PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آموزشی زبانشناسی و مردم شناسی



نازخاتون
16th October 2011, 07:38 PM
زبان شناسي و مردم شناسي
رشته و دانش اصلي ساختگرايي كه تمامي محققانش به اين مكتب پيوستند، همانا زبان شناسي است. دانش زبان شناسي از تاريخي بسيار طولاني برخوردار است، ولي دو مرحله شخصي از اين تاريخ مطالعات يعني زبان شناسي تطبيقي و زبان شناسي ساختگرا، نقشي به سزا در تحولات امروزي اين دانش داشته اند. مرحله نخست با رساله اي در باب منشأ زبان ها (Essai sur l'origine dws lanuges) ژ.ژ.روسو آغاز مي شود كه پس از مرگ وي به سال 1817 ميلادي انتشار يافت. اين نوشته را بايد مهمترين جرقه براي كشف مجدد زبان سنسكريت در اروپاي قرن نوزدهم دانست. اين توجه تازه به زبان سنسكريت دستمايه اولية تشخيص منشأاي مشترك براي زبانهاي هند و اروپايي به حساب آمد و به مجموعه مطالعاتي منتهي شد كه دربارة چند چون تحول اين زبانها صورت پذيرفت. رونق پژوهشهاي تطبيقي و در زماني (diachronic) به دليل فقدان نظريه اي بود كه بتواند به شكلي نظام مند به تبيين همزماني (synchronic) زبان بپردازد.
فردينان دو سوسور در تقريراتش در ژنو نگرشي را معرفي كرد كه مي توانست زبان را در هر مقطع زماني و آن گونه كه عملا به كار مي رفت، مورد مطالعه قرار دهد. وي زبان را نظامي خودكفا و مستقل در نظر گرفت كه هر واحدش از جايگاهي خاص خود برخوردار بود و در رابطه دستوري، ريشه شناختي و غيره با واحدهاي ديگر قرار مي گرفت. سوسور در ديدگاهش بر بررسي «ساخت» اين نظام تأكيد داشت؛ هرچند آن گونه كه گفتيم وي از اين اصطلاح در چنين مفهومي بهره نگرفت. در برگردان انگليسي دورة زبان شناسي عمومي كه به سال 1959 ميلادي به چاپ رسيد، واژة arrangement [= آرايش] به شكلي به كار رفته است كه به مفهوم «ساخت» بسيار نزديك است. سوسور به كمك نمونة مشهور خود كه همانا مثال از بازي شطرنج است، ميان زبان شناسي «بيروني» (external) و «دروني» (internal) تمايز قائل مي شود و در اين باره چنين مي گويد:
در بازي شطرنج، به راحتي مي توان آنچه را دروني است، از آنچه بيروني است،متمايز ساخت. اين نكته شطرنج از ايران به اروپا آمده، بيروني است؛ در مقابل، هر مطلبي كه به نظام و قواعد اين بازي مربوط باشد، دروني است. اگر من در اين بازي به جاي مهره هاي چوبي، از مهرهاي عاج استفاده كنم، تغييري در نظام بازي صورت نخواهد پذيرفت، اما اگر تعداد مهره ها را كم يا زياد كنم، تغييري اساسي در «دستور» اين بازي به وقوع خواهد پيوست. بنابراين بايد ميان آنچه در يك نظام دروني است و آنچه براي اين نظام بيروني است، تمايز قايل شد... هرچه به تغيير در نظام بيانجامد، براي آن نظام دروني است.
شايد منطقي تر باشد كه واژة «نظام» را در آخرين جملة قول بالا به «ساخت» تعبير كنيم. تازگي روش سوسور، توجه به مسائل دروني زبان است و همين روش اوست كه در تقابل با روشهاي تطبيقي و ديگر روشهاي پيشين قرار مي گيرد.
برخي از بنيادي ترين مفاهيم مكتب ساختگرايي معاصر مستقيما از آراي سوسور به وام گرفته شده اند. بنابراين بهتر آن است كه اين مفاهيم را در قالب تقريرات وي معرفي كنيم. تا به اينجا دربارة «همزماني» و «درزماني» مطالبي گفته شد. تقابل ميان دو نوع مطالعه خود را در تقابل ميان «زبان» (langue) و «گفتار» (parole) باز مي نماياند. اين دو، يعني «زبان» و «گفتار» موارد ويژه اي از «قوه نطق» به حساب مي آيند كه در اصل قوة ناطقة انسان است. «گفتار» تجلي اصلي قوه نطق (langage) است و «نوشتار» افزوده اي غيرطبيعي است كه از ديدگاه زبان شناس كمكي به مطالعة زبان نمي كند. «زبان» واقعيتي است همزماني و اجتماعي است و از «گفتار» كه تجلي فردي آن است، جداست. بنابراين «زبان» نظامي است كه مطالعة ساخت آن در زماني مشخص و در اجتماعي معين، وظيفة زبان شناسي است. «گفتار» عملي واقعي است كه برحسب قراردادهاي «زبان» مهار مي شود، ولي روزمره است و به دست فراموشي سپرده مي شود. «گفتار» به زبان واقعيتي تجربي و تاريخي مي بخشد و همين «گفتار» است كه ابزار در زماني تحول زبان به حساب مي آيد. «گفتار» بدون «زبان» مجموعه اي از گفته هاي پراكنده و بي معني خواهد بود؛ و «زبان» بدون «گفتار» نظامي انتزاعي و تهي خواهد شد.
نقش نظام زبان، همانا «دلالت» (signification) است و واحدهاي اين نظام را «نشانه» (sign)ها تشكيل مي دهند. نشانه در نوع خود از پيوند «دال» (signifier)و «مدلول» (signified) پديد مي آيد. اينها دو اصطلاحي اند كه سوسور در برابر signans و signatum رواقيون به كار برده است. هم «دال» و هم «مدلول» ذهني اند. «دال» تصوري صورتي است كه با تصور معنايي يعني «مدلول» پيوند مي خورد. «نشانه» از ديدگاه سوسور، اختياري (arbitary) است، يعني هيچ رابطه اي «دروني ميان «دال» و «مدلول» وجود ندارد كه بتواند طبيعي يا ضروري با حساب آيد. ارزش زباني «نشانه» به نظام تمايزات (differences) وابسته است كه از سويي ميان دال ها و از سوي ديگر ميان مدلول ها برقرار است. به گفتة سوسور، «در زبان تنها مسئله تمايزات مطرح است.. به طور كلي، تمايز برحسب ايجاب معني مي يابد، ولي در زبان، اين تمايزات سلبي اند». اين گفتة سوسور را بايد پاية اصلي نگرش ساختگرا به حساب آورد. براين اساس تفكر از يك سو، و زبان از سوي ديگر نمي توانند مستقل از يكديگر باشند و دو موضوع جدا از هم تلقي شوند، زيرا آنچه اين دو را مي آفريند ساختي واحد است. اين مسئله در مورد ديگر نظامهاي دلالي نيز صادق است. سوسور دانش تازه اي را معرفي مي كند كه تحت نام «نشانه شناسي» (semiology) بايد علم مطالعة تمامي نظامهاي نشانه اي به حساب آيد و زبان شناسي بخشي از اين دانش تلقي شود.
در بخش پاياني كتاب دورة زبان شناسي عمومي، سوسور به طرح احتمال ارتباط ميان زبان شناسي و مردم شناسي مي پردازد، ولي به اين نكته اشاره مي كند كه زبان شناسي نمي تواند چندان كمكي به مردمشناسي بكند. مسلماً او در اين نتيجه گيري به محتواي زبان شناسي به مثابه داده اي براي مردمشناسي نظر داشته است، و نه اينه مردمشناسي نمي تواند از روش مطالعه در زبان شناسي الگو بگيرد. به گفتة لوي اشتراوس (C. Levi-strauss) در كتاب مردمشناسي ساختگرا (Anthropologie structurale)،«بنيانگذاران زبان شناسي جديد در جايگاه پيشگامان علم اجتماعي قرار گرفته اند و تازبه سال 1920 ميلادي بود كه مارسل موس (Marcel Mauss)در اين روند تغييري پديد آورد.» در واقع پيش از اين جايگاه زبان شناسي در ميان علوم اجتماعي به چنين درجه اي نايل آيد، در اين علم بايداتفاقات مهمي رخ مي داد. يكي از مهمترين رويدادها در اين دوره، معرفي دقيق و صريح اصطلاح «ساخت» در معني كنوني اش، از سوي رومن ياكوبسن (Roman Jakobson)، س. كارچفسكي(S. Karcewksi)، و نيكولاري تروبتسكوي (Nicolaj Troubetzkoy) در كنفرانس بين المللي زبان شناسي بود كه به سال 1928 ميلادي در لاهه برگزار شد.
تروبتسكوي يكي از پيشگامان دانش واج شناسي (Grundziige der phonologie) به شمار مي آمد و كتاب مباني واج شناسي) (grundziige der phonologie وي كه به سال 1939 منشر شد، مفهوم «تقابل»(opposition) را به دقت كامل معرفي مي كرد. آنچه او مطرح ساخته بود، نه تنها در نظامهاي واجي زبان ها، بلكه حتي در حوزه هاي ديگر نيز مبناي تحليل هاي فني قرار گرفت. وي در مقاله اي كه پيشتر به سال 1933 انتشار يافته بود، به وجود تمايزي ميان سطوح «خودآگاه» (conscious)و «ناخودآگاه» (unconscious) ساخت زبان قايل شده بود كه در تفكر ساختگرايي جديد نقشي حياتي داشت. به اعتقاد وي، آنچه واقعا به تلفظ در مي آيد و موضوع مطالعة آواشناسي است، الزاماً نمايانگر نظام زبان گفتاري يعني موضوع مطالعة واج شناسي، نيست. قوانين اين نظام بايد برحسب آنچه به تلفظ درآمده و از طريق استقراء و فرضيه سازي تعيين گردند. تروبتسكوي در كتابش توجه چنداني به تقابل خودآگاه/ ناخودآگاه نكرد، در حالي كه خوانندگان اين كتاب بويژه لوي اشتراوس این تقابل پیشنهادی وی را بسیار مهم تلقی کردند، تروبتسكوي در مباني رواج شناسي بيشتر بر اين نكته بنيادين تأكيد داشت كه ساخت راستين هميشه در سطح روبنايي تجلي نمي يابد. در اين نوشته مفهوم «ساخت» به حوزة گفتار (parole) گسترش يافته بود و حتي به شكلي صريح به «عناصر غايت شناختي» (teleological elements) و مطالعة در زماني ارجاع مي داد. مقالة اولية تروبتسكوي، يعني هماني كه به سال 1933 و شش سال پيش از كتابش منتشر شده بود، با اين جمله به پايان نوشته نزديك مي شد كه «عصري كه در آن زندگي مي كنيم با ويژگي از مابقي اعصار متمايز مي گردد و اين همانا گرايش به جايگزيني ذره گرايي (atomism)با ساختگرايي است...»
اما آنچه در اصل انفجار ساختگرايي ناميده شد، در فرانسه و با پژوهشهاي مردمشناختي لوي اشتراوس تحقق يافت و نمونه بارز اعمال چنين نگرشي در پژوهشهاي اجتماعي به حساب آمد. اما زبان شناسي ساختگرا با پژوهشهاي نوام چامسكي (Noam Chomsky) مسير تازه اي را برگزيد. چامسكي يكي از نخستين زبان شناسان اين مكتب بود كه به جنبه «خلاق» زبان توجه كرد؛ اگرچه او به آراي ويلهلم فن هومبلت (Wilhelm von Humboldt)در اين زمينه توجه داشت. تا آن ايام اكثر دستوريان به ساخت هايي توجه داشتند كه «روساخت» (sutface structure) به حساب مي آمدند. اين در حالي بود كه دستور زايا (generative grammar)ي چامسكي مبناي مطالعات خود را به «ژرف ساخت» (deep structure) معطوف كرده بود؛ يعني ساخت هاي زيربناييي كه گونه هاي مختلف روساخت از آن توليد مي شدند. وجود ژرف ساختها توانايي سخنگويان يك زبان را براي توليد جملاتي توجيه مي كرد كه پيش از اين به كار نرفته بودند ولي از سوي ديگر سخنگويان همان زبان قابل درك بودند به اين ترتيب زبان ديگر نبايد مجموعه اي از پاره گفتارهاي بالفعل به حساب مي آمد، بلكه بايد مجموعه اي از پاره گفتارهاي بالقوه تلقي مي شد كه تابع قوانين حاكم بر ژرف ساخت اين پاره گفتارها بود.
جذابيت چنين نگرشي در جنبش ساختگرا در اين فرض نهفته بود كه زبان ها با روساخت هاي متفاوتشان ممكن است از ژرف ساخت واحدي برخوردار باشند واين امر شايد بتواند به شكلي بنيادين، بازنمودي از ساخت ذهن به حساب آيد. چامسكي در اين باره چنين به حدس وگمانه زني مي پردازد:
... نسل آينده زبان شناسي اين نكته را آشكار خواهد ساخت كه هر زبان طبيعي تحقق ويژه از طرح واره اي كاملاً تحديد شده است كه اعمال گونه بسيار محدود شده اي از فرايندها و ساختهاي دستوري را مجاز مي سازد وعلاوه بر اين معلوم خواهد ساخت كه زبان هاي «قابل تصور» بيشماري وجود دارند كه محدوديت ها را نقض مي كنند و به همين دليل در مفهومي كه به لحاظ رواني بسيار مهم است، زبان هاي طبيعي انسان تلقي نخواهند شد، حتي اگر قادر باشند محتواي هر زبان طبيعي را بيان كنند (چامسكي؛ 1967: 8).
لازم به ذكر است كه آنچه چامسكي را به چنين پيش بيني و اميدي سوق مي دهد «درك تازه از ساخت و كارهاي بازگشتي (recursive) و ماهيت الگوريتم هايي است كه در سي سال اخير پديد آمده است»؛ يعني تا سال 1967 ميلادي. فرضية ساختگرا، دست كم به آن گونه اي كه در اختيار متعهدترين طرفداران اين مكتب قرار داشت، به اين نوع حدس و گمانه زنيها وارد نمي شد و مبتني بر مشاهده و تخيل هاي جدي باقي مانده بود. علاوه بر اين بايد اين نكته نيز مورد توجه قرار گيرد كه چامسكي از جمله افرادي بود كه حتي در مقايسه با متفكران محتاطي چون لوي اشتراوس، نسبت به گسترش ساختگرايي زبان شناختي به ساير حوزه ها با ترديد مي نگريست (چامسكي، 1968: 65). اين در حالي است كه ما بيشتر جانب لوي اشتراوس را مي گيريم و معتقديم كه اگرچه زبان شناسي در تحليل هاي ساختگراي زبان موفق بوده است، ولي منطقي تر اين است كه داده هاي مردمشناختي و ديگر حوزه هاي علمي برحسب شرايط ويژة خود به تحليل بپردازد و نه اينكه هر نظام دلاليي را نوعي زبان تلقي كنند.
به هرحال تحولي كه در زبان شناسي رخ نمود در مردمشناسي نيز تحقق يافت. در اين موردحتي مي توان ادعا كرد كه براي مدتي مديد بسياري از پژوهشهايي كه در زمینه زبانهاي غير هند و اروپايي صورت پذيرفت، ريشه از مردمشناسي گرفته بود؛ در اين مورد مي توان به داده هايي اشاره كرد كه از جوامع ناشناخته اي نظير مردمان ناحيه جاوه گرد آمده بود و در قرن نوزدهم مورد مطالعة ويلهلم فن هومبلت قرار گرفت، و يا مهمتر از همه مطالعة مردمشناسان بر روي جوامع سرخپوستان امريكاي شمالي كه زبان هاي غريب و پيچيده شان انگيزة اصلي براي پيدايش زبان شناسي امريكايي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به حساب آمد. اما همان گونه كه زبان شناسي تطبيقي تا اقتدار كامل مفهوم زبان به مثابه يك نظام، به بقاي خود ادامه داد، قوم شناسي تطبيقي نيز با مطالعة ابزارها، ظروف، نوع شكار، نوع كشاورزي و غيرة اقوام مختلف تا دورة پيدايش مفهوم جامعه به مثابه يك نظام همچنان باقي ماند. اين مفهوم پيش از اين ايام در آراي مونتسكيو و بحث وي دربارة سطح و طبقة جامعة متمدن مطرح شده بود، اما عناصر نظامي وي را به نوبة خود نهادهاي رشد يافته اي تشكيل مي دادند كه بايد به تحليلشان پرداخته مي شد. مطالعة خويشاوندي و روابط ميان خويشاوند در مردمشناسي چيزي بسيار شبيه به همان مطالعه اي بود كه در زبان شناسي براي مطالعة واج ها صورت مي گرفت. در قرن نوزدهم، لويس هـ. مورگان (Lewis H. Morgan) قوم شناس امريكايي مفهوم «نظام خويشاوندي» را در مطالعات قوم شناسي به خوبي جا انداخته بود، هرچند او نيز همچون سوسور در نوشته هايش از اصطلاحاتي غير از «ساخت» بهره گرفته بود.
ساختگرايي به مثابه جنبشي آشكار در مردمشناسي، احتمالاً با آراي ا.ر.رادكليف- براون (A. R. Radcliffe-Brown) آغاز مي شود كه براي نخستين بار به مفهوم «نقش» آن گونه كه در نگرش اميل دوركهايم (Emile Durkheim) و ب. ك. مالینفسكي (B. K. Mailnwski) مطرح شده بود، مفهوم «ساخت يك نظام نقش مند» را افزود؛ آن هم به شكلي ضمني در نخستين عبارات مقاله اي كه امروزه در نوع خود كلاسيك به حساب مي آيد. ساختگراهاي بعدي، رادكليف- براون را نقش گرا به حساب آورده اند، شايد به اين دليل كه لوي اشتراوس نخستين شكل ساختگرايي را در مردمشناسي، نقش گرايي (functionalism) ناميده است. اينان به نگرش رادكليف- براون دو ايراد عمده گرفته اند؛ نخست اين اعتقاد وي كه هر مختصة اجتماع از نقشي برخوردار است؛ و دوم اين باور او كه ساخت اجتماع بايد به منزلة پديده اي روبنايي مستقيما مورد بررسي قرار گيرد. لوي اشتراوس دربارة ايراد نخست چنين مي گويد كه «نقش مندي يك اجتماع ادعايي كاملاً به جاست، ولي اينكه مدعي شويم هرچيزي در اجتماع داراي نقش است، بي معني و بي اساس است» (مردمشناسي ساختگرا. ص 357) اما رادكليف- براون به هنگام بحث دربارة نقش مندي اجتماع بر اين نكته نيز تأكيد دارد كه «اين فرضيه را نبايد شامل اين ادعاي جزم انديشانه دانست كه هر چيزي در حيات يك جامعه نقش مند است. آنچه فر ضية حاضر عنوان مي دارد اين است كه شايد هر چيزي نقش مند باشد واگر چنين بود بايد اين نقش مورد مطالعه قرار گيرد وي دربارة ايراد دوم نيز مطلبي براي گفتن دارد و مي نويسد»، در مطالعة ساخت اجتماعي، واقعيت ملموسي كه بايد موردتوجه قرار گيرد، مجموعة روابط واقعي موجود در يك مقطع زماني خاص است كه گروهي از انسانها را به يكديگر پيوند مي دهد. تنها در چنين شرايطي است كه مي توان به مشاهده اي مستقيم دست يافت. اما اين نكته، هدف اصلي بررسي هاي ما نيست... آنچه هدف علمي ما را تشكيل مي دهد، تبيين صورت يك ساخت است.!
به اين ترتيب، رادكليف- براون مسير ساختگراييي را مهيا ساخت كه به وراي توصيف صِرف مي رسيد و فضايي را پديد آورد كه لوي اشتراوس بتواند مردمشناسي ساختگرا را به موقعيت كنوني اش برساند. نوشتة اولية لوي اشتراوس تكمله اي بر مقالة مارسل موس به حساب مي آمد كه در «مقاله اي در باب صورت باستاني با داد و ستد» (Essai sur le don, form archaique de f'echange) در قالب مسئله داد و ستد فرهنگي، نوعي پويايي براي نظامهاي اجتماعي در نظر گرفته بود. آنچه موس مطرح ساخت، شباهت بارزي به فرآيند قرض گيري واژه ها در نظام زبانها داشت. لوي اشتراوس در كتاب ساخت هاي اولية خويشاوندي (Les structures elementaire de la parente) كار خود را با ممنوعيت جهان شمول زنا با محارم آغاز مي كند و ازدواج با دختري را كه از اعضاي خانواده نيست، به نوعي نظام داد و ستد همسر تعبير مي كند، و از از اين طريق به نظريه اي همگاني اشاره مي كند كه در آن، هدايا، زنان و ديگر لوازم داد و ستد ميان گروههاي اجتماعي، همچون نشانه عمي مي كنند. به گفته وي، «روابط ميان زن و مرد را مي توان يكي از جنبه هاي نقش ارتباط دانست كه يكي ديگر از جنبه هايش همانا زبان است.» لازم به ذكر است كه لوي اشتراوس شخصا زن را يك نشانه به حساب نمي آورد، بلكه برعكس معتقد است كه در مطالعة مردمشناسي ساختگرا،اين امر كه زن به شكلي خودآگاه نوعي نشانه به حساب نيايد، مغايرتي با نظرية او نخواهد داشت.
اين ويژگي ناخودآگاهِ بنيادي ترين ساختهاي اجتماعي و رواني، آن گونه كه پيشتر دربارة پژوهشهاي تروبتسكوي در زمينة ساخت هاي زبان توضيح داديم، در آراي لوي اشتراوس نيز از اهميتي حياتي برخوردار است. به گفتة وي «لازم و ضروري است كه به ساخت ناخودآگاه نهفته در زيربناي يك نهاد يا يك رسم دست يابيم، تا از اين طريق به اصلي براي تعبير ساير نهادها و رسوم برسيم؛ اين كار متضمن تحليلي است كه بتواند تا چنين حدي ژرف نگر باشد» (مردمشناسي ساختگرا، ص 28).
تا آنجا كه به دستاوردهاي مكتب ساختگرايي مربوط است، تفاوت ميان زبان شناسي و مردمشناسي در ايران امر نهفته است كه اين دو دانش كار خود را از دو شرط مختلف آغاز كرده اند. در مورد زبان نقش نظام يا دست كم يكي از نقش هاي نظام يعني همانا ايجاد ارتباط، از مدت ها قبل شناخته شده بوده است و زبان شناسي ساختگرا به ما مي گويد كه كدام عناصر و روابط ساختي در تحقق اين نقش موثرند. در مقابل در مورد مسئله خويشاندي،اين عناصر و روابط اند كه از پيش ساخته شده بوده اند، و آنچه مردمشناسي ساختگرا به ما مي گويد، اين است كه چنين عناصر و روابطي چگونه ساخت يك نظام را شكل مي دهند و نقش اين نظام چه مي تواند باشد (مردمشناسي ساختگرا، ص 40). در مطالعات مردمشناختي نيز، همچون مطالعة زبان ويژگيهاي ساختي خود را تنها در مطالعة تفاوتهاي موجود ميان آداب و رسوم، اسطوره ها، الگوهاي خويشاوندي امثال آن مي نمايانند. آنچه در اينجا تغييرناپذير و پايدار است، قاعده اي ويژه مثلاً قاعده ازدواج نيست، بلكه الگوي حاكم بر اين قواعد است كه گونه هاي مختلفش به ثبات يك جامعه منتهي مي شود و داد و ستد را ميان بخشهاي اين جامعه تضمين مي كند.
يكي از دلايل جذابيت جنبش ساختگرا را مي توان به انتشار دو كتاب لوي اشتراوس مربوط دانست كه همچون نوشته هاي آغازين و پاياني اش چندان علمي نگاشته نشده اند و عامه پسندترند. يكي از اين دو كتاب... (Tristes tropiques) است كه به سال 1955 منتشر شد و ديگري كتاب... (La pensee sauvage) كه در سال 1962 انتشار يافت. بخش هايي از كتاب اول به شرح حال نويسنده، سفرهايش و انديشه هاي فلسفي اش اختصاص يافته است كه اصلاً به ساختگرايي مربوط نيستند، ولي شامل نكاتي اند كه مي تواند براي آشنايي خواننده با نگرش ساختگرا بسيار مفيد باشد. در اين نوشته تأثير ماركسيسم و روانكاوي بر نوع انديشيدن لوي اشتراوس به روشني مطرح مي شود و زمينة پژوهش بعدي وي دربارة اسطوره شناسي معلوم مي گردد. علاوه بر اين لوي اشتراوس به اين نكته نيز اشاره مي كند كه سه مسئلة عمده فلسفي- اجتماعي ذهن او را به خود مشغول ساخته است؛ نخست، جايگاه فرد در گروه، دوم رابطه ميان گروه و عالم طبيعت، و سوم نقش قوم شناسي با توجه به فرهنگي كه مورد بررسي قرار مي دهد و فرهنگ خاص خودش. همچون براي چامسكي، براي لوي اشتراوس نيز ساخت هاي مورد بررسي وي چيزي جز بازنمود ساخت ذهن نيستند.
در...، لوي اشتراوس به صراحت به بحث دربارة «ذهن در وضعيت طبيعيش» مي پردازد. به اعتقاد وي، يكي از نكاتي كه بر سر راه درك ذهن درچنين وضعيتي قرار مي گيرد مسلماً همانا استفاده از ذهنمان براي درك ذهن است. در چنين شرايطي ما تراوشات ذهن ديگر را با انتظارات منطقي يا عملي مان تلفيق مي كنيم و مثلاً ميل داريم تصور كنيم، اقوام بدوي از دانش بهره اي نبرده اند و يا دركي از منطق دارند. لوي اشتراوس بر اين اعتقاد است كه آنچه او «دانش ملموس» مي نامد، يعني نظامهاي پيچيدة نامگذاري و تداعي كه در تمامي فرهنگ هاي بدوي نيز ديده مي شود، در نوع خود به همان اندازة دانش حاكم برجوامع پيشرفته، نظري و اصولي است، و ساخت هاي نامتجانس اسطوره و توتم در ميان اين اقوام از قواعدي تبيعت مي كنند كه دست كمي از قواعدحاكم بر نظامهاي طراحي شدة ما ندارند.
شايد بتوان «نوسازي» را الگويي دانست كه با خواسته هاي ما مناسبت دارد. ما آنچه را تازه است و از تازگي برق مي زند و براي خودش منحصر به فرد است و مشخص و معين است مطلوب مي دانيم و همين «نو» بودنش را مي پسنديم. در مقابل فردي از قومي بدوي به «بازسازي» (bricolage) دلخوش است. اين اصطلاح اخير در مكتب ساختگراي، اصطلاحي بنيادين به حساب مي آيد و منظور از آن، ساخت هر چيز تازه اي از واحدهاي ساخت هاي قديمي تر است. به اين ترتيب يك اسطورة تازه به كمك واحدهاي اسطوره هاي قديمي تر و موجود ساخته مي شود؛ درست همانند زبان كه برحسب واحدهاي از پيش موجود زبان ها مدام درحال بازسازي است. اين عدم تجانس محتوا با نظام و انسجام ساخت كاملاً سازگار است و از محتوا مهمتر مي نمايد. اما مسئله اين استكه محصول بازسازي كمتر از توليدي نو ساخته به چشم مي آيد و به همين دليل درك آن متضمن تحليلي دقيق است. به هرحال ساختي كه از طريق اين فرآيند پديد مي آيد، در نوع خود «تازه» به نظر نمي رسد و تازگي خود را نمي نماياند زيرا از موادي تشكيل شده است كه از پيش موجود بوده اند. اين در حالي است كه همين بازسازي بيش از نوسازي، چگونگي فعاليت ذهن را مي نماياند.
براي درك بهتر مطلب مي توان از بهترين و بارزترين نمونه، يعني فرآيند تحليل اسطوره ها بهره گرفت و نشان داد كه يك اسطوره چگونه از تأويل و بازسازي اسطوره يا اسطوره هاي ديگر، يا حتي واحدهاي ثالثي ساخته مي شود كه اسطوره به حساب نمي آيند. درك اين بازسازي تنها با توجه به زيرساخت ها امكان پذير است. اين ژرف ساخت ها از تكرار تباين ها و تقابل هاي گونه ها، گونه هاي تكميلي وجز آن پديد مي آيند. تحقيقاتي كه لوي اشتراوس در زمينة اسطوره شناسي انجام داده است به چند مجلد مي رسد كه تنها در همان مجلد نخست يعني كتاب خام و پخته (Le cru et le cuit) كه به سال 1964 انتشار يافت، بيش از 187 اسطوره مستقل از يكديگر، مورد بحث و بررسي قرار گرفته اند. تحليلهاي ساختگرايانه وي در مسيري از پيش تعيين شده به پيش نمي روند و هدفشان نيز دستيابي به راه حلي كاملاً روشن براي هر مسئله نيست، بلكه در مسير تحليل داد ها به پيش مي رود تا مخاطب از ميان تحليل ها به نتايج موردنظرش دست يابد. به گفته ولي اشتراوس در كتاب از عسل به خاكستر (Du mile aux cendres) هيچ اسطوره اي بنيادي تر از اسطوره هاي ديگر نيست و «جهان اسطوره شناسي گرد و مدور است»، هرچند همواره مي توان يكي از اين اسطوره ها را به مانند كليدي براي گشودن باب تحليل اسطوره هاي ديگر برگزيد و كار تحليل را از آن نقطه آغاز كرد. هدف اين نوشته لوي اشتراوس نيز با هدف نوشته هاي قبلي اش همسو است، يعني همانا «ترسيم الگوهاي ذهني، عدم استفاده از داده هاي صرفاً اختياري و انتخابي، و نيز دستيابي به سطحي كه در آن سطح جبري آشكار گردد كه در زيربناي اختياري موهوم نهفته است». (خام و پخته ص 10)



مهدی سعید بنادکی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد