زان گل و زان نرگس، کان باغ داشت
نرگسِ او سرمه ی ما زاغ داشتچون گل از این پایه ی فیروزه فرش
دست به دست امد تا ساق عرش 19
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند
او به تحیر چو غریبان ِ راه
حلقه زنان بر درِ ان بارگاه
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند 20
رفت بدان راه که همره نبود
این قدمش زان قدم اگه نبود
هر که جز او بر در ان راز ماند
او هم از امیزش خود بازماند
بر سرِ هستی، قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود
چون به همه حرف، قلم درکشید
زاستی عرش، علم برکشید 21
تا تن هستی دم جان می شمرد
خواجه ی جان راه به تن می سپرد
چون بنه ی عرش به پایان رسید
کارِ دل و جان، به دل و جان رسید
تن به گهرخانه ی اصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت 22
دیده که نور ازلی بایدش
سر به خیالات فرو نایدش
راه قدم پیش قدم درگرفت
پرده ی خلقت ز میان برگرفت 23
کرد چو ره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون
همتش از غایت روشن دلی
امده در منزل بی منزلی
غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت از ان گوشه عنانش گرفت
پرده در انداخته دست وصال
از در تعظیم سرای جلال
پای شد امد به سر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته
رفت ولی زحمت پایی نداشت
جست ولی رخصت جایی نداشت
چون سخن از خود به در امد تمام
تا سخنش یافت قبولِ سلام
ایت نوری که زوالش نبود
دید به چشمی که خیالش نبود
دیدن ِ او بی عَرَض و جوهر است
کز عَرَض و جوهر از ان سو تر است24
مطلق از ان جا که پسندیدنی است
دید خدا را و خدا دید نیست
دیدنش از دیده نباید نهفت
کوری ان کس که به دیده نگفت
دیده پیمبر، نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر، این چشم سر
دیدن ان پرده مکانی نبود
رفتن ان راه زمانی نبود
هرکه در ان پرده نظرگاه یافت
از جهت بی جهتی راه یافت
هست ولیکن نه مقرر به جای
هرکه چنین نیست بباشد خدای
کفر بود نفی ثباتش مکن
جهل بود وقف جهاتش مکن
خورد شرابی که حق امیخته
جرعه ی ان در گل ما ریخته
....
علاقه مندی ها (Bookmarks)