خدايا!
اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد، نفرتم را بر يخ مي نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار مي کشيدم.
خدايا!
اگر تکه اي زندگي مي داشتم نمي گذاشتم حتي يک روز آن بگذرد بي آنکه به مردمي که دوستشان دارم نگويم دوستشان دارم و به زنان و مردان مي قبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق، عاشقانه زندگي مي کردم.
و خدايا...
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس....
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست..
تا خاک کربلا تازه مفهوم پيدا کند...
مقدس شود...
ملکوت را بفهمد...
هيهات...هيهات...
کجاست ياري گري که ياريت کند؟؟
آيا اين گوش ها همان گوش هايند که قرار است در آدينه روزي نداي " انا المهدي " فرزند برومندت را از کعبه حرم امنِ دل شنوا باشند؟؟... ؟؟...
نداي"هل من ناصر" ات همه جا را در نورديده...
به گوش همه عالميان رسيده از ملک تا ملکوت وجود را پر کرده...
اما کيست که بشنود ؟؟
اى مهربان! ......
بگذار تا در ميان شبهاى عزلت و تنهايى با تو سخنى داشته باشيم ...


نویسنده : مهدي رحماني