دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: با من بمان ... (داستان شماره 2 )

  1. #1
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    Cool با من بمان ... (داستان شماره 2 )

    به نام خدا
    باز هم سلام ...
    این دومین داستان منه که دو سال پیش نوشمش ... (اگه نظری هم دارین بگین ، خوشحال میشم
    )

    صدای قدم های آهسته مرضیه روی سنگ فرش پیاده رو شنیده می شد. مرضیه زنی شصت ساله با چهره ای آرام و ملیح بود ولی هیچ کس نمی دانست در پشت این چهره آرام چه غصه ها نهفته و در پس پرده دیدگانش چه اشک ها که ریخته نشده است . به خانه که رسید کلید را در قفل خانه چرخاند و واردشد ؛ خانه ای با دو طبقه کوچک و باغچه ای دلگشا با گل های شمعدانی
    . یکراست به آشپز خانه رفت .هنوز زنبیل در دستش بود که صدای کوبیده شدن چیزی را به دیوار شنید ، سرش درد گرفت و برای یک لحظه تعادلش را از دست داد . زیر لب چیزی گفت و از پله ها بالا رفت ، از توی جیبش کلیدی در آورد و به آرامی در را گشود ...
    روبرویش حاج رضا روی تخت مچاله شده بود و فریاد می زد : سعید، سعید ... مرضیه با احتیاط جلو آمد . اتفاق تازه ای نبود ، حاجی از بازمانده های جنگ بود و مثل بسیاری از دوستانش موجی شده بود . سیاهی چشمانش رفته بود و سرش را بی اختیار به چپ و راست می چرخاند . مرضیه سؤال همیشگی اش را پرسید : حالت خوبه حاجی ؟ در حالی که می دانست در این مواقع حال او اصلاً خوب نیست . حاج رضا همچنان کلمه سعید را زیر لب تکرار می کرد . سعید ، خاطره ای قدیمی بود . نوجوانی که در گردان حاجی برای خودش اسم و رسمی داشت ، به همه روحیه می داد . در یکی از عملیات ها که بچه ها خسته و زخمی توی سنگر ها نشسته بودند حاجی از او خواست تا یکی از لطیفه های دست اولی را که همیشه چندتایی در آستین داشت برای بچه ها تعریف کند . سعید هم بلند شد و شروع کرد به تعریف کردن . سرش از خاکریز بیرون آمد و مورد هدف یکی از عراقی ها قرار گرفت . هنوز داشت می خندید که گلوله پیشانی کلاهش را شکافت و از سرش گذشت . بعد از آن لحظه تنها چیزی که حاجی به یاد داشت ، خونی بود که از سوراخ کلاه سعید فوران می کرد ... این خاطرات هر چند وقت یک بار به سراغ حاجی می آمد ، انگار سعید او را در مرگ خود مقصر می دانست. رنگ کدر چشمان حاجی کم کم از بین رفت وتوانست مرضیه را که به او زل زده بود بخوبی تشخیص دهد . سرش را میان دست هایش گرفت و گفت : واقعا معذرت می خواهم ، باعث دردسر شدم . مرضیه جلوتر آمد و با نگاهش به او فهماند که اصلا موجب دردسر نیست . حاجی به اطراف نگاه کرد ، اصلا اتاق دلچسبی نبود . دیوارها همه سفید بودند . در گوشه اتاق تخت خواب او بود و در کنارش دستگاه اکسیژنی قرار داشت که هیچ گاه از آن استفاده نکرده بود .
    - دلم گرفته مرضیه از این زندگی خسته شدم ، تو هم همینطور . - خودت خوب می دونی که من این زندگی رو دوست دارم و ازش خسته نمیشم . حاجی جلو آمد وبا دو دستش صورت مرضیه را گرفت و گفت : چرا بهم دروغ میگی ؟ مرضیه حرکتی کرد تا دور شود.حاجی با تعجب پرسید : از من می ترسی؟ مرضیه که نمی خواست به حاجی دروغ بگوید به علامت مثبت سری تکان داد . ممکن بود دوباره حال حاجی بد شود و او به خوبی این را می دانست . حاجی دست هایش را رها کرد و به دیوار تکیه داد . ناگهان صورت سعید در برابر چشمانش ظاهر شد . خواست دربرابر مرضیه وانمود کند که حالش خوب است . چشمانش را بست ، اما تصویر سعید واضح تر شد . مرضیه که حال عجیب او را دید عقب رفت . حاجی روی زانوانش خم شد ، پاهایش توانایی نگه داری وزنش را نداشتند و ناگهان ... دمر روی زمین افتاد و مرضیه شتابان به سمت گوشی تلفن دوید .
    * * * *
    مرضیه روی یک صندلی پشت در icu نشسته بود . به حاجی فکر کرد و اینکه نبودنش چقدر خانه را سوت و کور می کند . از اینکه دیگر کسی در خانه نیست تا فریاد بزند : سعید ... دلش به درد آمد . بلند شد و سعی کرد تا از پشت شیشه بیمارش را ببیند ، اما نتوانست . پاهایش سست شده بود ، خودش را روی صندلی انداخت و شروع کرد به گریه کردن . برای اولین بار دلش برای حاجی تنگ شد . چه حس غریبی بود، حسی که از درون به او می گفت دیگر وقتی باقی نمانده ... فکری به سرش زد ، چادرش را روی سرش کشید و با سرعت خود را به خانه رساند . توی همه کشوها و کابینت ها را جست و جو کرد تا این که بالاخره شئ مورد نظرش را پیدا کرد . شیشه آبی ، معمولی و کوچک بود که کلمات زمزم روی آن خودنمایی می کرد . این آبی بود که حاجی از مکه برایش سوغات آورده بود . شیشه را در کیفش جای داد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت . وقتی که رسید ، ساعت از دو نیمه شب گذشته بود . هیچ کس در سالن نبود ، گاه و بی گاه پرستاری که همواره درحال خمیازه کشیدن بود از آن جا عبور می کرد .دریک فرصت مرضیه بدون آن که دیده شود ، به چابکی که از یک پیرزن بعید بود وارد اتاق شد . تخت حاجی را پیدا کرد . لوله ای به دهانش وصل بود ، دست برد و آن را برداشت . در عوض چند قطره ازآب شیشه را در دهان حاجی ریخت . پس از چند ثانیه چشمان حاجی باز شد و روی صورت مرضیه ثابت ماند . حاجی به مرضیه نگاه می کرد ولی معلوم بود که او را نمی بیند . زیر لب گفت : می خواهند پیششان بروم . مرضیه با بغضی فروخورده پرسید : می خواهی مرا تنها بگذاری ؟ حاجی حرف خود را تکرار کرد وگفت : می خواهند پیششان بروم . مرضیه ملتمسانه پاسخ داد : کجا بری ؟ خونه ی تو این جا است . اگه بری من دیوونه میشم ، حداقل من رو هم با خودت ببر ! مرضیه نگاه اشک آلودش را به اطراف انداخت و پرستاری را بهت زده در کنار در دید . شاید پرستار باورش نمی شد حاجی صحبت کند . مرضیه صورتش را رو به حاجی چرخاند و گفت : نرو ، با من بمون ! - اونجا از اتاق من خیلی قشنگ تره ... سعید هم هست ... داره میگه منو ... بخشیده ... دلم میخواد ... پیشونیش رو ببوسم ... خدا ...حا ... فظ ... دست حاجی از تخت پائین افتاد و صدای فریاد مرضیه که با تمام وجود می گفت : نه ... سکوت سنگین اتاق را شکست . سرش را در دامن حاجی گذاشت و شروع کرد به گریه کردن . دست های سرد حاجی را در دستان گرمش فشرد و بر صورت پر چین و چروکش بوسه زد . انعکاس نور لامپ در چشمان بی رمق حاجی می درخشید . لبخند محوی روی لب هایش بود و چهره آرامی داشت . مرضیه سرش را بلند کرد و چشمش به گروهی از پزشکان افتاد که عده ای سر به زیر انداخته و بعضی دیگر با تعجب نگاهش می کردند . شاید پرستار خبرشان کرده بود ، برایش اهمیتی نداشت . دوباره به حاجی نگاه کرد . یاور قدیمی اش ، کسی که تمام وجود مرضیه را تشکیل می داد حالا به آرامی درمیان انبوهی از ملافه های سفید خوابیده بود و دیگر هیچ وقت بلند نمی شد . مرضیه زیر لب تکرار کرد : بامن بمان و بعد ... ازحال رفت .
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  2. 2 کاربر از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st March 2010, 03:37 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •