PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار بیژن داوری



بهـمن
17th August 2011, 01:40 AM
اشعار بیژن داوری

سلامم را تو پاسخ گوی با آنچه تو را دادم
که اینجا آدمک بسیار اما باز
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...



منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
پشت پلکت
قصه ای از عشق پنهان
با دو دست شوق قلبم کاش می شد می نوشت
اما یکی آمد
و یک احساس از یاس تو پرپر شد
دلم انگار می فهمید در انبوه غریبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سکوت بی جوابی مرد
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی ایا ندامت را ندیمی بود ؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد ؟
صدایی آشنا می گفت :
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
از دو چشمت
باز هم تنهایی ام را می سرایم
غرق در رویای آبی
لحظه ای پر می گشایم سوی خواب دور دست تو
به سمت خواهشی کم نور
سوی یک دنیای کوچک
پر ستاره ، پر عروسک
لحظه ای پر می زنم تا خواب تو
چون برق چشمت را به بیداری که دعوت می کنم
انگار می بوسم تمام خاطراتت را
تو را تا مرز فردا می برم
ولی در لحظه ای دیگر دچار شب ، دچار خواب می گردی
دوباره از نوازش های رویا یک سبد دوری
برای چشم های انتظارم هدیه می آری ...

از دو چشمت می سرایم
واژه واژه یک کتاب نانوشته
حرفهایم را به دست باد گاهی می سپارم
گاه زیر باران نگه می دارم آنها را
دوست دارم حرفهایم خیس باشد
بوی باران با ترانه ،
می روم آهسته آهسته
تماشا می کنم من آسمان را
مست مست از بارش بی وقفه رویا
تو چتری را برایم می گشایی
و می گویی به من قدم هایم کمی کند است
باید رفت تا خانه و پشت شیشه لذت برد
جدایم می کنی از هرچه می بارد...

دو چشمت را به شعری ناب می گویم
برای یک قفس معنی آزادی
برای یک نفس باور
فقط یک قطره باران در میان کوچه گردی های من
چه بی اندازه لبریز از تو می گردم
بارش من را تو می خوانی
سرت پایین و می گویی :
راستی این همه تنها برای من
نه ، من این قدر میگویی که تو ، هرگز !!!


منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
و تو رفتی تنها
آخر قصه ی ما اینجا بود
خداحافظ همان کلامی بود
که تو در پشت خنده ها کشتی
( و در آن لحظه هیچ حرفی نیست )
نازنینم خداحافظ
پشت سر هیچ نگاهی به هرچه مانده مکن
شب و روز من با تنهایی
مثل یک برگ زیر پای بی تفاوتی است
تو برو
ماندن من مرگ من است ...
نازنینم خداحافظ
تو خودت شاخه ای از فاصله را هدیه ام آوردی
تو خودت خواستی که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهیم
و من میان بهت و غرور
حرف آخر را زدم ...
نازنینم خدافظ
بعد از تو نه سوی دگری خواهم رفت
که ببخشایمش هر آنچه که در قلبم هست
و نه دستی به کسی خواهم داد
اگر از سمت سادگی به سوی من آید
( به من آموختی که به دنیا باید
با غریبان آمیخت ، از غریبان آموخت )
نازنینم خداحافظ
ببخش من را گر بی بهانه ای تو را به سوی خود خواندم
آن زمانی که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشیدم
همه حرفی تازه بودند و
من فقط خندیدم
ببخش من را گر هرچه که می آمد با من ، گفتم ...
نازنینم خداحافظ
من تو را می بخشم
اگر باور نکردی آنچه با من بود
اگر حتی ندیدی قطره ای را که برای تو بروی گونه ی تنهایی ام خشکید
یا حتی نفهمیدی چگونه دوستت داشتم ...
نازنینم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشی از تو
پیش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هیچ جایی نیستت در کنج تنهایی من
هرگز نخواهم گفت دیگر نگاهی نیست
آهی نیست
یا از یاد خواهم برد آن حرفی که بر قلبم تو حک کردی ...
نازنینم خداحافظ
یاد آن روز بخیر که به تو می گفتم
(( خداحافظ ولی مردانه باید گفت تاپیوند و ریشه هست پا بر جا
و تا خورشید می تابد
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا ...))
نازنینم خداحافظ
میان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوی فرداها روان هستیم
پرید از چشمهایم خواب دیروزت
من و تو ، حال تفسیر میان دو غریبه در جهان هستیم

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید

دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سؤال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟

دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است
سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:41 AM
اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین

باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین

کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین

با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین

با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین

حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پاکی این عشق تاوان نازنین ؟

دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین

گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین

کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین

کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:42 AM
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، موهای سیه سپید گشته
این حنجره گشته بی صدا و دل از همه نا امید گشته

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، از غصه و غم خیال پژمرد
و آن سینه ی محرم به هر راز از سردی این زمانه افسرد

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر لب به جز آه دل نمانده
بر مشت به غیر خاک خشم و بر پای به غیر گل نمانده

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دنیا به سر آمده ست ما را
تزویر و ریا و کینه توزی تا پشت در آمده ست ما را

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پر وسوسه سوی مرگ هستیم
وآن قلب که بود هر امیدش ، از تلخی زندگی شکستیم

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آن کهنه درخت لطف خشکید
هم یاس به سوی ما روان شد ، هم مرگ به روی ما بخندید

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دوران خوش شباب رفته ست
وآن تازه بهار زندگانی بنگر که چه پر شتاب رفته ست

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، هر دوست دچار درد دیگر
همدرد کجاست ؟ کاین غریبان ، از درد گسسته اند آخر

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیده ترانه ها به
امید کجاست تا سپیده ؟ بی صبح و سحر شده ست شبها


تا چشم به هم زدیم دیدیم ، گلدان بهانه ها شکسته
با من تو بگو در این سیاهی درهای امید را که بسته ؟

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، تکرار دقایقی پر از درد
خورشید کجاست تا بتابد بر شب زدگان خسته دلسرد

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیدن باغ آشنایی
تا رویش این کویر بی جان کو آنکه دهد به من ندایی ؟

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر چشم امید اشک حسرت
بر دست طلب قصور همت ، بر صورت شوق رنگ حیرت

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پرپر شدن گل صداقت
ویرانی سادگی ز تزویر ، خاموشی شمع هر رفاقت

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آتش به سرای یاد هر دوست
انگار که نمانده در زمانه ، هر کس که ز دوست یادی از اوست

تا چشم به هم زدیم ، دیدیم مرگ دل و دین و عشق و اسرار
گویی به چه شکل ماند هرکس ؟ جنبنده ولی به روح مردار

منبع (http://avayeazad.com/)

بهـمن
17th August 2011, 01:42 AM
خوب می دانی که در چشمت گرفتارم هنوز
روز و شب خوابم ربودی باز بیدارم هنوز

نازنین با من مگو دل بر کن از تکرار من
گرتو تکرار منی جویای تکرارم هنوز

گرچه تن زخمی و خاکی در رهت افتاده است
نیست بر ایینه دل هیچ زنگارم هنوز

فاش می گویم به تو ، با من غریبی ات چرا ؟
رمز و راز من تویی ، دنیای اسرارم هنوز

من به پهنای امید خود گل شوق تو را
در میان این کویر تشنه می کارم هنوز

می شناسم مرگ را بی وحشت اما قلب من
می تپد در سینه چون از عشق سرشارم هنوز

شعر هایم سوخت و خاکسترش در مشت من
باز می بینم تو را معنای آثارم هنوز


منبع (http://avayeazad.com/)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد