PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان با خدا کاری نداشته باش



ستاره کویر
26th August 2011, 03:25 PM
عصر یک روز تعطیل است. صدای باد می آید، گاه گداری رگ ابری در آسمان پیدا می شود هوا را سایه روشن می کند. بیزقولک تلویزیون تماشا می کند بیزبیز عکسهای قدیمی را اسکن. بر من احساسات شاعرانه مستولی می شود. به دخترها می گویم: بچه ها بیایید اینجا دم پنجره ببینید پاییز دارد صدایمان می کند.
نیم ساعت بعد دخترها به اکراه می آیند، می ایستند کنار من باد شدیدتر می شود. پردها دیگر باباکرم نمی رقصند انگار دیسکو رفته اند بالا و پایین می پرند. از برج نیمه ساز آن طرف خیابان هر چه خاک است می ریزد توی خانه ی ما داد می زنم: بچه ها برگردید تو پاییز دعوایش شده دارد با تابستان زور آزمایی می کند.
پنجره را می بندیم و می آییم می نشینیم سر جایمان، باد آنتن را جابجا کرده کانالها همه پریده اند رفته اند به ناکجا آباد.
بیزقولک دلخور می آید کنار من می نشیند و می گوید: مامان یه چیزی بگم باز نمي گی دیگه از این حرفها نزن ؟
می گویم: بگو دخترم نمي گويم دیگر از این حرفها نزن .
بلافاصله احتیاط می کنم و ادامه می دهم به شرطی که حرف بدی نباشد،‌ خوب ؟
می گوید: مامان چرا خدا اینطوریه؟ نيگا کن هر وقت می خوایم از یه چیزی خوشمون بیاد می فهمه ! زودی همه چیز رو بهم می ریزه تا کوفتمون بشه! ببین چه کارایی می کنه چقدر لجبازه !
با دلخوري مي گويم: بيزقول جان هزار دفعه نگفتم هر حرفي مي خواهي بزني،‌ بزن ولي با خدا كاري نداشته باش![shaad]

kharkhasak.blogspot.com (http://kharkhasak.blogspot.com/2011/08/blog-post_24.html)

https://blogger.googleusercontent.com/tracker/1419436035281981929-852533653191998380?l=kharkhasak.blogspot.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد