نشدن از کار شبانه روزی و دور بودن از« اما » و « چرا» های روز مره ، از او با سن و سال کم و تجربه های گرانبهایش ، جواهری ساخته بود بی همتا .

با مهدی نصر و بچه های دیگر تیم فوتبال تشکیل می دادند و بازی می کردند . از ورزش و آمادگی جسمانی غافل نمی شد . مرتب به بچه ها سفارش می کرد که ورزش کنند و بدن شان را آماده نگهدارند . در ورزش هم از کار فرهنگی و آموزشی نیروهایش غافل نمی شد . حتی در بازی کردنش هم جدی بود . یکی از با زی هایمان به پنالتی کشیده شده بود .
گاهی برای خودم تاسف می خورم . برای جامعه هم همین طور ، ما منصور و امثال اینها را زود از دست دادیم . منصور از آن دسته از بسیجیان پر و پا قرصی بود که اگر هر خط دفاعی یکی از آنها را داشته باشد چیزی کم ندارد . ! و مگر منصور چند تا داشتیم ؟! یکی ، دو تا ، صد تا ؟ این آدم ها رذا دیگر کجا می توان پیدا کرد ؟! چقدر زمین باید بچرخد تا بار دیگر چنین مردانی پا بر سر او بگذارند ؟! اینم خاک چه افتخاری می کرده از داشتن چنین مردان عاشقی !
منصور هم عاشق بود . مثل احمد رضا خدیوپور و عباس فنایی و مثل خیلی شهدای دیگر ، عاشق بود و مثل تمام عاشقان عالم به به عشق محبوبش نفس می کشید . به عشق محبوبش حرف می زد ، می جنگید به عشق محبوبش دوست داشت و نفرت داشت . انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . به عشق محبوبش گریه می گرد و به عشق مردم که نه ، شهید شد !
محرم سال 1361 شمسی برای خیلی ها که عاشق بودند ، تکرار محرم سال 61 هجری قمری بود و آنها عشق شان را می خواستند . عملیات محرم همان روز ها بود . لشکر امام حسین که آن زمان 18 گردان مانوری را برای شرکت در عملیات سازماندهی کرده بود ، توانست در کنار لشکر های دیگری مثل علی بن ابی طالب ، نجف اشرف ، کربلا و قمر بنی هاشم از رود خانه ی دو یرج عبور کند . دشمن را در حد فاصل چم هندی و چم سری شکست دهد و بعد از رسیدن به مرز ، به شهر نفتی زبیدات برسد . او در یک مرحله از همین عملیات بود که به همراه یک نفر دیگر و فقط با دو موتوراز جناح راست دشمن نفوذ کرده بودند که دیدند دشمن تانک ها را روشن گذاشته و فرار کرده است . بر گشتند و قسمتی از نیروها را بردند تا در پشت دشمن موضع بگیرند .
وقتی نیروهای لشکر 14 امام حسین (ع) شهر نفتی زبیدات را تصرف کردند ، ناچار شدند به سمت ارتفاعات175 پیشروی کنند . یک جاده آسفالته با شیب نسبتا تند از محلی که لوله های نفت زیادی در آن نصب شده بود . به طرف جناح غربی کشیده شده بود . حاج رضا جبیب اللهی فرمانده ی عملیات سپاه سوم بود . آمده بود پای کار و در زیر آتش گسترده ی دشمن تلاش می کرد . ستون گردان ها را برای پیشروی هماهنگ کند . منصور به عنوان فرمانده ی تیپ یکم لشکر امام حسین (ع) ، مسئولیت سنگینی را در آن شرایط به دوش داشت . لحظه ای آرام و قرار نداشت . گردان یا زهرا (س) که به پای ارتفاعات رسید ، آنقدر آتش دشمن سنگین بود که وجب به وجب زمین را سوزانده بود . چند نفر از نیروهای داخل ستون زخمی شده و دئر کنار جاده افتاده بودند . در این شرایط ، منصور نیم نگاهی به پیشروی نیروها داشت و تا نگرانی مجروحینی را می نگریست که با شو.ق و عشقی عجیب دوستانشان را به پیشروی تشویق می کردند . همین جا بود که منصور در تاریکی و در آخر ستون گم شد ، اما صدایش را در بی سیم می شنیدی .
منصور ، منصور ، منصور ! حسین .
حسین . جان سلام ! کربلا کاری نداری ؟! به خودش قسم بوی خوش آن مشام را نوازش می دهد ....
بعد از آن بود که ارتفاعات 175 شاهد نبرد های نابرابری شد و یاران امام با حد اقل امکانات و بدون داشتن سنگر های مناسب ، با آتش پر حجمی رو به رو شدند که تا آن زمان سابقه نداشت . عراقی ها با روانه کردن آتش نامحدود صد ها عراده توپ و قبضه خمپاره تلاش کردند .پیشروی رزمندگان به سمت استان العماره را سد کنند ، منصور ریئسی و مهدی نصر در آن زمان فرماندهی تیپ های لشکر امام حسین (ع) را بر عهده داشتند .
آنها به شیوه و سیره ی فرماندهان بسیجی ، مانند یک تک تیر انداز ، جلو تر از بقیه در مقابله با دشمن سهیم بودند ، شاید سومین شبی بود که از شروع عملیات می گذشت .
رز مندگان در خطوط مقدم دفاعی به سختی در مقابل پاتک های دشمن مقاومت کردند . در سنگر فرماندی عین خوش ، مسئولیت هدایت عملیات ، لحظه به لحظه جناح پوشش هر گردان را کنترل کردند . نیمه های شب بود که بیسیم خبر مجروحیت منصور را گزارش داد .
این گونه مطالب در زمان عملیات ، دارای طبقه بندی سری بود . و با کد و رمز اعلان می شد . با کشف رمز ، سنگر به هم ریخت . یکی سر به دیوار گذاشت . دیگری بلند گریه کرد ، یکی فریاد یا حسین سر داد . حاج آقا مصطفی ردانی پور هم بود . آن روحانی بزرگ که در کادر سازی ، استاد اول جنگ بود . به منصور خیلی علاقه داشت ایام عاشورا بود و عروج یکی دیگر از قدیمی ها حال همه منقالب شد .
آقا مصطفی روضه خواند . مصیبت شهدای کربلا را خواند . خواند و گریه کرد . سینه زد و گریه کرد ، تازه این خبر مجروحیت منصور بود ! اما هر کس می شناختش ، مطمئن بود که شهید شده است . منصور از همان اول بوی شهادت می داد . من اما ، صبح همان روز یقین کردم که منصور رفتنی است .
اگر با چشم دل نگاه کنی منصور را می بینی سوار بر موتور از آبهای سرکش رود خانه ( دویرج) گذشته است و جاده آسفالته منتهی به شهر زبیدات را در می نوردد . کمی جلو تر ، دست چپ ، اینم جاده شیب دار به دامنه تپه های 175 می رسد . آنجا یاران امام به مهمانی خدا دعوت شده اند . منصور می ایستد ، چشم های زیبای او آسمان را به سمت قله می شکافد و فریاد می زد .
من برای شهادت آماده ام .
امروز دل من شور دیگری دارد و هوای کربلا کرده است . دیگر انفجار گلوله های دشمن مرا به سینه خیز وا نمی دارد و هر لحظه یاد دوستان شهیدم می افتم یاد علی عمرو ، منصور عبد الهی ، احمد رضا خدیوپور ، عباس فنایی ؛ نه دیگر بس است ؛ من هم باید بروم ، دیگر طاقت ماندن ندارم .
شهداء من همراه خوبی برای شمن نبودم ، علی ، تو را می گویم آن زمان که در کمین تانک دشمن نشستی و آن را با آتش کوکتل خود منفجر کردی و فریاد الله اکبر تو به آسمان رفت !
منصور ، یادت می آید گردان ابا عبد الله را به چزابه رساندی ، چقدر دویدی ، عرق ریختی تا خاکریز زده شد و خط دفاعی شکل گرفت ، آنگاه در خون خود غلطیدی ، لبخند زدی و به عرش خدا پرواز کردی .
احمد رضا تو را می خوانم ، با بدنی خسته و از راه مانده ، یادت می آید موهای سر خود را تراشیدی و آن را مظهر عشق گرزدان را به خط دشمن رساندی ، یادت می آید در پشت جاده اهواز ، خرمشهر چگونه پاتک تانک های دشمن را خنثی کردی و هرگز پاهای تو در میان دود و آتش و انفجار خمپاره ها نلرزید ، افسوس که در زید به شهادت رسیدی و نبودی تا فتح خرمشهر را شاهد باشی .
