PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار شفیع کدکنی



بهـمن
19th August 2011, 10:54 PM
اشعار شفیع کدکنی




در کوچه باغهای نیشابور
دیباچه
سفر به خیر
صدای بال ققنوسان
فصل پنجم
از بودن و سرودن
ضرورت
آیا تو را پاسخی هست ؟
پیغام
دریا
نگر آنجا چه می بینی
آن مرغ فریاد و آنش
به یک تصویر
مرثیه
حلاج
کتیبه ای زیر خاکستر
پرسش
کبریت های صاعقه در شب
دیدار
پیمانه ای دوباره
حتی نسیم را
پاسخ
خموشانه
در آن سوی شب و روز
سوک نامه
زان سوی خواب مرداب
گفت و گو


شبخوانی


پیغام
زادگاه من
تردید
کاروان
باغ خودرو
سوگواری
شبگیر کاروان
سیمرغ
هفتخوانی دیگر
کدامین انتظاری
ایینه جم
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
کوهبید
سفر
خشک سال
آشیان متروک
پل
شبخوانی
خوابگزاری
باغ برهنه
شاید
زنهار
پرسش


از بودن و سروده


دیباچه
آن عاشقان شرزه
فتح نامه
با مرزهای جاری
آواره یمگان
معراج نامه
اعتراف
سرود ستاره
دیر است و دورنیست
مزمور بهار
سلام وتسلیت
در کجای فصل ؟
اضطراب ابراهیم
مزمور درخت
باطل السحر
زندگی نامه شقایق1
زندگی نامه شقایق 2
زندگی نامه شقایق 3
غزلی در مایه ی شور و شکستن
هزار پا
پرسش
زخمی



بوی جوی مولیان


دیباچه
منطق الطیر
خطاب
در بادهای امشب و هرشب
ایه های شنگرفی
با سبز نای گندم چنگیز
قصه الغربه الغربیه
بودن
هویت جاری
آواره یمگان
ایینه ای برای صداها
نیویورک
سرود
درخت
شطح اول
شطح دوم
مرثیه
از سرزمین زیتون
کیمیای عشق سبز
اشراق
پرسش1
پرسش 2
وجود حاضر و غایب
حسب و حال
مزمور اول
مزمور دوم
...
از محکمه ی فضل الله حروفی
در برابر درخت
مرد ایستاده است
تسلی
نور زیتونی
نکجا
بار امانت
سفرنامه
پژواک


مثل درخت در شب باران


دیباچه
نمازی در تنگنا
مزمور عشق
باغ میرا
جرس
سوره روشنایی
از خلیج شب
آبی
سرود
م ن ا ج ا ت
نامیدن
از لحظه های آبی 1
از لحظه های آبی 2
این کیمیای هستی
جوانی
در پرسش از شکوفه بادام
تردید
خنیای خاک
ژانویه
از زبور تنهایی
در اقلیم بهار 1
در اقلیم بهار 2
در اقلیم بهار 3
در اقلیم پاییز
دو چهره درخت
بهار عاریتی



از بان برگ


عبور
گلهای زندان
سفرنامه باران
با آب
کوچ بنفشه ها
راستی ایا
از دور در ایینه
در چار راه
رنگ بازی ها
چشم روشنی صبح
شب در کدام سوی سیه تر
در شمیم صبح
مرثیه ی درخت
تصویر
برگ از زبان باد
تنهایی ارغوان
خاموشی گلوله سربی
چه بگویم
در حضور باد
قصد رحیل
برای باران
ن م ا ز خوف
ملال
مناجات
دو خط
شب به خیر
آواز ب ی گ ان ه
مزامیر گل داوودی
درین شب ها
میان جنگل آتش
نشانی
از پشت این دیوار


زمزمه ها


آرزو

زمزمه ها

یک مژه خفتن

آه شبانه

مشکل عقل

در آستان عشق

روزن قفس

اشک زبان بسته

سبوی شکسته

سوخته خرمن

گرمی افسانه

شهادتگاه شوق

کمینگاه جنون

سپیده ایینه ها

همت بلند

راه باطل

در بر رخم مبند

خضر راه

بیابان طلب

مپسند

ایینه بخت

پاکبازی شبنم

تو مرو

مگذر از من

ایینه شکسته

کاروان سایه

روشن دلان

دیشب

همچو شبنم

دولت بیدار

بوسه باران

گلهای نگاه

تحمل خار

پس از من

برکه

بر خاک و خار و خارا

معراج فنا

گلهای شوق

پیغام

آرزو

قصه خورشید و گل

شرمنده برق


غزل

رباعی



منبع اشعار : آ و ا ی آ ز ا د (http://www.avayeazad.com/)

بهـمن
19th August 2011, 11:17 PM
در کوچه باغهای نیشابور


دیباچه
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

بهـمن
19th August 2011, 11:17 PM
سفر به خیر


-"به کجا چنین شتابان ؟"
گوَن از نسیم پرسید .
-" دلِ من گرفته زینجا ،
هوس ِ سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟"
-" همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم ... "
-" به کجا چنین شتابان ؟ "
-" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم . "
-" سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویر ِ وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران ،
برسان سلام ِ ما را ."

بهـمن
19th August 2011, 11:17 PM
صدای بال ققنوسان


پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارین و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تبعید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودنک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
فصل پنجم


وقتی که فصل پنجم این سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه
سیلاب سرفراز
آغاز شد
باران استوایی بی رحم
شست از تمام کوچه و بازار
رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را
و خیمه ی قبایل تاتار
تا قله ی بلند الاچیق شب
آتش گرفت و سوخت
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
و روح سرخ بیشه
از آب رودخانه گذر کرد
فصلی که در فضایش
هر ارغوان شکفت نخواهد پژمرد
عشق من و تو
زمزمه ی کوچه باغ ها
خواهد بود
عشق من و تو
آنچه نهانی
گاهی نگاه و محتسبی را
چون جویبار نرمی
از بودن و نبودن
خاموشی و سرودن
در خویش می برد
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد
دیوارهای واهمه خواهد ریخت
و کوچه باغ های نشابور
سرشار از ترنم مجنون خواهد شد
مجنون بی قلاده و زنجیر
وقتی که فصل پنجم این سال
آغاز شد

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
از بودن و سرودن


صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
ضرورت


می اید می اید
مثل بهار از همه سو می اید
دیوار
یا سیم خاردار
نمی داند
می اید
از پای و پویه باز نمی ماند
آه
بگذار من چو قطره ی بارانی باشم
در این کویر
که خاک را به مقدم او مژده می دهد
یا حنجره ی چکاوک خردی که ماه دی
از پونه ی بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلوله ی سربی
با قطره قطره
قطره ی خونش
موسیقی مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
ایا تو را پاسخی هست ؟


ابر است و باران و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خاموش نشستی
وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانه را بر تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران و آن مایه گل ها
دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با اینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند
شاید غباری
در ایینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در بیابان رها کن
گوش از کران تا کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بزرگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
پیغام


خوابت آشفته مباد
خوش ترین هذیان ها
خزه ی سبز لطیفی
که در برکه ی آرامش تو می روید
خوابت آشفته مباد
آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو
کاروانهایی
از خون و جنون می گذرد
کاروان هایی از اتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد
در زبانی که لب و عطر و نسیم
یا شب و سایه و خواب
می توان چشانی زمزمه کرد ؟
هر چه در جدول تن دیدی و تنهایی
همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را دردفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام ابد
خواب شان خرم باد
لای لای خوشت ارزانی سالهایی
که بهاران را نیز
از گل کاغذی آذین دارند

بهـمن
19th August 2011, 11:19 PM
دریا


حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم ازطوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
نگر آنجا چه می بینی



به هنگامی که نور آذرخش
آن بیشه را
از سایه عریان کرد
و باران خواب پر آب گیاهان را
به دشت آفتابی برد
و باد صبحگاهان
شاخ پر پیچ گوزنان را
به عطر دشتها آمیخت
در آن خاموش که تاریک گه روشن
نگر آنجا چه می بینی ؟
شهیدی یا نه ؟
روح لاله ای در پیکر مردی
تجلی کرده
از ایینه ی بیداری و دیدار
در آن باران و در آن میغ تر دامن
نگر آنجا چه می بینی ؟
درون روستای خواب
درختان فلج و بیمار و
آن طفلان خردینک
گرسنه زیر بار کار
و مردانی که با دستان خود
سازند پیش چشم خود دیوار
و بالاتر و بالاتر
تو در آن سوی آن دیوار آبستن
نگر آنجا چه می بینی ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
آن مرغ فریاد و آتش


یک بال فریاد و یک بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ جادوست
ابلیس این مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشینه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
به یک تصویر


دیدمت میان رشته های آهنین
دست بسته
در میان شحنه ها
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی
آه
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می زدی
قلب تو چگونه می تپید ؟
ای صفیر آن سپیده ی تو
خوش ترین سرود قرن
شعر راستین روزگار
وقتی از بلند اضطراب
مرگ ناگزیر را نشانه می شدی
وز صفیر آن سپیده دم
جاودانه می شدی
شاعران سبک موریانه جملگی
با : بنفشه رستن از زمین
به طرف جویبار ها
با : گسسته حور عین
ز زلف خویش تارها
در خیال خویش
جاودانه می شدند
آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
با صفیر آن سپیده
خوش ترین چکامه های قرن را
سرود

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
مرثیه


تبارنامه ی خونین این قبیله کجاست
که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند ؟
کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانیان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
حلاج


در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
کتیبه ای زیر خاکستر


در بامداد رجعت تاتار
دیوارهای پست نشابور
تسلیم نیزه های بلند است
در هر کرانه ای
فواره های خون
دیگر در این دیار
گویا
خیل قلندران جوان را
غیر از شرابخانه پناهی نیست
ای تک های مستی خیام
بر دار بست کهنه ی پاییز
من با زبان مرده ی نسلی
که هر کتیبه اش
زیر هزار خروار خاکستر دروغ
مدفون شده ست
با که بگویم
طفلان ما به لهجه ی تاتاری
تاریخ پر شکوه نیکان را
می آموزند ؟
اهل کدام ساحل خشکی
ای قاصد محبت باران

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
پرسش



آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است
اما صدای بال زدن شان را
در اوج
اوج مردن
اوج دوباره زادن
نشنیده ام هرگز
وقتی که با شکستن یک شیشه
مردابک صبوری یک شهر را
یکباره می توانی بر هم زد
ای دست های خالی! از چیست
حیرانی ؟
گویا
گلهای گرمسیری خونین را
در سردسیر این باغ
بیهوده کاشتند
آب و هوای این شهر
زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد
اما
تو آتش شفق را
در آب جویبار
در کوچه باغ ها
به چه تفسیر می کنی ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
کبریت های صاعقه در شب


کبریت های صاعقه
پی در پی
خاموش می شود
شب همچنان شب است
با این که یک بهار و دو پاییز
زنجیره ی زمان را
با سبز و زردشان
از آب رودخانه گذر دادند
دیدیم
در آب رودخانه همه سال
خون بود و خاک گرم
که می رفت
در شط
شطی که دست مردی
در موج های نرمش
ایینه ی خدا را
یک روز شست و شو داد



کبریت های صاعقه
پی در پی
خاموش می شد
شب همچنان شب است
خون است و خاک گرم
نظارگان مات شب و روز
بسیار روزها و چه بسیار


کبریت های صاعقه
پی در پی
شب را
کمرنگ می کند
من دیدم و صبور گذشتن
خون از رگان فقر و شهامت
جاری بود
در خاک های اردن سینا



کبریت های صاعقه شب را
بی رنگ می کند
چندان که در ولایت مشرق
از شهر بند کهنه ی نیشابور
سرکرده ی قبیله ی تاتار
فریاد هم صدایی خود را
فانوس دود خورده ی تاریک
از روشنای صبح می آویزد
کبریت های صاعقه
شب را
نابود می کند

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
دیدار



دیدی که باز هم
صد گونه گشت و بازی ایام
یک بیضه در کلاهش نشکست ؟
این معجزه ست
سحر و فسون نیست
چندین که
عرض شعبده با اهل راز کرد
زان سالیان و روزان
روزی که خیل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال کتاب سوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
از هر طرف که اید
مهلت به جمع روسپیان دادند
ما در صف کدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم
بانگ رسای ملحد پیری را
از دور می شنیدیم
آهنگ دیگری داشت فریاد های او


هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان این مسیح جدید
شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی
میان خیمه ی نور دروغ زندانی
و هفت کشور
از معجزات او لبریز
کسی نگفت و نپرسید
از شما
یک بار
میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک
کجاست شرم و شرف ؟
تا مسیح تان بیند
و لکه های بهارش را
ازین کویر
ازین ناگزیر
بزداید
و مثل قطره ی زردی ز ابر جادوییش
به خاک راه چکد
کدام روح بهاران ؟
کدام ابر و نسیم ؟
مگر نمی بیند
عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت
هجوم نفرت و خشم است
در نگاه کویر
زبان شکوه ی خار
از تن نسیم گذشت
تو از رهایی باغ و بهار می گویی؟
مسیح غارت و نفرت
مسیح مصنوعی
کجاست باران کز چهره ی تو بزداید
نگاره های دروغین و
سایه ی تزویر ؟
کجاست اینه
ای طوطی نهان آموز
که در نگاه تو بماند
این همه تقریر ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:20 PM
پیمانه ای دوباره


اینجا نه شادی است نه غم نه عزا
نه سرور
دستارک سپیدش را
در جویبار باد پلشتی
می شوید
دزدان رستگاری
پاییز های روح
سبزینه و طراوت هر باغ و بوته را
در غارت شبانه ی خود پاک می برند
کنون
کاین محتسب
کجال تماشا نیم دهد
میخانه ی کدام حریفی
پیمانه ای دوباره
از آن باده ی زلال
این جمع تشنگان و خماران را
خواهد بخشید ؟
زین باده ای که محتسب شهر
در کوچه می فروشد و ارزان
غیر از خمار هیچ نخواهی دید
من تشنه کام ساغر آن باده ام
کز جرعه ای
ویران کند
دوباره بسازد

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
حتی نسیم را


شیپور شادمانی تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمی دهد
تا بانگ تازیانه ی وحشت را
در پهلوی شکسته ی آنان
در آن سوی حصار گرفتار بشنویم
دیوارهای سبز نگارین
دیوارهای جادو
دیوارهای نرم
حتی نسیم را
بی پرس و جو
اجازه ی رفتن نمی دهند
ای خضر سرخ پوش صحاری
خاکستر خجسته ی ققنوسی را
بر این گروه مرده بیفشان

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
پاسخ


هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
خموشانه


شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگِ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
در آن سوی شب و روز


همیشه دریا دریاست
همیشه دریا طوفان دارد
یگو !‌ برای چه خاموشی
بگو : جوان بودند
جوانه های برومند جنگل خاموش
بگو ! برای چه می ترسی
سپیده دم اینجا
شقایقان پریشیده در نسیم
هراسان
بر این گریوه فراوان دیده ست
به آبهای خزر
موجهای سرگردان
و باده های پریشان بگو بگو
باری
پیام برگ شقایق را
در لحظه ای که می ریزد
و می فشاند
آن بذر سالیانه فصلش را
به دشتها ببرند
بگو !‌ برای چه خاموشی
سپیده می دانست ایا
که در کرانه ی او
چه قلب های بزرگی را
دوباره از تپش افکندند؟
و باز می داند ایا که در کرانه ی او
آن کران نا بکران
در آن سوی شب و روز
چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز ؟
خوشا سپیده دما
که سرخ بوته ی خون شما
در اینه اش
میان مرگ و شفق
تا صنوبر و خورشید
چنان تجلی کرد
و باز بار دگر
سرود بودن را
در برگ برگ آن بیشه
و موج موج خزر
جاودانگی بخشید
به روی گستره ی سبز جنگل بیدار
خوشا سپیده دما وان کرانه ی دیدار

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
سوک نامه


موج موج خزر از سوک سیه پوشان اند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموش اند
بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمان
روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند
چه بهاری ست خدا را ! که درین دشت ملال
لاله ها اینه ی خون سیاووشان اند
آن فرو ریخته گل های پ ریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشان اند
نام شان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشان اند
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند
باز در مقدم خونین تو ای روح بهار
بیشه در بیشه درختان همه آغوشان اند

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
زان سوی خواب مرداب


ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
ارامش گلوله ی سربی را
درخون خویشتن
این گونه عاشقانه پذیرفتند
این گونه مهربان
زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند
می خواهم از نسیم بپرسم
بی جزر و مد قلب شما
آه
دریا چگونه می تپد امروز ؟
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
دیدارتان ترنم بودن
بدرودتان شکوه سرودن
تاریختان بلند و سرافراز
آن سان که گشت نام سر دار
زان یار باستانی همرازتان بلند

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
گفت و گو


گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟
گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
گفتم
آن قربانیان پار
آن گلهای سرخ ؟
گفت : آری
ناگهانش گریه آرامش ربود
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت : اگر در سوک شان
ابر می خواهد گریست
هفت دریای جهان
یک قطره باران بایدش
گفتمش
خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
گفت : چون روح بهاران
اید از اقصای شهر
مردها جوشد ز خاک
آن سان که از باران گیاه
و آنچه م یباید کنون
صبر مردان و
دل امیدواران بایدش

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
شبخوانی


پیغام


هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار !‌ که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده اند بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
زادگاه من


ای روستای خفته بر این پهن دشت سبز
ای از گزند شهر پلیدان پناه من
ای جلوه ی طراوت و شادابی پناه من
ای جلوه ی طراوت و شادابی و شکوه
هان ای بهشت خاطر ای زادگاه من
باز آمدم به سوی تن زان دور دورها
زانجا که صبح می شکفد خسته و ملول
زانجا که ماه در افق زرد گونه اش
در کام ابر می خزد آهسته و ملول
باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را
با صخره های دامن تو بازگو کنم
وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات
گلبرگ های خاطره را جست و جو کنم
هر گوشه ای ز خلوت افسانه رنگ تو
یاد آفرین لذت بر باد رفته ای ست
وان جویبار غم زده ات با سرود خویش
افسانه ساز لحظه ی از یاد رفته ای ست
ای بس شبان روشن افسانه گون که من
در دامن تو قصه به مهتاب گفته ام
وز ساحل سکوت تو با زورق خیال
تا خلوت خدایی افلاک رفته ام
ای بس طلیعه های گل افشان بامداد
کز جام لاله های تو سرمست بوده ام
و ای بس ترانه ها که به آهنگ جویبار
آن روزها به خلوت پاکت سروده ام
آن روزهای روشن و رویان زندگی
دوران کودکی که بر آن لحظه ها درود
در دامن سکوت تو آرام می گذشت
خاطر اسیر خاطره ای کودکانه بود
آری هنوز مانده به یاد آنچه نقش بست
آن روزها به خاطر اندوه بار من
وان نام من که بر تنه آن چنار پیر
زان روزگار مانده به جا یادگار من
با لکه های ابر سپیدت که شامگاه
ایند بر کرانه دشت افق فرود
چون سوسنی سپید که پر پر شود ز باد
بر موج های ساحل دریاچه ای کبود
با آن چکادهای پر از برف بهمنت
با آن غروب های شفق خیز روشنت
وان آسمان روشن همرنگ آرزو
وان سوسوی شبانه فانوس خرمنت
همواره شادمانه و شاداب و پر شکوه
چون نوشخند روشنی بامداد باش
هان ای بهشت خاطره ای زادگاه من
سرسبز و جاودانه و بشکوه و شادباش

بهـمن
19th August 2011, 11:21 PM
تردید


باز از کنار شهر با نرمی گذر کرد
آن پیک مروارید بار نوبهاران
با پنجه های نرم خود باران شبگیر
شست از رخ ناژوی پیر سالخورده
رنگ درنگ روزگاران
آن یاس پیر خانه ی همسایه گل داد
در کوچه ها فریاد زد آن کولی پیر
ای پیوند دارم
بوی بهاران
قزاقی و بابونه دارم
بوی بهاران
وان چرخ ریسک پیک و پیغام بهاران
در آن سکوت منتظر آواز برداشت
باغ از نفس های گل و از بوی باران
بیدار شد چشمان ز خواب ناز برداشت
خورشید صبح نرمتاب ماه اسفند
تابید بر رویای دشت و کوهساران
می پرسم اینک زان ستک ترد بادام
وز تک برگ نورس این باغ بیدار
کان سوی روزان سیاه مرگ ما نیز
نقش امیدی از حیات دیگیر هست ؟
یا همچنان این خواب جاوید است و جاوید
تا بی کران روزگاران ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
کاروان


این دشت سبز نگارین
وین باغ سرشار از عطرهای بهارین
صبح گل افشانی زندگانی ست
اینجا بهشت هزار آرزوی جوانی ست
اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ا کاروان شتابنده عمر
لختی درنگی ! درنگی
آن سوی تر چون نهی گام
دشتی همه خار و خاشاک و افسردگی هاست
بی روشنا خون خورشید
پوشیده از میغ دلمردگی هاست
هر رفته دل در قفا بسته دارد
لختی درنگی که شاید
بر جو کناری
یک دم توان آرمیدن
وندر زلالین این لحظه های الاهی
موسیقی هستی از چنگ مستی شنیدن
کنون آن منزل کوچ
دور است و در میغ ابهام
نه رهنوردی که از رفتگانش
باز اید آرد حدیثی
نه رهنمونی که بنماید راه
چونین شتابان کجا می روی ... آه
اینجاست
آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ای کاروان شتابنده ی عمر
لختی درنگی درنگی

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
باغ خودرو


خروس خانه همسایه می خواند
و باران سحرگاهان اسفند
فرو می ریخت از ابری شتابان
گریزان ابرها بر آبی صبح
چنان چون قاصدک بر کاسنی زار
روان بودند زی کوه وبیابان
و من در اوج آن لحظه ی خدایی
در آن اندیشه و آن بیشه بودم
که در آن سوی باغ پر گل ابر
دران ژرف کبود ایا کسی هست
که این باغ سفق گلخانه ی اوست
و فانوس بلورین ستاره
بر این نیلی رواق جاودان دور
چراغ روشن کاشانه اوست
و یا این باغ
خودروی ست و خود روست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
سوگواری


در موزه ها ی نیزه گذاران دشت رزم
رویید سبزنا و ببالید و زرد گشت
اما
یک مرد بر نخاست
جز رهنورد باد در این پهنه کس نبود
نعل سمندهای سواران
ساییده شد
ز بس به زمین خورد ز انتظار
وز بی کران دیدرس مرز انتقام
در این سکوت بی خبری گرد برنخاست
شمشیر های تیز شده با حماسه ها
در تیرگی چو قفل در آسیای پیر
در تشنه سال مزرعه و خشکی قنات
یکباره زنگ بست
اهریمنی به روز بهمیدان شتافت گرم
اما کسش به رزم هماورد برنخاست
توفان تیره گون
برگ هزار لاله ی خونین به خاک ریخت
وز سینه شفق نفسی سرد برنخاست

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
شبگیر کاروان


پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور
سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی
پشت سر گسترده دشت روزگاران تهی
سرشار خاموشی
دشت انبوه فراموشی
وای من کز بستر آن لحظه های سبز
دیر ‚ چشم از خواب نوشینم گشودم ‚ دیر
برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم
سوی شهر ساحل رویا
من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور
شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم
باختر سو تاختگاهم : دشتهای روم
مرز خاور سوی فرمانم : دیار چین
شعله می زد در نگاهم آتش زردشت
تازیانه می زد مغرور بر دریا
با شکوه شوکت دیرین
پیش آهنگ سپاهم
صد هزاران گرد رویین تن
با درفش کاویان جاودان پیروز
تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر
سر به سر روی زمین زیر نگین من
من به رویای نجیب و مهربان خویش
شادمان بودم
همچو موج برکه ای
با خلوت مهتاب در نجوا
در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و آسمان بودم
بانگ زنگ کاروان روزگاران
خواب نوشین مرا آشفت
تا گشودم چشم
رفته بود آن کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
در صحرا
که نیارم دید از بس تیرگی دیگر
جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را
کاروان رهروان باختر دیری ست
کرده شبگیر و گذشته از کنار من
رفته تا شهر هزاران آرزوی دور
شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار
فکر انسان ها
شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر
زی کشور خورشید
شهر زرین غرفه های نور
وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگرم هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
که گذشته روزگارانی ست زین صحرا
نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از آنجا
نک چه سود از این شتاب دیر
از پس آن خامشی و آن درنگ
زود
دیر شد هنگام بیداری
ای خوش آن دنیای خاموشی
و سکوت پرنیان پوش فراموشی

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
سیمرغ



تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان
داده خسته جان بر نیزه ی تنهایی اش بی کس
هیچش آن دستان خون آلوده پنداری به فرمان نیست
آنچه هر سو در افق گه گاه می بیند
شیهه اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است
در گذار باد
می زند فریاد
از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده
یا حریر راز بفت قصه های دور
بال بگشای از کنام خویش
ای سیمرغ راز آموز
بنگر اینجا در نبرد این دژ ایینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است
باد این چاووش راه کاروان گرد
نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من
می سراید در نهفت پرده های برگ
قصه های مرگ
وان دگر سو
کرکس پیری بر اوج آسمان سرد
گرم می خواند سرود فتح اهریمن
گفته بودی گاه سختی ها
درحصار شوربختی ها
پر تو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
با چتر طاووسان مست آرزوی خویش
از نهانگاه ستیغ ابر پوش تیره ی البرز
یا حریر رازبفت قصه های دور
شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش
بشنو این فریاد ها را بشنو ای سیمرغ
و ز چکاد آسمان پیوند البرز مه آلوده
بال بگشای از کنام خویش

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
هفتخوانی دیگر


بر فراز توده خاکستر ایام
شهر بند جاودان جاودان قرن
گامخوار سم اسبان تتار و ترک
رهگذار اشتران تشنه ی تازی
جای پای کاروان خشم اسکندر
بر فروز آن آذر مینویی جاوید
ای مغ خاموش در آتشگهی دیگر
این حصار سهم پولادین
هر بدستی پا نهی در رهگذر هایش
زنگ های جاودان و خیل دیوان است
پای در زنجیر چون کاووس و یارانش
در طلسم جاودان از چارسو اینک اسیرانیم
تهمتن با رخش پنداری به ژرف چاه افتاده
وینک اینجا ما چو تصویری که بر دیوار
از درنگ غربت بی آشنای خویش حیرانیم
بیم جان را کس نیارد لب گشود از ما
تا مبادا از نهفت سایه گاه خیل جادویان
باز چونان سالهای پار و پیرارین
گردبادی
زردگون یا تیره گون
خیزد برین صحرا
سرفرود آوردگان بر زانوی حیرت
با صدای ناله ی زنجیر ها از خویش می پرسیم
فاتح این هفتخوان سهمگین قرن ایا کیست ؟
از کدامین مرز ایرانشهر ایا رایت افرازد ؟
یا ز آفاق کدامین آسمان
بر کاروان جاودان تازد ؟
گاه می گویند و می گوییم
ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی است
این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی
روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومند انسان بود
شعله های آذرش تا دورتر مرز نگاه و باور مردم
روشنابخشای چشم روزگاران بود
لیک کنون
گر فروغی مانده در چشمان بی نورش
بازتاب پرتوی بی رنگ
از خورشید پر نیرنگ مرزی
دور و بیگانه ست
زورقی وامانده از دریا
بر سکوت ساحل افسون و افسانه ست
این نه فانوس است بر آفاق شب هایش
برق دندان های کینه ی دیو جادویی ست
این تنوره ی دیو خونخواری ست در صحرا
تا نپنداری که گرد راه آهویی ست
هیچ در ایینه ی حیرت نگاهان اسیر دژ
نیست جز پر هیب دیوان و
نهیب خیل جادو زاد
زینهار از این طلسم هفت بند آب و ایینه
و درخت جادوی بنیاد
در نهفت هفتخوان قرن
مانده بر جا در طلسم جادوان از دیر
همچو عزمی در سکوت سایه ی تردید
کی رهاندمان ازین ننگ درنگ خوف و خاموشی
شهسوار گرمپوی عرصه ی امید ؟
بایدش در نیمه شب
کاین جاودان در خواب نوشین اند
راه پیمودن به سوی این حصار جادوی ایین
زنگ ها را ساختن کر با فسونی نرم
راهبانان را فکندن برزمین با دشنهی خونین
تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان
و فرو افکندش
از آن سریر پرنیان و بستر زرین
پس کشیدن تیغ بر فرق گروه جادوان قرن
و فکندن شان به خاک
از اوج آن رویای ناز و خلوت شیرین
بایدش هشیار بودن کار میر جادوان را سخت
تا نیارد زد تنوره
بار دیگر سوی ساحل های دورادور
با فسون خویش
چون رویای دوشین یا پرندوشین
وز دگر سوی بازگشتن زی حصار خویش
و نمودن در نگاه دیوزادان
کانک آنک باز می گردیم
های فرزندان نیک اندیش
دور و بس دور است
آن چالاک خیر گرمپوی راه
راه او راهی ست چون راه میان اشک تا لبخند
وز دگر سو رفته تا بن بست
چونان کوچه های عهد یا سوگند
راه گم کرده ست شاید در نشیب دشت
آتشی باید که در این تیرگی راهیش بنماید
زی حصار بندیان قلعه ی تردید
هان کجایی ای مغ خاموش
تا برافروزی به شادی بر فراز قله ی تاریخ
آن فروزان آذر مینویی جاوید

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
کدامین انتظاری


بخوان ای چرخ ریسک ! نغمه ات را
بران شاخ برهنه ی بی گل و برگ
که داری انتظار نو بهاری
ولی من این دل بی آرزو را
که از شور قیامت هم نجنبد
کنم خوش با کدامین انتظاری ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
ایینه جم


در گردش آور باز
آن جام جان پیوند آن ایینه جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم در ژرفنای این حصار شوم
یاران رستم را
امشب درون سینه من موج طوفان هاست
سیلاب خون
دربستر رگ های من جاری ست
امشب درین صحرای بی فریاد روح من
چون عصمت ایینه ها تنهاست
در دوردست شب
در کومه گرم شبانان در کنار راه
مرغ عقیقین بال زرین پیکر آتش
چون کوکب های تیر خورده می زند پر پر
امشب تن از آلودگی در چشمه ی مهتاب می شویم
ز ایینه چشمان غبار خواب می شویم
چون شانه سرهای بهار امشب
بر آتش سیراب و سرخ لاله وحشی
خواهم که مزدا را نمازی گرم بگزارم
وانگاه در ایینه آن جام
از پشت هر دیوار بست این شکنجه گاه اهریمن
در ژرف این شب باز جویم حال یاران را
هر گوشه ای از این حصار پیر
صد بیژن آزاده در بند است
خون سیاووش جوان درساغر افراسیاب پیر
می جوشد
خونی که با هر قطره اش
صد صبح پیوند است
در گردش آور باز
آن جام پیوند آن ایینه ی جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم درژرفنای این حصار شوم
آزادگان بسته را یاران رستم را

بهـمن
19th August 2011, 11:22 PM
درنور گلهای مهتاب گون اقاقی



در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
کوهبید


در آغوش این دره ی دیر سال
بر این صخره ی خامش کور و کر
درخت تک افتاده ی کوهبید
برآورده مغرور بر ابر سر
فروبرده در سینه ی تنگ سنگ
پی جستن زندگی ریشه ها
نه از تیشه ی تیز برقش هراس
نه از خشم طوفانش اندیشه ها
در آنجا که ابری نباریده است
در آنجا که نگذشته یک رهگذار
درخت تک افتاده ی کوهبید
سرود حیات است سبز و بلند
شکفته چنین بر لب کوه سار

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
سفر



مرغکان بر سردریا آرام
بال بگشوده به راه سفرند
نقشی افتاده بر آن پرده ی لرزان حریر
گویی از پنجره ابر به ناگه دستی
کاغذی چند سپید
پاره کرده ست و فرو ریخته زانجای به زیر

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
خشک سال



نمای دهکده ایینه تهی دستی ست
درخت خشک کجی همچو دست مفلوجی
شده ست بیهده از آستین جوی برون
نه خرمنی و نه گاو آهنی نه مزرعه ای
نه آشیانه ی مرغی نه گله ای به چرا
شده ست قامت برج بلند قریه نگون
نگاه بی گنه کودکان خسته ی کوی
چو مرغ بی پر و بالی
که در قفس مرده ست
قیافه ها همه در خشک سالی جاوید
به رنگ خاربنان کویر افسرده ست
چه چشمه ها
که در آن سوی دشت ها جاری ست
چه گله ها که در آن سو چرد به هر قدمی
خدای را به چه امید این گروه نژند
نمی کنند از این قریه کوچ صبحدمی ؟
مگر نه زندگی اینجا روان شان خسته ست ؟
نمی کنند چرا کوچ زین ده ویران ؟
کدام رشته بدین مشت خاک شان بسته ست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
آشیان متروک



همه ایوان و صحن خانه خاموش
همه دیوارها در هم شکسته
به هر طاقش تنیده عنکبوتی
به روی سقف گرد غم نشسته
چنین ویرانه افتاده ست و بی کس
خدایا این همان کاشانه ی ماست ؟
درین تنهایی بی آشنایش
مگر تصویری از افسانه ی ماست ؟
غریب افتاده در آن پای دیوار
ملول و زار و عریان داربستی
بر آورده ست سوی آسمان ها
به نفرین سپهر پیر دستی
در اصطبلش ستور شیهه زن کو ؟
تنورش مانده بی آتش زمانی ست
نمانده کس درین تنهایی تلخ
که خود افسرده از خواب گرانی ست
به شب اینجا چراغی نیست روشن
به روز اینجا نمانده های و هویی
دریغا مانده از آن روزگاران
شکسته بر کنار رف سبویی
در اینجا زادم از مادر زمانی
مرا این خانه مهد و آشیان است
نخستین آسمانی را که دیدم
خدا داند که خود این آسمان است
چه شب ها مادرم افسانه می گفت
از آن گنجشک آشی ماشی و من
به رویاهای شیرین غرقه بودم
نشسته محو گفتارش به دامن
چه شبهایی که رویا زورقم را
کنار زورق مهتاب می راند
د. گوشم بر ترانه ی دلنشینی
که تنها دختر همسایه می خواند
ستاره سر زد و بیدار بودم
دپای رخنه ی دیوال حولی
هنو در انتظار یار بودم
چه روزانی که با طفلان همسال
به کوچه اسب چوبی می دواندم
به زیر آفتاب بامدادان
به روی بام کفتر می پراندم
تهی افتاده اینک آشیان شان
به سان پیکری بی زندگانی
کبوترها همه پرواز کردند
به رنگ آرزو های جوانی

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
پل


رود با هلهله ای گرم و روان می گذرد
بر فرازش پل در خواب گران
رفته تا ساحل رویایی دور
دور از همهمه رهگذران
خواب می بیند در این صحرا
شیر مردانی تیغ آخته اند
وز خم دره دور
رزمجویانی در پرش تیر
قد برافراخته اند
بر فراز پل با ریزش تند
ابر می بارد ومی بارد
پل به رویایی ژرف
قطره ی باران را
ضربه های سم اسبان نبرد
پیش خود پندارد
شیون تند را
شیهه اسبان می انگارد
جاودان غرقه بماناد به خواب
زان که خوابش را تعبیری نیست
معبر روسپیان است آنجا
سخن از نیزه و شمشیری نیست

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
شبخوانی


هر شاخه به جای گل برآورده ست
از ساقه ی سبز برگهای خون
هر خار زبان کفر صحرایی ست
کز خشم سوی تو آمده بیرن
هان ای مزدا ! در اینشب دیرند
تنها منم آن که مانده ام بیدار
وین خیل اسیر بندگان تو
چون گله ی خوش چرای بی چوپان
دردره ی خواب ها رها گشتند
زین گونه غریب رهرو شبخوان
در برج ملول شهر می خواند
کنون که باغ هیچ پنداری
گلهای سپید و روش ایمان
با شرم و شمیم خود نمی روید
پیغمبرک سپیده ی کاذب
از ایه ی نور خود چه می گوید ؟
دامان حریر آسمان شب
سوراخ شده ست و می فتد گه گاه
زان روزنه سکه ی شهابی خرد
شبخوان غریب برج می خواند
دیری ست که دست انتظار من
بر شانه ی این سکوت خشکیده ست
آزاد کن از دریچه ی فردا
این خسته ی شهر بند غربت را
هان ای مزدا ! در این شب دیرند
بگشای دریچه ی اجابت را


از رقص و سماع سبز شاخ بید
شوری افتاد در سکوت باغ
باد سحری گشت و با عشوه
زد جامه سبز اشن را یکسو
وان آستر سپید زیباش
در دیده ی رهروان نمایان شد
صبح است گشوده چهره بر آفاق
دیگر ز سکوت برج پیر شهر
آواز غریب رهرو شبخوان
با باد سحرگهان نمی اید

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
خوابگزاری


دوباره گفتمش آری
به راه دور و درازش
زبان تشنه برآورده هر طرف خاری
ز خشم و نفرت و کین
دهان گشوده به دشنام هر کران غاری
چه خواب بود خدایا که دوش من دیدم
کویر سوخته ای آسمان شعله وری
به هر کرانه کمینگاه اهرمن دیدم
گشود پیر معبر لبان خشک ز هم
نگاه منتظرش رفته تا کرانه دور
تو را گزارش رویا نشانه ها دارد
ز روشنان افق ها در آن سوی شب کور
فروغ شعله ی فانوس آبیاران باز
درون جنگل تاریک دود می لرزد
نگین سربی انگشتر فلزی پل
دوباره باز در انگشت رود می لرزد
به انتظار عزیز کویر ها سوگند
که دشت ها همه شاداب و بارور گردند
به اعتماد نجیب برزگ ها سوگند
که باغ ها همه سرشار بار و بر گردند

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
باغ برهنه


زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ی عبور شبانگاه
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
ایا
اینان
رویای رندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند ؟
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانه های جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
شاید


با آن که شب است و راه فریادی
در هیچ سوی افق نمی بینم
با این همه از لبان صدامید
این زمزمه را دوباره می خوانم
باشد که ز روزنی گذر گیرد
شاید روزی کبوتری چاهی
این زمزمه را دوباره سر گیرد
وانگاه به شادی هزاران لب
آزاد به هر کرانه پر گیرد

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
زنهار


ای شاخه ی شکوفه ی بادام
خوب آمدی
سلام
لبخند می زنی ؟
اما
این باغ بی نجابت
با این شب ملول
زنهار از این نسیمک آرام
وین گاه گه نوازش ایام
بیهوده خنده می زنی افسوس
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را
باور مکن که ابر
باور مکن که باد
باور مکن که خنده ی خورشید بامداد
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را

بهـمن
19th August 2011, 11:23 PM
پرسش



گیرم که این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
کاین سان کبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست که این شاخه
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
با گونه ی کبود
ایا چه کرده بود ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
از بودن و سرودن


دیباچه


خنیاگر غرناطه را
باری بگویید
با من هماوازی کند
از آن دیاران
کاینجا دلم
در این شبان شوکرانی
بر خویش می لرزد
چو برگ از باد و باران
اینجا و آنجا
لجه ای از یک شب است آه
نیلینه ای
تلخابه ی زهر سیاهی ست
با من هماوازی کن از آنجا
که آواز
در تیره ی تنها تاری شب
جان پناهی ست
در کودکی
وقتی که شب از کوچه تنها
بهر خرید نان و سبزی می گذشتم
آواز می خواندم
که یعنی نیست بکم
از هر چه اید پیش و باشد سرنوشتم
امروز هم
در این شبان شوکرانی
وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید
تنها پناهم چیست ؟
آوازم
که آن هم
در ژرفنای شب
به خاموشی گراید
خنیاگر غرطانه را امشب بگویید
با من هماوازی کند از آن دیاران
کاینجا دلم
در این شبان شوکرانی
بر خویش می لرزد
چو برگ از باد و باران

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
آن عاشقان شرزه


آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
فتح نامه


ابر بزرگ آمد و دیشب
بر کوهبیشه های شمالی
باران تند حادثه بارید
دیشب
بارن تند حادثه
از دور و دوردست
دل بر هجوم تازه گمارید
در کدام نقطه ی دیدار
یا در کدام لحظه ی بیدار
سیلابه ی عتابش
خیزاب پیچ و تابش
پویند اضطرابش
دیوارهای تاج محمل را
همرنگ سایه در گذر نور
ویران کند سراسر و حیران کند
دیشب دوباره باز
باران تند حادثه بارید
باران تند حادثه دیشب
دل بر هجوم تازه گمارید

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
با مرزهای جاری


هر شب هجوم صاعقه
هر شب هجوم برق
هر شب هجوم پویش و رویش
بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق
بر نقشه های کوچک دیوار خانه ام
در لحظه های ماندن و راندن
هر شب هزار سیلاب خط های مرز را
با خویش می سراید و در خویش می برد
نزدیکم و چه دور
دورم ولی چه نزدیک
در آن چکامه ها
می بینم آن حماسه ی جاری را
در روزنامه ها
هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق
هر شب هجوم پویش و رویش
بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق
سازندگان اطلس تاریخ
آن رودهای پویان
جغرافیای ماندن را
در آبرفت راندن شویان
مرزهای جاری
جا پای عاشقان
ای مرزها که فردا
هر سو
شقایقان
بر جای سیمهای خاردار شما
خواهد رست
خون در کدام سوی شمایان
امشب نوار عرف و طبیعت را
با هم
خواهد دوباره شست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
آواره یمگان


بیداری ملولش را
در قهوه خانه های
پر دود بندری دور
از سرزمین قومی
بیگانه با خدا
تقسیم می کند
و خوابهای دایره وارش را
در کوچه های کودکی صبح
هر روز صبح و عصر
بر بوی بازگشت
چشمش به روی صفحه پرکنده می شود
در روزنامه هم خبری نیست
گویا زمان ز جنبش باز ایستاده است
آنجا شکنج زندان
شاید اعدام
وینجا بلای کژدم غربت
پیری و انتظار
آن سبزه زار مخمل روحش را
فرسوده نخ نما کرده ست
در کوچه های کودکی صبح
آن شهسوار رندان
می اید
از نورتاب رشته ی ابریشم شفق
بر قامت بلندش
افکنده سرخ گونه ردایی
می اید از جنوب
می پوید از شمال
او معنی تمام جهت هاست
او نبض هر سکون و صدایی
اما
بیداری ملولش خالی ست
چشمش
به روی صفحه
پرکنده میشود
در روزنامه هم خبری نیست

بهـمن
19th August 2011, 11:24 PM
معراج نامه



1

آنگاه از ستاره فراتر شدم
و از نسیم و نور رهاتر شدم
ویراف وار دیده گشودم
وان مرغ ارغوانی آمد
چون دانه ای مرا خورد
و پر گشود و برد
در روشنای اوج رهایش
بر موج های نور و گشایش
می رفت و باز می شد هر دم
در چینه دان سبزش
صد رنگ کهکشان
آنگه مرا رها کرد
در ساحت غیاب خود و خویش
آن سوی حرف و صوت
در آن سوی بی نشان
2
آنگاه واژه ای به من آموختند
سبز
فهرست مایشاء و ماشاء
تا
بالاتر از فروغ تجلی
پروازها کنم
با میوه های حوری با جوی های شیر
دیدم بهشتیان را محصور کار خویش
فریادهای دوزخیان را
با چشم های خویش نیوشیدم
نور سیاه ابلیس
می تافت آنچنان که فروغ فرشتگان
بی رنگ می شد آنجا در هفت آسمان
3
ناگه دلم هوای زمین کرد
وان ورد را مکرر کردم
نام بزرگ را
دیدم زمین آدمیان را
نزدیک شد به من
زیر مجره ها و سحابی ها
نزدیک تر شدم
آنگاه
دیدم
قلب شکنجه گاه های شیاطین را
در صبح ارغوانی مشرق
که با طنین روشن آواز عاشقان
پیوسته می تپید
4
نزدیک تر شدم
دیدم عصا و تخت سلیمان را
که موریانه ها
از پایه خورده بودند اما هنوز او
با هیبت و مهابت خود ایستاده بود
زیرا که مردمان
باور نداشتند که مرده ست
و پیکر و سریرش
در انتظار جنبش بادی ست
5
آنگاه
نزدیک تر شدم
دیدم کنار صبح اساطیر
روییده بوته های فصیحی
که میوه شان
سرهای آدمی ست اگر چند
سرها بریده بود
و سخن می گفت
6
آنگاه
نزدیک تر شدم
تندیس گرگ پیری دیدم
فانوس دود خورده به کف داشت
کاینک دمیده صبح قیامت
دیدم که واژگانش
مثل گوزن و کرگدن و گاو
گویی که شاخ دارند
پرسیدم از سروش دل خویش
آواز باز داد که این خود
آن
آخرین
شیطان مشرق است
با گونه گونه گونه دروغش
و آن
فانوس بی فروغش
7
آنگاه
نزدیک تر شدم
دیدم فراخنای زمین را
در زیر پای روسپیان تنگ
دیدم که مسخ می شد انسان
و آنگه به جای او
می رست خوک و خرچنگ
8
آنگاه
نزدیک تر شدم
دیدم
تن های بی سری که گذر می کرد
در کوچه های ساکن و برزن ها
و گاه گاه زمزمه ای داشت
من من تمام من ها
پرسیدم از سروش دل خویش
کاین بی سران چه قوم کیان اند ؟
آواز باز داد که اینان
انبوه شاعران و ادیبان
فرزانگان مشرقیان اند
گفتم
فرزانگان مشرق اینان اند ؟
گفت
آری
بر مرده ریگ مزدک و خیام
فرزانگان مشرق
اینان اند
اینان که می شناسی و میبینی
این
مسکینان اند
و آنگاه این سرود فرو خواند
جز لحظه های مستی
مستی و راستی
که شورش شهامت آن ‌آب آتشین
مرداب وار خون شما را
با صد هزار وسوسه تهییج می کند
و گرمی نوازش آن تلخ وار خوش
در جنگل ملایم و
مرجانی رگاتان
تا انتهای هر چه گیاهی ست
سرخینه می دواند
و نعره می زنید
که با شحنه ها طرف هستید
و لحظه ای که سمتید
هرگز
برگ سکوت کوچه ی بن بستی را
حتی
با شیونی شبانه به هشیاری
شیرازه بسته اید ؟
حتی
یک بار هم برای تماشا
دل تان نخواسته
در ازدحام کوچه ی بن بستی
از دور یک ستاره ی کوچک را
با دستتان نشانه بگیرید
و یک صدا بگویید
آنک طلوع ذوذنب از شرق
شاید سری ز پنجره ای بیرون اید
و با شما بخواند
آواز دسته جمعی زندانیانی را
که نقل های مجلس شان دانه های زنجیر است
شاید گروهی
از پس دیوارهای کوچه ی دیگر
بیرون کنند سر و بگویند
آری طلوع ذوذنب از شرق
9
آنگاه
در لحظه ای که ساعت ها
از کار اوفتادند
و سیره ها به روی سپیدارها
گفتند
تاریخ میخ کوب شد اینجا
دیدم که در صفیر گلوله ها
مردی سپیده دم را
بر دوش می کشید
پیشانی اش شکسته و خونش
پاشیده در فلق

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
اعتراف


بی اعتماد زیستن
این سان به آفتاب
بی اعتماد زیستن
این سان به خاک و آب
بی اعتماد زیستن
این سان به هر چه هست
از آن همه شقایق بالند در سحر
تا این همه درخت گل کاغذین
که رنگ
بر گونه شان دویده و
بگرفته جای شرم
بی اعتماد زیستن
این سان به چشم و دست
در کوچه ای که پاکی یاران راه را
تنها
در لحظه ی گلوله ی سربی
در اوج خشم
تصدیق می توان کرد
آن هم
با قطره های اشکی در گوشه های چشم

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
سرود ستاره


ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین
کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
دیر است و دور نیست


جشن هزاره ی خواب
جشن بزرگ مرداب
غوکان لوش خوار لجن زی
آن سوی این همیشه هنوزان
مردابک حقیر شما را
خواهد خشکاند
خورشید آن حقیقت سوزان
این سان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار وترانه
غوغای بوینک شماهاست
جشن هزار ساله ی مرداب
جشن بزرگ خواب
ارزانی شما باد
هر چند
کاین های هوی بیهده تان نیز
در دیده ی حقیقت
سوگ است و سور نیست
پادفره شما را
روزان آفتابی
دیر است و دور نیست

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
مزمور بهار


بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز ودیگر سال
تو می ایی و
باران در رکابت
مژده ی دیدار و بیداری
تو می ایی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانه ها
که می رویند از تنواره ی پیران
تو می ایی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
سلام و تسلیت


خبر رسید
خبر رسید
صفای وقت تو باد ای قلندر تجرید
سلام ‚ ای تو گذرگاه خون صاعقه ها
سلام و تسلیت روشنایی مشرق
سلام و تسلیت ابرها و دریا ها
سلام و تسلیت هر چه ساکن و جاری
سلام و تسلیت
اما نه
تهنیت آری
تو پاکبازترین عاشقی
درین آفاق
چه جای آن که
درین راه
تسلیت شنوی
قماربازی عاشق
که باخت هر چه که داشت
و جز هوای قماری دگر
نماندش هیچ
بزرگوارا
اینکگ بهار جان و جماد
شقایقان پریشیده در سموم تو را
هزار باغ
و هزاران هزار بیشه کند
چه بیشه های برومند سرخ رویان روی
که روزگار نیارد ستردش از آفاق
اگرچه طوفان
صدها هزار صاعقه را
پی درودن این سرخ بیشه
تیشه کند

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
در کجای فصل؟


با صنوبری که روی قله ایستاده بود
گونه روی گونه ی سپیده دم نهاده بود
موج گیسوان به دوش بادها گشاده بود
از نشیب یخ گرفت دره گفتم
این نه ساخت شکفتگی ست
در کجای فصل ایستاده ای
مگر ندیده ای
سبزه ها کبود و بیشه سوگوار
فصل فصل خامش نهفتگی ست
آن صنوبر بلند
با اشاره ای نه سوی دوردست
گفت
قد کوته تو راه را به دیده ی تو بست
گامی از درون سرد خود برای
پای بر گریوه ای گذار و درنگر
رود آفتاب و آب در شتاب
کاروان درد و سرد
در گزیر و ناگزیر
آنک آن هجوم سبز مرز ناپذیر
در کجای فصل ایستاده ام ؟
در کرانه ای
که پیش چشم من
بهار شعله های سبز و
سیره و سرود
در نگاه تو کبود و دود

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
اضطراب ابراهیم( 3 قسمته )



1

این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
نبض قلب آشنای کیست ؟
این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
که در حضور خویش و
در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
2
من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
تو را
به خویشتن
لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
این دو بانگ را
به گوش می شنید
بانگ خاک سوی خویش و
بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
صدای ما
صدای خوف یا رجای کیست ؟
3
از دو سوی کوشش و کشش
بستگی و رستگی
نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
که خاک را به خون و
خاره را به لاله
می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
این صدا
خدای را
صدای روشنای کیست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
مزمور درخت


ترجیح می دهم که درختی باشم
در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش
با پویه ی شکفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش ار برای شنفتن

بهـمن
19th August 2011, 11:25 PM
باطل السحر


دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت
به عبث هر چه درو کردید آواز مرا
باز هم سبزتر از پیش
می بالد آوازم
هر چه در جعبه ی جادو دارید
به در آرید که من
باطل اسحر شما را همگش می دانم
سخنم
باطل السحر شماست

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
زندگی نامه ی شقایق 1


زندگی نامه ی شقایق چیست ؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه باداباد

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
زندگی نامه ی شقایق 2


آه ای شقایقان بهاران من
یاران من
از خاک و خاره خون شما را
حتی
طوفان نوح نیز نیارد سترد
زانک
هر لحظه گسترانگی اش بیش می شود
آن گونه ای که باران
هر چند تندتر
شاداب و سرخ گونه تر از پیش می شود

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
زندگی نامه ی شقایق 3


ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامه های پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جان تان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشته اند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار می شود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق
نوشته اند

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
غزلی در مایه ی شور و شکستن


نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که براید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
هزار پا


مثل هزارپایی ‚ مجروح
و ناتوان و بی روح
خود را کشاله می کند
اندام های شب
ریزابه های ابر شبانگاهی
بر سنگفرش ها
جمع ستارگان را
مهمان کوچه کرده ست
از دور دور آتش سیگار
و چند مست بیکار
با خنده های قه قاه
و نغمه های تکرار

بهـمن
19th August 2011, 11:26 PM
پرسش


آسمان را بارها
با ابرهای تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ای برگ
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و
بارانی ست
پاره اندوه کدامین یار زندانی ست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:27 PM
زخمی


هر کوی و برزنی را
می جویند
هر مرد و هر زنی را
می بویند
بشنو
این زوزه ی سگان شکاری ست
در جست و جویش کنون
و خاک
خاک تشنه
و قطره های خون
آن گرگ تیر خورده ی آزاد
در شهر شهرها
امشب کجا پناهی خواهد یافت
یا در خروش خشم گلوله
کی سوی بیشه راهی خواهد یافت

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
منطق الطیر


به هیچ خنجر
این ریسمان نمی گسلد
صدا می اید
یک ریز
روز و شب از باغ
چیو چیو
چ چ
چه چه
چیو چیو
چه چه
زلال زمزمه
جاری است زان سوی دیوار
جلال می پرسد
این مرغ را گلو هرگز
ز کار خواندن و خواندن نمی شود خسته
که با نوایش در هرم روز و سایه ی شب
نگاه می دارد این باغ و بیشه را بیدار ؟
ببین که
می گویم
این سحر عاشق است و سحر
یکی نرفته هنوز
آن دگر کند آغاز
صدا یکی ست
ولیکن پرندگان بسیار

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
خطاب


اینک بهار بر در قلب تو می زند
اما تو آن طرف
بیرون قلب خویشتن
استاده ای هنوز
صبحی که روی شانه ی زیتون
در حالت هبوط است
فردا
از نخل های سوخته
بالا خواهد رفت
اما
یک شاخه گل برای تو کافی ست
تا فاصله شود
بین تو و هزار ستاره
بین تو و حضور سپیده
بین تو هیاهوی شهری که هر سحر
در سربی صفیری بیدار می شود

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
در بادهای امشب و هرشب

این بادهای هر شب و امشب
این باد آسیایی این باد مشرقی
وا می کنند پنجره ها را به روی تو
و فصل را دوباره ورق می زنند
در بادهای هر شب و امشب
از بهر این هیولا
این لاشه ی بزک شده در باران
گوری به عمق چند هزارانسال
در یک دقیقه حفر خواهد شد
این بادهای هر شب و امشب
با کیمیای عشق و با سیمیای مستی
نسجی ز آب و آتش ترکیب می کنند
و تا زباله دان
اوراق روزنامه های محلی را
تعقیب می کنند

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
ایه های شنگرفی

در سربی و ستاره و سرما
کبوترها
میدان را می دانند
هر چند روزنامه نخوانند
شوق عبور از پل طوفان و هر چه باد
این پیغمبران کوچک را
تسخیر کرده است
آه
پیغمبران کوچک ؟
هرگز
این صاحبان عزم و عزیمت
این انبیای مرسل
این خیل عاشقان اولوالعزم
با سحرشان سحرها
معنای دیگری ست که در واژه می دمند
اینان
بر جا نمی گذارند از خود
جز ایه ای شگرف
واندر حضور حادثه
شنگرف روی برف

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
با سبزنای گندم چنگیز


اینجا غبار صورتی و سبزی
پاشیده اند روی درختان دوردست
که در هوا
هنوز شناور
معلق است
از راه دور
بوی بهار تو را هنوز
آمیخته به خون خزانی
احساس می کنم
ای جلگه ای که رایحه ی هجرت
از برگ برگ باغ و
بهار تو می وزد
می بینم
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای گندم چنگیز
دهقان توس و تبریز
نوروز باستانی فرخنده باد

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
قصه الغربه الغربیه


نیلوفری شدم
بر آبهای غربت بالیدم
نالیدم
گفتم
با انقراض سلسله ی سرما
این باغ مومیایی بیدار می شود
وانگاه آن چکاوک آواره
حزن درخت ها را
در چشمه سار سحر سرودش
خواهد شست
وینک
درمانده ام که امشب
در زیر برف پر حرف
نعش سروده های شبانگاهی اش را
ایا کجا به خاک سپردند ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
بودن


پیمانه های برگ نیلوفران قدسی پر شد
مستان
یک یک
از پای اوفتادند
اما یکی از ایشان
با سایه اش هنوز
در حذبه ی سماع است
در نور سرخ کژتاب
دو خط : سیاه و سربی
بر سطح ارغوانی آرام می گذشت
پرواز محو زاغچه ای با کبوتری
شاید به سوی نور و
شاید به سوی خواب
بر برکه ی غروب نشستن
و اضطراب بودن را دیدن
در پیچ و تاب سایه ی نیلوفری بر آب

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
هویت جاری


فیروزه های منتشر سرد سرمدی
آب است و آب و آبی بی ابر
بر آسمان جاری واژون
اسکندریه مثل هلالی است
بر موج ها گریز ستیزای فرصت ست
و مرغکان چیره ی ماهی خوار
77 و
7 و
فراوان 7
در انتشار هندسی خویش
بر موج ها هجوم می آرند
و من طنین پویه و پرواز و پنجه را
بر سطح این هویت جاری
در واجموج هایم
تصویر می کنم

بهـمن
19th August 2011, 11:30 PM
آواره یمگان


کیست در آنجا
کنتار چشمه
که خود را
از گره موج می گشاید تصویر
موی سپیدش : غبار لشکر ایام
ذهنش :‌ ایینه ای موازی شبگیر
تیشه ی طوفان و تندباد نکاهید
هیچ ازین صخره
این شکوه تناور
اینک فریاد اوست از پس ده قرن
بر سر خیزاب و تندباد شناور
اسبش آنجا رهسات
نظم رهایی است
می چمد ‌آنجا که نثر ساده ی شبدر
ریخته در شعر آب و شیری مهتاب
صبح شقایق کنار عصر اساطیر
شعر فروشان روزگار من و او
اینک بعد از هزار سال ببینید
شاعر و شمشیر را و
بیشه ای از شیر

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
ایینه ای برای صداها

ایینه ای شدم
ایینه ای برای صدا ها
فریاد آذرخش و گل سرخ
و شیهه شهابی تندر
در من
به رنگ همهمه جاری است
ایینه ای شدم
ایینه ای برای صدا ها
آنجا نگاه کن
فریاد کودکان گرسنه
در عطر اودکلن
آری شنیدنی ست ببینید
فریاد کودکان
آن سو به سوک ساکت گلبرگ ها
وزان
خنیای نای حنجره ی خونی خزان
ایینه ای شدم
ایینه ای برای صداها

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
نیویورک


او می مکد طراوت گل ها و بوته های افریقا را
او می مکد تمام شهد گلهای آسیا را
شهری که مثل لانه ی زنبور انگبین
تا آسمان کشیده
و شهد آن دلار
یک روز
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
سرود


گره می زنم تار ابریشم سرخگون را
به آوای تندر
به آوای باران
می آمیزم این شبنم پرتپش را
به دریای یاران
اگر چند کوتاه اما
گره می زنم این صدا را
درین کوچه آخر
به هیهای بالنده بالای یاران

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
درخت



زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟
بیداری شکفته پس از شوکران مرگ
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟
زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟
عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
شطح اول


با همین واژه هایی که هرگز
دعوی سحر و اعجازشان نیست
مثل سار و قناری و قمری
که اگر چند پیغمبران اند
ایه ای غیر آوازشان نیست
بر من این لحظه وحی آمد از صبح
کان که بودی تو در انتظارش
جز تو خود هیچ کس نیست باری
دیگران گر ندانند این را
بی گمان دیده ی بازشان نیست

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
شطح دوم


شهری که آن سوی شقایق می شود طالع
در جاده ی جادوی ابریشم
دروازه های عالمی دیگر
به روی آدمی دیگر
آن عالم و آدم که حافظ آرزو ی کرد
نزدیک است
آنک
شهری که از دروازه های آن
هم بوی جوی مولیان خیزد
هم یاد یار مهربان اید

بهـمن
19th August 2011, 11:31 PM
مرثیه


دران سپیده ی ناپایدار
تو مثل کرگدن
از بیشه پا برون هشتی
و آسمانه ی شب را
چو آسمان سحر
شکافتی و
شکفتی به سوی بی سویی
دران سپیده ی ناپایدار مرغی را
به همسرایی خود خواندی
و مرغ هیچ نگفت
و خون ز شاخه فرو ریخت
و مرغ پر زد و از ریسمان باد آویخت
دران سپیده ی ناپایدار مردانی
ز دور می خواندند
هنوز نعش صداشان بر آبها جاری ست

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
از سرزمین زیتون


تا که بماند درون حافظه ی آب
نقش کنید ای خطوط موج به دریا
در وزش وحشت و تلاطم پاییز
نسترن از شاخ و برگ خویش پلی ساخت
بهر عبور شکوفه : کودک فردا

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
کیمیای عشق سبز


هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان وباغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین
هیچ کس گمان نداشت این

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
اشراق

زان پیش تر که سدر و صنوبرها
که قدکشیده اند به دیدارش
از روی دوش هوش
آوای گام او را
از دور بشنوند
اینجا
انبوه بوته ها و علف ها
آن ها که
نزدیک تر به قلب زمین اند
زودتر
تندی و طعم سبز بهاری را
در کام خویشتن
احساس کرده اند

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
پرسش 1


خوابیده اید زیر جبه ی ابریشم نسیم
تن بر سریر سبزه
رها کرده
چون شمیم
دستت به روی سبزه و سر خفته روی دست
دور از گزند گردش پرمای زنجره
کز آن طرف جدار خموشی را
سوراخ می کند
بر سبزه زیر آبی بی ابر آسمان
آفاق را به مردمک دیده دادی
این چیست این که لحظه ی بی خویشی تو را
آشفته می کند
این تیک و تک ساعت مچ بند
زیر سر
یا این صدای چشمه ی جوشان عمر توست
کاین گونه قطره قطره
به مرداب میچکد ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
پرسش 2


این نه اگر معجزه ست پاسخ تان چیست ؟
در نفس اژدها چگونه شکفته ست
این همه یاس سپید و نسترن سرخ ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
وجود حاضر و غایب


چشمم به روی بیشه و
دریاچه بود و ابر
و خوشه های خیس اقاقی ها
و روشنای آب که قلبم را
در هرم آفتاب نشابور
طفلان منتظر
در کوچه ای محکمه کردند
قلبم برهنه شد
آنجا به روی خاره و خارا
در تیز تاب دشنه ی خورشید
با واژه واژه پرسش آنان
قلبم برهنه شد
از خویش رفته بودم
باران نرم و ریز فرو می ریخت
بر بازوان سبز علف ها
و گیسوان خیس خزه ها
بر سطح پر تبسم امواج آب و
من
در هرم آفتاب نشابور
آتش گرفته بودم

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
حسب حال


شب امد و گرد روز پرگار گرفت
بر صبح و سپیده راه دیدار گرفت
چندان که درون سینه و دفتر ماند
آواز و سرود و شعر زنگار گزفت

بهـمن
19th August 2011, 11:32 PM
مزمور اول


مرا نیز چون دیگران خنده ای هست
و اشکی و شکی جنونی و خونی
رها کن مرا
رها کن مرادر حضور گل و
زمره ی نور
نور سیه فام ابلیس
مرا دست و پیراهن آغشته گردید
به خون خدایان
مرا زیر این مطلق لاژوردی
نفس گشت فواره ی درد و دشنام
نه چونان شمایان
مرا آتشی باید و بوریایی
که این کفر در زیر هفت آسمان هم نگنجد
برابلیس جا تنگ گشته ست آنجا
رها کن مرا
رها کن مرا

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
مزمور دوم



از همدان تاصلیب
راه تو چون بود ؟
مرکب معراج مرد
جوشش خون بود
نامه ی شکوی که زی دیار نوشتی
بر قلم ایا چه می گذشت که هر سطر
صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟
من نه به خود رفتم آن طریق که عشقم
از همدان تا صلیب راهنمون بود

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
سال پار
دانه ای درون ظلمت زمین در انتظار
وینک این زمان
فت سنبله
به روی بوته
زیر آفتاب
هفت چهره ی صبور
سال دیگرش ببین
هفتصد هزار و بی شمار

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
از محکمه ف ض ل ا ل ل ه ح ر و ف ی


که تازیانه فرود آمد
و باز شکوه نکرد
کجای اطلس تاریخ تو می خواهی
به آب حرف بشویی
و قصر قیصر را
و تاج خاقان را ؟
و تازیانه فرود آمد
و باز شکوه نکرد
حروف : مبدا و فعل اند و
فعل :‌ آب و درخت
و سبزه و لبخند
و طفل مدرسه و سیب
سیب سرخ خدا
من این عفونت رنگین را
به آب همهمه خواهم شست
که واژه های من از دریا
می ایند
و هم به دریا می پویند
کجای اطلس تاریخ را
تو می خواهی
به آب حرف بشویی
و قصر قیصر را
و تاج خاقان را ؟
و تازیانه فرود آمد
و باز شکوه نکرد
خبر رسیده که باران دوباره
خواهد بارید
خدا برهنه خواهد شد
و باغ خاکستر خواهد شکفت
مسافری در راه است
که بادبانش از ارغوان و ابر
پر است
و جسم ظلمت را
این هزار پای زخمی را
از خواب نسترن ها بیرون می افکند
مسافرانی در راه اند
سپیده دم را بر دوش می کشند آنان
لباس صاعقه بر تن دارند آنان
برادرانم
شب را با واژه هاشان
سوراخ می کنند
خبر رسیده که باران درشت
خواهد بارید
خدا برهنه خواهد شد
مگر نمی بینی
که قلب من سبز است
و حالتی دارم
که آب و آتش دارند
به جست و جوی نظام نو حروفم و
وزنی
که روز و روزبهان را کنار یکدیگر
مدیح گویم و
طاسین عشق را بسرایم
که کفر من کفری ست
که هیچ سیمرغی بر اوج آن
نیارد پرزد
نگاه کن
که بغض تندر ترکید
و تر شد مژه ی خوشه های گندم
از شوق
و ارغوان ها آنجا نماز می خوانند
و تازیانه فرود آمد
و باز شکوه نکرد
کجای اطلس تاریخ را
تو می خواهی
به آب حرف بشویی
و قصر قیصر را
و تاج خاقان را ؟
و تازیانه فرود آمد
گذار بر ظلمات آب زندگانی را
به خضر خواهد بخشید
مبین که صف بستند
هزار خواجه نظام الملک
هزار خواجهی اخته
و بر لب هر یک
هزار واژه ی اخته
ببین که این ها
این ها
چگونه در باران
رخان لاشه ی مردار شش هزاران سالی را
به خون گل ها سرخاب می کنند هنوز
برای سیر چنین باغ وحش چنگیزی
مگر به گردن زرافه ای در آویزی
و تازیانه فرود آد
و باز شکوه نکرد
درون جنگل سبز
چکاوکی پر زد
و در نسیم آویخت

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
در برابر درخت


صبح زود بود
باغ پر صنوبر و
سرود بود
سینه سرخ ها در اوج ها و اوج ها
پر گشوده فوج ها و فوج ها
می زد از کران شرق
در نگاه شان
شعاع شیری سحر
موج ها و موج ها و موج ها
هر گیاه وبرگچه در آستانه ی سحر
آن صدای سبز را
زان سوی جدار حرف و صوت
می چشید
آن صدا که موسی از درخت می شنید
گر چه خویش را ز خویشتن
تکانده بودم و رها شده
باز هم در آن میان غریبه بودم و کسی
از حضور من خبر نداشت
هرچه واژه داشتم نثار کردم و درخت
لحظه ای مرا به کنه خویش ره نداد

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
مرد ایستاده است


در ساحت حضور نسیم و
نماز نور
در ساحت وقوف به زیبایی حیات
در آفتاب از پس باران کنار راه
مرد ایستاده است و
نمی خواهد
رز رهگذار خویش
بر هم زند
آرامش موقر سنجابی را
که
با خوشه ی اقاقی یا ساقه ی علف
دم لرزه می کند
می دانم
آه
هرگز
باور نمی کند کسی از من
کاین مرد
تا چند روز پیش چه می کرد
در شرق دوردست
در آفتاب از پس باران
کنار راه
مرد ایستاده است

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
تسلی

باز می گردن با دست تهی
نه پرستویی با من نه خدایی نو
نه سبویی آواز
دست هایم خالی ست
هیچ صحرایی این گونه سترون ایا
خواب دیده ست کسی ؟
گاه می گویم
غم این نیست که دستانم خالی ست
کاسه ی چشم لبریز رهایی هاست

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
نور زیتونی


از حلب تا کاشغر
میدان ظلمت بود
آن روزی
که تو خون واژه را با نور آغشتی
تو سخن را سحر کردی
در سحر
دوشیزگی دادی
آه
عاشق را همیشه بغض این غم هاست
که به قربانگاه فردای شقایق می برد
ای سبز
تو
در ظلامی
آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
نور زیتونی که نه شرقی ست نه غربی
لیکن ای عاشق
بی گمان
گنجای آوازی چنان را
در جهان
بیهوده می جستی

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
ناکجا

من و شعر وجوبار
رفتیم و رفتیم
به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر
نه جای پای کس بود
و نه آشنا بود
درختان به ایین دیگر
و مرغان به ایین دیگر
صدایی که می آمد از دور
صدای خدا بود
رها بود
به هنگام پرواز
از روی باغی به باغی
کسی زیر بال پرستو و پروانه ها را
نمی کرد تفتیش
شقایق
ز طوفان نمی گشت خاموش
چراغش همیشه پر از روشنا بود
نمی دانم آنجا کجا بود
نمی دانم آنجا کجا بود

بهـمن
19th August 2011, 11:33 PM
بار امانت


آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:34 PM
سفرنامه 1
از یادها برهنه و در بادها دوان
همپای و پویه نفس گرم آهوان
می کوچم از رهایی در چشم کوچه ای
کانجا سراچه ها همه لبریز هجرت اند
و آواز را به خاک فرو رفته زانوان
خاموش مانده بودم یک چند
زیرا
از خشم
در شعرهای من
دندان واژه ها
به هم افشرده می شد
آه
ناگاه
ترکید بغض تندر
در صبر ابرا
پاشید خون صاعقه
بر سبزه ی جوان
جایی که نان گرسنه شد و آب تشنه زیست
شمشیر در نخاع سحرگه نهاده اند
در جاده های صبحدم
این جمع جادوان
2
در لحظه ای که کج شد فریاد ها
همه
در زیر ثقل شب
ناگاه
برگ لاله برون آمد از محاق
آن گاه
دیدم
مشتی طلوع کامل بر آبها روان

بهـمن
19th August 2011, 11:34 PM
پ ژ و ا ک


به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز

بهـمن
19th August 2011, 11:34 PM
مثل درخت در شب باران


دیباچه


مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد ؟
در زیر آسمان
هرگز لبت تپیدن دل را
چون برگ در محاوره ی باد
بوده ست ترجمان ؟
ای آن که غمگنی و سزاوار
در انزوای پرده و پندار
جوبار را ببین که چه موزون
با نغمه و تغنی شادش
از هستی و جوانی
وز بودن و سرودن
تصویر می دهد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های کوته دیوار
زان سوی بید ها و چناران
آنک شمیم صبح بهاران
بهتر همان که با من
خود را به ابر و باد سپاری
مثل درخت در شب باران

بهـمن
19th August 2011, 11:35 PM
ن م از ی در تنگنا


زان سوی بهار و زان سوی باران
زان سوی درخت و زان سوی جوبار
در دورترین فواصل هستی
نزدیک ترین مخاطب من باش
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه ی سپیده دم اما
تو اینه دار روشنای صبح
در خلوت خالی شب من باش

بهـمن
19th August 2011, 11:35 PM
مزمور عشق


ای اینه ی روح شقایق
همه تن شرم
سرشار ترین زمزمه ی شوق گیاهان
آهو بره ی بیشه ی اندیشه و تردید
لب تشنه و
از چشمه هراسان به نگاهان
گامی
دو سه
با من نه و در سحر سحر بین
هر برگ شقایق
ایینه ی جوبار و بهاری شد و برخاست
شب ذوب شد و رفت
وز راه من و تو
آن کوه گران
مشت غباری شد و برخاست
گفتی که
خوشا از همه سو جاری بودن
و آنگاه
تصویر گلی را که بر امواج روان بود
دیدی و بریدی سخنت را
تردید تو سنگی شد و
آن اینه بشکست
تصویر ‚ پریشان شد بر آب
از معجزه ی نور و نسیم و نم باران
یاران دگر پنجره شان را به گل سرخ
آراسته کردند
تنها من و تو
بر لب این پنجره ماندیم
وان سیره که آواز برآورد سحرگاه
خاموش نشستیم و
به آواش نخواندیم
بنگر
در باد سحرگاهان دستار شکوفه
بر شاخه ی بادام
به رود زمستان است
گل نیز
تصویرش را
در آب روان کرده به پیغام
هستی به شد ایند
باران
از قطره به جوبار شدن
جاری ست
وز جوی به دریا

بهـمن
19th August 2011, 11:35 PM
باغ میرا



پاییز محزونی
که در خون تو می خواند
گامی به تو نزدیک و گامی دور
آرام همراه تو می اید
روزی تمام باغ را
تسخیر خواهد کرد
ای روشن آرای چراغ لالگان
در رهگذار باد
با من نمی گویی
آن آهوان شاد و شنگ تو
سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند ؟
آه
شب های باران تو وحشتناک
شبهای باران تو بی ساحل
شب های باران تو از تردید
و از اندوه لبریز است
من دانم و تنهایی باغی
که رستنگاه آوای هزاران بود
وینک
خنیاگرش خاموش
و آرایه اش
خونابه ی برگان پاییز است

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
جرس



بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار و
محو دیدار
سبک تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه ای بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان بال مرغی ست
و یا پیام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشی و پرده پوشی
به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی
که واژه های برهنه امشب
نوشته بر خاک و خار و خارا
چه زاد راهی به از رهایی
شبی چنان سرخوش و گوارا
درین شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانی آری
تو دانی آری
دلم ازین تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
سوره روشنایی


روح ستاره ای مگر امشب
در من حلول کرده که این سان
از تنگنای حس و جهت پاک رسته ام
بیداری است و روشنی و بال و اوج و موج
باز آن بلند جاری
باز آن حضور بیدار
مثل شراع کشتی یاران
می اید از کرانه ی دیدار
دیدار او اگر چه بسی دیر
دیدار او اگر چه بسی دور
پر می کند تغافل شب را
از آفتاب صبح نشابور
آن جرعه جرعه جام تبسم
وان گونه گونه باغ تکلم
در سایه ی بلند الاچیق شب
باز آن هزار خرمن آتش
باز آن نثار زمزمه و نور
روح ستاره ای است که گویی
چندی افول کرده ست
وینک دوباره ناگاه
تابیده از کران ها
در من حلول کرده ست

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
از خلیج شب


آن بیشه های الماس
باز ازکرانه ی صبح
شب را به آب دادند
شاد آن خجسته صبحی
کان روشنان جاری
در بستر سکوت و شط نظاره ی من
هر سنگ و صخره ای را
موج و شتاب دادند
وان لحظه ای که مرغان
در دوردست خواندند
و این سوی رودباران
گل ها جواب دادند

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
آبی



لحظه ی خوب
لحظه ی ناب
لحظه ی آبی صبح اسفند
لحظه ی ابرهای شناور
لحظه ای روشن و ژرف و جاری
حاصل معنی جمله ی آب
لحظه ای که در آن خنده هایت
جذبه را تا صنوبر رسانید
لحظه ی آبی باغ بیدار
لحظه ی روشن و نغز دیدار

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
سرود


از آن سوی مرز باور و تردید
می ایم
خسته بسته
می ایم
همرنگ درخت
در هجوم دی
می پایم
تا بهار می پایم
خاموشم و انتظار
سر تا پا
تا سبزترین ترانه را فردا
در چهچهه بوسه ی تو بسرایم

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
مناجات


می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
نامیدن

به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را

بهـمن
19th August 2011, 11:36 PM
از لحظه های آبی 1


سبوی حافظه سرشار
و باز ریزش بارانکی ست روشن بار
درین بلاغت سبز
حضور روشن ایجاز قطره بر لب برگ
و بالهای نسیم از نثار باران تر
سبوی خاطره لبریز می رسم از راه
به هر چه می بینم
در امتداد جوی و درخت
دوباره ساغری از واژه
می دهم سرشار

بهـمن
19th August 2011, 11:37 PM
از لحظه های آبی 2

در آن بهار بلند آن سپیده ی بیدار
مرا به گونه ی باران
مرا به گونه ی گل
به موجواره ی آنشط روشنی بسپار
در آن بهار کبود
آن دو دشت رستاخیز
در آن سکوت پذیرنده و گریزنده
مرا به سان سرودی
دوباره
کن تکرار

بهـمن
19th August 2011, 11:37 PM
این کیمیای هستی


با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی
برداشته ام

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
جوانی

این گل سرخ
این گل سرخ صد برگ شاداب
این گل سرخ تاج خدایان
که به هر روز برگی از آن را
می کنی با سرانگشت نفرت
تا نبینی که پژمردگی هاش
می شود درنظر ها نمایان
چند روز دگر برگهایش
می رسد اندک اندک به پایان

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
در پرسش از شکوفه بادام


اندام بیدبن ها در امتداد جوی
از دور
سبز می زند
اما هنوز هم
نزدیک شاخه ها
همه لخت اند
مرز بهار و مرز زمستان
نزدیک تر شده ست
آرام و رام
می پرسم از شکوفه ی بادام
ایا کدام فاتح مغرور
ایا کدام وحشی خونخوار
در ساحت شکوه تو
آرامش سپید
وقتی رسید
بی اختیار اسلحه اش را
یک سو نمی نهد؟
گنجشک ها به چهچه شاداب و شنگ شان
سطح سکوت صیقلی صبحگاه را
هاشور می زنند
وانگاه
پر در هوای صبح نشابور می زنند

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
تردید



گفتم : بهار آمده
گفتی : اما درخت ها را
اندیشه ی بلند شکفتن نیست
گویا درخت ها
باور نمی کنند که این ابر این نسیم
پیغام آن حقیقت سبز است
آری بهار جامه ی سبزی نیست
تا هر کسی
هر لحظه ای که خواست
به دوشش بیفکند

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
ژانویه


با چنین قامت بالنده ی سبز
کاج
در باغ
خدایی ابدی ست
گوش سرشار نماز باران
بهر میلاد پسر خوانده ی خاک
مشکنیدش مبریدش یاران

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
از زبور تنهایی



اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها

بهـمن
19th August 2011, 11:38 PM
در اقلیم بهار 1



دورها : دور و نزدیک ها : گم
ابرها : پاره پاره رها محو
آب سرگرم ایینه داری
درهم آمیخته با خزه ها
آبی آب در جاری جوی
از رها گشتن سنگ در آب
نیمه ای خشک یا نیمه ای تر
بال مرغابیان فراری
شاخه در باد و تصویر در آب
آب در جوی و جوبار در باغ
باغ در نیم روز بهاری
وین همه در شد ایند جاری

بهـمن
19th August 2011, 11:39 PM
در اقلیم بهار 2



آفتابی که بدین سوی افق
کوچیده ست
جامه ای
بر تن هر خشک و تری
پوشیده ست
بی گمان هیچ زبانی هرگز
این همه واژه ندارد
اینک
شاعران حیران
در ساحت رنگ و آواز
کانچه در چامه نمی گنجد
در جامه
چه سان گنجیده ست ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:39 PM
در اقلیم بهار 3


آن سبزی نو برگ بیدبن بین
آن سوی جنون می کشد نگه را
می خواهم ازین راه بگذرم لیک
زیبایی گل هاگرفته ره را
نیماب تگرگی ست بر به سبزه
یا هاله گرفته ست گرد مه را ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:39 PM
در اقلیم پاییز


آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود

بهـمن
19th August 2011, 11:41 PM
دو چهره درخت


درخت پر شکوفه
با دو چهره
در برابر نسیم
ایستاده است
نخست : چهره ی پیمبری که باغ را
به رستگاری ستاره می برد
و چهره ی دگر
حضور کودکی ست
که شیر می خورد

بهـمن
19th August 2011, 11:41 PM
بهار عاریتی


خضری مگر گذشته ازین راه
آه این چه معجزه ست
کز دور سبز می زند و جلوه می کند
تنوار خشک و پیر سپیدار پار
شاید
اما
نه
بی گمان
این پیچکی ست رسته و بالیده
و افکنده طیلسان بلندش را
بر قامت نژند سپیدار

بهـمن
19th August 2011, 11:41 PM
از زبان برگ




عبور


سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود
گریوه ها و دشت های رهگذر
دوباره شکل یافتند و روشنی
که آفریدگار هستی است
دوباره آفریدشان
سفر ادامه دارد و من از دریچه ی ترن
به کوه ها و دشت ها سلام عاشقانه ای
که جویبار جاری و
جوان روشنی ست
در کویر پیر سوختن
روانه می کنم
لطافت هوای بانداد را
ز گیسوان دختری که از میان پنجره
فشانده موی نرم خویش را به دوش باد
روایتی رها و عاشقانه می کنم
سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم
درخت های پسته در کنار راه
سکوت سبز خویش را به آب داده اند
و رشد سالیانه ی ستک های ترد را
پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای
به ابر و باد و آفتاب داده اند
سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها
کبوتران وحشی از میان حلقه های چاه
نگاه های حیرت اند سوی آسمان
که می روند و می روند و می روند
فراتر از یقین بدان سوی گمان
سفر ادامه دارد و
پیام عاشقانه ی کویر ها به ابرها
سلام جاودانه ی نسیم ها به تپه ها
تواضع لطیف و نرم دره ها
غرور پاک و برف پوش قله ها
صفای گشت گله ها به دشت ها
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها
سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش
مرا که مانده ام به شهر بند یک افق
به بی کرانه می برد
و من به شکر این صفا و
این رهایی رهاتر از خدا
تمام بود خویش را
که لحظه ای ست از ترنم غریب سیره ای
نثار بی کرانی تو می کنم
زمان ادامه دارد و سفر تمام می شود

بهـمن
19th August 2011, 11:42 PM
گل های زندان


گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
بارید و خوش بارید
وان روشنی آسمانی را
نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچه ی اسفند
با بی کرانی ایینه اش تابید و خوش تابید
اما
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

بهـمن
19th August 2011, 11:43 PM
س ف رن ام ه ی ب ا ر ا ن



آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است

بهـمن
19th August 2011, 11:43 PM
با آب (4 قسمت )



1
شب
رودخانه
با کلماتی که گاه گاه
آموخت از مکالمه ی ابر و دره ها
آهنگ روستایی و سیال آب را
پرداخت در ستایش گل های شرم تو
وینک
هر جویکی
که می گذرد از کنار من
آن نغمه ی نواخته ی عاشقانه را
تکرار می کند
2
شعر روان جوی
صمیمی شد انچنانک
در گوش من
به زمزمه
تکرار می شود
همچون ترانه های خراسانی لطیف
در کوچه های کودکی من
چندان زلال و ژرف و برهنه ست
کاینک به حیرتم
کاین شعر عاشقانه ی پر شور و جذبه را
باران سروده است
یا من سروده ام ؟
3
من چون درخت معجز زردشت
چون سرو کاشمر
با شاخ و برگ سبز بهاران
قد می کشم به روشنی صبح
از سایه های رودکناران
من آن نیم که بودم
این لحظه دیگرم
در خویش می سرایم دریا و صبح را
تا رودخانه ی سخن نرمساز تو
این گونه شاد
می گذرد از برابرم
4
باران
چندان زلال شعر تو امشب
ایینه تصور و تصویر من شده ست
کاینک
به هر چه عشق و ترانه ست
دیوان خویش رابه تو تقدیم می کنم

بهـمن
19th August 2011, 11:44 PM
کوچ بنفشه ها


در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

بهـمن
19th August 2011, 11:44 PM
راستی ایا


باید از رود گذشت
باید از رود
اگر چند گل آلود
گذشت
بال افشانی آن جفت کبوتر را
در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها را با ابر
آشتی دادند ؟
راستی ایا
می توان رفت و نماند
راستی ایا
می توان شعری در مدح
شقایق ها خواند ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:44 PM
از دور ‚ در ایینه


ابری که بر آن دره ها
خاموش می بارد
سیلاب تندش
خواب شهر خفتگان را نیز
آشفته خواهد کرد
هر دور در ایینه نزدیک است
وقتی تو
گلهای زمستان خواب گلدان را
در لحظه ای که عمر را بر آب می دیدند
بردی کنار پنجره
بر سفره ی اسفند
صبحانه
با نور و نسیم کوچه
مهمان سحر کردی
آن ساقه های سرد افسرده
پشت حصیر ساکت پرده
هرگز
اعجاز دستان تو را
در خواب می دیدند ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:44 PM
در چار راه رنگ بازی ها



زیباترین رنگ ها سبز است
باغ بهاران صبح بیداران
آرامش و شرم سکوت شسته ی صحرا
اندیشه ی معصوم گل ها
در بهاران در شب باران
زیباترین رنگ ها سبز است
وقتی که من سوی تو می ایم
از ارتفاع لحظه های شوق
یا ژرفنای تلخ و تار صبر
در پیچ و خم های خیابانهای
غرق ازدحام آهن و پولاد
زیباترین رنگ ها سبز است
در چار راه رنگ بازی ها
وقتی که من سوی تو می ایم
زیباترین رنگ ها سبزاست
پیغمبر دیدار
با وحی و الهام سعادت یار
بخت بلند و طالع بیدار

بهـمن
19th August 2011, 11:51 PM
چشم روشنی صبح


در منزل خجسته ی اسفند
همسایه ی سراچه ی فروردین
با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها
باران به چشم روشنی صبح آمده ست
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدم همساغر سحر
در کوچه های خامش و خلوت نجومیش
یا
با جام شعر خویش
خوش آمد نگویمش

بهـمن
19th August 2011, 11:51 PM
شب درکدام سوی سیه تر



شب های اندلس
شب های قرطبه
شبهای شاعران اسارت
شبهای نیل چهر
شبهای تیره ای که نمی دانم
پستانک کدام ستاره
تاریکی شما را
این گونه شیر می دهد از مهر
ای راویان وحشت و ظلمت
در مادرید زیبا
در مادرید روشن
ایا
آفاق آسمان شمایان
امروز ‚ تنگ تر
یا آسمان من ؟
در بسته پای خسته سحرگاه بی کلید
در توس در نشابور
در ری
شب تیره تر نماید
یا در فضای قرطبه
در خواب مادرید ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:51 PM
درخت روشنایی

تو درخت روشنایی گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت انتظارت
هله ‚ ای نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نگهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را
نفس نسیم به چراغ لاله آذین
به سحر که می سراید ملکوت دشت ها را
اگر این کبود خاموش سراچه ی شیاطین
تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست
و گرم نسیم این شب
به درنگ نیلگون خواند
به نگاه آهوان
بر لب چشمه سار سوگند
که نشنوم حدیثی
چه سپیده های رویان
که در آٍتین فرداست
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنان باران
به ستاره برگ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنم تو بادا و
شکوه جاودانه

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
در شمیم صبح



در دور دست آمدن روز
شعر بلند و روشن بیداری
تضمینی از ترانه ی شیرین جویبار
ترجیع یک درخت صنوبر
با واژه های سیره و سارش
همواره در ترنم
با صخره های قافیه ای استوار
آفاق می سراید
شعری برای تو
شعری برای من
و یک هجای روشن خونرنگ
گاه گاه
در شعر او
به شادی
تکرار می شود
اینک تمام شعر
در ذهن آب و آبی مشرق
صبح آمده ست و
هستی بیدار می شود

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
مرثیه درخت



دیگر کدام روزنه دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیره ی دریا را
آشفته و عبوس
تعبیر می کند ؟
من می شنیدم از لب برگ
این زبان سبز
در خواب نیم شب که سرودش را
در آب جویبار
بدین گونه شسته بود
در سکوت ای درخت تناور
ای ‌ایت خجسته ی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اولین سپیده بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
من اولین ترنم مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویان رودبار
در گل افشانی تو شنیدم
دیدند بادها
کان شاخ و برگ های مقدس
این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود
در سایه ی حصار تو پوسید
دیوار
دیوار بی کرانی تنهایی تو
یا
دیوار باستانی تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی
نگذاشت قمریان پریشان
اینان که مرگ یک گل نرگس را
یک ماه پیش تر
آن سان گریستند
در سکوت ساکت تو بنالند
گیرم
بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم دران کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخل های تشنه ی صحرا
بمن عدن
یا آبهای ساحلی نیل
از بخشش کدام سپیده ست
اما
من از نگاه اینه
هر چند تیره ‚ تار
شرمنده ام که : آه
در سکوت ای درخت تناور
ای ایت خجسته ی در خویش زیستن
بالیدن و شکفتن
در خویش بارور شدن از خویش
در خاک خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
تصویر


زلال روشن چشمانش
آبشار کبود
که ایتی ست
به تصویر بیم و شرم و شکوه
نگاه ترد گوزنی ست
کز بلند ستیغ
در آب می نگرد
عبور سایه ی صیاد را
ز دامن کوه

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
برگ از زبان باد



این چرخ چاه کهنه ی کاریز
با ریسمان پر گره خویش
این یادگارهای صد قهر و آشتی
یادآور شفاعت دستان روستایی
این خشک دشت را سیراب می کند ؟
در هر گره نشان امیدی ست
وان سوی هر امیدی یأسی
در جمع این گره ها
پیوند اشنایی دیرینه استوار
آن سو درخت تشنه لبی
برگ هاش را
از تشنگی فشرده به هم کرده گوش ها
تا بشنود ترانه ی جویی که خشک شد
اما دریغ زمزمه ای نیست
وان سوی تر شیار افزار
با تخته پاره های شکسته
در هرم نیم روز
خیل هزارگان ملخ ها
این مرکبان تندرو قحط و خشک سال
از دور و دور دست فراخای دشت را
محدود می کنند
ای باد !‌ ای صبورترین سالک طریق
ای خضر ناشناس
که گاهی به شاخ بید
گاهی به موج برکه و
گاهی به خواب گرد
دیدار مینمایی و پرهیز می کنی
ایام تشنه کامی ما را
از یاس های ساحل دریاچه ها مپرس
آنجا که از شکوفه شکر ریز می کنی

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
تنهایی ارغوان



در خلوت بامدادی باران
بیداری روشن خروس صبح
خواب خوش قریه را سلامی داد
در جنگل بی کرانه مرغی خواند
با نغمه ی خرد روشنی
پرشور
تنهایی ارغوان چه شیرین است
بر یال گریوه های دشت دور

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
خاموشی گ ل ول ه سربی



ای چشم نیلگونه ی دریا
ترکیب روشنایی شبگیر رستخیز
با ظلمت شبان پس از مرگ
ایینه نگاه غزالان و آهوان
بی رحمی سکوت تو
امشب
در پاسخ ترنم این شور و اشتیاق
خاموشی گلوله ی سربی ست
در خون گرم سینه ی قرقاول جوان

بهـمن
19th August 2011, 11:52 PM
چه بگویم

چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد ؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن ؟
سردی برف شبانگاهان را
که پر افشانده به دشت و دامن ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:53 PM
در حضور باد



کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون

بهـمن
19th August 2011, 11:53 PM
قصد رحیل
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این غال را برای دلم دید
دیری ست
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه ولبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید

بهـمن
19th August 2011, 11:53 PM
برای باران
باران !‌ سرود دیگری سر کن
من نیز می دانم که در این سوک
یاران را
یارای خاموشی گزیدن نیست
اما تو می دانی که در این شب
دیوارهای خسته را
تاب شنیدن نیست
من نیز می دانم که یاران شقایق را
دستی بنفرین
از ستک صبح پرپر کرد
من نیز می دانم که شب افسانه ی خود ر ا
در گوش بیداران مکرر کرد
اما نمی گویم
دیگر نخواهد رست در این باغ
خونبرگ آتشبوته ای
چون قامت یاد شهیدانش
یا گل نخواهد داد
پیوند دست ناامدیانش
باران !‌ سرود دیگری سر کن
شعر تو با این واژگان شسته
غمگین است
ترجیع محزون تو
امشب نیز
چون ترجیع دوشین است
شعری به هنجاری دگر بسرای
آوای خود را پرده دیگر کن
باران ! سرود دیگری سر کن

بهـمن
19th August 2011, 11:53 PM
ن م از خ و ف
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
که از کرانه ی مشرق ظهور خواهد کرد
به رنگ دود در ایینه ها نمودار است
و در رواق مساجد شکاف افتاده ست
و در کیسه ی گل های ساده ی مریم
کجال شوق و نیایش
نمی دهد ما را
طلوع صبحدمان خروج دجال است
که آب را گل و لاله راه می بندد
و روشنی را
در جعبه های ماهوتی
به روی شاخه ی گردوی پیر شانه سری
نماز می خواند
نماز خوف
مگر چیست ؟
غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر
کسوف لبریزی ست
تو نیز همره دجال می روی هشدار
به رودخانه بیندیش
که آسمان را در خویش می برد سیال
تو پاک جانی اما
هوای شهر پلید است
اگر یکی ز شهیدان لاله
کشته ی تیر
ز خاک برخیزد
به ابر خواهد گفت
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه
و زهر تدریجی
عروق گل ها را از خون سالم سیال
چگونه خالی کرده ست
من و تو لحظه به لحظه
کنار پنجره مان
بدین سیاهی ملموس
خوی گر شده ایم
کسی چه می داند بیرون چه می رود در باد
تمام روزنه ها بسته ست
من و تو هیچ ندانستیم
درین غبار
که شب در کجاست روز کجا
و رنگ اصلی خورشید و
آب و گل ها چیست
درخت ها را پیوند می زنند
چنانک
به روی شاخه ی بادام سیب می بینی
به روی بوته ی بابونه
لاله های کبود
چه مهربانی هایی
اگر به آب ببخشی
حباب خواهد شد
من و تو هیچندانستیم
که آن درخت تنومند روشنایی را
کجا به خاک سپردند
یا کجا بردند ؟
بلور شسته ی هر واژه آنچنان آلود
که از رسالت گل
خار و خس رواج گرف
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
عذاب خشم الاهی ست
نماز خوف بخوانیم
نماز خوف

بهـمن
19th August 2011, 11:53 PM
ملال


در کنار جوی
من نشسته
آب در رفتار
در تمام هفته
خسته
انتظار جمعه را دارم
در تمام جمعه
باز از فرط تنهایی
انتظار شنبه است و کار
من نشسته
آب در رفتار

بهـمن
19th August 2011, 11:54 PM
دو خط
دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی

بهـمن
19th August 2011, 11:54 PM
شب به خیر


شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
باز امشب
در کدامین خلیج شمایان
بادبان سحر می گشاید ؟
آه دیری ست
دیری ست
دیری ست
من درین سوی این ترعه ی خون
تو در آن سوی آن باغ آتش
وز دگر سوی
ابر و باران
ابر و باران و تنهایی من
راه باریک و
شب ژرف و تاریک
هیچ نشناختم با که بودم
هیچ نشناختی با که بودی
لیک می دانم
اینجا
در شمار شهیدان این باغ
یک تنم
ارغوانی شکسته
هر چه هستم همانم که بودم
هر چه بودم همینم که هستم
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
می رود باد بارن ستاره
می رود آب
ایینه ی عمر
می روی تو
سوی آفاق تاریک مغرب
آسمان را بگویم که امشب
یاسهای ره کهکشان را
بر سر رهگذرارت فشاند
یک سبد لاله
از تازه تر باغ سرخ شفق
در نخستین سحرگاه هستی
تا درین راه تنها نباشی
در کنارت نشاند
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای دو دریای خاموش
گاه می پرسم : از خویش بی خویش
شاید آنجا در آن سوی سیلاب
خواب بی گریه ی سبز مرداب
برگ را با نسیم سحرگاه
گفت و گویی نبود و نبوده ست
باز می گویم
ای چشم بیدار
پس درین خشک سال ترانه
آن همه واژگان پر آزرم
بر لب لاله برگان صحرا
ترجمان کدامین سرود است ؟
شب به خیر ای دو دریای خاموش
شب به خیر ای دو دریای روشن
شب به خیر ای نگاه پر آزرم
این سرود درود است و بدرود

بهـمن
19th August 2011, 11:54 PM
آواز ب ی گ ا ن ه




اینجا دگر بیگانه ای
آواز می خواند
گاهی که گاهی نیست
خاموش می ماند
و باز می خواند
او می سراید
در حضور شب
به رنگ جویبار باغ
خونبرگ گل ها را
که می بالند فردا
از شهادتگاه عاشق ها
او می سراید
در تمام روز چون من
غربت یک قدس مهجور الاهی را
در روشنا برگ شقایق ها
او می ستاید عشق را
در روزگار قلب مصنوعی
او می ستاید صبح را
در قعر شب با لهجه ی خورشید
در قرن بی ایمان
او می ستاید کلبه های ساده ی ده را
در روزگار آهن وسیمان
او می ستاید لاله عباسی و
شبدر را شقایق را
با گونه شان پر شرم
در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی
که می میرند
اگر ابری ببارد نرم
اینجا چنین بیگانه ای
آواز می خواند
گاهی
خاموش می ماند
و باز می خواند
و باز می خواند

بهـمن
19th August 2011, 11:54 PM
مزامیر گل داوودی



هیچ کس هست که با قطره ی باران امشب
همسرایی کند و روشنی گل ها را
بستاید تا صبح
که براید خورشید ؟
هیچ کس هست که در نشئه ی صبح
ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
به لب جوباران
و بنوشد همه جامش را
شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
ساغر روشنی باران ؟
هیچ کس هست که با باد بگوید
در باغ
آشیان ها را ویرانه مکن
جوی
آبشخور پروانه ی صحرا را
آشفته مدار
و زلالش را
کایینه ی صد رنگ گل است
با سحرگاهان بیگانه مکن
هیچ کس هست که از خط افق
گرد صحرا را
دریا را
مرزی بکشد
نگذارد که عبور شیطان
از پل نقره ی موج
عصمت سبز علقزاران را
تیره و نحس و شب آلود کند ؟
هیچ کس هست در اینجا که بگوید
من
روحی هستی را
در روشنی سوسن ها
و مزامیر گل داوودی
بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟
هیچ کس هست که احساس کند
لطف تک بیتی زیبایی را
که خروس شبگیر
می سراید گه گاه ؟
هیچ کس هست
که اندیشه ی گل ها را
از سرخ و کبود
بنگرد صبح در ایینه ی رود
یا یکی هست
درین خانه
که همسایه شود
با سرودی که شفق می خواند
بر لب ساحل بدرود و درود ؟

بهـمن
19th August 2011, 11:54 PM
درین شب ها



درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

بهـمن
20th August 2011, 03:01 PM
میان جنگل آتش


چه دل گرفته بهاری
پرنده ها همه آهن
نسیم
موج غباری
به گوش منتظر طفل روستا نرسید
میان جنگل آتش
سرود سریده و ساری
غروب خسته ی شهر
بنفشه هایی پیوسته با نخی تاریک
به روی سنگ مزاری

بهـمن
20th August 2011, 03:01 PM
نشانی


من از خراسان و
تو از تبریز و
او از ساحل بوشهر
با شعرهامان شمع هایی خرد
بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم
یعنی که در این خانه هم
چشمان بیداری
باقی ست
یعنی در اینجا می تپد قلبی و
نبض شاخه ها زنده ست
هر چند
با زهر سبز آلوده و از وحشت کنده ست
این شمع ها گیرم نتابد
در شبستان ابد در غرفه ی تاریخ
گیرم فروغ فتح فردایی نباشد
لیک
گر کور سو
گر پرتو افشان
هر چه هست این است
یاد آور چشمان بیداری ست
وز زندگانی
گرچه شامی شوکران کند
باری نموداری ست

بهـمن
20th August 2011, 03:01 PM
از پشت این دیوار



بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب ست
قانون سرشاری و لبریزی ست
سیلاب
در بالاترین پرواز
هر گنبد و گلدسته و
هر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش کنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
زیر سقف شب
با خویشتن می گفت
من پشت تصویر شقایق ها
و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
من تاب این آلودگی ها را ندارم
آه
بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانه ی لبریز تاریکی
درین بی گاه
لبریز تر شده
آه
می بینی
مستان امروزینه
هشیاران دیروزند
ای دوست
ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
مست یا هشیار
زان ها که می گریند
زان ها که می خندند
کامشب
درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند ؟
منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
در مرزهای خونی مهتاب
بر بام این سیلاب
خوابم نمی اید
خوابم نمی اید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
خوابم نخواهد برد
وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد
آگاه بود ایا که بالش را
در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
زمزمه ها


آرزو
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی کاش
یکی از آرزوهای تو باشم

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
زمزمه ها 1


ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
2
خنده ات ایینه ی خورشید هاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست
میوه ای شیرین تر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخن هات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پ یش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه هاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست
3
در نگاه من بهارانی هنوز پاک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پاک کوه سارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز
4
نای عشقم تشنه ی لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیب دره ها
می گریزم خسته در صحرای تو
موجکی خردم به امیدی بزرگ
می روم تا ساحل دریای تو
هو کشان همچون گوزن کوه سار
می دوم هر سوی ره پیمای تو
مست همچون بره ها و گله ها
می چرم با نغمه ی هی های تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستی هاست در صهبای تو
زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو
5
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چوم زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
6
در شب من خنده ی خورشید باش
‌آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه ی عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
وشنای خنده ی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
یک مژه خفتن



دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
آه شبانه


دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
مشکل عقل


بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
در آستان عشق



آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود
اینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
روزن قفس
تو را چو با دگران یار و همنفس بینم
بهار خویش به تاراج خار و خس بینم
ز باغبانی خود شرمساریم این بس
که چون تو دسته گلی را به دست کس بینم
روا مدار خدایا که من در این گلزار
هوای عشق تماشاگه هوس بینم
شکوفه روی منا برگ آن بهارم نیست
که شاخسار گل از روزن قفس بینم
بیا که چون سحرم بی تو یک نفس باقی است
مگر چو اینه رویت در این نفس بینم

بهـمن
20th August 2011, 03:02 PM
اشک زبان بسته
کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود
یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود
دیگر کنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن اینه رخسار که همرازم بود
خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود
رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
سبوی شکسته
شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم
لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا
آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
سوخته خرمن



گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر
زین گرفتار قفس ای گل گلشن یاد آر
زان که یک عمر به پاداش وفاداری برد
لاله حسرت ازین باغ به دامن یادآر
هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی
ای گل ناز ازین سوخته خرمن یادآر
چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر
ای که بی لاله ی داغ تو بهارم نشکفت
گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
گرمی افسانه
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
شهادتگاه شوق
صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها ایینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای ایینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
کمینگاه جنون
در اینجا کس نمی فهمد زبان صحبت ما را
مگر ایینه دریابد حدیث حیرت ما را
سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند
به جانان با زبان بی زبانی حالت ما را
نهانی با خیالت بزم ما ایینه بندان بود
به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را
خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را
نمی سازند با این تنگنای عالم هستی
بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را
سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی
کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
سپیده ایینه ها
چنین که جلوه کنان درکنار اینه ای
گل شکفته ی صبح و بهار اینه ای
نگاه و حیرت ایینه محو جلوه ی توست
سپیده سحر شام تار اینه ای
ز نقش روی تو روشن شود شبان غمش
فروغ دیده ی شب زنده دار اینه ای
به گیسوان سیاهت شکست غم مرساد
که سرمه ی نگه بی غبار اینه ای
تو را به کام رقیبان کجا توانم دید
دریغ ایدم ای گل که یار اینه ای

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
همت بلند
شد مدتی و یاد تو شد همنشین مرا
دارد وفای او همه جا شرمگین مرا
جز داغ او که گرم گرفته ست با دلم
یک تن نداشت پاس محبت چنین مرا
فیض وصال یار به تردامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا
آن خار خشک سینه دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا
کردی به سان قامت فواره ام نگون
ای همت بلند زدی بر زمین مرا

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
راه باطل
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود
گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آن که جز ره باطل نمی رود
در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمی رود
خاموش نیستم که چه طوطی و اینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود

بهـمن
20th August 2011, 03:03 PM
در بر رخم مبند
باز از جنون عشق به کوی تو آمدم
بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم
در بر رخم مبند که همچون نگاه شوق
با کاروان اشک به سوی تو آمدم
از شهر بند عقل به سر منزل جنون
این سان به شوق دیدن روی تو آمدم
از رفته عذرخواه و ز اینده بیمناک
آشفته تر ز حلقه ی موی تو آمدم
مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
خضر راه
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟،
در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
بیابان طلب

ساغرم ایینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم
جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم
روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
مپسند
آن روز که در عشق سرانجام بمیرم
مپسند که دلداده ی ناکام بمیرم
ایا بود ای ساحل امید که روزی
چون موج در آغوش تو آرام بمیرم
چون شبنم گل ها سحر از جلوه خورشید
در پرتو روی تو سرانجام بمیرم
آن مرغک آزرده ی عشقم که روا نیست
در گوشه ی افسرده ی این دام بمیرم
مپسند که در گوشه نهایی و غم ها
چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
ایینه بخت

تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان اینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
ایینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
پاکبازی شبنم
گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد
شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد
خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید
هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد
ای ابر رهگذار به برقی نوازشی
بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد
چون مرغکان گلشن تصویر شیونم
هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد
با آن که همچو اینه ام در غبار غم
گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد

بهـمن
20th August 2011, 03:07 PM
تو مرو
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو مرو

بهـمن
20th August 2011, 03:08 PM
مگذر از من



مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

بهـمن
20th August 2011, 03:08 PM
ایینه شکسته



اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
ایینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

بهـمن
20th August 2011, 03:08 PM
کاروان سایه


زان درین محفل چو نی ما را نوایی برنخاست
کز حریفان همدم درد آشنایی بر نخاست
با همه بیداد ها کز چرخ بر ما می رود
زیر محراب فلک دست دعایی بر نخاست
دیدی ای دل عاقبت زین موج و دریا چون حباب
کشتی ما غرقه گشت و ناخدایی برنخاست
رفتم و آگه نگشتی زان که هرگز در سفر
کاروان سایه را آواز پایی برنخاست
هیچ کس در اوج آزادی پری نگشود و باز
زین همه مرغان دون همت همایی برنخاست
شهسوار آرزوی ما به خاک و خون نشست
وز کران دشت ها گردی ز جایی برنخاست

بهـمن
20th August 2011, 03:08 PM
روشن دلان


گر چشم بامداد به خورشید روشن است
ما را دل از خیال تو جاوید روشن است
آوارگی ست طالع ما روشنان عشق
وین مدعا ز گردش خورشید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت
ما را هنوز دیده ی امید روشن است
در قلب من دریچه به خورشید ها تویی
وقتی که شب ز روزن ناهید روشن است
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی
عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
دیشب
دوش از همه شب ها شب جان کاه تری بود
فریاد از ین شب چه شب بی سحری بود
دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود
هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم
چون مرغک طوفان زده ی در به دری بود
چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی
در راه تو از بوی گل آشفته تری بود
افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر
ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
همچو شبنم
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم
گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون
باز صد مرحله از منزل جانان دورم
چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم
همچو شبنم دلم ایینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه ی خورشید درخشان دورم
خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من
می روم راه و ز پایان بیابان دورم
کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد
من که در راه جنون از سر و سامان دورم

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
د و ل ت ب ی د ا ر


وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی
آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
بوسه باران



غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
گلهای نگاه



ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم

بهـمن
20th August 2011, 03:09 PM
تحمل خار


آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخه بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
می سوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم ز دست دامنت ای گل به طعنه ای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
پس از من
من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش
چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گو مباش
من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش
تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش
این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش
گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
برکه


ملال خاطرم از عقده ی جبین پیداست
شرار سینه ام از آه آتشین پیداست
صفای عشق درین برکه خزانی بین
اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست
فروغ عشق ز من جو که همچو چشمه ی صبح
صفای خاطرم از پاکی جبین پیداست
من آن شکوفه از بوستان جدا شده ام
شب خزان من از صبح فروردین پیداست
مرا چو جام شکستی به بزم غیر و هنوز
ز چشم مست تو آثار قهر و کین پیداست

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
بر خاک و خار و خارا


سر گرم جلوه دیدم آن شهسوار خود را
دادم عنان به طوفان صبر و قرار خود را
آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت
کردم نثار راهش مشت غبار خود را
فرهاد پاکبازم کز برق تیشه ی عشق
افروختم به حسرت شمع مزار خود را
من بودم آن گل زرد کز جلوه ی نخستین
ایینه خزان دید صبح بهار خود را
آن رهرو جنونم کز خون خود نوشتم
بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را
خوش باد وقت آن کو ز آغاز جاده ی عشق
چون شمع کرد روشن پایان کار خود را
کو دشت بی کرانی تا سر دهم چو مجنون
این های های زار دیوانه وار خود را

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
معراج فنا



در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
گلهای شوق


باز احرام طواف کعبه دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام
می فشارم در میان سینه دل را بی شکیب
در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام
می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام
دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام
من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
پیغام


مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم
وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را
در ساحل خیال تو آرام داده ایم

بهـمن
20th August 2011, 03:10 PM
آرزو


گر دلی آسوده ز آشوب زمن می داشتم
خاطری خندانتر از صبح چمن می داشتم
تا زدم چون غنچه دم بر باد رفتم همچو گل
کاشکی مهر خموشی بردهن می داشتم
اشک لرزانم که افتادم ز چشم آشنا
کاش یک بار دگر روی وطن می داشتم
داستان عشق من شیرین تر از فرهاد بود
گر نگفتم پاس عشق کوهکن می داشتم
همچو خورشید سحر بودی اگر مشتی زرم
جای در آغوش گل های چمن می داشتم
سود و سودایم کجا بودی به تدبیر جنون
گر هراس نام و ننگ خویشتن می داشتم

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
قصه خورشید و گل


مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو ایینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو ایینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
شرمنده ب ر ق
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
ایینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
چند غزل



حتی به روزگاران
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
زمزمه 1



هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در اینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
زمزمه 2


نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

بهـمن
20th August 2011, 03:11 PM
زمزمه 3

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

بهـمن
20th August 2011, 03:12 PM
1
باد آمد و بوی نوبهاران با او
ابر آمد و نرم باران با او
خاموشی باغ را شکستند که صبح
گل سر زد و گلبانگ هزاران با او



2
شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب
من بودم و جویبار و بیداری آب
وین جمله مرا به خامشی می گفتند
کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب



3
لبخند سپیده در بهاران داری
پویایی جویبار و باران داری
نرمای نسیم و بوی گل خنده ی باغ
داری همه را و بی شماران داری




4
رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست
کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست
دانی تو و عالمی سراسر دانند
گر از تو خموشم از فراموشی نیست




5
پر سوخته ی شرار پرهیز توام
دیوانه ی چشم فتنه انگیز توام
گنجایش دیگری ندارد دل من
همچون قدح شراب لبریز توام


6
با من سخن تو در میان آوردند
گلبرگ بهار در خزان آوردند
خاموش ترین سکوت صحراها را
با نام تو باز در فغان آوردند



منبع اشعار :آوای آزاد (http://www.avayeazad.com/)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد