دیشب ساعت 3شب بود که پسر عمه ام زنگ زد و گفت بیا درو باز کن! امتحانا تموم شد!!
آروم رفتم آوردمش! تا 6صبح حرفیدیم
آخرین خاطره امون موقع انتخابات بود من و اون رفتیم و رای دادیم
فرداش انقد استرس داشتیم که این س.ج و سایرین از روحانی جلو نیوفتن که دیوانه میشدیم
اون آخر سر که نتایج رسما اعلام شد!! داشتیم دیوونه میشدیم
خلاصه دیشب از خاطرات بسیار گفتیم
الان دارم اون استرس روز پس از انتخابات رو دوباره تحمل میکنم!! سخته!
علاقه مندی ها (Bookmarks)