«- نیما...گوش کن.
اخه چرا اینجوری می کنی؟! این کارا چیه؟! تو که دیگه بچه نیستی! چرا منطقی برخورد نمی کنی؟
همه چیز که داره خوب پیش میره. خب که چی این کارا؟؛زدی گوشیرو پرت کردی، شیشه رو که شکستی هیچ!، گوشیرو هم داغون کردی!! پسر چرا دیوونه بازی درمیاری؟! مگه تو...اخه من چی بگم دیگه...؟!
اوضاع که داره روبه راه میشه. خودتم اینو خوب می دونی...»
«- ارش! یه دقبقه گوش کن!
تو نمی فهمی! اصلا نمی خوای بفهمی!
ببین!
من خسته ام، داغونم، همه چیز واسم تموم شده اس...الان می خوام تنها باشم، تو لاک خودم باشم، می خوام تو تنهایی خودم بمیرم.»
«- نیما!
مردن چیه؟ کی گفته قراره بمیری؟! ای بابا!
من این همه حرف زدم! تو چرا این چرت و پرتارو میگی؟!...
نیماجان! رفیق من! یه کم مثبت فکر کن، همه چیز درست میشه...»
نیما یگانه و ارش سعیدی، فرزندان دریا و جنگل های شمال، اکنون بعد از هفت سال رفاقت....
رفاقتی که می توان ان را در معنای واقعی اش دانست....
پنج سال پیش، ارش در یک سانحه تصادف، پدر و مادرش را از دست داد.
و سه سال قبل نیز نیما...
پدر و مادرش او را در حادثه اتش سوزی ترک گفتند.
و حال نیما بود و ارش.
این دو یکدیگر را خوب می فهمیدند، خوب می شناختند. این دو برای یکدیگر پای خنده و شانه گریه بودند.
و بعد از هفت سال دست تقدیر به گونه ای رقم می خورد که شاید جدایی دو دوست دور از انتظار نبود...
دو ماه پیش نیما به سردردی مداوم مبتلا شد و بعد از یک هفته...
بعد از یک هفته، در یک لحظه، تمام اینده اش را ،درست مثل همان سه سال قبل، از دست رفته و تاریک دید.
اما این بار... این بار او توان ایستادگی نداشت... و این را ارش خوب می دانست...
بعد از یک هفته، پزشکان تشخیص دادند که وی به تومر مغزی مبتلاست.
« - برای چی مثبت فکر کنم ارش؟! اصلا جای مثبت فکر کردن هم وجود داره؟!
تو دیوونه ای ارش! تو منو نمی فهمی!»
« - چرا اینقدر می گی نمی فهمم؟!
نیما به خدا می فهمم. به خدا درکت میکنم...
این تویی که نمی فهمی. تویی که درک نمی کنی!
مگه دکترت نگفته حالت خوب میشه؟ مگه نگفته تومر رشد نکرده؟
این نقطه مثبت نیست؟! جای مثبت فکر کردن نداره؟!
تو چرا اینقدر ناامیدی؟!
نیما تو خیلی قوی تر از این حرفایی....»
«- ارش... ارش! بس کن! من حالم خوب نیست. اعصاب درست و حسابی هم ندارم.
به من نگاه کن! من همون نیما سابقم؟! من میتونم دووم بیارم؟!»
« - داری دیوونم میکنی!
اره! تو اون نیما نیستی! تو عوض شدی. ضعیف شدی!تو اون نیما نیستی!
نیمایی که من می شناختم اینقدر زود جا نمی زد، کم نمی اورد.
پنج سال پیش اون نیما دست منو گرفت و بلندم کرد نه تو!... اون نیما سه سال پیش سر مراسم تشییع مامان باباش، زخم زبون مردمو شنید اما بازم خم به ابرو نیاورد تا مبدا خواهرش اشکشو ببینه و کم بیاره و داغش بیشتر شه. اره نیما، تو اون نیستی!»
« - ارش! به خدا قسم یک کلمه ی دیگه حرف بزنی خودمو می کشم!»
« - هر کار دوست داری بکن!...»
و حال نیما بود و کارد روی میز...
او تصمیمش را گرفت.... دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود....
«- باشه ارش خان!
فقط اینو بدون که دوست خوبی بودی... اما این بار...نفهمیدی چی می گم!...»
«- نیما!... نه!...خواهش می کنم!...نیما!...»
....
صدای شکستن بشقاب روی میز نیما را به خود اورد....
دست هایش دیگر تکان نمی خوردند، خون در رگ هایش خشک شده بود و به مغزش فشار می اورد...
زمان از حرکت باز ایستاده بود، گویی خیال گذر نداشت...
اری... این دو تنها بودند.
سالیان دراز یارشان تنهایی بود.
جمع سه نفره انان بسیار تنها بود: تنهایی، نیما، ارش.
و اکنون در این ظلمت اندوه و ناامیدی، یک یار به جمع انان پیوسته بود: تنهایی، نیما، ارش با چهره ی غرق درخون و لبه میز اغشته به خون....
دوستان سلام
من نمیدونم میشه اسم این نوشترو داستان گذاشت یا نه!
راستش یه جوریه!!
کمیتش لنگه!!
ولی دقیقا نمیدونم ایراداتشو
منتظر راهنماییتون هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)