PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار احسان ضامنی



بهـمن
19th August 2011, 01:29 PM
آخرین سلام


منبع ا شعار: آ وا ی آ زاد



من بهاران را نخواهم ...
قصه ی مرگ عشق
مناجات عشق
من می روم
رویای عشق
عشق و جان
عشق الهی
آخرین سلام
چند گویم من از جدایی ها





من بهاران را نخواهم .. من بهاری چون تو دارم

من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم

بهـمن
19th August 2011, 01:30 PM
قصّه ی مرگ عشق

خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ، پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ، معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
" در زمانی که وفا قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت : با تو انسانم و خوشبخت ترین؟ "
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ،
خود نداند عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم
عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟

بهـمن
19th August 2011, 01:30 PM
مناجات عشق

بار الها...
تخم عشق را در دل جانان بکار
عاشقان را با خودت مأنوس ساز
درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز
عشق را سامان بده...
عشق را از نو بساز...

بهـمن
19th August 2011, 01:30 PM
من میروم...(شعر نو)

یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم

بهـمن
19th August 2011, 01:31 PM
رویای عشق

دوش یادت بر سرم زد ناگهان
جسم و روحم رفت یکجا ناگهان
عقل و هوشم را ببرد از این جهان
در خماری بودم اندر کوی تو
کور سویی دیدم از گیسوی تو
من سلامی دادمت از عمق جان
صبر کردم ...... نه نیامد یک کلام
خوابِ من ....... رویای من ........
گر تو نمی خواهی مرا...
گوش کن حرف مرا
خود ندانی...
جان من را سوختی
دین و ایمان مرا با یک نگه بفروختی
جان من از آنِ تو جانان من
دین و ایمانم تویی دلدار من
در شکن خاموشیت را ، ای خموش
عشق را کن تو هویدا - چون خروش موج دریا-
باز هم ، صبر کردم.......
نه.... نیامد یک کلام
ناگهان احساس کردم نیستی
سرد شد جانم ، ز تنهایی دل
باز شد چشمم ، ندیدم من تو را
آری.....
من تو را در خواب دیدم
چون شبی که ماه را بر آب دیدم
آه کو...؟
آن چهره ی زیبا...
روی ماه کو...؟
رفتی از خوابم ولی یادت همیشه زنده است ،
من در امید تو هستم هر نفس

بهـمن
19th August 2011, 01:31 PM
عشق و جان

من آن عاشق ترین پروانه هستم
که عهدی بر سر جان با تو بستم
تو آن شمع خرامان سوز هستی
که چون آتش به جان من نشستی
چه خوش آن سوزشی کز یار باشد
بنازم آتشی کز دوست افتد
خوشا شب زنده داری های بسیار
که در فرقت به جان هیزم بریزد
ندارم هیچ باک از آتش عشق
که این آتش ز مرهم خوشتر آید

بهـمن
19th August 2011, 01:31 PM
عشق الهی

خدایا چنان عاشقم کن مرا
که از زجر این بند گردم رها
و از اشتیاق وصال و لقا
من از خویشتن هم بگردم جدا
چنان صیقلی ده دلم را خدا
که چشم دل از آن بگیرد جلا
به هر دم برآید ز جانم ندا
خدایا خدایا خدایا خدا
دمی بر نیاسایم از دوریت
نباشم از این درد یک دم جدا
گر ابلیس قسم خورده گمره کند
چنان عزتم ده که نآید روا
به وقت خوشیهای کاذب مرا
مصونم بدار از بد و از خطا
من از این خوشی نیست هیچم رضا
که فردوس باشد مرا جایگاه
کسی کاو شود عاشقت ای خدا
به ساز نی ام او شود هم نوا
کجا یابد او چون تویی ای خدا؟
که در عشق او ناید هیچ انقضا؟
چنین چند گفتم از عشق خدا
وگر صخره باشد بیاید صدا
دریغا که آدم خورد این نمک
ولی بشکند توبه ها ای بسا

بهـمن
19th August 2011, 01:31 PM
آخرین سلام

سلام منم
فدای تو...
من.... عاشق چشای تو
آره همون که می میره
واسه ی خنده های تو
این دل دیوونه ی من
مثل قدیما انگاری
میخواد بسوز... اما نه...!
می افته باز به پای تو
هنوز باور نکرده که
آسمون چشای تو
شده محل پر زدن
واسه ی عاشقای تو
سلام نکن که میدونم
دلت پیش یکی دیگست
بهم میگن اینو همش
نگاه تو.. صدای تو..
اگه یه وقتی یه جایی
تو فکرا و تو خیالا
منو تو عاشقات دیدی
یادت باشه من همونم
که میمیره به پای تو
همون که حرف میزد همش
از خوبیات ، حیای تو
حالا فقط یه چیز میگم
که دوست دارم یادت باشه
اگرچه زندگی واسم بدون تو یه قفسه
ولی گذشتن از خودم
برام بیشتر مقدسه
دلم خوشه به اون دوتا
نگاه چش تو چشم تو
عاشق هر کی هستی باش
منم خوشم به یاد تو
اصلا نمیشه زنده بود... بدون خاطرات تو...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد