sts92
28th August 2011, 09:54 PM
از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه درجمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد.
محور سخنرانى درخصوصمسائل انگيزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحيه كاركناندورميزد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى كه توجه حضار كاملا" به گفتههايش جلب شده بود، چنين گفت: "آرى دوستان، من بهترين سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم كه همسرم نبود". ناگهان سكوت شوك برانگيزى جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتى تعجب آنان را ديد، پس از كمى مكث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود". حاضران شروع به خنديدن كردند واستاد سخنان خود را ادامه داد... - - -
تقريبا" يك هفته از آن قضيه سپرى گشت تا اينكه يكى ازمديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهمانى نيمه رسمى دعوت شد. آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرششلوغ بود. اوخواست كه خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگوكردن همان لطيفه، محفل را بيشتر گرم كند. لذا با صداى بلند گفت: "آرى، من بهترين سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام كه همسرم نبود!". همانطورى كه انتظارميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا" همسرش نيز دراوج خشم و حسادت بسر ميبرد. مدير كه وقت را مناسب ميديد، خواست لطيفه را ادامه دهد، اما از بدحادثه، چيزى به خاطرش نيامد وهرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد، تااينكه بناچار گفت: "راستش دوستان، هرچى فكر ميكنم، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كىبود!".
نتيجه اخلاقى: Don't copy; if you can't paste
[khande]
حالا هي برين كپي پيست كنين
هي
چند بار به اين مديران عزيز تالارو انجمن و سايت گفتم بيايد طرح خلاصه كتاب رو پياده كنيم
و همچنان اندر خم يك كوچه بن بستيم
محور سخنرانى درخصوصمسائل انگيزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحيه كاركناندورميزد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى كه توجه حضار كاملا" به گفتههايش جلب شده بود، چنين گفت: "آرى دوستان، من بهترين سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم كه همسرم نبود". ناگهان سكوت شوك برانگيزى جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتى تعجب آنان را ديد، پس از كمى مكث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود". حاضران شروع به خنديدن كردند واستاد سخنان خود را ادامه داد... - - -
تقريبا" يك هفته از آن قضيه سپرى گشت تا اينكه يكى ازمديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهمانى نيمه رسمى دعوت شد. آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرششلوغ بود. اوخواست كه خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگوكردن همان لطيفه، محفل را بيشتر گرم كند. لذا با صداى بلند گفت: "آرى، من بهترين سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام كه همسرم نبود!". همانطورى كه انتظارميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا" همسرش نيز دراوج خشم و حسادت بسر ميبرد. مدير كه وقت را مناسب ميديد، خواست لطيفه را ادامه دهد، اما از بدحادثه، چيزى به خاطرش نيامد وهرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد، تااينكه بناچار گفت: "راستش دوستان، هرچى فكر ميكنم، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كىبود!".
نتيجه اخلاقى: Don't copy; if you can't paste
[khande]
حالا هي برين كپي پيست كنين
هي
چند بار به اين مديران عزيز تالارو انجمن و سايت گفتم بيايد طرح خلاصه كتاب رو پياده كنيم
و همچنان اندر خم يك كوچه بن بستيم