"کوچه"
شعر فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی،باز از ان کوچه گذشتم...همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...شدم ان عاشق دیوانه که بودم...در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید...باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم...پر گشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم...ساعتی بر لب جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب ارام...لبت خندان و زمان رام...خوشه ماه فرو ریخته در اب...شاخه ها دست براورده به مهتاب...شب و صحرا و گل و سنگ...همه دل داده به اواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی:از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این اب نظر کن
اب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است...باش فردا که دلت با دگران است!تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز...
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد...چون کبوتر لب بام تو نشستم...تو به من سنگ زدی من نرمیدم،نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من اهوی دشتم...تا به دام تو درافتم،همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم...سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم...
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید...
ماه برعشق تو خندید
یادم اید که از تو جوابی نشنیدم...پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم...نرمیدم...
رفت در ظلمت غم،ان شب و شب های دگر هم
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم...
(در پاسخ به شعر فریدون مشیری)
بی تو طوفان زده دشت جنونم...صید تو افتاده به خونم
تو چه ساده می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی...قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم،تو ندیدی...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم...دگر از پا نشستم...گویی زلزله امد...گویی خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم...بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی،تو همه بود و نبودی...تو همه شعر و سرودی...چه گریزی ز بر من...که ز کوی ات نگریزم...گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟؟؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)