PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرمانده شهید عباس علی حاج امینی



Joseph Goebbels
30th October 2011, 11:13 AM
فرمانده محور عملیاتی لشکر زرهی 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ه ش در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن دیپلم ریاضی وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس کشاورزی فارغ التحصیل گردید. وی به فرمان امام از پادگان خدمت وظیفه گریخت ولی پس از پیروزی انقلاب سلاح های موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوری کرده، کمیته انقلاب اسلامی نجف آباد را سازماندهی کرد. با شروع فعالیت گروهک های ضد انقلاب در شهر کرد، مهندس حاج امینی به عنوان یک معلم و جهادگر در تنویر افکار جوانان آن دیار کوشید.
در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندک مدتی، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهی نیروها به تماشا گذاشت. او در عملیات رمضان جانشین و در عملیات محرم فرماندهی گردان را بر عهده داشت.
عباس علی در جبهه برای نیروهایش علاوه بر فرماندهی شجاع معلمی دلسوز و فداکار بود، او چنان به نیروهای بسیجی ابراز علاقه می کرد که نیروهایش از دل و جان او را دوست داشتند و همین امر باعث شده بود گردان حاج امینی یکی از بهترین گردان های خط شکن لشگر 8 باشد.
در عملیات والفجر مقدماتی گردان او سه مرتبه خطوط دفاعی دشمن را در هم شکست و خود عباس علی نیز مجروح گردید. شهید حاج امینی در عملیات والفجر چهار فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را عهده دار بود و پس از آن که گردان او به تمامی اهداف مورد نظر رسید در تاریخ 28/7/62 به آرزوی دیرینه اش شهادت رسید.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف،-1375



خاطرات
همسر شهید:
زمانی که شهید حاج امینی معلم بود چون شاگردانش اکثراً از قشر مستضعف و بی بضاعت بودند او با ساده ترین لباس به مدرسه می رفت. هیچ گاه لباس نو نمی پوشید و حتی با دمپایی به مدرسه می رفت و می گفت:
«می خواهم همرنگ شاگردانم باشم نمی خواهم بین من و آنها فاصله ای باشد.»
به لحاظ همین امر اکثر اوقات را با آنها می گذارند، با آنها والیبال، بازی می کرد و حلال مشکلات مالی و خانوادگی آنها بود.
آنها نیز بر سر مزار عباس خون می گریستند چون نه تنها معلم بلکه دوست و راهنمای خویش را از دست داده بودند.

سردار شهید احمد کاظمی:
سال اول جنگ تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سر و سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاع بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد.
یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود دیدم. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست.» بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم.
آنها می گفتند: «ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد.»
چون مجید مثل چشمانم عزیز بود به او گفتم: «برو و چشمت را معالجه کن.» ولی گفت: «چشم تخلیه شده دیگر معالجه بی فایده است.» مع الوصف جهت پانسمان، او را روانه بیمارستان کردیم.
او آن قدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید.

همسر شهید:
شهید عباس علی نسبت به درس خواندن بچه ها خیلی احساس مسئولیت می کرد و بدون هیچ گونه چشم داشتی به بچه های همسایه ها، اقوام و آشنایان درس می داد و می گفت این ها آینده سازان هستند.
هرگاه می شنید یکی از بچه ها در زمینه درسی موفقیتی کسب کرده است بی اندازه خوشحال می شد و آنها را تشویق می کرد.
وقتی به بچه های دبستان درس می داد خیلی متواضعانه کنار آنها می نشست و با زبان کودکانه مشکلات درسی آ نها را خیلی ساده برایشان بازگو می نمود.

همسر شهید:
اوایل ازدواجمان بود که برای تدوین کتابی در رابطه با کشاورزی، برای هنرستان ها از هر استانی یک نفر را معرفی کرده بودند تا در وزارتخانه گرد هم نشسته با همفکری یکدیگر این کتاب را تهیه و تدوین نمایند.
به اتفاق ایشان به تهران رفتیم. آن مسئول در برخورد اول، مرتب به سر و وضع و لباس ساده عباس نگاه می کرد و می پرسید: «آقای حاج امینی! مهندس حاج امینی! آقای مهندس حاج امینی از استان اصفهان!»
عباس با تبسم گفت: «بله، خودم هستم بفرمایید.»

جعفر هادیان:
شهید عباس حاج امینی روح بلندی داشت. ندیدم هیچ گاه گریه کند. حتی در شرایط سخت و بحرانی عملیات با صلابت سخن می گفت و فرماندهی می کرد.
یکی از نیروهای مخلص بسیجی گردان بنام شهید شمسیان به شهادت رسید. به اتفاق شهید حاج امینی و دیگر بچه ها به منزلشان در کوهپایه رفتیم. وقتی عباس مشاهده کرد مادر شمسیان نابیناست خیلی ناراحت شده حالش دگرگون شد و شروع کرد به گریه کردن. شاید تا آن موقع اشک حاج امینی را ندیده بودم ولی آن روز حدود پنج دقیقه به شدت اشک ریخت.

جعفرهادیان:
شهید حاج امینی دقت و وسواس زیادی در انتخاب کادر گردان به خرج می داد و کسانی را در راس فرماندهی می گذاشت که تجربه و آموزش کافی دیده بودند.
یک بار که یک گروهان نیرو از یکی از شهرستان ها آمده بود، یک نفر نیز به عنوان فرمانده یا سرپرست همراهشان بود. وقتی گروهان به گردان حاج امینی ملحق شد، وی یکی از فرماندهان با تجربه را در راس گروهان قرار داد. آن برادری که از شهرستان تا جبهه گروهان را همراهی کرده بود به عباس گفت: «من نیز از عهده این کار برمی آمدم چون آموزش های لازم را طی کرده ام.» شهید حاج امینی که معتقد بود باید جان بچه های مردم را دست کسی داد که مهارت لازم و احساس مسئولیت کافی داشته باشد گفت:
« به این دلیل که شما برای اولین بار به جبهه اعزام شده اید نمی توانم این کار را بکنم چون آموزش تئوری با تجربه عملی، کامل و کار ساز می گردد.»

جعفر هادیان:
در عملیات محرم گردان ما به فرماندهی شهید حاج امینی چند مرحله در عملیات شرکت کرده، تعدادی شهید و مجروح داده بود بچه ها خسته از عملیات های مکرر بودند. مع الوصف یک ماموریت دیگر به گردان محول شده بود. شهید حاج امینی به من گفت:
«برو بچه ها را آماده کن، امشب عملیات داریم.» گفتم: « من که نمی روم» البته چون وضعیت گردان را می دانستم این حرف را زدم چنان نگاهی به من کرد که از هر پر خاش و تنبیهی برای من که دوست صمیمی او بودم بدتر بود.
سریع خود را جمع و جور کرده گفتم: «باشد همین الان می روم.» خود او نیز سلاح به دست همراهم آمد و گفت: «برادران زود آماده شوند می خواهیم برویم عملیات!» بدون هیچ مخالفتی همه بچه ها علی رغم خستگی زیاد به دنبالش راه افتادند.

مهدی مختاری:
در عملیات محرم شب دوم در محلی استقرار یافتیم که امکان رساندن تدارکات به ما نبود. هوا خیلی سرد بود و زمین به لحاظ بارندگی شب قبل خیس بود. پتو نیز نرسیده بود و از سرما می لرزیدیم شهید حاج امینی گفت: «بسیجی ها در اولویت هستند.» و پتوهای خود را به بچه های بسیجی داده خود بدون پتو ماند.
ما نیز به پیروی از فرمانده پتوهای خود را به بسیجی ها دادیم و یادم هست در آن شب سرد پنج نفری روی زمین خیس خوابیده فقط با یک پتو روی خود را پوشاندیم.

جعفر هادیان:
در عملیات محرم دشمن آتش شدیدی روی سر گردان اجرا می کرد به طوری که تمام گردان زمین گیر شده بود. محل استقرار ما نیز روی جاده آسفالت بود و هیچ عارضه طبیعی جلوی ما نبود که پشت آن پناه بگیریم لذا هر لحظه توقف باعث ازدیاد تلفات می شد.
در این آتش عباس حاج امینی از زمین بلند شده با آن قد و قامت بسیار بلند و کشیده تمام قد ایستاد و فریاد کشید:
«چرا خوابیده اید! چرا بلند نمی شوید! نهایتش این است که یک گلوله و یا ترکش خورده شهید می شوید. مگر چه خبری از این دنیا و زندگی در آن دیده اید؟!»
در حالی که یک ترکش به گردنش خورده بود و در آن لحظه عراقی ها او را می دیدند؛ حتی صدایش را می شنیدند؛ او به سه فریاد گردان را از زمین بلند کرده به خط حمله برد.

جعفر هادیان:
ضرورت آموزش و آمادگی نیروها جهت شرکت در عملیات، امری بدیهی است شهید حاج امینی با وسواس و حساسیت فوق العاده ای به آموزش نیروها می پرداخت.
او رزم های شبانه سنگینی که به خوبی با شب عملیات قابل مقایسه بود تدارک می دید و همه را در آن شرکت می داد. در این رزم های شبانه سخت گیری زیادی می کرد و با افراد قاصر به شدت برخورد می کرد.
شب قبل از عملیات نیز همه گردان را جمع کرده، ضرورت آموزش را یادآور می شد. سپس می گفت:
« از همه این عزیزانی که در طی این آموزش ها و رزم های شبانه، اذیت، ناراحت و دچار درد و سختی شده اند عاجزانه می خواهم مرا ببخشند یا این که بیایند قصاص نمایند. من آماده قصاص هستم.»
آن چنان با خلوص این کلمات را ادا می کرد که تمامی نیروهای گردان گریه می کردند.

مهدی مختاری:
در عملیات قرار بود پس از خفه کردن تیربارهای دشمن، گردان ما پاسگاه فرماندهی دشمن را در ارتفاعات تصرف کند.
نزدیکی های اذان صبح بود که قصد بالا رفتن از ارتفاعات را داشتیم. شهید حاج امینی می خواست گردان را متوقف کرده نماز بخوانیم و بعد از آن حرکت کنیم.
پیشنهاد دادم: «با توجه به روشن شدن هوا ممکن است دشمن متوجه ما شود و مقاومت بیشتری نماید پس بهتر است نماز را در حالت پیشروی بخوانیم تا بتوانیم دشمن را غافلگیر کرده با استفاده از تاریکی تا نزدیک مواضع او برسیم.»
این فرمانده قاطع و منطقی نظر مرا پذیرفت و با یک غافلگیری به صورت برق آسا پاسگاه را تصرف کردیم.

حسین علی میر عباسی:
شهید حاج امینی از این که می دید بعضی از جوانان سیگار می کشند ناراحت می شد چون به سلامت روحی و جسمی آنان لطمه وارد می ساخت. به خصوص تحمل مشاهده رزمندگان سیگاری را نداشت و می گفت: «هرکس سیگاری است بیاید این طرف». و با دست محلی را نشان داد. حدود سی نفر جمع شدند، بقیه را مرخص کرد و مدتی از مضرات سیگار برای آنان سخن گفت.
پس از آن گفت: «من می توانم تحمل سیگار و سیگاری را در گردان و بین رزمندگان بنمایم، کسانی که نمی توانند سیگار را ترک کنند لطفاً از این گردان بروند البته با گردان ها و واحدها صحبت کرده ام و مشکلی جهت پذیرش آنها نیست.»
حدود پنج شش نفر رفتند و بقیه به عباس قول دادند در اولین فرصت سیگار را ترک کنند و مردانه سر قول خود ایستادند.

حسین علی میر عباسی:
در عملیات والفجر مقدماتی وسط میدان مین زیر آتش یک تیربار که از درون سنگر کمین آتش می کرد همه زمین گیر شده بودیم. تحرک به طور کامل از نیروها سلب شده، بر اثر شدت آتش هر لحظه یک نفر به خون می غلتید.
شهید حاج امینی فریاد زد و گفت: «چرا معطلی؟» چون من فرمانده گروهان یکم بودم. نگاهی به آتش شدید تیربار کرده گفتم: «آخه...» نگذاشت که بقیه حرفم را بزنم، گفت:
«آخه ندارد مگر نمی بینی تیر بار دارد قتل عام می کند؟ اگر نمی روی خودم با کادر گردان می روم! «البته شوخی نداشت خودش می رفت.»
گفتم: «باشد همین الان» و یک تیم ویژه به جلو فرستادم که خوشبختانه با دادن یک مجروح آتش تیربار خاموش گردید.

حسینعلی میر عباسی:
عملیات والفجر مقدماتی با این که تقریباً به همه اهداف از پیش تعیین شده رسیده بودیم نزدیکی های ظهر مورد محاصره دشمن قرار گرفتیم. بر اثر شدت آتش امکان رساندن مهمات یا عقب نشینی منظم نیز نبود.
بعداز ظهر یک گردان پیاده به کمک ما آمد. شهید حاج امینی که از شب سه گردان را به خوبی هدایت و فرماندهی کرده بود، علی رغم این که خسته تر از همه بود به کار انتقال مجروحان پرداخت.
در آن آتش شدید و محاصره دشمن که کمتر کسی جرات حرکت داشت با آمبولانس چند مرتبه مجروحان را به عقب منتقل نموده خود به جلو بازگشت.

کریمی:
در عملیات والفجر مقدماتی تقریباً آخرین افرادی که به عقب آمدند شهید حاج امینی و یارانش بودند. از او پرسیدم:
«میان آن آتش شدید و تعقیب نزدیکی عراقی ها چگونه توانستی خود را با این قد و قامت رشید برهانی؟»
گفت: یکی از لودرهای خودی در حال عقب نشینی بود که راننده اش هدف قرار گرفته و به شهادت رسید ولی لودر مستقیم و به سرعت به سمت مرز ایران می رفت ما نیز در پناه آن و با سرعت لودر می دویدیم.
عراقی ها هرچه به سمت ما تیراندازی می کردند لودر سپر بلا شده به ما اصابت نمی کرد. نزدیکی های خط خودی لودر در کانال حفر شده توسط عراقی ها افتاد و ما که سپر بلا را از دست داده بودیم سریع خود را به خط خودی رساندیم.

سید مصطفی موسوی:
پس از هر عملیات، شهید حاج امینی به مرخصی می آمد و با هماهنگی با سایر رزمندگان به عیادت مجروحان و دیدار از خانواده شهدای آن عملیات می رفتند.
بعد از عملیات والفجر یک قرار بود به روستای الور از توابع نجف آباد رفته به ملاقات خانواده یکی از شهدای این عملیات برویم.
خود را آماده کرده بودیم که چگونه با خانواده شهید روبرو شویم و چه بگوییم. در را زدیم. با تعجب دیدیم خود شهید در را باز کرد! همه خوشحال شدیم و گفتیم نامت را در لیست شهدا دیدیم.
گفت: «تشابه اسمی باعث این اشتباه شده بود.» آن قدر خوشحال شدیم که به جای یک ساعت پیش بینی شده، چند ساعت در خدمت آن شهید زنده! بودیم.

همسر شهید:
آخرین باری که شهید حاج امینی به جبهه اعزام می شد، روحیه دیگری داشت. حالات و رفتارهای او به نحو محسوسی تغییر کرده، تضرع و زاری او بیشتر شده بود.
او تقریباً از تمامی اقوام و آشنایان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و سفارش ما را به اقوام کرد. آن قدر این کارها را با عجله انجام داد و برای رفتن شتاب نمود که با دوچرخه به زمین خورد و دستش به شدت مجروح شد ولی حتی برای پانسمان دستش درنگ نکرد و سریع و عاشقانه به جبهه شتافت. گویی ندای پیک شهادت را می شنید.



آثار باقی مانده از شهید
در حالی که این مکتوب را می نویسم که شهادت را با چشم خویش می بینم. بر من مسلم است که این سفر آخرین سفرم خواهد بود.
من حضور خدا را در جبهه ها می بینم زیرا امدادهای غیبی او را به وضوح دیده ام. آخرین خواسته من از خداوند شهادت در راهش بوده که فکر می کنم این نعمت را به من عطا خواهد کرد، زیرا مانند همیشه قلبم گواهی می دهد خدایی که همیشه یاریم کرده این بار نیز نعمتش را از من دریغ نخواهد ورزید و به زودی به آرزویم خواهم رسید.

منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11131.html (http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11131.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد