پدرم
صبحدم کز شعف خنده ی مهر
می جهم من ز بستر خود ،
همه خوابند و بیاسوده به چهر
که من انده زده ام بر در خود .
می گشایم در از این تنگ مکان
به سوی تازه نسیم جانبخش
گویی او راست خبرها به زبان ،
هر خبر در دل من درمانبخش
من و آن تازه نسیم دلکش
می گشاییم سوی هم آغوش
همچو دو مست ، ولی من آتش ،
او به دل سرد و بیفتاده ز جوش
رفته است او ز دل ابر سیاه
از بر قله ی کهسار سفید
جسته ام من ، سخنم هست گواه ،
از خیالات غم انگیز پلید
آی مهمان من دلخسته
ای نسیم ، ای به همه ره پویا
مانده تنها چو من اما رسته
با دگرگونه زبانی گویا .
او هم آنسان که تو سرمست و رها
بود با ساحت کوهستان شاد
همچو تو از همه ی خلق جدا
سیر می کرد به هر سوی آزاد .
او هم آن گونه که تو چابک پی
می شد از قله ی این کوه به زیر
لیک پوینده به پشت سر وی
دو پسر چه دو پسر چست و دلیر
دل ما بود و امید دلجو
چون می آمد به ده آن دلبر ده
تیره شب بود و جهان رفته فرو
در خموشی هراس آورده .
در همه رهگذر دره و دشت
هر چه جز آتش چوپان ، خاموش
باد در زمزمه ی سرد به گشت
ده فرو بسته بر این زمزمه ، گوش
من مسلح مردی می دیدم
سبلت آویخته ، بر دست عصا
نقش لبخندش بر لب هر دم
که می آمد تن خسته سوی ما .
مادرم جسته می افروخت چراغ
سایه ای می شد گویی در قیر ،
بسته بود اسبی آیا در باغ
یا فرود آمده دیوار به زیر ؟
تا دم صبح به چشم بیدار
صحبت از زحمت ره بود و سفر
ما همه حلقه زنانش به کنار
او به هر دم به رخ ماش نظر .
بود از حالت هر یک جویا
پهلوان وار نشسته به زمین .
مهربان با همه اهل دنیا
سخنانش خوش و گرم و شیرین .
او هم آن گونه که تو زودگذر
رفت و بنهاد مرا در غم خود
روی پوشید و سبک کرد سفر
تا بفرسایدم از ماتم خود
من ولی چشم بر این ره بسته
هر زمانیش ز ره می جویم
تا می آیی تو به سویم خسته
با دل غمزده ام می گویم :
کاش می آمد . از این پنجره ، من
بانگ می دادمش از دور بیا
با زنم عالیه می گفتم : زن !
پدرم آمده در را بگشا .
لاهیجان . بهمن ماه 1318
علاقه مندی ها (Bookmarks)