بچه که بودیم هر کس که میخورد زمین یه آخی میگفتیم انگار که خودمون زمین خوردیم اما وقتی بزرگ شدیم به اونایی که زمین خوردن میخندیم
بچه که بودیم دلمون برا پدر و مادرهامون یه ذره میشد طوری که حتی نمی تونستیم یه لحظه ازشون دور باشیم اما وقتی که بزرگ شدیم هی بهونه می یاریم که سرم شلوغه نمی رسم بهشون سر بزنم بعضیامون هم می بریم میذاریم به خونۀ سالمندان با این بهونه که اونجا هم سن وسالانش هستن بهشون بیشتر خوش میگذره
بچه که بودیم رنگمون سبز یا سفید بود اما بزرگ که شدیم سیاه رنگ شدیم.
ماها هر چقد بزرگتر می شویم روحمون بیشتر با جسممون گره می خوره و نیازهای روحی و معنوی فراموش میشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)