PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زمزمه



انریکه
5th August 2011, 03:16 PM
مردی با خود زمزمه می کرد:
خدایا با من حرف بزن...

یه سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید..!

مرد فریاد برآورد:
خدایا با من حرف بزن...

آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد!

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:
پس تو کجایی؟؟؟؟؟

ستاره ای درخشید اما مرد ندید!

مرد فریاد کشید:
خدایا یک معجزه به من نشان بده..

کودکی متولد شد اما باز مرد توجهی نکرد...!!

مرد در نهایت یاس فریاد زد:
خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم.......
از تو خواهش میکنم......
پروانه ای روی دست مرد نشست!
و او پروانه را پراند وبه راهش ادامه داد

ما خدا را گم میکنیم....
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد....
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست......!
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟
تا به حال به او گفته ای که چه قدر خوشبختی؟
که چه قدر همه چیز خوب است؟
که چه خوب که او هست؟

خدا همراه همیشگیه سختی ها
و خستگی های ماست
زمانی که خسته
و درمانده به
طرفش
میرویم

خیال میکنیم تنها زمانی که
به خواسته خود برسیم
او ما را دیده و حس کرده

اما...................
گاهی بی پاسخ گذاشتن
برخی از خواسته های ما نشانگر
لطف بی اندازه ی او به ماست

تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد...

(دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی دوم)

کاری از گروه هشت بهشت.....

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد