دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    درباره آن شب بعضی چیزها را به خوبی به یاد دارم ، و چیزهای دیگر مثل خواب های مبهم و بریده بریده ای هستند . به همین دلیل گفتن یک داستان منسجم بسیار دشوار است . نمی دانم چه چیز من را به لندن کشانده بود و چرا آنقدر دیر بر می گشتم . مثل بارهای دیگر بود که به لندن می رفتم . اما از زمانی که از ایستگاه کوچک حومه شهر خارج شدم ، همه چیز به طور حیرت انگیزی روشن است . می توانم هر لحظه اش را دوباره زندگی کنم .
    خوب به یاد دارم که از سکوی ایستگاه پایین آمدم و به ساعت نورانی انتهای ایستگاه که یازده و نیم را نشان می داد ، نگاه کردم . یادم می آید در این فکر بودم که آیا می توانم قبل از نیمه شب به خانه برسم ؟ بعد اتومبیل بزرگی را به خاطر می آورم با چراغ های پر نور و تزییناتی از برنج براق که بیرون ایستگاه منتظر من بود . اتومبیل روباز جدیدم بود با قدرت سی اسب که آن را همان روز تحویل داده بودند . یادم است که از راننده ام پرکینز ، پرسیدم اتومبیل چطور است ؟ و او گفت به نظرش عالی است .

    گفتم : "خودم امتحانش می کنم ،" و پشت رل نشستم .
    او گفت : "دنده هایش مثل اتومبیل قبلی نیست . شاید بهتر باشد من رانندگی کنم قربان !"
    گفتم : "نه ، دلم می خواهد خودم امتحانش کنم ".
    و به این ترتیب به طرف خانه که پنج مایل با آنجا فاصله داشت ، حرکت کردیم .
    دنده های اتومبیل سابقم ، مثل اکثر اتومبیل ها ، از بریدگی هایی روی یک میله تشکیل می شد . اما در این اتومبیل برای رسیدن به دنده بالاتر ، دسته دنده باید از یک دریچه عبور می کرد . یاد گرفتنش دشوار نبود و خیلی زود خیال کردم طرز کارش را فهمیده ام . شک ندارم یاد گرفتن یک سیستم جدید در تاریکی کاری است احمقانه ، اما آدم ها اغلب کارهای احمقانه انجام می دهند و همیشه هم برایشان گران تمام نمی شود .
    تا تپه "کلی استال" خیلی خوب راندم . این تپه یکی از بدترین تپه های انگلستان است ، با جاده ای به طول یک مایل و نیم که شیب آن در بعضی قسمت ها یک به شش است و سه پیچ بسیار تند دارد .
    دردسر وقتی شروع شد که سربالایی تپه را پشت سر گذاشتیم ، یعنی در جایی که بیشترین شیب را داشت .
    سرعتم خیلی زیاد بود و می خواستم دنده را پایین بیاورم ، اما دنده جا نرفت . ناچار به دنده سبک برگشتم . اتومبیل خیلی سرعت گرفته بود ، به همبن دلیل محکم روی هر دو ترمز کوبیدم و ترمزها یکی بعد از دیگری خالی کردند . وقتی ترمز پایی خالی کرد ، زیاد اهمیت ندادم ، اما وقتی با تمام نیرو ترمز دستی پدالی را تا آخر فشار دادم و ترمز نگرفت ، عرق سردی بر تنم نشست . به سرعت در سرازیری پایین می رفتیم . نور چراغ ها عالی بود . اتومبیل را به سلامت از پیچ اول گذراندم . پیچ دوم را هم با فاصله کمی از لبه پرتگاه پشت سر گذاشتیم . تا پیچ سوم مسیر برای یک مایل مستقیم بود و بعد از آن پیچ ، دروازه باغ قرار داشت . اگر از دروازه می گذشتم ، همه چیز رو به راه می شد ، چون سربالایی خانه اتومبیل را متوقف می کرد .
    باید بگویم که رفتار پرکینز عالی بود . کاملا خونسرد و هشیار بود . ابتدا به فکر افتادم که اتومبیل را به طرف دیواره تپه بکشانم ، او متوجه منظورم شد .
    گفت : "اگر من بودم این کار را نمی کردم قربان . در این سرعت اتومبیل حتما چپ می شود و می افتد رویمان".
    حق با او بود . دستش را به سویچ رساند و اتومبیل را خاموش کرد . به این ترتیب موتور دیگر کار نمی کرد ، اما هنوز هم سرعت وحشت آوری داشتیم . پرکینز دست هایش را روی فرمان گذاشت .
    گفت : "من فرمان را نگه میدارم . اگر می خواهید بپرید و شانس تان را امتحان کنید . نمی توانیم از این پیچ بگذریم . بهتر است بپرید قربان !"
    گفتم : "نه ، تا آخرش هستم ! تو اگر می خواهی بپر !"
    گفت : "من هم هستم!"
    اگر اتومبیل سابقم بود ، می انداختم دنده عقب ببینم چه می شود ، فکر می کنم یا دنده ها خرد می شد یا اتومبیل داغان می شد ، اما باز هم یک شانس بود . حالا هیچ کاری از من ساخته نبود . پرکینز سعی کرد به طرف صندلی راننده بیاید ، اما با آن سرعت ممکن نبود . چرخ ها مثل باد تندی زوزه می کشیدند و بدنه بزرگ اتومبیل زیر فشار جیرجیر می کرد و می نالید . نور چراغ ها عالی بود و می توانستم اتومبیل را تا چند سانتیمتری کناره جاده هدایت کنم . یادم می آید در آن لحظه فکر می کردم در نظر کسانی که ما را می دیدند ، چه منظره وحشتناک و در عین حال باشکوهی داشتیم . جاده باریک بود و برای هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت ، به منزله مرگی بزرگ ، غران و طلایی بودیم .

    در حالتی از پیچ گذشتیم که یک چرخ اتومبیل 90 سانتیمتر بالاتر از جاده روی دامنه تپه بود . فکر کردم حتما چپ می شویم ، اما اتومبیل بعد از این که برای یک لحظه تعادلش را از دست داد ، روی چهار چرخ قرار گرفت و به جلو پرتاب شد . این سومین و آخرین پیچ بود . فقط دروا
    زه باغ باقی مانده بود . روبه رویمان بود ، اما از بداقبالی در مسیر مستقیم نبود . تقریبا 20 یارد با سمت چپ جاده اصلی که در آن حرکت می کردیم ، فاصله داشت . شاید می توانستم از عهده اش برآیم ، اما فکر می کنم جعبه گیربکس در برخورد با کناره تپه خرد شده بود . چرخ ها راحت نمی چرخیدند . از جاده خارج شدیم . دروازه باز را در سمت چپ دیدم . فرمان را با تمام نیرو پیچاندم . من و پرکینز خود را به یک سو انداختیم ، لحظه ای بعد چرخ راست اتومبیلم با سرعت 50 مایل در ساعت به سمت راست دروازه خانه ام برخورد کرد . صدای تصادف را شنیدم . احساس کردم در هوا پرواز می کنم ، و بعد .... و بعد !

  2. 2 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    وقتی به خود آمدم کنار خانه سرایدار زیر درخت های بلوط میان بوته ها افتاده بودم . مردی کنارم ایستاده بود . اول فکر کردم پرکینز است ، اما وقتی دوباره نگاه کردم متوجه شدم استانلی است ، کسی که از زمان دانشکده می شناختم و واقعا از او خوشم می آمد . شخصیت استانلی همیشه مرا به طور غریبی جذب می کرد و از این فکر که من نیز تاثیر مشابهی بر او داشتم ، به خود می بالیدم . در آن لحظه از دیدنش تعجب کردم . مثل اینکه خواب می دیدم . گیج و منگ آماده پذیرفتن همه چیز بودم .
    گفتم : "عجب تصادفی ! خدای بزرگ ، چه نصادف وحشتناکی !"
    سر تکان داد ، حتی در تاریکی می توانستم لبخند آرام و حسرت آلود همیشگی اش را ببینم . نمی توانستم حرکت کنم . تمایلی هم به این کار نداشتم . اما حواسم خیلی خوب کارمی کرد . لاشه اتومبیل را در نورلرزان فانوس ها می دیدم . گروه کوچکی را دیدم که پچ و پچ می کردند ، سرایدار و همسرش و یکی دو نفر دیگر . توجهی به من نداشتند و متوجه اتومبیل بودند . ناگهان فریاد دردآلودی شنیدم .
    یک نفر فریاد زد : "وزن اتومبیل روی او افتاده ، آهسته بلندش کنید ."
    یکی دیگر گفت : "چیزی نیست ، فقط پایم است !"
    صدای پرکینز را شناخنم . فریاد زد : "ارباب کجاست ؟"
    جواب دادم : "این جا هستم ."
    اما مثل این بود که صدایم را نمی شنیدند . همگی روی چیزی در جلوی اتومبیل خم شده بودند .
    استانلی دست روی شانه ام گذاشت ، تماس دستش آرامش وصف ناپذیری داشت . با وجود همه مسائل ، احساس سبکی و شادمانی کردم .
    پرسید : "درد که نداری ؟"
    گفتم : "ابداً !"
    گفت : "هیچ وقت درد ندارد ."
    حیرت کردم . استانلی ! استانلی ! استانلی که قطعاً بر اثر تب روده در جنگ بوئر فونتین مرده بود !
    فریاد زدم : "استانلی !"
    انگار صدا در گلویم خفه می شد : "استانلی ، تو مردی !"
    با همان لبخند آرام و حسرت آلود نگاهم کرد .
    جواب داد : "تو هم همینطور !"


  4. کاربرانی که از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند.


  5. #3
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    در تاریخ داستان نویسی ، جمعه ای در ماه مارس 1881 ، اهمیت فراوان دارد . در این روز دو نفر که قرار بود بعدها هم خانه شوند ، برای اولین بار در آزمایشگاهی در بیمارستان سن بارتلمیو در لندن یکدیگر را ملاقات کردند و یکی از آن ها این کلمات فراموش نشدنی را بر زبان آورد :
    "گمان می کنم شما در افغانستان بوده اید".
    ملاقات دکتر واتسن و شرلوک هلمز برای سر آرتور کانن دویل که خود نیز مانند دکتر واتسن در حرفه پزشکی چندان موفق نبود ، شهرت و ثروت به همراه داشت . خوانندگان در سراسر جهان این دو شخصیت داستانی را همچون دن کیشوت و سانچو پانزا ، آینه تجربه ها و تضادهای انسانی یافتند . تکیه هلمز به منطق یا گیجی و معصومیت واتسن ، واکنش ما را در برابر مسائل هر ماجرا نشان می دهد .
    سرانجام دویل از موفقیت مخلوق خود ، هلمز ناراحت شد و تلاش کرد تا از دست او خلاص شود . اما واکنش عمومی در مقابل ناپدید شدن او به قدری شدید بود که دویل ناچار او را بازگرداند . مردم در خیابان ها می گریستند و کارمندان موقر شهر لندن با بازوبندهای سیاه عزا به سر کار می رفتند . دویل آخرین داستان شرلوک هلمز خود را در سال 1927 منتشر کرد . در سال 1891 به مادرش نوشت : "او (هلمز) فکرم را از چیزهای بهتر منحرف می کند ".
    "چیزهای بهتر" از نظر دویل رمان های تاریخی بود ، داستان های ماجرایی پرفسور چلنجر (که دنیای گمشده مشهورترین آنهاست) ، و داستان های ارواح و زندگی پزشکی . عجیب این که ماوراءالطبیعه هرگز به آثار دویل وارد نشد . با این که دویل خود به جهان دیگر معتقد بود . اعتقاد به ارواح و مطالعه ماوراءالطبیعه بیشتر سال های آخرین عمرش را اشغال می کرد . اما هلمز هرگز پرونده هایش را جز با منطق حل نکرد . هلمز یک رئالیست بود ، دویل این گونه نبود . برای دویل عجیب نبود که یک داستان ادبی در نظر آن همه خواننده به اندازه خالقش یا حتی بیش از او ، واقعی جلوه کند .

  6. کاربرانی که از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند.


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    كارشناسي برستاري
    نوشته ها
    691
    ارسال تشکر
    2,195
    دریافت تشکر: 3,080
    قدرت امتیاز دهی
    3683
    Array
    سروه74's: جدید113

    پیش فرض پاسخ : چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    خیلی دوست دارم بشینم بخونمش ولی بایدبرم به درسم برسم مرسی تیمسار
    زندگی بهتر ازاین ​نمیشه

  8. #5
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    نقل قول نوشته اصلی توسط serve_6 نمایش پست ها
    خیلی دوست دارم بشینم بخونمش ولی بایدبرم به درسم برسم مرسی تیمسار

    انقدر که درس درس میکنی

    آخرشم هیچی نمیشیا !!

    داستان ادبی :)


  9. #6
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,341
    ارسال تشکر
    10,614
    دریافت تشکر: 19,174
    قدرت امتیاز دهی
    3108
    Array
    تووت فرنگی's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )

    سپاس از شما. به نظر من نوشتن داستان هاى کوتاه خيلى سخت تر از داستان هاى بلند است چرا که نويسنده بايد تمام اتفاقات را با جزئيات، سريع و جامع بيان کند تا نياز خواننده را برطرف سازد.. من خط به خط داستان را در حين خواندن در ذهنم تصويرسازى کردم و خب در آن هنگام که ماشين نزديک بود بر روى يک چرخ بماند و چپ کند اما تعادلش را بدست آورد براى من وحشت آور بود..
    دلم تنگه پرتقالِ من!


  10. کاربرانی که از پست مفید تووت فرنگی سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st September 2014, 10:37 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st November 2013, 08:35 AM
  3. متشکرم! داستان کوتاهی از آنتوان چخوف
    توسط -kimia- در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd May 2012, 08:29 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th December 2009, 03:25 AM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 15th February 2009, 10:02 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •