دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: کلاه‌فروش و میمون‌ها

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    biology
    نوشته ها
    1,174
    ارسال تشکر
    2,896
    دریافت تشکر: 9,418
    قدرت امتیاز دهی
    339
    Array
    zolfa's: جدید134

    پیش فرض کلاه‌فروش و میمون‌ها



    کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. در میانۀ راه، تصمیم گرفت ساعتی زیر درختی استراحت کند. برای همین کلاه‌ها را کنارش گذاشت و خوابید. و بعد
    وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه‌های او را برداشته‌اند!

    فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه خودش را ازسرش برداشت و دید که میمون‌ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاهش را روی زمین پرت کند. وقتی این کار را کرد، میمون‌ها هم کلاه‌ها را به طرف زمین پرت کردند. او هم با خوشحالی همۀ کلاه‌ها را جمع کرد و روانۀ شهر شد!
    ***
    سال‌ها بعد، نوۀ او هم کلاه‌فروش شد. کلاه‌فروش قصۀ ما که حالا پدربزرگ شده بود، این داستان را برای نوه‌اش تعریف کرد و گفت که اگر چنین اتفاقی برای او افتاد چگونه برخورد کند. یک روز که نوۀ او از‌‌ همان جنگل می‌گذشت، زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش پیش آمد. او شروع کرد به خاراندن سرش؛ میمون‌ها هم‌‌ همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت؛ میمون‌ها هم کلاه‌ها را برداشتند. دست آخر کلاهش را روی زمین انداخت؛ ولی میمون‌ها این کار را نکردند! یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد، کلاه را از روی سرش برداشت، درِ گوشی محکمی به او زد و گفت: «فکر می‌کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!»
    منبع
    خدایا ...

    تا پاکم نکردی خاکم نکن...

  2. 10 کاربر از پست مفید zolfa سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم کامپیوتر
    نوشته ها
    806
    ارسال تشکر
    3,312
    دریافت تشکر: 3,315
    قدرت امتیاز دهی
    56
    Array

    پیش فرض پاسخ : کلاه‌فروش و میمون‌ها

    امروز کلا اومدم سایت بم خوش گذشت...
    zolfaجان با داستان جالبت باعث شدی روحیه ام تا شب خوب بشه و انگیزه ام حسابی تقویت شه...برم یه نفسه تا شب درس بخونم...
    واسه خالی نبودن عریضه منم یه کم طنزانه میگم:
    سوال کنکور سال۱۳91
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
    جواب:ها ها ها ها ها
    سوال:گل مراد داره میخنده یا گریه میکنه؟
    ****
    یک داستان بسیارعجیب
    اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟» رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است. و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد.
    چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
    . . . . . . .




    اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید! . . . . .
    ویرایش توسط 7raha7 : 14th May 2012 در ساعت 03:18 PM
    sokutam miad... slm,hamin:-)

  4. 6 کاربر از پست مفید 7raha7 سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    biology
    نوشته ها
    1,174
    ارسال تشکر
    2,896
    دریافت تشکر: 9,418
    قدرت امتیاز دهی
    339
    Array
    zolfa's: جدید134

    پیش فرض پاسخ : کلاه‌فروش و میمون‌ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط 7raha7 نمایش پست ها
    امروز کلا اومدم سایت بم خوش گذشت...
    zolfaجان با داستان جالبت باعث شدی روحیه ام تا شب خوب بشه و انگیزه ام حسابی تقویت شه...برم یه نفسه تا شب درس بخونم...
    واسه خالی نبودن عریضه منم یه کم طنزانه میگم:
    سوال کنکور سال۱۳91
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
    جواب:ها ها ها ها ها
    سوال:گل مراد داره میخنده یا گریه میکنه؟
    ****
    یک داستان بسیارعجیب
    اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟» رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟» راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است. و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد.
    چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
    . . . . . . .




    اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید! . . . . .
    سرکاری بود دیگه!
    خدایا ...

    تا پاکم نکردی خاکم نکن...

  6. 2 کاربر از پست مفید zolfa سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •