"گلایه دکتر شریعتی به خدا"
خدایا کفر نمیگویم،پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا،اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی،
لباس فقر پوشی،
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته،تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی،
زمین و آسمان را کفر میگویی،نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان،تنت بر سایه ی دیوار بگشایی،
لبت بر کاسه ی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد،
زمین و آسمان را کفر میگویی،نمیگویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی،ز حال بندگانت با خبر گردی،
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت...از این بودن...از این بدعت...
خداوندا تو مسئولی،خداوندا تو میدانی که "انسان"بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آن کس که "انسان"است و از احساس سرشار است...
علاقه مندی ها (Bookmarks)