PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار وحید طلعت



بهـمن
27th August 2011, 01:19 PM
بعد از هزار سال



حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
با واژه هایم راحتم بگذار و بگذر
این بار شب نگاه تو دزدید یا سحر؟
تو را این تازه‌گی‌ها هر شب و هر روز می‌جویم
این غروب ای خدا چه غمگین است‌؟
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
حالا هزاران سال بعد از تو یاد سکوت خویش می افتم
ازشهر چشمهای تو یک روز می روم
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!



منبع:» آ و ا ی آ ز ا د

بهـمن
27th August 2011, 01:20 PM
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود !

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌ی شبهای من
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

این منم پنهانترین افسانه‌ی شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شبهای بی‌پایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس نکامیم تقدیر جاپایی نداشت

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی ایی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت

بهـمن
27th August 2011, 01:20 PM
با واژه هایم راحتم بگذار و بگذر

مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست
عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست

ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم
دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست

می بینمت اما غبارِ ترسِ چشمت
با اشک از چشمم زدودن کار من نیست

کار نگا هت بود، کار چشمهایت
با عشق بودن یا نبودن کار من نیست

با چشمهای خود مرا آواره کردی!
عاشق شدن عاشق نمودن کار من نیست

هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا
حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست

با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر
شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست

بهـمن
27th August 2011, 01:20 PM
این بار شب نگاه تو دزدید یا سحر؟

عاشق شدم دوباره و این بار با سحر
این تاز‌گی چه بود که افتاد با سحر ؟

دیشب دوباره خلوت من بوی شعر داشت
چشمم به خواب روی تو می‌دید تا سحر

تردید سایه‌ها دوباره سرِ کوچه دیدنی است!
ـ این بار شب نگاه تو دزدید یا سحر؟

با واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ های ممتد شب تا طلوع نور
هاشور می‌زند تمام نگاهِ مرا سحر

پا روی وسعتِ شب می‌نهم وباز
تکرار می‌شود حکایت یک پشت پا سحر

تکرار می‌کنم تو را و مرورم نمی‌کنی
انکار می‌شوم که دوباره... ؛ ـ چرا سحر!؟

بهـمن
27th August 2011, 01:20 PM
تو را این تازه‌گی‌ها هر شب و هر روز می‌جویم

تو را در خویش می‌جویم ودر بیگانه می‌یابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه می‌یابم

تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه می‌یابم

کجا پا می‌گذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه می‌یابم؟

تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه می‌کردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه می‌یابم

تو را این تا ز‌گی‌ها هر شب و هر روز می‌جویم
تو را از شمع می‌جویم وبا پروانه می‌یابم

نشانت از تمام شهر می‌گیرم و می‌ایم
چه تفسیری است شهرِ عشق را ویرانه می‌یابم

دل من سالها دنبال صیاد نگاهت بود
گناهم چیست وقتی دام را بی دانه می‌یابم
?
تو را آنقدرها جستم که خود را نیز گم کردم
و کنون آشکارا خویش را دیوانه می‌یابم.

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
این غروب ای خدا چه غمگین است‌؟

باز هم یک غروبِ رنگین است
پیکر عصر زهرآگین است

لحظه‌هایی بدونِِ بودن تو
لحظه‌هایی که سرد و سنگین است

نیستی تا تسلی‌ام باشی!
و چه قدر آفتاب خونین است

از بلندای نور شب جاریست
سقف خورشید بس که پایین است

باز فرهاد عاشقی دیگر
خفته در خواب ناز شیرین است

باز هم بابکی به بند اسیر
در اسارت به دست افشین است

خونِ منصورِ دیگری اینجا
ریخته، چون غروب رنگین است

ـ می برندش به دست بوسی مرگ
بین بود و نبود عشق؛ این است ـ
??
منم ویک غروب پاییزی
و غزل حس وحال دیرین است

درک این عصر در هجوم غزل؛
این غروب ای خدا چه غمگین است‌؟

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس

شب، شبی بود غم‌انگیز که آزارم داد
خلوتی بود غم‌آمیز که آزارم داد

کاسه‌ای دست تو و باقی این ظرف تهی
دلم از صبر تو لبریز که آزارم داد

فصلها یک غم مبهم شد ومن؛
خسته از حسرت پاییز که آزارم داد

« آخرین عابر این کوچه منم »
سایه‌ی پشت سرم نیز که آزارم داد

دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
ـ از غزل حس گلاویز که آزارم داد ـ

ماه هم دید که خاتون غزلهای شبم
نیمه شب بر در دهلیز که آزارم داد

لحظه‌ی شرجی دیدار تو آمیخته بود ؛
با سکوت شب شالیز که آزارم داد

« بعد از آن آه خودت می دانی »
این همه غصه‌ی یکریز که آزارم داد
?
خاطراتم به فراموشی مطلق پیوست
غیر یک حرف و یک چیز که آزارم داد ؛

چایی سرد شده یک غم مبهم و دگر
ـ آه از آن حرف سرِمیز که آزارم داد !

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
حالا هزاران سال بعد از تو یاد سکوت خویش می افتم

شب نیست از اندوه چشمانت،پلکی به روی پلک بگذارم
ترسم فراموشت کنم ناگه، تا از خیالت چشم بردارم

من بودم وماه وشب وشعرم؛ ـ شعری که سهم چشمهایت شد!
حرفِ دلت با ماه می گفتی؛ ـ ماهی که هر شب داده آزارم ـ

اینگونه با من دشمنی تا کی؛ ـ دیگر به خواب من نمی ایی ـ
در کوچه باغ خواب رویاها ایا نخواهی کرد تکرارم

این چندمین بار است بی خوابی سهم من از چشمان ناز توست
هرگاه قرص ماه کاملتر، من نیز تا خورشید بیدارم

زیبا شبی بر چشم من بُگذر تا در وجودِ خویش دریابی؛
من شاعری آواره با عشقم ازشعر چشمان تو سرشارم
?
یک روز باران خوب یادم هست؛آهسته گفتی دوستم داری
با واژه های ساده اما سخت،گفتم که من هم دوستت دارم

حالا هزاران سال بعد از تو یاد سکوت خویش می افتم
یک شوق دیرین می دود در من، می‌خواهد از من خواب انگارم
??
فردا مرا از یاد خواهی برد، فردا؛ - همین فردا که می‌‌اید -
زان پس درونِ خود به آسانی روزی تو خواهی کرد انکارم.

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
ازشهر چشمهای تو یک روز می روم

"یک عصر شنبه خسته و با یک غمِ بزرگ
از انقلاب یک تنه رفتم سرِ وصال"

از لحظه های فاجعه تا سالهای سال
حالا چه مانده غیر سکوتی پر از زوال

حالا چه مانده از شب و از گزمه های شب
غیر غبار ترس ویا بغضهای کال

دیگر نمانده فرصت آغاز تازه ای
حتی برای حرف زدن طرح یک سوال

پرواز را ندیده شکستند بال مان
فصل عبور بود و مرغی شکسته بال

?
در نا گزیرترین لحظه های مرگ
اسم تو می دوید در این واژه های لال

تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال

اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود

میان ساحل و دریا سراب را دیدم
سراب ـ این شبه آفتاب ـ را دیدم !

وباز با همه‌ی وسعت دلی دریا
در التهابِ عطش شوق آب را دیدم

نشد که هیچ بیابم دلیل تشنه‌گی‌ام
اسیر حس عطش، التهاب را دیدم

کبوترانه در این آبی هزار کلاغ
بدون پر زدن از خود عقاب را دیدم

چه قدر فاصله با خود ،چه قدر دور از خود
شگفت ؛ در دلِ شب، خوابِ خواب را دیدم

همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !

دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهره‌ی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِ‌شان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم

بهـمن
27th August 2011, 01:21 PM
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!

روزی اصالت در دو چشمت مردمک بود
در این حوالی رنگ چشمان تو تک بود

راز بقا را می شد از چشم تو فهمید
رازی که شب بر بالهای شاپرک بود

در جستجوی نا کجا آبادها من
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!

سوزی وجودم سالهای سال سوزاند
ـ سوزی که تنها در نوای نی لبک بود ـ

از دستها ، از چشمها بیزار بودم؛
وقتی که دستان صداقت بی نمک بود

حالا هزاران سال بعد از چشمهایت؛
پی می‌برم در هر نگاهت صورتک بود!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد