PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر پروین اعتصامی



se7en_love
6th September 2011, 04:45 PM
زندگی نامه پروین اعتصامی





پروین اعتصامی در سال 1285 هجری شمسی در خانواده ای دانش پرور و اهل قلم به دنیا آمد . در دوران کودکی، زبان های فارسی و عربی را زیر نظر معلمین خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه آمریکاییها فراگرفت.
ذوق سرشار و وجدان بیدار پروین با آشناییش به فنون ادب درهم آمیخت و وی را در زمان حیات کوتاه خود به جایگاه بلندی رساند.
دیوان پروین ، شامل 248 قطعه شعر می باشد که 65 قطعه از آن به صورت مناظره می باشد، که به شیوه ای هنرمندانه به پند و اندرز و شرح پریشانی مستمندان و انتقاد از عالمان بی عمل می باشد.


مناظره میان گل و گیاه ، نخ و سوزن ، سیر و پیاز ، مور و مار، دیگ و تاوه ، مست و هشیار .....که با طنزی لطیف همراه است ، گویای اشاراتی است واضح و روشن که وی در آن ها به ترسیم فساد و تزویر اجتماع زمان خود می پردازد. بنابراین شعر پروین از برجسته ترین نمونه های شعر تعلیمی به حساب می آید.


پروین رمز عظمت و بزرگی انسان را در گرو تربیت یافتن در دامان مادر می داند و می گوید:


اگر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت ،
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.


پروین زنی صریح اللهجه و صادق بود که اعتقاد داشت باید از سر جان به جانبداری از حقیقت برخاست و سخن حق را به هر قیمتی به زبان جاری کرد :


وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام!


پروین پادشاهان را به گرگهایی تشبیه نموده که لباس شبان بر تن کرده اند و در جایی از زبان پیرزنی
می گوید:
ما را به چوب و رخت شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست!


پروین در سال 1320 هجری شمسی دیده از جهان فروبست.






تيمار خوار
گفت ماهيخوار با ماهي ز دور
خردي و ضعف تو از رنج شناست
اندرين آب گل آلود، اي عجب
وقت آن آمد كه تدبيري كني
ما بساط از فتنه ايمن كرده ايم
هيچ گه ما را غم صياد نيست
گر بيايي در جوار ما دمي
نيم روزي گر شوي مهمان ما
نه تپيدن هست و نه تاب و تبي
دامها بينم براه تو نهان
تا به ها و شعله ها در انتظار
گر نمي خواهي در آتش سوختن
گر سوي خشكي كني با ما سفر
گر ببيني ان هوا و آن نسيم
گفت از ما با تو هر كس گشت دوست
گر كه هر مطلوب را طالب شويم
چشمه نور است اين آب سياه
خانه هر كس براي او سزاست
گر به جوي و بركه لاي و گل خوريم
جنس ما را نسبتي با خاك نيست
آب و رنگ ما ز آب افزوده اند
گر ز سطح آب بالاتر شويم
قرنها گشتيم اين جا فوج فوج
ليك از بد خواه. ما را ترسهاست
بس كه بد كار و جفاجو ديده ايم
بره گان را ترس مي بايد ز گرگ
با عدوي خود، مرا خويشي نبود
تا بود پايي، چرا مانم ز راه
گر به چنگ دام ايام اوفتم
گر به ديگ اندر، بسوزم زار زار
تو براي صيد ماهي آمدي
كه چه مي خواهي ازين درياي شور
اين نه راه زندگي، راه فناست
تا به سر گشته باشي روز و شب
در سراي عمر تعميري كني
صد هزاران شمع، روشن كرده ايم
انده طوفان وسيل و باد نيست
بيني از انديشه خالي عالمي
غرق گردي در يم احسان ما
نه غم صبحي، نه پرواي شبي
رفتنت باشد همان، مردن همان
كه تو يك روزي بسوزي در شرار
بايدت اندرز ما آموختن
بر نگردي جانب دريا دگر
بشكني اين عهد و پيوند قديم
تو به دست دوستي، كنديش پوست
با چه نيرو بر هوي غالب شويم
تو نكردي چون خريداران نگاه
بهر ماهي، خوشتراز دريا كجاست
به كه از جور تو مخون دل خوريم
پيش ماهي، سيل وحشتناك نيست
خلقت ما را چنين فرمودند
زاتش بيداد، خاكستر شويم
مي نترسيديم از طوفان و موج
ترس جان، آموزگار درسهاست
از بديهاي جهان ترسيده ايم
گردد از اين درس، هر خردي بزرگ
دعوت تو جز بدانديشي نبود
تا بود چشمي، چرا افتم به چاه
به كه با دست تو در دام اوفتم
بهتر است آن شعله زين گرد و غبار
كي براي خير خواهي آمدي
از تو نستانم نوا و برگ را
گر به چشم خويش بينم مرگ را
مست و هوشيار
محتسب ، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
گفت : مستي ، زان سبب افتان خيزان ميروي
گفت : مي بايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت : نزديك است والي را سراي ، آن جا شويم
گفت : تا داروغه را گوييم ، در مسجد بخواب
گفت : ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت : از بهر غرامت ، جامه ات بيرون كنم
گفت : آگه نيستي كاز سر در افتادت كلاه
گفت : مي بسيار خوردي ، زان چنين بي خود شدي
مست گفت اي دوست اين پيراهن است ، افسار نيست
گفت : جرم راه رفتن نيست ، ره هموار نيست
گفت : رو صبح آي ، قاضي نيمه شب بيدار نيست
گفت : والي از كجا در خانه خمار نيست
گفت : مسجد خوابگاه مردم بد كار نيست
گفت : كار شرع ، كار درهم و دينار نيست
گفت : پوسيده است ، جز نقشي ز پود و تار نيست
گفت : در سر عقل بايد ، بي كلاهي عار نيست
گفت : اي بيهوده گو ، حرف كم و بسيار نيست
گفت : بايد حد زند هشيار مردم ، مست را
گفت : هشيار بيار ، اين جا كسي هشيار نيست



اندوه فقر
با دوك خويش، پير زني گفت وقت كار
از بس كه بر تو خم شدم و چشم دوختم
ابر آمد و گرفت سر كلبه مرا
جز من كه دستم از همه چيز جهان تهي است
بي زر، كسي به كس ندهد هيزم و زغال
بر بست هر پرنده در آشيان خويش
نور از كجا به روزن بيچارگان فتد
از رنچ پاره دوختن و زحمت رفو
يك جاي وصله در همه جامه ام نماند
ديروز خواستم چو بسوزن كنم نخي
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
ز اندوه دير گشتن اندود بام خويش
پرويزن است سقف من. از بس شكستگي
هنگام صبح در عوض پرده، عنكبوت
در باغ دهر بهر تماشاي غنچه اي
سيلابهاي حادثه بسيار ديده ام
دولت چه شد كه چهره ز درماندگان بتاافت
كاوخ از پنبه ريشتنم موي شد سفيد
كم نور گشت ديده ام و قامتم خميد
بر من گريست زار كه فصل شتا رسيد
هر كس كه بود، برگ زمستان خود خريد
اين آرزوست گر نگري، آن يكي اميد
بگريخت هر خزنده و در گوشه اي خزيد
چون گشت آفتاب جهانتال ناپديد
خونابه دلم ز سر انگشتها چكيد
زين روي وصله كردم، از آن روز هم دريد
لرزيد بند دستم و چشمم دگر نديد
چبوي طعام خانه همسايگان شنيد
هر گه ابر ديدم و باران، دلم تپيد
در برف و گل چگونه تواند كس آرميد
بر بام و سفق ريخته ام تارها تنيد
بر پاي من بهر قدمي خارها خليد
سيل سرشك زان سبب از ديده ام دويد
اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
پروين، توانگران غم مسكين نمي خورند
بيهوده اش مكوب كه سر دست اين حديد




آرزومند
دي، مرغكي به مادر خود گفت، تا به چند
من عمر خويش، چون تو نخواهم تباه كرد
آيد مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
خنديد مرغ زيرك و گفتش تو كودكي
آگاه و آزموده تواني شد، آن زمان
زين آشيان ايمن خود،‌ يادها كني
گردون، بر آن رهست كه هر دم زند رهي
باغ وجود، يكسره دام نوايب است
پنهان، به هر فراز كه بيني نشيبهاست
هر قطره اي كه وقت سحر، بر گلي چكيد
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه وقت
پرواز كن، ولي نه چنان دور از آشيان
بين بر سر كه چرخ و زمين جنگ مي كنند
اي نور ديده،‌ازهمه آفاق خوشتر است
هر كس كه توسني كند، او را كنند رام
مانيم ما هميشه به تاريك خانه اي
در سعي و رنج ساختن آشيانه اي
از گل به سبزه اي و ز بامي به خانه اي
كودك نگفت، جز سخن كودكانه اي
كاگه شوي ز فتنه دامي و دانه اي
چون سازد از تن تو، حوادث نشانه اي
گيتي، بر آن سر است كه جويد بهانه اي
اقبال، قصه اي شد و دولت، فسانه اي
مقدور نيست،‌خوشدلي جاودانه اي
بحري بود،‌كه نيستش اصلا كرانه اي
تا كرد سوي گل، نگه عاشقانه اي
منماي فكر و آرزوي جاهلانه اي
غير از تو هيچ نيست، تو اندر ميانه اي
آرامگاه لانه و خواب شبانه اي
در دست روزگار،‌ بود تازيانه اي
بسيار كس‌، ز پاي در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانه اي

sheida16
6th September 2011, 04:56 PM
ممنون خیلی قشنگ بود

orangkaka
6th September 2011, 05:11 PM
خیلی ممنون عزیز جدا خوب بود[esteghbal][golrooz]

marziyh
6th September 2011, 05:20 PM
مرسی .

orangkaka
6th September 2011, 05:42 PM
بابا ماشالا ما هم از فردا میام بکوب انجمن رو میبریم و میترکونیم بالا میبریمش و همه بگن ایشالا[esteghbal]

farzanh
7th September 2011, 01:55 PM
مرسی عزیز واقعا عالی بود[golrooz][tashvigh]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد