دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 64 از 297 نخستنخست ... 14545556575859606162636465666768697071727374114164 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 631 تا 640 , از مجموع 2961

موضوع: دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

  1. #631
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    امروز یاد یکی از خاطرات توی مدرسه افتادم
    تا نیم ساعت داشتم می خندیدم بهش
    سر کلاس که بودیم کالیبره تخته رو بهم میریختیم معلم که می خواست بنویسه قلم رو این سر تخته می کشید اون سر تخته نوشته میشد
    همه معلما هم اعصابشون خرد میشد و بعد به بچه ها میگفتن چرا اینجوری شده همه میگفتیم نمیدونیم
    میگفتن برید مسئول آی تی رو بیارید
    مسئول آی تی مون هم سرش همیشه شلوغ بود 30 دقیقه طول می کشید بیاد خلاصه دستی دستی 45 دقیقه از کلاس می رفت
    البته نا گفته نماند که اخر سال دستمون رو شد
    ویرایش توسط Sa.n : 13th September 2013 در ساعت 04:03 PM
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  2. 6 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  3. #632
    همکار تالار مهندسی عمران
    رشته تحصیلی
    نفت و پلیمر
    نوشته ها
    494
    ارسال تشکر
    7,685
    دریافت تشکر: 3,187
    قدرت امتیاز دهی
    12780
    Array
    AaZaAdeh's: جدید117

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sa.n نمایش پست ها
    امروز یاد یکی از خاطرات توی مدرسه افتادم
    تا نیم ساعت داشتم می خندیدم بهش
    سر کلاس که بودیم کالبره تخته رو بهم میریختیم معلم که می خواست بنویسه قلم رو این سر تخته می کشید اون سر تخته نوشته میشد
    همه معلما هم اعصابشون خرد میشد و بعد به بچه ها میگفتن چرا اینجوری شده همه میگفتیم نمیدونیم
    میگفتن برید مسئول آی تی رو بیارید
    مسئول آی تی مون هم سرش همیشه شلوغ بود 30 دقیقه طول می کشید بیاد خلاصه دستی دستی 45 دقیقه از کلاس می رفت
    البته نا گفته نماند که اخر سال دستمون رو شد
    ای دل غاااااااااااااااافل...
    نیگا کن تروخدااااااااا
    سره کار گذاشتنای ما کجا و شما کجا؟؟؟ ای بابا ما تخته پاکن رو خیس میکردیم که تابلو رو وقتی معلم پاک میکنه افتضاح ببار بیاره...حالا چی؟؟؟ مسئول ای تییییییییییی
    سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
    از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
    اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!







  4. 6 کاربر از پست مفید AaZaAdeh سپاس کرده اند .


  5. #633
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    نقل قول نوشته اصلی توسط AaZaAdeh نمایش پست ها

    ای دل غاااااااااااااااافل...
    نیگا کن تروخدااااااااا
    سره کار گذاشتنای ما کجا و شما کجا؟؟؟ ای بابا ما تخته پاکن رو خیس میکردیم که تابلو رو وقتی معلم پاک میکنه افتضاح ببار بیاره...حالا چی؟؟؟ مسئول ای تییییییییییی
    آره ؛
    تازه کجاشو دیدید کابل شبکه رو می کشیدیم دوربین کلاس قطع میشد
    دکمه پاور سیم سیار رو میزدیم معلممون نمی فهمید چرا کامپیوتر روشن نمیشه
    یه بار هم ویدیو پرژکتور رو زومش رو زیاد کردیم صفحه کلا آبی شد ، معلممون هیچ کاری نمی تونست بکنه
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  6. 6 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  7. #634
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    ارشد ژنتیک ،کارشناسی میکروبیولوژی
    نوشته ها
    2,987
    ارسال تشکر
    25,976
    دریافت تشکر: 13,088
    قدرت امتیاز دهی
    24668
    Array
    سونای's: جدید81

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    خب دیگه آخراشه....

    انقد مراسم های اختتامیه پشت سر هم شده که هر روز .............

    دیشب با تولد یکی از بچه ها یکی شده یود که اخرش خوش گذشت..چرخ و فلک هم سوار شدیم..

    امروزم خودمونی بود که خیلیییییییییییییییییی خوش گذشت...(روحی).
    ( بعد مینویسم ایشالله سفرناممو...)
    فردا اما رسمیه....من هم خیلی خستم..... اصلا حوصله و انرژی ندارم....


    ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
    دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من

  8. 6 کاربر از پست مفید سونای سپاس کرده اند .


  9. #635
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    امروز سر یه موضوعی انقد اعصابم بهم ریخته بود...
    یکی از دوستانم اومد و هزار بار گفت یه سیگار بکش
    انقد بهم تعارف کرد
    برای اولین بار توی عمرم سیگار رو گرفتم دستم البته قبلا پاکتشو همیشه برا بابام میگرفتم
    اما نخ اشو امروز گرفتم دستم
    روشنش کرد
    و در حالی که دستم بود داشت دود میکرد
    دوست اون دوستمم بودش و 2تاشون می خندیدن بهم...
    مسخره میکردن فکر کنم
    نکشیدم
    پسش دادم و گفتم نمیخوام
    اصرار میکرد
    صد تا بهانه آوردم
    گفت نه باید بکشی
    بالاخره گفتم باید؟
    گفت آره باید
    کشیده ای خوابوندم توی صورتش و گفتم اینم سیگار
    مرد نامومن آخه من سیگار بکشم یا نکشم چه سودی برای تو داره
    اون دوستش اومد یقه امو گرفت
    ازین دختر نماها بود
    بوی کرم و حلزون و ازین مزخرفات ازش بیرون میزد
    خیلی عجیب بود گفتم ولم کن یه مشت زد تو دماغم
    منم محکم با پای راستم پای چپ اشو زدم و افتاد زمین
    اون دوست نامردمم بهم هجوم آورد و با فریاد و فوشی که داد
    به طرفم اومد
    منم محکم رفتم تو شکمش
    4-5تا ازین اوباش محله هم اومدن و انگار نه انگار که من جرمم سیگار نکشیدن بود
    رفتار اونا طوری بود که فکر میکردم شاید دزدی کردم یا تجاوز نمیدونم
    نتونستم مقاوت کنم
    کتک خوردم
    ولی 6-7 نفر بودن
    پیرهنم پاره شد
    صورتمم خونی
    زیاد بودن

    اومدم خونه
    مادرم گغت چی شده
    گفتم با این اوباشا دعوام شده

    یعنی عموم وقتی شنید داشت شاخ در میاورد
    من تو عمرم دعوا نکرده بودم

    خلاصه اولین دعوام بود
    2نفرشونو زدم
    ولی زیاد شدن و نتونستم

    غروب هم رفتم بیرون سر خیابون بودن و آروم آروم از کنارشون رد شدم و چن تا بچه سوسول و مثبت و این چرندیات گفتن ولی هیچی نگفتم
    بعدا یکی یکی اشونو تنهایی می بینم...

    اما نتیجه اخلاقی اینه که رفقای ناباب خیلی دوست دارن بعضیا رو سیگاری و معتاد و اوباش کنن
    مواظب باشید...

  10. 8 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  11. #636
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    رادیوتراپی
    نوشته ها
    955
    ارسال تشکر
    3,360
    دریافت تشکر: 3,134
    قدرت امتیاز دهی
    2493
    Array
    Helena.M's: جدید4

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
    امروز سر یه موضوعی انقد اعصابم بهم ریخته بود...
    یکی از دوستانم اومد و هزار بار گفت یه سیگار بکش
    انقد بهم تعارف کرد
    برای اولین بار توی عمرم سیگار رو گرفتم دستم البته قبلا پاکتشو همیشه برا بابام میگرفتم
    اما نخ اشو امروز گرفتم دستم
    روشنش کرد
    و در حالی که دستم بود داشت دود میکرد
    دوست اون دوستمم بودش و 2تاشون می خندیدن بهم...
    مسخره میکردن فکر کنم
    نکشیدم
    پسش دادم و گفتم نمیخوام
    اصرار میکرد
    صد تا بهانه آوردم
    گفت نه باید بکشی
    بالاخره گفتم باید؟
    گفت آره باید
    کشیده ای خوابوندم توی صورتش و گفتم اینم سیگار
    مرد نامومن آخه من سیگار بکشم یا نکشم چه سودی برای تو داره
    اون دوستش اومد یقه امو گرفت
    ازین دختر نماها بود
    بوی کرم و حلزون و ازین مزخرفات ازش بیرون میزد
    خیلی عجیب بود گفتم ولم کن یه مشت زد تو دماغم
    منم محکم با پای راستم پای چپ اشو زدم و افتاد زمین
    اون دوست نامردمم بهم هجوم آورد و با فریاد و فوشی که داد
    به طرفم اومد
    منم محکم رفتم تو شکمش
    4-5تا ازین اوباش محله هم اومدن و انگار نه انگار که من جرمم سیگار نکشیدن بود
    رفتار اونا طوری بود که فکر میکردم شاید دزدی کردم یا تجاوز نمیدونم
    نتونستم مقاوت کنم
    کتک خوردم
    ولی 6-7 نفر بودن
    پیرهنم پاره شد
    صورتمم خونی
    زیاد بودن

    اومدم خونه
    مادرم گغت چی شده
    گفتم با این اوباشا دعوام شده

    یعنی عموم وقتی شنید داشت شاخ در میاورد
    من تو عمرم دعوا نکرده بودم

    خلاصه اولین دعوام بود
    2نفرشونو زدم
    ولی زیاد شدن و نتونستم

    غروب هم رفتم بیرون سر خیابون بودن و آروم آروم از کنارشون رد شدم و چن تا بچه سوسول و مثبت و این چرندیات گفتن ولی هیچی نگفتم
    بعدا یکی یکی اشونو تنهایی می بینم...

    اما نتیجه اخلاقی اینه که رفقای ناباب خیلی دوست دارن بعضیا رو سیگاری و معتاد و اوباش کنن
    مواظب باشید...

    درود بر پسر بروسلی من.......

    آخه خودت میگی که اوباش بودن پس چرا باهاشون رفاقت داشتی؟؟؟؟؟

    ولی خوب کاری کردی..........


  12. 7 کاربر از پست مفید Helena.M سپاس کرده اند .


  13. #637
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    نقل قول نوشته اصلی توسط radiotherapist نمایش پست ها
    درود بر پسر بروسلی من.......

    آخه خودت میگی که اوباش بودن پس چرا باهاشون رفاقت داشتی؟؟؟؟؟

    ولی خوب کاری کردی..........
    من که کتک خوردم مادر

    نه اون دوستم اوباش نبود قبلا
    من با اوباشا رفاقت نداشتم

  14. 6 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  15. #638
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    ارشد ژنتیک ،کارشناسی میکروبیولوژی
    نوشته ها
    2,987
    ارسال تشکر
    25,976
    دریافت تشکر: 13,088
    قدرت امتیاز دهی
    24668
    Array
    سونای's: جدید81

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    من برگشتم خونه....

    منو دور دیدن کل پیچکارو زدن!!!

    رفتم سراغ اون کرمی که پیله زده بود.... پیلش بودو خودش پروانه شده بود رفته بود.... خیلی خوشحال شدم....

    ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
    دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من

  16. 5 کاربر از پست مفید سونای سپاس کرده اند .


  17. #639
    همکار تالار دفاع مقدس
    رشته تحصیلی
    سوم تجربی
    نوشته ها
    450
    ارسال تشکر
    1,865
    دریافت تشکر: 1,551
    قدرت امتیاز دهی
    3114
    Array
    سیدپویا's: جدید157

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    من دارم الانبه این فکر میکنم که چند روز دیگه میخوام وارد یک مقطع جدید بشم و از خداوند منان یاری میطلبم یا علی


    این گلها برای تو دوست عزیز
    عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین (ع) است
    شهید اوینی

  18. 4 کاربر از پست مفید سیدپویا سپاس کرده اند .


  19. #640
    همکار تالار شیمی عمومی
    رشته تحصیلی
    ♥♥♥♥
    نوشته ها
    757
    ارسال تشکر
    5,978
    دریافت تشکر: 4,121
    قدرت امتیاز دهی
    9174
    Array
    1=1+1's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    امروز صب . علی الطلوع رفتم باشگا ایروبیک . کل قصه عقدکنون دیشبو برا بچه ها تعریف کردم و کلی خندیدیم

    تو باشگا اتاف خاصی نیافتاد طبق معمول گذشت . بعد باشگاهم با زن دایی تو ظرف فروشیا پلاس بودیم . دنبال کاسه بشقاب

    بعدم تا خونه زن دایی اینا پیاده رفتیم . نهار برامون ماکارونی درس کرد . دایی بدبختمم دادیم تو دیوار ظهر نیومد خونه

    کلی خوش گذشت

    البته من بسی خاب داشتم

    خسته بودم خفن . دوشم گرفته بودم . کولر روشن بود . هوا خنک جون میداد برا خوابیدن

    شیطنت نکردم ولی در مجموع خوش گذشت

    بعدم با خاله رفتیم خونشون . اماده شدیم تا باشگاه ژیمناستیک پیاده رفتیم

    اینقد خوابم میومد ولی اونجا رفتم کلا یادم رفت

    تو اون باشگاهم کلی حرکت زدمو و گفتیمو خندیدیم

    کلاس ما که تموم شد

    بچه ها کاراته اومدن . همراشون حرکات گرم کردن و اینا زدم

    ولی برا حرکات اصلیش نموندم . چون اولا لباسم فرم نبود . بعدشم بلد نبودم اصن

    بعدم با خاله پیاده تا بازار راه رفتیم

    اخریا دیگه حال نداشتم چادرمو جم کنم . بسی خسته بودم

    بعد خاله رفت خونشون

    منم اومدم ایستگاه تاکسی برگردم خونه

    تاکسیه 2 تا مسافر داشت . با من میشد 3 تا

    اون دوتا مسافره یه مادرو و دختر بودن

    مادره گیر داده بود باید با 3 تا مسافر بری

    راننده میگفت . نه بشینین تا یه نفر دیگه بیاد

    منم که کلا برام مهم نبود

    بعد یه تاکسی خلافی اومد

    مادره درجا رفت کنارش گفت ما سه نفریم میبریمون

    اونم از خدا خواسته گفت اره

    مادره و دختره رفتن سوار شدن

    من نرفتم

    بعد همه راننده تاکسیا با اونی که خلافی اومده بود . دعوا کردن که تو صف واینستادی

    مادره هم داد میزد . کلا یه وضی بود

    همون لحظه 3 نفر اومدن . منم نشستم تو تاکسی و ما رفتیم . اون مادره و دختره موندن نمیدونم اخرش چی شد

    بعد رسیدم خونه

    مامان نبود

    زنگ زدم بهش

    رفته بود سر خاک بابا . از صداش معلوم بود کلی گریه کرده بود

    دپرس شدم بسی

    یه لیوان چای با کلی قند و یه بیسکویت مادر خوردم گفتم تموم همین شاممه

    بعد داداشم اومد . شیرینی اورد . اونم خوردم گفتم دیگه بس نمیخورم

    بعد اون داداشم پفک اورد خوردم
    عروسمون میوه اورد خوردم

    بعدم مامان صدا زد بیا شام بخور

    رفتم خوردم الن به حد انفجارم )

    اولش اومدم خونه پاهام اینقد درد میکرد . بس امروز حرکت زدم کل وجودم درد اومد

    ولی الن که باید مث ادم بخابم صب زود برم باشگاه . اصن خوابم نمیاد

    کلا بدنم مکانیسمش عشقیه

    برم مانتو و شلوار و چادرو مقنعه و ساق دستامو بریزم تو ماشین لباسشویی صب تمیز باشم

    امیدوارم امشب به موقع بخابم . صب حال ندار نباشم

    اها یه نکته جالب

    گوشیم امروز شارژ نداشت کلا خاموش بود . امشب روشنش کردم . کلا برام یه اس اومده بود

    چقد من تنهام اصن

    هعییییییییییییی

    عجب خاطره طولانی شد امشب

    شب بخیر

  20. 7 کاربر از پست مفید 1=1+1 سپاس کرده اند .


صفحه 64 از 297 نخستنخست ... 14545556575859606162636465666768697071727374114164 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 29th November 2014, 09:41 PM
  2. خبر: برنامه‌هاي حمايت از دانش‌آموزان نخبه اجرا مي‌شود
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار عمومی نخبگان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th January 2013, 11:24 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th November 2011, 08:42 AM
  4. مقاله: راهبردهاي آموزشي اشاعة مديريت دانش
    توسط MR_Jentelman در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd February 2010, 10:16 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th January 2010, 07:28 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •