دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: فقط به خاطر او ...

  1. #1
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض فقط به خاطر او ...

    به نام خدا
    سلام
    این اولین داستان جدی منه که سه سال پیش نوشتمش (خوش حال میشم نظراتتون رو راجع بهش بگید ...
    )

    زنده ام در حالی که حتی نمی توانم چشمانم را باز کنم یا انگشتانم را تکان دهم .
    مرده ام در حالی که هنوز نفس می کشم و با هر نفس سینه ام تکان می خورد. مرده ام یا زنده ام؟ نمیدانم؛ فقط این را می دانم که مثل یک تکه گوشت بی جان روی تخت بیمارستان افتاده ام. شمارش روزها از دستم در رفته است ؛ می خواهم فکر کنم اما نمی توانم ... این دستگاهی که به من وصل کرده اند ثانیه به ثانیه بوق می زند ونمی گذارد فکر کنم. نگاهی به آن می اندازم : یک صفحۀ نمایش دارد که انگار کودکی نامرئی بی وقفه روی آن کوهستان می کشد ؛ کوهستانی با قله های بلند و دره های عمیق ...
    *******
    خسته شده ام ، دکترها هم همینطور . می خواهم به این وضع خاتمه دهم . همین چند لحظه پیش دکتر بالای سرم بود؛ از حرف هایش اصلاً خوشم نیامد؛ می گفت من از آن افراد بی سوادم که فقط برای بدبخت کردن جامعه به دنیا آمده ام. دلم می خواست تمام توانم را جمع کنم و محکم توی صورتش بکوبم اما حیف که نمی توانستم. درست است که من یک پیرمردِ شصت ساله بیکارِ کارتن خواب بودم، اما حالا که نیستم.(شش سال است که تازه متولد شده ام!) دکتر می گفت اگر تا آخر ماه از این حالت بیرون آمدم که هیچ، وگرنه قلبم را به کس دیگر می دهند. اما از چند سال پیش قلب من پیش کس دیگری گیر کرده، من که دیگر قلب ندارم!

    *******


    می خواهم با یک کوله بارسنگین ازکرده ها ونکرده ها برگردم پیش خدا (مکان اول و آخر همۀ ما) پرستار از در وارد شد تا دستگاه ها را چک کند . بهترین وقت برای شتافتن به سوی پروردگار... ای جهان دروغین خداحافظ.... ای دنیای دلگیر خداحافظ.... خداحافظ بر همه.... می روم بالا.... حالا کنار تختم ایستاده ام و دستگاهی که کنارم است دیگر ثانیه به ثانیه بوق نمی زند ، بلکه شروع به زدن بوقی ممتد می کند. پرستار که خشکش زده برمی گردد و دستگاه را نگاه می کند . نگاهش را از دستگاه می گیرد و به من می دوزد، و دوباره به دستگاه خیره میشود . ترس در چشمانش داد می زند . یک قدم به عقب می رود و دوباره به من نگاه می کند و بعد فریاد زنان از اتاق خارج می شود. برای یک لحظه از عکس العمل او خنده ام گرفت . مگر تا حالا مرده ندیده است؟! هنوز چند لحظه نگذشته بود که دو پزشک و چند پرستار وارد اتاق شدند. پرستار دستگاه شوک را به دکتر داد و او آن را به بدنم چسباند . رعشه های وارد شده بر پیکرم را دیدم و بالا رفتم. شوک دوم نیز بر پیکرم وارد شد، ولی من بالاتر رفتم . دکتر خود را برای شوک سوم آماده می کرد که دیدم در ، به آرامی باز و دختر کوچکی دزدانه وارد اتاق شد. با چشمان کوچکش همه جا را نگاه می کرد . انگار دنبال چیزی می گشت ، تا اینکه نگاهش روی من متوقف شد . از آن بالا می توانستم چشمان اشک آلودش را ببینم و بغض فرو خورده اش را حس کنم . شناختمش! یگانه بود، دخترخودم ؛ همان دختری که شش سال پیش پدرش شدم .
    *******


    درست شش سال پیش بود روز تولدم رفتم و با نگاه کردن به کیک های پر از خامه های رنگارنگ مغازه ی قنادی شکمم را سیر کردم . به سختی به خانه باز گشتم .راه رفتن برایم سخت نبود ، بلکه راه رفتن با آن کفش های پاره و پر از وصله راهم را ناهموار می کرد . به خانه رسیدم . خانه ی مخروبه ای که نیمی از گچ های دیوارش ریخته بود . گذر زمان چرک و کثیفش کرده بود ، بطوریکه جانوران هم از آمدن به خانه ام امتناع می کردند . من درطبقه اول زندگی می کردم و صاحب خانه ام ملیحه خانم در طبقه دوم سکونت داشت . ملیحه خانم زنی لاغر و عینکی بود که همیشه دامنش را تا ساق پایش بالا می کشید . جوراب های مشکی کلفتی هم می پوشید که در طول آن چند سال هیچگاه ندیدم پاره شده باشند . نغ نغو و جوشی بود ، بطوریکه همیشه با من سر کرایه خانه دعوا می کرد . کلید را توی قفل کردم ، نرفت . نگاهی به آن انداختم . کج نشده بود ، دنده هایش هم نشکسته بود . یک بار دیگر امتحان کردم اما توی قفل نمی چرخید . دوباره نگاهش کردم . خودش بود ، همان کلیدی که هر روز با آن درخانه ام را باز می کردم . زنگ خانه ملیحه خانم را زدم و گفتم : کلیدم توی قفل نمی چرخه ، اگه مزاحمتی نیست در رو باز کنید تا بیام تو . صدای خنده ریزش از پشت آیفون بلند شد و گفت : برو مرد حسابی ، سه ماهه که پول اجاره خونه رو ندادی . من که میدونم اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمی تونی پول اجاره خونه رو جور کنی . من خودم قفل رو عوض کردم ، حالا برو تو خیابون بخواب . و بعد دوباره صدای خنده اش بلند شد . با حالتی ملتمسانه خواهش کردم که مثل همیشه بگذارد من بروم سر خانه و زندگی خودم ، ولی قبول نمی کرد . وقتی که فهمیدم دیگر به هیچ عنوان مرا به خانه راه نمی دهد گفتم : حداقل بگذار بیایم و وسایل خانه ام را ببرم . ولی او گفت : وسایلت مال منه ، به جای کرایه خونه برداشتم . با این که این خرابه ها نصف اجاره یک ماهت هم نمی شه اما از هیچ چیزبهتره . از فرط عصبانیت لگد محکمی به در کوبیدم و رفتم . توی راه سیگاری روشن کردم . ( آخه اون موقع هنوز ترک نکرده بودم ) . نمی دانستم به کجا میروم و فقط به هرکجا که پاهایم مرا می کشاند می رفتم . پس از چند ساعت پیاده روی در کوچه و پس کوچه های شهر چشمم به مناره مسجدی افتاد . به طرفش رفتم ، حداقل آن جا می توانستم کمی استراحت کنم . رفتم داخل و در گوشه ای نشستم . در آن زمان بدبخت ترین مرد روی زمین بودم . بیکار ، بی پول ، گرسنه و دربه در و بدون هیچ سر پناهی . در این میان چشمم به خادم مسجد افتادکه به سمت من می آمد . آرا م آرا م نزدیک شد و سلام کرد . با سر جوابش را دادم و دستم را داخل جیب پیراهنم کردم تا سیگاری روشن کنم ، اما دستم را گرفت و گفت نکشم . محل نگذاشتم . خواهش کرد ولی من فندک رو به سیگار نزدیک کردم . گفت اگه التماست کنم چی ؟ به چشمانش زل زدم (چشم هایش قهوه ای بود ، قهوه ای تیره ؛ ولی به نظر من مثل آسمان صاف و آبی بودند ) . اخم هایم را در هم کردم و پرسیدم چه می خواهد و او با لیخندی بر لب جواب داد : می خواهم مراقب سلامتیت باشی ! سیگار را از لبم پایین آوردم تا دست از سرم بردارد . پرسید : مثل اینکه خیلی ناراحت هستی ؟ اینجا همه مشکلاتشان را با من درمیان میگذارند . تو هم بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم . با تمسخر گفتم : کمک ؟ فکر نمی کنم بتوانی کمکی به من بکنی . با همان لحن دلنشینش پاسخ داد : تو بگو ، شاید توانستم و کمکی کردم . با پرخاشگری گفتم : ببین پیرمرد من یک سقف بالای سر می خواهم ، غذایی که با آن شکمم را سیر کنم و پولی که با آن جیبم را پرکنم . می توانی کمکم کنی ؟ کمی فکر کرد و گفت : کار ساده ای است . می توانی همین جا در مسجد بخوابی ، مشکل پول و غذا هم با یک شغل خوب و آبرومند حل می شود ، که اگر کمی صبر کنی می توانم آن را هم برایت دست و پا کنم . به همین راحتی . برای اولین بار حس کردم که با یک انسان واقعی صحبت می کنم . نمی دانستم چکار کنم ، از خوشحالی فریاد بزنم یا او را در آغوش بکشم . چیزی نگفتم ، زبانم قفل شده بود و فقط خیره به او نگاه می کردم . با مهربانی گفت که بروم و دست و صورتم را بشویم و برگردم تا بیشتر با هم صحبت کنیم . بعد هم راه آبدار خانه را نشانم داد . رفتم که صورت خاک آلودم را بشویم که صدای گریه ای را شنیدم ،گریه یک نوزاد . به اطراف نگاه کردم و به دنبال صدا گشت تا اینکه جنبش پارچه ای در گوشه ای از آبدارخانه توجهم را جلب کرد . به سمتش رفتم و پارچه را کنار زدم . نوزاد کوچکی در میان پارچه ای زمخت گریه می کرد . مرا که دید گریه اش بند آمد ولی هنوز اشک ها روی گونه اش می غلطیدند . دست دراز کردم و بغلش کردم . به سبکی پر کاه بود . در همان لحظه پیر مرد خادم وارد شد و وقتی او را در آغوش من دید گفت : همین چند روز پیش جلوی درب مسجد پیدایش کردم ؛ یک دختر کوچولو که کارش فقط گریه کردن است ، اما مثل اینکه تو را خیلی دوست دارد . آری و من هم دوستش داشتم . او یگانه کسی بود که قلبم را تسخیر کرد و من از آن به بعد یگانه خواندمش . از آن زمان شش سال می گذرد و او قرار است که یک ماه دیگر به مدرسه برود . اگر من بمیرم چه کسی او را به مدرسه می فرستد ؟ چه کسی موهای خرمایی رنگش را نوازش می کند و هرشب برایش قصه می گوید ؟ اگر من بمیرم چه کسی پدرش می شود ؟ باید برگردم ، فقط به خاطر او ...
    *******


    این افکار به سرعت از ذهنم گذشت و همان لحظه دکتر شوک سوم را وارد کرد و بعد شک چهارم ... دیگر دستگاه صدای بوق ممتد نمی داد و من دوباره زنده شدم . خون در رگهایم جریان یافت و زندگی دوباره به من بخشید . پرستار که متوجه یگانه شده بود او را از اتاق بیرون کرد و من برق امید را در چشمان خیس یگانه دیدم .
    آری من برگشتم فقط به خاطر او ...
    ویرایش توسط مهندس نوجوان : 12th August 2013 در ساعت 08:10 PM
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  2. 5 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    نوشته ها
    289
    ارسال تشکر
    1,009
    دریافت تشکر: 1,219
    قدرت امتیاز دهی
    562
    Array
    z.000's: جدید37

    پیش فرض پاسخ : فقط به خاطر او ...

    نقل قول نوشته اصلی توسط مهندس نوجوان نمایش پست ها
    به نام خدا
    سلام
    این اولین داستان جدی منه که سه سال پیش نوشتمش (خوش حال میشم نظراتتون رو راجع بهش بگید ...
    )

    زنده ام در حالی که حتی نمی توانم چشمانم را باز کنم یا انگشتانم را تکان دهم .
    مرده ام در حالی که هنوز نفس می کشم و با هر نفس سینه ام تکان می خورد. مرده ام یا زنده ام؟ نمیدانم؛ فقط این را می دانم که مثل یک تکه گوشت بی جان روی تخت بیمارستان افتاده ام. شمارش روزها از دستم در رفته است ؛ می خواهم فکر کنم اما نمی توانم ... این دستگاهی که به من وصل کرده اند ثانیه به ثانیه بوق می زند ونمی گذارد فکر کنم. نگاهی به آن می اندازم : یک صفحۀ نمایش دارد که انگار کودکی نامرئی بی وقفه روی آن کوهستان می کشد ؛ کوهستانی با قله های بلند و دره های عمیق ...
    *******
    خسته شده ام ، دکترها هم همینطور . می خواهم به این وضع خاتمه دهم . همین چند لحظه پیش دکتر بالای سرم بود؛ از حرف هایش اصلاً خوشم نیامد؛ می گفت من از آن افراد بی سوادم که فقط برای بدبخت کردن جامعه به دنیا آمده ام. دلم می خواست تمام توانم را جمع کنم و محکم توی صورتش بکوبم اما حیف که نمی توانستم. درست است که من یک پیرمردِ شصت ساله بیکارِ کارتن خواب بودم، اما حالا که نیستم.(شش سال است که تازه متولد شده ام!) دکتر می گفت اگر تا آخر ماه از این حالت بیرون آمدم که هیچ، وگرنه قلبم را به کس دیگر می دهند. اما از چند سال پیش قلب من پیش کس دیگری گیر کرده، من که دیگر قلب ندارم!

    *******


    می خواهم با یک کوله بارسنگین ازکرده ها ونکرده ها برگردم پیش خدا (مکان اول و آخر همۀ ما) پرستار از در وارد شد تا دستگاه ها را چک کند . بهترین وقت برای شتافتن به سوی پروردگار... ای جهان دروغین خداحافظ.... ای دنیای دلگیر خداحافظ.... خداحافظ بر همه.... می روم بالا.... حالا کنار تختم ایستاده ام و دستگاهی که کنارم است دیگر ثانیه به ثانیه بوق نمی زند ، بلکه شروع به زدن بوقی ممتد می کند. پرستار که خشکش زده برمی گردد و دستگاه را نگاه می کند . نگاهش را از دستگاه می گیرد و به من می دوزد، و دوباره به دستگاه خیره میشود . ترس در چشمانش داد می زند . یک قدم به عقب می رود و دوباره به من نگاه می کند و بعد فریاد زنان از اتاق خارج می شود. برای یک لحظه از عکس العمل او خنده ام گرفت . مگر تا حالا مرده ندیده است؟! هنوز چند لحظه نگذشته بود که دو پزشک و چند پرستار وارد اتاق شدند. پرستار دستگاه شوک را به دکتر داد و او آن را به بدنم چسباند . رعشه های وارد شده بر پیکرم را دیدم و بالا رفتم. شوک دوم نیز بر پیکرم وارد شد، ولی من بالاتر رفتم . دکتر خود را برای شوک سوم آماده می کرد که دیدم در ، به آرامی باز و دختر کوچکی دزدانه وارد اتاق شد. با چشمان کوچکش همه جا را نگاه می کرد . انگار دنبال چیزی می گشت ، تا اینکه نگاهش روی من متوقف شد . از آن بالا می توانستم چشمان اشک آلودش را ببینم و بغض فرو خورده اش را حس کنم . شناختمش! یگانه بود، دخترخودم ؛ همان دختری که شش سال پیش پدرش شدم .
    *******


    درست شش سال پیش بود روز تولدم رفتم و با نگاه کردن به کیک های پر از خامه های رنگارنگ مغازه ی قنادی شکمم را سیر کردم . به سختی به خانه باز گشتم .راه رفتن برایم سخت نبود ، بلکه راه رفتن با آن کفش های پاره و پر از وصله راهم را ناهموار می کرد . به خانه رسیدم . خانه ی مخروبه ای که نیمی از گچ های دیوارش ریخته بود . گذر زمان چرک و کثیفش کرده بود ، بطوریکه جانوران هم از آمدن به خانه ام امتناع می کردند . من درطبقه اول زندگی می کردم و صاحب خانه ام ملیحه خانم در طبقه دوم سکونت داشت . ملیحه خانم زنی لاغر و عینکی بود که همیشه دامنش را تا ساق پایش بالا می کشید . جوراب های مشکی کلفتی هم می پوشید که در طول آن چند سال هیچگاه ندیدم پاره شده باشند . نغ نغو و جوشی بود ، بطوریکه همیشه با من سر کرایه خانه دعوا می کرد . کلید را توی قفل کردم ، نرفت . نگاهی به آن انداختم . کج نشده بود ، دنده هایش هم نشکسته بود . یک بار دیگر امتحان کردم اما توی قفل نمی چرخید . دوباره نگاهش کردم . خودش بود ، همان کلیدی که هر روز با آن درخانه ام را باز می کردم . زنگ خانه ملیحه خانم را زدم و گفتم : کلیدم توی قفل نمی چرخه ، اگه مزاحمتی نیست در رو باز کنید تا بیام تو . صدای خنده ریزش از پشت آیفون بلند شد و گفت : برو مرد حسابی ، سه ماهه که پول اجاره خونه رو ندادی . من که میدونم اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمی تونی پول اجاره خونه رو جور کنی . من خودم قفل رو عوض کردم ، حالا برو تو خیابون بخواب . و بعد دوباره صدای خنده اش بلند شد . با حالتی ملتمسانه خواهش کردم که مثل همیشه بگذارد من بروم سر خانه و زندگی خودم ، ولی قبول نمی کرد . وقتی که فهمیدم دیگر به هیچ عنوان مرا به خانه راه نمی دهد گفتم : حداقل بگذار بیایم و وسایل خانه ام را ببرم . ولی او گفت : وسایلت مال منه ، به جای کرایه خونه برداشتم . با این که این خرابه ها نصف اجاره یک ماهت هم نمی شه اما از هیچ چیزبهتره . از فرط عصبانیت لگد محکمی به در کوبیدم و رفتم . توی راه سیگاری روشن کردم . ( آخه اون موقع هنوز ترک نکرده بودم ) . نمی دانستم به کجا میروم و فقط به هرکجا که پاهایم مرا می کشاند می رفتم . پس از چند ساعت پیاده روی در کوچه و پس کوچه های شهر چشمم به مناره مسجدی افتاد . به طرفش رفتم ، حداقل آن جا می توانستم کمی استراحت کنم . رفتم داخل و در گوشه ای نشستم . در آن زمان بدبخت ترین مرد روی زمین بودم . بیکار ، بی پول ، گرسنه و دربه در و بدون هیچ سر پناهی . در این میان چشمم به خادم مسجد افتادکه به سمت من می آمد . آرا م آرا م نزدیک شد و سلام کرد . با سر جوابش را دادم و دستم را داخل جیب پیراهنم کردم تا سیگاری روشن کنم ، اما دستم را گرفت و گفت نکشم . محل نگذاشتم . خواهش کرد ولی من فندک رو به سیگار نزدیک کردم . گفت اگه التماست کنم چی ؟ به چشمانش زل زدم (چشم هایش قهوه ای بود ، قهوه ای تیره ؛ ولی به نظر من مثل آسمان صاف و آبی بودند ) . اخم هایم را در هم کردم و پرسیدم چه می خواهد و او با لیخندی بر لب جواب داد : می خواهم مراقب سلامتیت باشی ! سیگار را از لبم پایین آوردم تا دست از سرم بردارد . پرسید : مثل اینکه خیلی ناراحت هستی ؟ اینجا همه مشکلاتشان را با من درمیان میگذارند . تو هم بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم . با تمسخر گفتم : کمک ؟ فکر نمی کنم بتوانی کمکی به من بکنی . با همان لحن دلنشینش پاسخ داد : تو بگو ، شاید توانستم و کمکی کردم . با پرخاشگری گفتم : ببین پیرمرد من یک سقف بالای سر می خواهم ، غذایی که با آن شکمم را سیر کنم و پولی که با آن جیبم را پرکنم . می توانی کمکم کنی ؟ کمی فکر کرد و گفت : کار ساده ای است . می توانی همین جا در مسجد بخوابی ، مشکل پول و غذا هم با یک شغل خوب و آبرومند حل می شود ، که اگر کمی صبر کنی می توانم آن را هم برایت دست و پا کنم . به همین راحتی . برای اولین بار حس کردم که با یک انسان واقعی صحبت می کنم . نمی دانستم چکار کنم ، از خوشحالی فریاد بزنم یا او را در آغوش بکشم . چیزی نگفتم ، زبانم قفل شده بود و فقط خیره به او نگاه می کردم . با مهربانی گفت که بروم و دست و صورتم را بشویم و برگردم تا بیشتر با هم صحبت کنیم . بعد هم راه آبدار خانه را نشانم داد . رفتم که صورت خاک آلودم را بشویم که صدای گریه ای را شنیدم ،گریه یک نوزاد . به اطراف نگاه کردم و به دنبال صدا گشت تا اینکه جنبش پارچه ای در گوشه ای از آبدارخانه توجهم را جلب کرد . به سمتش رفتم و پارچه را کنار زدم . نوزاد کوچکی در میان پارچه ای زمخت گریه می کرد . مرا که دید گریه اش بند آمد ولی هنوز اشک ها روی گونه اش می غلطیدند . دست دراز کردم و بغلش کردم . به سبکی پر کاه بود . در همان لحظه پیر مرد خادم وارد شد و وقتی او را در آغوش من دید گفت : همین چند روز پیش جلوی درب مسجد پیدایش کردم ؛ یک دختر کوچولو که کارش فقط گریه کردن است ، اما مثل اینکه تو را خیلی دوست دارد . آری و من هم دوستش داشتم . او یگانه کسی بود که قلبم را تسخیر کرد و من از آن به بعد یگانه خواندمش . از آن زمان شش سال می گذرد و او قرار است که یک ماه دیگر به مدرسه برود . اگر من بمیرم چه کسی او را به مدرسه می فرستد ؟ چه کسی موهای خرمایی رنگش را نوازش می کند و هرشب برایش قصه می گوید ؟ اگر من بمیرم چه کسی پدرش می شود ؟ باید برگردم ، فقط به خاطر او ...
    *******


    این افکار به سرعت از ذهنم گذشت و همان لحظه دکتر شوک سوم را وارد کرد و بعد شک چهارم ... دیگر دستگاه صدای بوق ممتد نمی داد و من دوباره زنده شدم . خون در رگهایم جریان یافت و زندگی دوباره به من بخشید . پرستار که متوجه یگانه شده بود او را از اتاق بیرون کرد و من برق امید را در چشمان خیس یگانه دیدم .
    آری من برگشتم فقط به خاطر او ...

    افرین مهندس.اموزنده بود.
    خوب بود
    جایی چاپش نکردی؟؟؟؟/
    ویرایش توسط z.000 : 23rd July 2013 در ساعت 01:04 PM

  4. 2 کاربر از پست مفید z.000 سپاس کرده اند .


  5. #3
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : فقط به خاطر او ...

    افرین مهندس.اموزنده بود.
    خوب بود
    جایی چاپش نکردی؟؟؟؟/[/QUOTE]


    سلام
    یعنی اینقدر خوب بود ؟
    راستش رو بخواید نه ، هنوز چاپش نکردم
    ایشالله داستان های بعدی ام رو هم میگذارم
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  6. کاربرانی که از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند.


  7. #4
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض پاسخ : فقط به خاطر او ...

    سلام داستان را خیلی خوب شروع کردین.از توصیف ها لذت بردم.دست شما انشالله موفق باشید.

  8. 2 کاربر از پست مفید fly in the sky سپاس کرده اند .


  9. #5
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : فقط به خاطر او ...

    نظر لطفتونه
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  10. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    ژنتیک مولکولی
    نوشته ها
    851
    ارسال تشکر
    4,332
    دریافت تشکر: 2,765
    قدرت امتیاز دهی
    3819
    Array
    k.ahmadi's: جدید104

    پیش فرض پاسخ : فقط به خاطر او ...

    عالی بود.امیدوارم از نویسندگان موفق آینده باشین.

    حتما یه جایی چاپش کنین.منتظر داستانای بعدیتون هستیم
    ...

  11. کاربرانی که از پست مفید k.ahmadi سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •