لحظه اي روبروي آینۀ اتاقش وایساد تا جديترین سؤال زندگی رو از خودش بپرسه: "آیا زندگیش ارزش یکبار امتحان کردنو داشت؟". ترس تمام وجودشو فرا گرفت. اما فشار بی امانِ پوچی و یکنواختی زندگی بود که دوباره وِلوِله اي از سؤالات بیوفقه را در ذهنش به راه انداخت و انگیزه اش را براي مردن بیشتر. "چند سال،چند ماه، چند روز، و حتی چند دقیقه زندگی کردم؟". سالها بود که حرفش یکی بود. خم شد و بدون لحظه اي تردید، فلکه گاز را تا آخر باز کرد. شیر گاز، بی امان زوزه میکشید و انگار به تماشاي مرگی دوباره، حریصانه هر آنچه که داشت خالی میکرد. تلفن زنگ خورد:
الو؟ سلام آقاي دکتر. کامران، همون مراجعی که افسردگی شدیدي داشتو که یادتون هست، باز هم مادرش زنگ زد و گفت که پسرش دوباره تهدید به خودکشی کرده. خواسته شما رو ببینه تا یه وقت ملاقات دیگه بهش بدین. بهشون وقت بدم؟
گوشی رو گذاشت، خم شد و شیر گاز و بست.
محمدرضا عبدي
علاقه مندی ها (Bookmarks)