توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *** گفتــگویـی صمــیمانه با خــــدا ***
Number One
14th September 2011, 01:28 AM
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد خدا خنديد : وقت من بي نهايت است در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟ پرسيدم : چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد : كودكيشان ......
خدا پاسخ داد : كودكيشان و اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند عجله دارند كه بزرگ شوند اما دوباره پس از مدتها آرزو مي كنند كه كودك باشند. اينكه آنها سلامتي خود را ا ز دست مي دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را به دست بياورند .اينكه با اضطراب به آينده مي نگرند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند و نه در آينده .اينكه آنها به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند .دست هاي خدا دستانم را گرفت . براي مدتي سكوت كرديم . و من دوباره پرسيدم : به عنوان يك پدر مي خواهي كدام درس هاي زندگي را فرزندانت بياموزند؟ او گفت : بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان باشد. همه كاري كه مي توانند بكنند اينست كه اجازه دهند كهخودشان دوست داشته باشند. بياموزند كه درست نيست كه خودشان را با ديگران مقايسه كنند .بياموزند كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان كه دوستشان داريم ايجاد كنيم اما سالها طول مي كشد تا اينزخمها را التيام بخشيم. بياموزند كه ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد ، كسي است كه به كمترين ها نياز دارد. بياموزند كه انسانهايي هستند كه آنها را دوست دارند فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند. بياموزند كه دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند اما آن را متفاوت ببينند. بياموزند كه كافي نيست كه فقط آنها ديگران را ببخشند بلكه آنها بايد خود را نيز ببخشند. من با خضوع گفتم : از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم. آيا چيز ديگري هست كه دوست داريد فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت: فقط اينكه بدانند من اينجا هستم، هميشه.
طلیعه طلا
14th September 2011, 08:05 AM
ما یه دبیر تربیتی داشتیم ، وقتی واسمون موعظه می کرد و از لطف بیکران الهی حرف میزد و بچه ها عصبانیش می کردند ، می گفت :ای خدا ،
گر من نمی بودم چراغت کور بود
یا وقتی از آرزوهای بی انتهای بشری که تمومی نداشت حرف میزد،آخرش می گفت :عجب صبری خدا دارد ...
ما انسان ها اگه بدونیم هدف از خلقتمون چیه و از کجا اومدیم و قراره به کجا بریم یا برسیم و غفلت هم نکنیم ، همه چی حل میشه و مشکلون لاینحلی باقی نمیمونه .
Number One
14th September 2011, 02:02 PM
همه ما پنهانی و در نهان، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد و خود می گوییم و خدا شنونده است. آنچه در این ایمیل می خوانید بخشی هایی از گفتگوهای "من وشما"، با خداست:
همان خدا، همان خدای فراموش شده ای که به گاه بی كسی و درماندگی سراغش را می گیریم ...
همان كه هیچگاه ما را از یاد نمیبرد!
گفتم: خستهام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)
گفتم: تا کی بايد صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قريبا" تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره کنی تمامه!
گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)
گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همهی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)
گفتم: دلم گرفته
گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: "ان الله یحب المتوکلین" خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/159)
گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن!
گفت: "و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/۱۱)
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم؛
گفت: "فانی قريب" من که نزدیکم (بقره/186)
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد به تو نزدیک بشوم
گفت: "و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال" هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205)
گفتم: اين هم توفيق میخواهد!
گفت: "ألا تحبون ان یغفرالله لکم" دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/22)
گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: "و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه" پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/90)
گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: "الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده" مگر نمیدانید خداست که توبه را از بندههایش قبول میکند؟! (توبه/104)
گفتم: ديگر روی توبه ندارم
گفت: "الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب"(ولی) خدا عزیز و دانا است، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/3)
گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟
گفت: "ان الله یغفر الذنوب جمیعا" خدا همهی گناهها را میبخشد (زمر/53)
گفتم: یعنی اگر باز هم بیابم؟ بازهم مرا میبخشی؟
گفت: "و من یغفر الذنوب الا الله" [چرا كه نه!] به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/۱35)
گفتم: نمیدانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم میزند؛ ذوبم میکند؛ عاشق میشوم! ... توبه میکنم
گفت: "ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین" [این را بدان كه] خدا هم توبهکنندهها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/222)
ناخواسته گفتم: "الهی و ربی من لی غیرک" ای خدا و پروردگار من! [آخر] من جز تو كه را دارم؟
گفت: "الیس الله بکاف عبده" خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36)
گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار میتوانم بکنم؟
گفت: "یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما" ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههایش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما را از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. ( احزاب/42)
گفتم: هیچ کسی نمیداند تو دلم چه میگذرد
گفت: "ان الله یحول بین المرء و قلبه" خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)
گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت: "نحن اقرب الیه من حبل الورید" ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16)
با خودم گفتم: خداوند!... خالق هستی!... با فرشتههایش!... به ما درود میفرستند تا هدایت شویم؟! ...
پس باید ثابت كنم كه شایستهی سلام و درود عرشیانم.
باید گوهر درونم را از هرچه زنگار پاك كنم...
petro88
14th September 2011, 10:52 PM
kheili arefane oba mana booodan,mamnoon[shaad]
Number One
14th September 2011, 11:33 PM
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
Number One
14th September 2011, 11:50 PM
خدایا!
ما اگر بد کنیم، تو را بنده های خوب بسیار است،
تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟
Number One
21st September 2011, 02:11 AM
یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطهای پیدا کن تا همونجا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقهای رو دید زرد رنگ،
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همینجا میمونم
رو به خدا کرد و گفت:
خدایا منو همینجا قرار بده
خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛
گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم
خدا گفت:
نه همین که گفتم
گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی
چرا با من این کار رو کردی کره زمین میچرخید و گل نظارهگر زمین بود
ناگهان گل منطقهای رو دید آبی
رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت
زیبایی و برق رنگ آبی
دل گل رو با خودش برد
گل گفت خدایا من اینجا رو میخوام
خدایا من و همینجا پایین بزار
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
گل گفت خدایا چرا منو اذیت میکنی چرا به من سخت میگیری
تو دل منو گل آفریدی
شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو میشکنی
چرا اون چیزی که بهش علاقهمند میشم و عاشق رو از من دور میکنی
خدا گفت همین که گفتم؛ و کره زمین همچنان میچرخید
گل گریه میکرد و با چشمان گریان به زمین نگاه میکرد
دلش گرفته بود
خسته شده بود
دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش میکرد
به طوری که از خدا آرزوی مرگ میکرد.
دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه
دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود
دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه
ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا
گل پیش خودش فکر کرد و گفت
عجب جایی چقدر اینجا سبزه
سبز مثل برگهام
مثل ساقهام
حتما اینجا جای منه
خدا میخواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم
آره بابا جای من اینجاست
گل عاشق و دل دادهتر از گذشته شده بود
عاشقتر از گذشته
رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری
تو همین رو میخواستی
خدایا منو اینجا قرارم بده
زود باش دیگه طاقت ندارم
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
جای دیگهای رو انتخاب کن
گل گریه کرد و گفت:
خدایا چرا با من اینکار رو میکنی
من گلم دل منو نشکن
خدایا من با تو قهر میکنم
خودت برام جایی پیدا کن
تو برای خواستههای من اهمیتی قایل نیستی
خدا گفت: به من توکل می کنی؟
گل گفت: هر کاری دوست داری بکن.
خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.
گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت
و ندید که خدا او را کجا گذاشت.
گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد
آروم چشماش رو باز کرد
تا چشماش رو باز کرد
دونه دونههای آبی خنک ریخت روی صورتش
گل خیلی تشنه بود
تشنه تشنه
با قطرههای آب تشنگیش رو بر طرف کرد
با آب چشماشو شست
وقتی چشماش بازتر شد
دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد میزد
داره گل رو نگاه میکنه
گل اطرافشو نگاه کرد
خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک
توی خونه یه پیرمرد تنها
پیر مرد خدا رو شکر کرد
که گلی زیبا توی خونش در اومده
گلهای دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن
گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:
خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی
من لیاقتم این بود
یا اون سرزمینهای قشنگی که دیدم
این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی
خدا گفت:
اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود
جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه
تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمیآوردی و میمردی
گل گفت:
خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:
اون قسمت دریا بود
دریا پر آبه
آب شور
تو اونجا خفه میشدی و می مردی
گل گفت خدایا
اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:
اسم اون سرزمین جنگله
جنگل پر از درختهای بلند و تو هم رفته هست
تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری
وجود اون درختهای بلند به تو اجازه نمیداد که آفتاب بخوری
تو بدون آفتاب خشک میشدی و میمردی
گل گفت:
اینجا کجاست
خدا گفت:
اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو میرسه
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی
چرا اونجاها رو به من نشون دادی
خدا گفت:
همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم
اگر از اول میآوردمت اینجا این قدر که الآن میدونی دوست دارم اون موقع نمیفهمیدی
من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمیخواد تو سختی بکشی
اگر توی صحرا میمردی صحرا هم از مرگ تو غمگین میشد و دل مرده میشد
من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم
صحرای منم قشنگه پر از زیباییهاست
اگر تو توی دریا میمردی هم دریا ناراحت میشد هم ماهیهای توی دریا
تو خودت میدونی چقدر دریا قشنگه و زیبا
اگر توی جنگل میمردی جنگل از غصه دق میکرد و خشک میشد
اونوقت تمام حیوانها هم میمردن
حالا میبینی من همه شما رو دوست دارم
گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست
همتون زیبا هستین و زیبا
گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون
اما یه چیزی روی گل مونده بود
رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.
سرخ سرخ
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.