چون پیرزنی خسته که در بُهتِ خیابان سبـــــدش گم شده باشد...
در صـــــحن طلاییِّ تو ای کاش دلـــــم حال بدش گم شـــده باشد
در بازی بین من و دنیا همه ی عمر فقط سوختـــــــــــه ام، کاش
تاسی بدهی دست حریفـــــم تو که هر شش عددش گم شده باشد!
شب شعله کشیده، تب موهام دخیل اند به این پنــــــــــــجره فولاد
چون دخترکبریت فروشــــــــم که شبی چارقدش گم شده باشد!
اندازه ی دریای خزر وسعت اشکی ست درونم که بعیــــــد است
این بغض ترک خورده در این ولوله ها جزرومَدَش گم شده باشد
وقتی که به صنــــــــــدوق امانات سپردم همه ی بال و پرم را...
من ماندم و یک گنبد و روحی که فقط کالبــــَـــــدش..گم شده باشد..
لیلی
علاقه مندی ها (Bookmarks)