خیلی خوبه مهدی جان خیلی خوب احساس فداکاری و ایثار رو توصیف کردی.چیز دیگه نمیتونم بگم موضوع داستان تو فداکاری و ایثار هستش.
خیلی خوبه مهدی جان خیلی خوب احساس فداکاری و ایثار رو توصیف کردی.چیز دیگه نمیتونم بگم موضوع داستان تو فداکاری و ایثار هستش.
تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای
هوا خیلی سرد بود کم کم داشت تاریک می شد . تاجایی که چشم کار می کرد کسی بیرون نبود . داشتم از تپه کوهی به سمت پایین می رفتم که به خانه برسم . اما در پایین تپه درست وسط ریل قطار پسر کوچولویی با یک زنبیل که به دستش بود دیدم .خیلی تعجب کردم چون در آن محدوده خانه های کمی وجود داشت و من همه اهالی را می شناختم . اما این کودک کاملا غریبه بود . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم وقتی بهش رسیدم گفت :سلام ، شما اهل کدام منطقه ای ؟ می دانی الان باید خانه باشی ؟ می دانی ساعت 7 است و دارد تاریک می شود ؟
پسرک گفت : همین ریل قزار را 4 کیلومتر پایین تر بروی خانه ما را میبینی ! من می خوام خانه باشم اما اگر من خانه باشیم کی برود تا خانه مادر بزرگم و دارو هایش را بدهد کی روز ها از ساعت 6 تاساعت 6:30 بیرون کار کند و فقط 1 تومان از رجش باقی بماند کی تمام هزینه خانواده را به اضافه هزینه درمان مادربزرگش را بپردازد ؟ تعجب می کنید که مرا هیچ وقت ندیده اید ؟ این کار هر روز من است تامین مخارج خانواده برای این من را نمی بینید چون من امروز خیلی زود به کار هایم رسیدم و هر روز ساعت 9 شب از همین مسیر راهی خانه می شوم حالا متوجه شدید ؟
و به راه خود ادامه داد من هم در آن زمان فقط به سخنان کودک گوش سپرده بودم و تمام حرف هایش توی سرم چرخ می زد و هی تکرار می شد پسر رفت و در تاریکی گم شد من مانده بودم و ریل قطار به سمت خانه برگشتم اما تمام فکرم حرف های آن کودک بود با خود تاسف می خوردم که چرا کودکی که الان باید در مدرسه باشد و درس بخواند 15 ساعت تمام باید کار کند
واقعا چرا . . . ؟؟
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
هوا ابری بود و دل آسمان گرفته بود، پسر بلند قدی با گام های آهسته از پیاده رو می گذشت او به نویسندگی عشق می ورزید اما از کتابخوانی متنفر بود ودوست نداشت که کتاب بخواند ومشکل اصلی او همین موضوع بود.
آسمان غرشی کرد و باران بارید چقدر دل انگیز بود گام های پسر بلند قد تندتر و تندتر میشد تا به چهار راه رسید تاکسی گرفت و در راه خانه راهی شد که ناگهان تاکسی تصادف کرد و ترافیک شدیدی رخ داد و پسرک مجبور شد که از تاکسی پیاده شود ؛تصادف رو به روی یک کتابخانه صورت گرفته بود پسر تصمیم گرفت که به آنجا برود ؛مسئول کتابخانه که زنی کهن سال بود به او خودکاری داد تا مشخصات خود را بنویسد.
او عضو کتابخانه شد و هر هفته به آنجا می رفت تا کتاب های مفیدی بگیرد و بیشتر کتاب هایی که میگرفت مربوط به نویسندگی بود و بعد از کتابخانه به مدرسه می رفت،پسر بلند قد در درس هایش پیشرفت چشم گیری کرده بود و علاقه اش به کتاب و کتاب خوانب بیشتر بیشتر میشد.
سلام
دوباره صبح شد و حمید باید میرفت نون بگیره . مادرش گفت: زود برگرد هوا خیلی بده ممکنه بارون بیاد. خونه ی اونا نزدیک راه آهن بود و هر وقت میخواست بره نانوایی باید از دنباله ریل ها میرفت باشنیدن سوت قطار حمید فکری به سرش زد . باخودش گفت ببینم چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم تا قطار داره میاد . پس شروع کرد به دویدن دو سه قدم که رفت یهو تعادلش به هم خورد و افتاد پائین اما بلند شد و قولشو عوض کرد و گفت اصلا مهم نیست که افتادم ببینم چند متر میتونم تا رسیدن قطار بدوم همین جور که روی ریل راه میرفت یهو دید که قطار داره میاد زنبیل نون رو انداخت روی زمین تا شاید تند تر بدود با رسیدن قطار بچه های محله هم پیداشون شد . اونها که خیلی دلشون میخواست سگن ها رو به قطار بزنند تا ببینند قطار کج میشه یا نه با دیدن حمید اولش با سنگ زدن بهش که بیا پایین تا ما سنگ زدنو شروع کنیم اما بعدش خودشون هم به حمید ملحق شدند دیگه کم کم قطار سوت کشان رسید بهشون و همشون از روی ریل کنار رفتن حمید یه چند دقیقه ای وایساد تا نفسش جا بیاد بعد که به خودش اومد دید که نانوایی رو رد کرده تازه زنبیلش رو هم چند کیلومتری پایین تر از نانوایی انداخته بود توی صف نانوایی که بود دیگه حالش رو براه شده بود اما یه احساس ضعفی داشت.
توی راه خونه کم کم بارون هم شروع شد و چیزی که از حمید به خونه رسید یه زنبیل با نون های خیس ، کفش های گلی و یه پیکر آش و لاش بود.
ببخشید خیلی طولانی شد، اولین تجربه بود:دی
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.
حسین پناهی
داستان rayarasool
زود برگرد هوا خیلی بده .
نقد : خیلی بده گنگه و نمیتونه فضای مناسب رو برای خواننده ایجاد کنه.
خونه ی اونا نزدیک راه آهن بود.
نقد: خونه ی کی؟باید کامل مشخص باشه تا خواننده رو پای داستان نگه داره. یک مکان صاحب داره نباید صاحب رو از مکان جدا کنیم مگر در استثنائات.
هر وقت میخواست بره نانوایی باید از دنباله ریل ها میرفت.
نقد: جمله نامفهوم.بهتره کلمات عوض شه.
باخودش گفت ببینم چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم تا قطار داره میاد.
نقد: " تا قطار بیاد " باید اول بیاد. ( ببینم تا قطار میاد،چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم.)
پس شروع کرد به دویدن دو سه قدم که رفت یهو تعادلش به هم خورد.
نقد: توی جمله قبل گفته بودی راه برم،اما توی این جمله گفتی دویدن!
بهتره این جوری بگی : ( پس شروع کرد به راه رفتن یا قدم گذاشتن.)
یهو کلمه مناسبی نیست توی داستان نویسی متوسط و حرفه ای ،بهتره از کلماتی مثل : ناگهان یا کلماتی شبیه به این استفاده کنی.
افتاد پائین اما بلند شد.
نقد: کجا افتاد؟ بهتره بنویسی ( روی سنگ های کنار ریل افتاد.)
اما،مناسب این جا نیست.
قولشو عوض کرد و گفت اصلا مهم نیست که افتادم ببینم چند متر میتونم تا رسیدن قطار بدوم همین جور که روی ریل راه میرفت یهو دید که قطار داره میاد زنبیل نون رو انداخت روی زمین تا شاید تند تر بدود.
نقد: این جا دست پاچه شدی انگار چون جمله ت تکرار جمله ی اوله وو قولی نداده. جمله ها گنگن!
اونها که خیلی دلشون میخواست سگن ها رو به قطار بزنند تا ببینند قطار کج میشه یا نه با دیدن حمید اولش با سنگ زدن بهش که بیا پایین تا ما سنگ زدنو شروع کنیم.
نقد: این جمله هم گنگه و اخرش جای فاعل و راوی عوض میشه. حمید نقش اصلی بود که اخر جمله ت،حمید میره کنار و یکی از بچه هایی که میخوان سنگ بزنن راوی میشه. بهتره جمله تصحیح بشه.
بهتره اخرش رو کاملا عوض کنیو از اول بنویسی چون کاملا ضعف روی اخراشه و اخرشو خراب کردی.
افرین داری به این جرات. افرین بنویس بچه هایی بودن عین تو که نوشتن و نوشتن و کم کم ایراداتشون درست شده. نظر منو بخوای بهتره یکمی فکر کنی و یه داستان جدید بنویسی.
زبان توی داستان باید یک دانه زبان باشه اگر زبان تغییر کنه از قالب داستان میاد بیرون.
برای تجربه ی اول خوبه.
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
هوا ابری بود و دل آسمان گرفته بود، پسر بلند قدی با گام های آهسته از پیاده رو می گذشت او به نویسندگی عشق می ورزید اما از کتابخوانی متنفر بود ودوست نداشت که کتاب بخواند ومشکل اصلی او همین موضوع بود.
آسمان غرشی کرد و باران بارید چقدر دل انگیز بود گام های پسر بلند قد تندتر و تندتر میشد تا به چهار راه رسید تاکسی گرفت.
نقد : تا اینجا خیلی خوب نوشتی افرین داری.همه جملات مرتب کنارهم قرار گرفتن.
در راه خانه راهی شد که ناگهان تاکسی تصادف کرد .
نقد : اینجارو یکمی ویرایش کن. مخصوصا اون اول که اصلا معنی نمیده.
تاکسی یکمی طول میکشه که راه بیوفته و سرعت بگیره.یا این اتومبیلی که شخص اول داستانت توشه به کسی میزنه که بهتره یکمی از طی مسیر بنویسی.مثلا: تاکسی شروع به حرکت کرد.باران داشت شدت میگرفت و زمین لغزنده بود که ناگهان...
یا اینکه اتومبیل دیگه ای به تاکسی میزنه،این باید مشخص باشه.
بیشتر کتاب هایی که میگرفت مربوط به نویسندگی بود.
نقد : منظورتو از کتاب هایی مربوط به نویسندگی نفهمیدم!!
افرین داری افرین عزیزم.خداروشکر ماشالا استعداد خوبی داری.قشنگ مینویسی.قلمت میتونه خیلی بهترو بهتر شه.افرین عزیزم.احتمالا اولین داستان یا نوشتت نیست.احساسی که توی نوشته هات موج میزنه خیلی به خواننده کمک میکنه.واقعا خوشحالم از این نوشتن افرین.
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
به او رسیدم وقتی بهش رسیدم .
نقد : " به او " فکر میکنم بهتر باشه.بهش محیط داستان رو عوض میکنه و بهم میریزه.
گفت :
نقد: میم رو جا انداختی.
قزار.
(قطار)
اگر من خانه باشیم.
(جمع بستی!!)
فقط 1 تومان از رجش باقی بماند.
(رجش ،یعنی چی؟)
افرین.خیلی بهترشدی افرین واقعا
ویرایش توسط بلدرچین : 26th March 2013 در ساعت 07:55 PM
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
ناگهان صدای سوت قطار او را متوجه اطرافش ساخت و به گوشه ای پناه برد.
شب تاریکی بود اما....
پس از چند ثانیه بازهم اوبود و ریل های قطار....
هر روز ، هر شب ، هر لحظه او بود و ریل های قطار... ؛ دلبسته و دلخوش گذران لحظات تنهایی در کنار ان ها . گام هایش لرزان اما سرشار از عشق ....
به راستی می توان عاشق بود؟!؟! عاشق گام برداشتن بر روی ریل هایی که هیچ گاه به هم نمی رسند، یکدیگر را یار نیستند؟! ... اما لحظه های پسر جوان سرشار از حضور پر مهر ان ها بود.
هر روز با زنبیلی که گذر زمان رنگ و رویش را به یغما برده بود به دیدن مادر بزرگش که در نزدیکی این یاران سکونت داشت می رفت و برایش نان می خرید. دیدار مادربزرگ....
این گونه بود که او می توانست ساعت هایی با تنهاییش باشد!!! اما با امدن قطار و سر رسیدن کودکان سنگ به دست خلوت تنهایش دیگر معنا نداشت.
او قدم زدن بر روی ریل ها را دوست می داشت ، تنهاییش را دوست می داشت ، در این تنهایی ارزش هایی را می یافت : خودش، وجودش ، ارامش ، زندگی ، حتی اسمان ، خورشید، مادر بزرگ....
او معنای این واژگان را خوب می فهمید: وجودش، گرمای دستان مادربزرگ زیر سقف ابی اسمان با پرتوهای طلایی خورشید را ، زندگی مملو از ارامش می دانست ....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
ویرایش توسط چکامه91 : 26th March 2013 در ساعت 09:54 PM
و همه ی ما خاطره ایم.....
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)