در بالاترین نقطه هوش بشری, نشسته و مرگم را انتظار می کشم.21/4/93
وحشتی نیست در نظاره کردن دشت های بی حاصل زندگی.
سالهاست که خشکیده است ریشه ی درخت خورشید در دل کویر آسمان
.پیروزی تو, خود, در گرو شکست دیگری است.
مدت ها پیش خدایگان تصمیم گرفتند تا مرا در کالبدی دنیایی محبوس نگاه دارند.
من مشتاقانه به استقبال مرگ خواهم رفت و پوسیدن استخوان های این جسم را انتظار خواهم کشید.
این حس به درون من تبعید شده است و تا ابد زنده خواهد ماند.
حتی روزی که بمیرم...
حتی روزی که نباشم...
من کیستم؟
شاید سربازی سپید در خانه ای سیاه!
از تقدیر نتوان گریخت!
گریختن در ذات من نیست!
پس با تمام وجود, آرزوهایم را به آغوش گرفته و آنان را انتظار می کشم.
کدام عدالت خدیان را از بندگان متمایز می سازد؟
چه حقیر معبودان اند که پرستش در آنان نیازی است.
بزودی نوری جوانه خواهد زد بر شاخه ای خشکیده...
چه دل انگیز است آرامشی نا پایدار...
علاقه مندی ها (Bookmarks)