وقتی صبح سحر به دژ رسیدم ، در کنار خاکریز نوری به آسمان می رفت که هر صاحب دلی را از خود بی خود می کرد ، تو شهید شده بودی و من فریاد خود را در سینه حبس کردم تا کسی گریه مرا در صبح عملیات نبیند .اکنون من تنهای تنها ، در میان تپه هایی که وجب به وجب آن فریاد الله اکبر بهترین یاران خدا را به خود دیده است دوست دارم در خون خویش بغلطم و سر خود را به خدا هدیه دهم .
در حال و هوای ایام محرم منصور است که او را در خود گرفته است .
هر روز حد فاصل عین خوش تا چم سری و منطقه ی نبرد را می رفت . بعضی وقت ها با کسانی مثل کریم سلیمی . اما آن روز صبح منصور حال و هوای خاصی داشت . انگار دل نمی کند برای رفتن . پا به پا می کرد . انگار حرفی داشت که نمی دانست چگونه بگوید . می آیی با هم برویم دو کوهه یا تنهایی برم ؟ گفتم دو کوهه ؟!آخه صد کیلو. متر راهه ؟! بگذار فردا برویم ! موتور را روشن کرد می خواهم بروم غسل کنم . می خواهم خدایی بشوم ! اما من اصلا در حال و هوای او نبودم . در منطقه هم که حمام صحرایی هست ! سرش را زیر انداخت . نه ! این بار فرق می کند ! می خواهم یک حمام حسابی بروم . غسل شهادت را که شنیده ای ! بالا خره راه افتادیم . ساعتی بعد از روی پل نادری از روی کرخه گذشتیم و رفتیم دو کوهه . منصور در آسمان سیر می کرد . حرف هایش همه از شهادت بود . اما من همه چیز را به شوخی گرفته بودم . دلم نمی خواست قبول کنم یا حرف هایش را باور کنم .
من امشب شهید می شوم . این آخرین غسل من برای شهادته !
نمی توانستم تحمل کنم . دست بردار مگه آ دم قحطیه که تو را ببردند ؟
اما او کوتاه نمی آـمد . نه ! شوخی نمی کنم . این بار نوبت منه ! من حرفش را قطع می کردم . شوخی می کردم تا شلاید حال و هوایمان عوض شود . اما او عوض نمی شد .
می دانم که این بار شهید می شوم . اما نگرانم . مادرم مرا خیلی دوست دارد . او بیشتر از هر کس دیگه ای به من وابسته است . عشق من و مادرم دو طرفه است . من طاقت شکسته شدن دل مادرم را ندارم . اما او را به خدا می سپارم که حسبنا الله و نعم الوکیل . و این گونه بود که منصور آخرین روز را سپری کرد .
غروب که در عین خوش دیدمش ، برق چشمهایش مرا مجذوب کرد . بچه ها ، وقت رفتن پیش خدا ، حرف های شان را به شکلی عجولانه و بریده بریده بیان می کنند . درست مثل کسی که بار سفرش را برای سفری مهم بسته است و دیگر طاقت مکاندن ندارد . جسم او اینجا و روحش جای دیگر است . انگار گونه ای لرزش بر جای جای وجود آنها افتاده و رگها تحمل حرکت خون در خود را از دست داده است . منصور هم در زمره ی شهدایی قرار گرفته بود که می دانستی چند لحظه ای بیشتر ماندنی نیستند . روز قبل سه چهار عکس از او گرفته بودم اما حالا ، نزدیکی های غروب محرم و افق خوزستان که همیشه سرخ و خونین است ، بیشتر از هر وقت دیگر آدم به یاد شهدا می افتد . در این چند روزه شهدای زیادی داده بودیم .
منصور در چنین فضا و حالی راهی شد . مثل همیشه ، آخرین کلام ، خداحافظ ، التماس دعا و سلام مرا به فلان و فلان برسان . ما هم می خواستیم . سلاممان را به شهدا و امامن حسین (ع) برساند ، بعد ، لحظه ای مکث ، نگاه حسرت بار و بریدن بند های محبت و دوستی ، بند هایی که اگر پاره نشود ، جگرت را پاره پاره خواهد کرد . باید آن را قطع کنی و به کار بیندازی که تو را از خود بی خود نکند و صد البته تحمل می خواهد که فقط خدا می تواند بدهد . با رفتن او ، تو که جا مانده ای به سنگر باز می گردی که دلت را خوش کنی به شنیدن صدای بچه های امام از بی سیم و البته تو ، شاید که هنوز بنده ی عمل خویشی و اگر دنیا را سه طلاقه کرده بودی ، حالا سنگر نشین نفست نبودی و لیاقت آر. پی . چی زدن را پیدا می کردی مثل همیشه هم در چنین لحظه ای این کلام به کمک تو می آید و خود را فریب می دهی . که تو تکلیف خودت را انجام دهی . همه که آرپی . جی زن نمی شوند ... مگر همه یک شبه شهید می شوند . و هزار حرف دیگر که . تو هم برای خودت آدمی و نباید خیلی غصه بخوری ... تو هم به درد اسلام می خوری ...
اواسط شب ، در سنگر فرماندهی ، بچه ها یکی یکی جمع می شدند . قاعدتا هفت یا هشت نفری می شدیم . هر کس روز خود را بر اساس مسئولیتی که داشت سپری کرده بود . مسائل و مشکلات هم در جلسات رسمی یا غیر رسمی همان دو ساعت مورد بحث قرار می گرفت . پس از آن عده ای به خط مقدم می رفتند تا آخرین کنترل را بر خطوط دفاعی اعمال کنند ، برخی هم ساعتی را به خواب و استراحتی زود گذر طی می کردند .
برای ما که آن شب سنگر نشین بودیم ، بیش از یکی دو ساعت نگذشته بود که خبر مجروحیت منصور از خود بی خود مان کرد و آقا مصطفی ردانی پور توان ماندن نداشت با او راه افتادیم و دقایقی بعد به سنگر اورژانس رسیدیم که در پناه تپه ای اول جاده ی چم سری قرار داشت . دوان دوان خود را به نماینده تعاون که آنجا مستقر بود رساندیم و از حال منصور جویا شدیم . گفتند که به سختی مجروح شده و ترکش به سرش اصابت کرده است . بدون معطلی راه افتادیم . فاصله صد کیلومتری تا دزفول به سرعت گذشت . یکی دوباری مصطفی به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام متوسل شد . با گریه آه و سوز برای منصور دعا می کرد . می دانست کسانی مثل منصور به دنیایی می ارزند .بیشتر از یک لشکر ! منصور و تمثال او به راستی ارزش یک لشکر را داشتند . تاثیر گذاری آنها در لحظه ، لحظه ی دفاع مقدس این چنین بود . گام های استوار ، فکر باز و نظامی با تفکری متکی بر جنگ چریکی و انقلابی ، اخلاص در عمل ، برخورد خوش با بسیجی های تازه وارد که امانت مردم بودند و یک قطره خون آنها یک دنیا ارزش داشت . اینها مجموعه صفتاتی بود که منصور و امثال او را از خیلی های دیگر که بعضی میز نشین شده و حضور در گرد و خاک جبهه و سنگر دم کرده و شرجی خط مقدم را به خواب هم ندیده بودند ، متمایز می کرد . تا آمدیم به بیمارستان برسیم این فکر و هزار فکر دیگر از مغزم می گذشت . وقتی رسیدیم به دزفول ، با هر درد سری بود وارد قسمتی از پایگاه هشتم شکاری شدیم . بهداری آن در میان درختان بلندی استتار شده بود به سرعت وارد سالن بیمارستان شدیم . فضای آنجا کاملا جنگ زده بود . آمبولانس ها مرتب مجروحین را از قسمتی که با بالگردها مجروحین را در آن تخلیه کرده بودند به بیمارستان منتقل می کردند . در سالن صدای قلب مان را می شنیدیم . تاپ تاپ آن از جایی که نمی دانستیم کجای بدن ماست به پشت سرمان می رسید و لرزشی نا خواسته بر اندام مان می انداخت . راهرو پر از مجروح بود . روی زمین ، روی برانکاردهای نه چندان تر و تمیز . آخر راهرو یک سالن بود که آنجا هم جایی برای پذیرش مجروح نداشت . خواهران پرستار که از شهرهای مختلف به صورت داوطلب اعزام شده بودند به مجروحین رسیدگی می کردند . یکی از آنها با ورود ما و اینکه سراسیمه آنجا را به هم ریخته و از این و آن سوال می کردیم . به طرفمان آمد . ما را به سالن دیگری برد که مجروحین بد حال در آن بستری بودند .
وارد بخش ویژه شدیم . داخل سالن بیست تخت وجود داشت و بالای هر تختی یک یا دو نفر از پرستاران مشغول کار بودند . تلاش می کردند مجروحین را که تا مرز شهادت پیش رفته بودند احیا کنند . صحنه ی عجیبی بود . بدن های چاک ، چاک سرهای شکافته ، بدن هایی که خدایی شده و در محرم راهی کربلا بودند .
در اورژانس منطقه مجروح و شهید زیاد دیده بودیم ولی در این سالن ، جدال بین مرگ و زندگی بود و فرشته های نجات عاشقانه تلاش می کردند برادران خود را نجات دهند تا انسانی بماند و فریاد حق طلبی او بار دیگر به آسمان برود . دیدنی بود . خواهران معصوم و پاکی که به حکم وظیفه ، به ندای امام لبیک گفته و در حساس ترین صحنه نبرد حضور داشتند و تلاش می کردند . در گوشه سالن بر تختی از نور ، برادری در حال احتضار بود ، خواهری تلاش می کرد او را از رفتن باز دارد . دست او را گرفته بود و من شاهد بودم که دست آن رزمنده ی بسیجی در میان دستان خواهر پرستارش بود که به شهادت رسید و در این لحظات ، اشک بود که جاری می شد و سکوتی که از همه فریاد ها بلند تر بود و همراه با کوهی از غصه و فراق ، به عرش خدا می رسید و اشک پرستار روی صورت شهید چکید .
اینها همه ، در چند ثانیه از جلوی چشم ما گذشت . خود را جمع و جور کردیم . به خواهری که همراه ما آمده بود ، گفتیم منصور رئیسی از لشگر امام حسین (ع) نگاه مان کرد . از ما دور شد و با خواهر پرستار دیگری برگشت . کنار تختی رفتیم که بدن پاک و مطهری سر خود را به خدا هدیه کرده بود و روی آن آرام گرفته و بهشتی شده بود . خواهران پرستار فقط نگاه مان می کردند که چه می خواهیم .
آقا مصطفی بدون معطلی ملحفه سفید را کنار زد . چیزی را که می دیدیم باورمان نمی شد ! کمرمان شکست ! مصطفی دستها را بر سر گذاشت . لحظه ای چشم ها را بست تا شاید بار دیگر چهره ی عارفانه و خندان این مسافرل را در ذهن ببیند .
آخرین مرتبه ای که منصورعین خوش را ترک می کرد ، جلوی سنگر فرمانده ایستاد و گفت :
خوب مرا ببینید ! دیگر این روی ماه را نخواهد دید .
یک نفر گفت برای سلامتی تو آیه الکرسی می خوانیم تا سالم بر گردی .
گفت : این بار کور خوانده ای این بار کور خوانده ای ! من وصیت نامه ی خود را هم نوشته ام ، پاک ، پاک ! آنقدر احساس سبکی می کنم که می خواهم از همین جا پرواز کنم . محرم امسال برای من بوی تربت حسین (ع) را داشته است .
منصور پاک و مطهر ، مثل همیشه دوست داشتنی ، با چهره ای روشن و نورانی ، محاسنی زیبا انگار همین حالا شانه خورده بود ، بدون کوچکترین زخم و جراحت در جلوی صورت ، رو به بقیع و قبله دلها آرانم گرفته بود . چند قطره خون تازه هنوز از کنار لب ها جاری بود و میان محاسن او محو می شد ،
از شهادت او بیش از یکی دو دقیقه نگذشته بود . پرستار مسئول او از این که ما چند دقیقه دیر رسیده بودیم . تعجب کرده و به ما خیره شده بود. آقا مصطفی خم شد و منصور را بوسید و چیزی در گوش او زمزمه کرد .
نمی دانستیم چگونه بر گردیم منطقه ، دیگر توان بر گشتن به منطقه را نداشتیم ، اما باید بر می گشتیم چون منصور نگران ما بود !
منصور خوشگل زندگی کرد و خوشگل شهید شد .

منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/9752.html (http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/9752.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد